۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

دو گزارش از تخریب خاوران استخوان های عزیزانمان هم در امان نیستند



گزارش
• بله خاوران را تخریب کرده‌اند، سنگ‌ها را شکسته‌اند و خاک را زیر و رو کرده‌اند، یک شبه. بدون اینکه به یک نفر از خانواده‌ها اطلاع دهند. بدون اطلاع قبلی، بدون اینکه جایی اعلام کنند. می‌توانند آن‌جا پارکی بزرگ بسازند، جنگلی سرسبز، اما گورستان خاوران را بدون اطلاع خانواده‌ها و علیرغم میل آن‌ها تخریب کرده‌اند و به جایش درخت کاشته‌اند ...
شنبه ۵ بهمن ۱٣٨۷ - ۲۴ ژانويه ۲۰۰۹
گزارش های زیر از تخریب خاوران محل دفن گروهی از قربانیان اعدام های دسته جمعی سال ۱٣۶۷ می گویند. گزارش اول و عکس ها از سایت بیداران است و گزارش دوم از طریق ای - میل درقرار گرفته است.خیلی غم انگیز است که حتی استخوانهای عزیزانمان هم در امان نیستندسلام بر بیدارانباران هستم رفته بودم خاوران ، واستون خبرهای داغ دارم. آنقدر داغ که قلبم می سوزه و سوزشش را تا اعماق استخوانم حس می کنم .از رسانه های ماهواره ای شنیدم که خاوران رو هفته پیش زیر و رو کردند. یکباره دلم فرو ریخت.

دو هفته پیش همه چیز سر جاش بود هر چند توی سه ماه اخیر و بعد از جلو گیری از برگزاری مراسم بیستمین سالگرد آنجا تحت نظر بود. از جا پریدم تلفنم زیاد مطمئن نبود. با موبایل به یکی از بچه ها زنگ زدم و گفت آره منم شنیدم و هر دو با حال پریشان قرار گذاشتیم که جمعه بریم و ببینیم.امروز که رفتم با کمال تاسف دیدم که خیلی عجولانه درست به صورت همان عجله ای که عزیزانمان را سال ٦٧ در کانال مدفون کرده بودند، زمین را شخم و با بولدوزر صاف کرده اند. البته آنچنان هم صاف نه، خاک تازه و کهنه با هم قاطی شده بود و خاک جدید خیلی بالاتر به نظر می آمد. قسمت کانالها هنوز خوب جا نیفتاده بود سنگها و بلوکهای سیمانی شکسته در کنار زمین و جای چرخ بولدوزرها به چشم می خورد. به جز قسمت کانالها سایر جاها مرتب تر بود انگار که خیلی سطحی و برای اینکه کل محوطه یک دست شود آنجا را هم دستی کشیده و زیر و رو کرده بودند. به فاصله های منظم در حدود سه متر از هم نهال کاشته بودند که یک ردیف سرو و یک ردیف درخت های بلندتر که نفهمیدم چه بودند ولی بسیار منظم. پای درختها خیس و خیلی از قسمتهای زمین گل آلود بود.خانواده ها امده بودند همه خشمگین و اندوهگین و در بعضی قسمتها دو باره مثل قبل شنهای رنگی ریخته شده بود. همچنان گذشته دو قسمتی که همیشه برنامه اجراء می شد را با شن و سنگهای درشتر علامت گذاری شده بود. و بعضی ها از روی فواصلی که با درختان گورستان بهایی ها به خاطر داشتند باز محل مشخص و محدوده خود را پیدا کردند و با شنهای رنگی علامت می زدند مثلا درخت ششم از ردیف درختهای گورستان بهایی ها و فلان قدم به سمت راست یا چپ و روش هایی اینگونه.لابلای تمام درخت ها گل فرو می کردند و هم چنین روی زمین گل های زیادی به چشم می خورد. در چهره ی مادران اندوه و خشم مو ج می زد و مادر عزیزی که از بیماری ام اس رنج می برد بیشتر از دیگران مرا متاثر کرد. اشک هایم بی شکیب می ریخت و عجیب اولین روز کشف اجساد و کانال ها برایم تدائی شده بود.بیداران بنویس که خیلی غم انگیز است که حتی استخوانهای عزیزانمان هم در امان نیستند، بنویس پست ترین نمونه ی برخورد های غیرانسانی را رژیم خمینی و خامنه ای به جهان ارائه کردند و بالاخره بنویس ما نگران سند جنایت نیستیم چون هزاران سند علیه بشریت از اینان وجود دارد، شما وقتی می نویسید کمی دلمان آرام می گیرد. برایتان آرزوی نیک روزی و موفقیت دارم. بدرود، باران از ایرانطرح توسعه گورستان‌های اقلیت‌های مذهبی!این عنوان روی دوتا بنر زرد رنگ در گورستان خاوران علم شده بود! بنرها جدید بودند. هفته قبل جمعه که به خاوران رفته بودیم از آن‌ها خبری نبود، درحالی که حتی اداره برق و تلفن هم قبل از تخریب و کندن محل، بنرهایشان را در محل مورد نظر نصب می‌کنند. اینجا که گورستان است و به جز قسمت اعدامیان سال ۶۷ که دسته جمعی خاک شده‌اند بقیه قبرها همه شماره دارند. شماره‌هایی که بعد از اعدام برادران، شوهران، فرزندان و پدرانمان از طرف دادستانی به ما اعلام شده است. آن‌ها خاک را زیر و رو کرده‌اند. هیچ سنگ قبری وجود ندارد. همه خرد شده‌اند. بخش‌هایی خاک برداری شده و قسمت‌های دیگر خاک اضافه کرده‌اند. تمامی فضای گورستان را نهال کاشته‌اند. نهال‌های کاج و درخت‌هایی لرزان و باریک که هنوز نمی‌شود تشخیص داد چه هستند. آنقدر لاغر و نازک که نمی‌شد اسمی را روی تنه‌اش حک کرد. فکری که قبل از رفتن به خاوران به ذهنم رسیده بود. گرچه از آن راضی هم نبودم. درخت بیچاره چه گناهی کرده است! بله خاوران را تخریب کرده‌اند، سنگ‌ها را شکسته‌اند و خاک را زیر و رو کرده‌اند، یک شبه. بدون اینکه به یک نفر از خانواده‌ها اطلاع دهند. بدون اطلاع قبلی، بدون اینکه جایی اعلام کنند. می‌توانند آن‌جا پارکی بزرگ بسازند، جنگلی سرسبز، اما گورستان خاوران را بدون اطلاع خانواده‌ها و علیرغم میل آن‌ها تخریب کرده‌اند و به جایش درخت کاشته‌اند. و یک هفته بعد از اعتراضات خانواده‌ها و انعکاس آن در رسانه‌های اینترنتی برای توجیه کارشان دو بنر زرد رنگ را گذاشته‌اند. می‌خواهند آن‌جا را ساماندهی کنند، اما به هزینه‌ی تخریب قبرهای عزیزان ما. و قرار است گورستان اقلیت‌های مذهبی باشد! شاید هم فکر کرده‌اند اگر مجبور شوند نگهش دارند آن را ضمیمه قبرستان بهائی‌ها کنند که چسبیده به خاوران است. امروز به خاوران رفتیم. تعداد خیلی زیاد نبود. مادران هنوز بی‌تابی می‌کردند. زبان گرفته بودند و اشک همه را درآوردند. گل‌هایی را که برده بودیم روی زمین وروی درختان پخش کردیم. یکی دوتا مامور و یک ماشین پلیس آن‌جا بود. اما کسی مزاحم ما نشد. گرچه گوش ایستاده بودند که ما چه می‌گوئیم. و یکی از ماموران در اعتراض یکی از مادران گفت:«اصلا معلوم نیست اینجا گورستان باشد!
معلوم نیست کسی را اینجا خاک کرده باشند!»
امضا محفوظ

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

زبان دیوزدگی شنبه 27 دسامبر -- د2008 وستان لوموند ديپلماتيک در همه جا


دکتر محسن حافظیان گروه ایرانشناسی، دانشکدۀ پژوهش های ادیان، دانشگاه کنکوردیا- کانادا
کتاب «زبان باز، پژوهشی در باره­یِ زبان و مدرنیت» نوشتۀ پژوهشگر نام آشنای ایرانی آقای داریوش آشوری است که نشر­ِمرکزهمین امسال در تهران به چاپ رسانده است. این کتاب بسیار خواندنی است و برانگیزاننده؛ خواندنیست چرا که برخی از رایج ترین کج فهمی ها از مقولۀ زبان را با نثر بسیار شیوایی بر آفتاب انداخته است و برانگیزاننده است چرا که به مانند بیشینۀ نوشته­های ایشان از زبان، این شاکلۀ بنیادین هویت فردی و ملی، گفته به میان آمده است. در آن چه در پی می­آید، به نکاتی چند از درونمایۀ این کتاب می­پردازم، هم برای ادای دین به آنانی که آموزگارم بوده­اند وهم به پاسداشت زبانی که دل در گرو آن داریم.
1. سامانۀ زبان زبان سامانه ایست اجتماعی و پویا که هم ریشه در تجربه های تاریخی و فرهنگی گویندگانش دارد و هم دریافتهای برآمده از این تجربه ها را سامان می بخشد و در داد و ستدهای انسانی در دسترس همگان می گذارد. به مانند هر سامانه ای، بر کارکرد و دگرگونی های تدریجی زبان بایسته ها و نابایسته هایی چیرگی دارند که کشف و دریافت و آموختنشان را نزد دستور نویسان، واژه شناسان، آواشناسان و ...می شود سراغ گرفت. از سویی، بر مبنای همین دانسته هاست که می توان آگاهانه این یا آن فرآوردۀ زبانی را پذیرفت، ساخت یا کنار گذاشت و از دیگر سو، این ناخودآگاه اجتماعی زبانی است که برآمد و ماندگاری و یا حذف فرآورده ای از فرآورده های زبانی را در درازای زمان باعث است. آرایش و پیرایش داده های زبانی تنها و تنها در درون امکانات و بایسته و نبایسته های سامانۀ یادشده شدنی است و با پذیرش آنها در زندگی هرروزه و یا در زمینه های تخصصی ماندگار. آن «تولید مکانیکی واژگان» که نویسنده به تکرار می گوید، هیچ گونه خویشاوندی با نگاه زبانشناسانه به زبان ندارد.
اندیشه ای که نویسنده در سراسر کتاب دربارۀ پیوند «انسانِ مدرن» و «زبان» به قلم می آورد، از دو سو نارواست. از سویی، پای در گلِ میراث قرن 18 باختریان، زبان را هم به مانند طبیعت میدان تاخت و تاز انسان «مدرن» می بیند و می خواهد:
«کاری که ذهنیت مدرن با زبان کرده است می توان بنا کردن یک شاهراه زبانی نامید. شاهراه های مدرن همه ی راه بندهای طبیعی را از سر راه بر می دارند و زمین را هموار و آسفالت می کنند تا رانندگان بتوانند از سر راست ترین مسیر با بیشترین سرعت به سوی سر منزلی که می خواهند روانه شوند. شاهراه در مسیر خود اگر به رودخانه و دره بربخورد روی آن پل می زند؛ اگر به کوه بربخورد زیر آن تونل می زند؛ اگر به جنگل بر بخورد آن را می برد؛ یا آن را دور می زند و از کنارشان می گذرد.»1
آرزوی این که دست این «ذهنیتِ مدرن» را از زبان طبیعی کوتاه خواهیم، تا با زبان همانی نکند که با محیط زیست، در پی خراشیدن ها، تراشیدن ها و بریدن ها، در این سده های «مدرن» کرده است، آرزویی انسانیست.2 از دیگر سو، زبان نه در زایشش، نه در بالیدنش و نه در کاربری اش پدیده ای بیرون از انسان و از ذهنش نیست. فهم انسانی در درون سامانه ای زبانی جوانه می زند، می بالد، شکل می گیرد و به زبان می آید.3 فروکاهیدن زبان به دستگاهی که تنها به کار واژگان چسبانی به مفاهیم می آید، برآیند همان دید مکانیکی است که از توضیح ساده ترین نمودهای سامانۀ زبان وامی ماند.
2. زبان طبیعی و زبان «علمی» همچنان که از نام کتاب برمی آید و به تکرار، و به صد زبان، در درون کتاب هم خوانده می شود، نویسندۀ کتاب به گسستی ژرف میان دو بستر زبانی زبان طبیعی و «زبان علمی» باورمند است. این کژبینی آشکارا بر زمینه های نظری و پیش فرضهای نادرستی استوار است که به آن می پردازم:
ا. زبان در سامانۀ خویش از لایه های گوناگونی شکل گرفته است که در ساز و کار آن عهده دار نقش های گوناگونی در پیوند با یکدیگرند. در سراسر کتاب هرگاه که نویسنده از «زبان علمی» گفته است نمونه از واژه ها آورده است. اگر ایشان می توانستند دستکاریِ «زبان علوم و فنون مدرن» را که «زبانی ست، یا بهتر است بگوییم، زبانمایه ایست که انسان در آن مانع های طبیعی زبان و محدودیت های آن را از میان بر می دارد یا آن ها را دور می زند و...»
4 در دیگر لایه های زبانی چون گزاره ها، آواها و... هم نشان می دادند، کار به فرجام می رسید و گره بر زبان طاعنان فرو بسته می شد.
ب. پیش فرض وجود زبانی به نام «زبان علمی» از بیخ و بن نادرست است و تبیین ناپذیر. آن چه را که ایشان «زبان علمی» می خوانند، در واقع، گروهی از واژه های ساده و ترکیبیِ فنی و تخصصی اند که برای نامیدن مفاهیم و پدیده های حوزه های دانش بشری برساخته شده اند و یا از دیگر زبانها به وام گرفته شده اند. در تاریخ انسانی ساختن واژه های نو برای مفاهیم و تجربیات تازه در درون و بر پایۀ داده های زبان طبیعی جاری پدیده ای نو نیست. واژگان تخصصی هر حوزۀ علمی (ستاره شناسی، فلز شناسی،...) هم بنا به نزدیکی یا دوری به زندگی روزمره وارد زبان طبیعی گویندگانش شده اند یا در حاشیه مانده اند. زبان طبیعی بستری است که بر آن واژگان و گفتار تخصصی پدید می آیند و می بالند؛ پیچیده ترین فرمولهای ریاضیات نیز به زبان طبیعی فهم می شوند و به گفته می آیند. نا گفته نگذارم که وجود عبارت نادرست «واژۀ دانشورانه» (mot savant) در واژگان نامه ها به جای عبارت هایی چون «واژۀ فنی» (mot technique) و «واژۀ حرفه ای» (jargon) خطایی آشکار است و رنگ و بوی فرادست خواهی فرهنگی سیاست گزاران فرآورده هایی مهم و تاثیرگذار از این دست است. گفتن بدین سیاق از «زبان علمی» پی آمدهای دیگری هم دارد.
ج. گفتن از «زبان علمی» برای اشاره به محتوای گفتار یا نوشتاری، در زبانی طبیعی، دریافتنی و پذیرفتنی است. گزافه گویی آنجاست که نویسنده از «شاًن علمی» واژۀ یونانی Dermo- می گوید.5 از سویی، با چنین گفتی نویسنده به ماهیتی در این واژه، و در دیگر واژه های «علمی»، اشاره می کند که گویی در درون ناپیدای آن لانه کرده است. این همان باور ناسالمی است که نویسنده در سراسر کتاب، با عبارت هایی چون « دو زبان کهن مادر علم و فرهنگ اروپایی، یعنی یونانی و لاتینی،...»6 و «... زبان های مادر اندیشه و علوم و تکنولوژی مدرن...»7 می پراکند و از ریشه با نظریۀ قراردادی بودن داده های زبانی در تناقض است. از دیگر سو، اگر نویسنده مرادش از علمی بودن این دست واژه ها، کاربردشان در درون حوزه های تخصصی است که می بایستی بپذیرد که واژه هایی چون »داء» عربی در «داءالاسد»، «داء الثعلب»، «داء الخنازیر» و «میز» فارسی در «میزاب»، «میزک»، «میزراه» و «میزش» را هم واژه های علمی بداند که با دریافتهای ایشان البته بعید می دانم چرا که این واژه ها از زبانی اند که، به زعم نویسنده، به «...زبان های پیشرو اندیشه و علم مدرن، یعنی انگلیسی و فرانسه و آلمانی...»8 تعلق ندارند.
د. باید از نویسندۀ کتاب « زبان باز» پرسید که این کتاب را به «زبان علمی» نوشته است یا به زبان طبیعی. اگر به زبان نخست نوشته است که باید بدانیم که آیا علمی بودن آن را باید در حوزۀ مورد گفتگو و محتوایش جستجو کنیم یا در بکارگیری پاره هایی از «زبان های پیشرو» در واژه های برساختۀ ایشان چون «ناسیستمانه» و «مدرنگری». اگر هم می پذیرند که کتاب را به «زبان طبیعی» نوشته اند به معنایی که برای آن برشمرده اند؛ «... «زبان طبیعی» چیزی جز همان زبان آشنا و عادی نیست که در هر حوزه ای بی اندیشه و زحمت به کار می رود»9، خوانندۀ مکتوب ایشان را جز تسلیم و رضا کو چاره ای.
3. سامانۀ واژه سازی زبان نویسنده با نوشتن « با پیدایش زبان های باز دست انسان برای دستکاری در زبان گشوده می شود»،10 « زبانمایه ی علمی و فنی و نظری، [...] نیازمند دستگاه واژگانی آزاد از محدودیت های زبان طبیعی و ادبی ست»11 و « به عبارت دیگر، زبان علمی یک منطقۀ «آزاد زبانی» در اندرون زبان طبیعی پدید می آورد که از پیروی از حکم های دستوری و معنایی زبان طبیعی آزاد است و از حکم های خود – که مکانیکی به کار بسته می شود- پی روی می کند ؛ یعنی کاربرد یکدست و بدون استثنای آن حکم ها.»،12 چشم بر سامانمندبودن زبان بسته و محدودیتهایی چون محدودیتهای ساختاری و معنایی ناشی از آن را هم از یاد برده است. به چند نکته در این زمینه اشاره می کنم:
ا. نمونه های برآمد محدودیتهای یاد شده در ساختن واژه ها بسیارند. برای نمونه میتوان از وند لاتینی ablilis از زبان لاتین که تنها به فعلهای هایِ گذرایِ زبان فرانسه که به er و ir ختم می شوند، در گونه های ableو ible ، افزوده می گردد گفت و از وند ure، که تنها به فعلهایی در زبان فرانسه افزوده می شود که به کاری محسوس اشاره دارند (Casser → Cassure (شکستن)) و، در نتیجه، نمی توان آن را به فعلی مانند Concevoir (درک کردن،...) افزود. بر همین سیاق، هیچ سوادداری وند «ناک» را به واژۀ «جالب» نمی چسباند و نمی گوید که «کتاب جالبناکِ زبان باز».
ب. نظریۀ «واژه سازی مکانیکیِ» نویسندۀ
کتاب بر این توهم استوار است که شماری واژۀ پایه پیشوند و پسوند تک معنایی وجود دارد و هرکس می تواند مکانیک وار این ها را به هم بچسباند و واژۀ جدیدی با معنایی «سرراست» برای مفاهیم جدید بسازد. در کتاب می خوانیم « پیشوندهای وام گرفته از یونانی و لاتینی آن چنان از آن سرمایه ی واژگانی این زبان شده است که به آسانی هر کسی می تواند آن ها را بر سر هر واژه ای از هر سرچشمه ی زبانی که آمده باشد بنشاند.»
13 در این سطح گفتار اصلاً نیازی نیست که از بار معنایی انضمامی واژه ها و تاًثیر متن بر برآمد معنا و پیوندهای معنایی سازه های شاکلۀ واژۀ مرکب بگویم. با اراده ای معطوف به راستی ایشان هم می توانند در واژگان نامه های در دسترسشان ببینند که واژه های «علمی» ایشان هم می توانند به دام چند معنایی در آیند؛ astrolabe با دو معنی، astronomique با سه معنی و atome با سه معنی در «فرهنگ کوچک روبر» آمده اند. فراتر از آن وندهای اشتقاقی هستند که بیش از یک معنا دارند. برای نمونه، وند یونانی تبار ana در واژه ها فرانسوی که در پی می آید به ترتیب دارای معناهای «از پایین به بالا»، «در پشت»، «درحاشیه» و «نو» می باشد:
anachorète و anaglyphe و anaphylaxie و anabaptiste. وندهای یونانی (cata) cat و وندهای لاتینی dé (dés) و dis هم نمونه های دیگری از وندهای چند معنای یاد شده اند.
ج. واژه های موجود یک زبان، همۀ واژه های ممکنی نیست که در سازوکار سامانۀ زبان می توانسته اند پدید آیند؛ واژه های Acception و Aspiration و Nomination و به ترتیب بر مبنای واژه های لاتین Acceptio و Aspiratio وNominatio در روند واژه سازی زبان فرانسه ساخته شده اند و واژه های همگن دیگری چون Effectio و Offentio و Scriptio تا امروز از این روند اشتقاقی برکنار مانده اند. همۀ زبانهای طبیعی توان بهره وری از امکانات به کار گرفته نشده شان را در واژه سازی دارند. با توجه به پیوند تنگاتنگ زبان و اندیشه، هر واژه و پدیده ای که از زبان و فرهنگ بیگانه فهم شود و به اندیشه آید می تواند به زبان ملتی دیگر برگردان شود و یا توضیح داده شود و اگر نیازش باشد به آفرینش واژگانی نو در همان زبان بیانجامد. زمزمۀ « میدان تنگ زبانهای طبیعی»14 زمزمۀ ناخجستۀ اندیشه ایست که زبان خودی را فرودست می بیند و می خواهد.
د. در داده های زبانی همۀ زبانها،
از جمله واژگان، شمار اندکی از سازه های استثنایی هم وجود دارند. برای نمونه، می توان از واژۀ Futurible (شدنی در آینده) گفت که از واژۀ لاتینی Futur (آینده) و وند ible ( شدنی) ترکیب شده است و این در حالی است که وند لاتینی ible تنها به بن فعلی افزوده می گردد. این استثناها، که در زبان فارسی هم هست و نویسندۀ کتاب به چند نمونه از آنها اشاره کرده است (ص. 29)، نه دلیلی بر ناکارآمدی زبانهای طبیعی اند و نه حجتی بر فرا و فرودست بودن این یا آن زبان.
ه. نوشته اند که زبان های انگلیسی و فرانسوی «با بهره گیری از سرچشمۀ زبان های کلاسیک» شش معادل برای پیشوند «هم» فارسی دارند. پیشوندهای ششگانۀ را هم نوشته اند: co،con ، com و sym، syn ، syl . نخست اینکه وند cor را از قلم انداخته اند. سپس این که ایشان باید بدانند که این وندها گونه های دو وندپایه اند (co و sy) که بنا به متن آوا-نوشتاری نویسه هایی به خود می گیرند، به همانگونه که «گی» در واژۀ «خانگی» گونه ای از وندپایۀ «ی» است. سوم آن که همیشه این وندها به معنی «هم» نیستند؛ sy در واژه های synarchie و synclinal و co در واژه های coefficient و cofacteur به ترتیب به معنی «باهم»، «دارای»، «شمار، درصد» و «شریک» می باشند.
پشتِ صحنۀ نمایش شعبدۀ زبان مدرنی که نویسندۀ کتاب سخت شیفته اش شده است، همین قوانین وزن و رنگ و جابجایی زندگی هرروزۀ زبان جاری است.
4. زبان و «مدرنیت» در چند و چون «مدرنیت» و پیوندش با «زبان باز» نویسنده با گشاده دستی و کرنشی از سر ارادت مکرر اشاره به زبان و فرهنگ یونانی-لاتینی دارد؛ « به کار گرفتن سرمایه ی واژگانی زبان های کلاسیک به صورت اصلی یا با بهره گیری از تکنیک های توسعه ی واژگان سبب شده است که زبان های مادر اندیشه و علوم و تکنولوژی مدرن از توانایی بی مانندی برخوردار شوند و زبان های دیگر را نیز بارور کنند.»،15 « زبان یونانی حامل میراث پرارج و خیره کننده ی علم و فلسفه و فرهنگ یونان باستان، و لاتینی زبان نوشتاری کلیسا و علم و فرهنگ اروپای غربی از روزگار باستان تا سده ی هجدهم بود.»16 و... باید از نویسندۀ کتاب باز هم پرسید که آنچه از زبان یونانی یا لاتینی زبان «علمی» ساخته است چیست؟ اگر این زبانها در ماهیت و ذات خویش چیزی از «علمی» بودن دارد چگونه می تواند حامل اندیشه های کلیسا باشد؟ همان کلیسایی که، به گفتۀ نویسنده، حدود یک هزاره فرهنگ محمول این زبانها را به نام فرهنگ کفر سرکوب کرده بودند.17 اگر هم این زبانها به مانند دیگر زبانهای طبیعی حامل و شکل دهنده و از شاکله های اندیشه و فرهنگ دوره های مختلف بوده است که این دستک زدنهای « واژگان زبان های پیشاهنگ مدرنیت» و« ارزش والا و کشش بسیار نیرومند علم و فلسفه و هنر و ادبیات یونانی-رومی» برای چیست؟ در خط کشی های عالمانه ای که نویسنده میان «زبان های مدرن» و «زبان های پیشامدرن» ترسیم می کند، در هیچ کجای این افسانه از دورانی که زبان و فرهنگ یونان و رم به دوران پیش از دوران درخشان «مدرنیت» تعلق داشته اند نشانی نیست. گویی یونانیان و رومیان از همان غارهای پیش از تاریخشان منقل «مدرنیت» را می گیرانده اند.18
5. زبان ما کژنگری نویسنده به پدیدۀ زبان البته دامنه دار است و به تفسیر نادرست این یا آن دادۀ زبانی بسنده نمی کند. ایشان می نویسند که « زبان در جامعه های بسته، همچون همه ی وجه های زندگی در آن ها، وابسته به عادات و سنت هایی ست که در نظر مردمان تقدس یافته اند. در نتیجه، صورت های کنونی نهادها و سنت ها، از جمله زبان، همخوان با یک صورت ازلی انگاشته می شود که سرپیچی از آن گناهی ست که سرپیچی از آن سبب کیفر الهی یا اجتماعی می شود».19 این که زبان طبیعی در کدام «جامعۀ بسته» همخوان با یک صورت ازلی انگاشته شده است یک پرسش است و این که نویسنده با استناد به کدام سند و مشاهده ای از کیفر الهی برای سرپیچی از نهاد زبان در جوامع یاد شده خبر می آورد پرسشی دیگر. این اندیشۀ بیگانه باور پیش از این هم به خوار شمردن زبان خودی رسیده است و هموست که از «واپس ماندگی زبان فارسی»،20، از «زبان فارسی نمونه ای از همۀ زبان های جهان سوم»21 و «کاستی ها و لنگی ها و گنگی هایش»22 می گوید و هم نظر می دهد که زبانهای علم و عالمیان ریزه خوار و جیره خوار «زبان های پیشرو اندیشه و علم مدرن یعنی انگلیسی و فرانسه و آلمانی» اند.23 اما چاره چیست؟ نویسنده به اشاره ای می نویسد که « یکی از راه های مهم توسعه ی واژگان همیشه وام گیری زبان ها از یکدیگر، به ویژه، از زبان های فرادست از نظر اقتصادی و سیاسی و فرهنگی بوده است».24 چه شده است که نویسندۀ کتاب این بار به ما آن چه را تجویز نمی کنند که غربیان، به گفتۀ ایشان، دربارۀ سرمایه های واژگان سده ها و هزاره های گذشته شان کرده اند؟ از نگریستن و کاوش در سرمایه های واژگانی و فرهنگی خویش25 تا دریوزگی از آستان «زبان های فرادست» فاصله بسیار است و در این راه ها هرکسی برطینت خود می تند.
زبان و اندیشۀ بکار رفته در این کتاب را بسان آن زنده یاد «غرب زده» نمی گویم، چرا که این عبارت در گذر زمان چالش های بسیار از سر گذرانده است و توانش هم در این باره اندک و نارساست. زبان و اندیشۀ این کتاب زبانِ آشفتۀ دیوزدگی است، همین.
پانویس‌ها

۱: نک. ص. ۴۸ کتاب «زبان باز». ۲: ظاهراً گرد و غبار شوق و ذوق ساختن شاهراه‌های آسفالتۀ «مدرن» راه بر پرسشی را که از سمت و سوی این شاهراه می‌پرسد بر ذهن نویسندۀ کتاب بسته است. ۳: تمثیل مولوی خواندنی است: «با زبان سبز و با دست دراز / از ضمیر خاک می‌گویند راز» ۴: نک. ص. ۴۹ کتاب یاد شده. ۵: نک. ص. ۶۴ کتاب. ۶: نک. ص. ۵۳ کتاب. ۷: نک. ص. ۷۱ کتاب. ۸: نک. ص. ۱۸ کتاب. ۹: نک. ص. ۵۷ کتاب. ۱۰: نک. ص. ۲۷ کتاب ۱۱: نک. ص. ۶۸ کتاب ۱۲: نک. ص. ۴۹ کتاب و همچنین صفحات ۲۸، ۴۹، ۵۰ و ۶۹ کتاب یاد شده. ۱۳: نک. ص. ۷۲ کتاب ۱۴: نک. ص. ۵۲ کتاب ۱۵: نک. ص. ۷۱ کتاب ۱۶: نک. ص. ۵۴ کتاب ۱۷: نک. ص. ۵۵ کتاب ۱۸: پرسش از این را که چگونه می‌شود در این والگی نقش دیگر تمدنها و فرهنگها و زبانها را در رشد دانش بشری نادیده گرفت و از نقبی چنین مستقیم از امروزۀ خویش به دوران باستانی رومی-یونانی زد می‌گذارم برای دیگران. ۱۹: نک. ص. ۲۱ کتاب ۲۰: نک. ص. ۱۸ کتاب ۲۱: نک. ص. ۸ کتاب ۲۲: نک. ص. ۸ کتاب ۲۳: نک. ص. ۱۸ کتاب. در ادبیات ویژه‌ای از «سیاستمدار» و «روزنامه‌نگار» و ... جیره‌خوار خوانده و شنیده‌ایم. افتخار اختراع عبارت «زبان جیره‌خوار» البته کسی را جز نویسندۀ کتاب یاد شده نزیبد. ۲۴: نک. ص. ۲۵ کتاب ۲۵: از پاک‌نهادانی می‌گویم که آستین بالا زده‌اند و با بهره‌گیری از توان و سرمایه‌های واژگانی زبان ملی خویش خشت بر خشت بنای اندیشه‌های نو می‌گذارند. در حوزۀ زبان فارسی، ارج ِ باشندگان فرهنگستان‌های ایران در دوره‌های گوناگون، و نیز فرهیختگانی چون
دکتر محمود حسابی، دکتر محمد حیدری ملایری و دکتر میر شمس‌الدین ادیب سلطانی هر آن افزون باد!

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

«حاج محمد شانه چی» بخشی از تاریخ معاصر ایران بود


.
پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷ - ۲۲ ژانويه ۲۰۰۹همنشین بهار
اواخر آذر سال ۱۳۵۷ که طوفانِ انقلابِ بزرگِ ضد سلطنتی درهایِ زندان را جاکَن کرد، گذرَم به بیمارستان امام رضایِ مشهد افتاد و در یک غروب شاد و غمگین که صدای گلوله قطع نمیشد در میان مردم، زنده یاد «محمد کاظم شانه چی» و خیلی های دیگر (از جمله شیخ علی تهرانی) را دیدم که دوان دوان این سو و آن سو میرفتند. یادم میآید عده ای آنها را پشت صحنه میفرستادند مبادا آسیب ببینند. «شیخ علی تهرانی» گوشش بدهکار نبود، آن دیگری هم میگفت: «خون ما از شما رنگین تر نیست.»، آن روزها همه از خود «بیخود» بودیم و سر از پا نمی شناختیم.

استاد محمد کاظم شانه چی نویسندهِ «علم الحدیث» و «مزارات خراسان»... را از پیش میشناختم. شنیده بودم در شمارِ نخستین طلابِ جدید پس از دورهِ رضاخانی است. میگفتند به این دلیل که پدرش در کار خرید و فروش «شانه» بوده، فامیل «شانهچی» رویشان مانده است. نیاکانش در اصل، «کرمان»ی و زردشتی بودند و با کردار و پندار نیک همنشین...آن مردِ نیک، پیش تر مرا از شرِ ساواک پناه داده و در کنارِ صدها رفیقِ شفیق، یعنی کتبِ کتابخانه اش جا داده بود. ***برادرش «حاج محمد شانه چی»، زندانیِ زمانِ شاه بود. یکبار هفت ماه و هشت روز و بار دیگر حدود یکسال زندانی کشید. گویا علاوه بر آیه الله طالقانی با محمد حنیف نژاد، حاج محمود مانیان، دکتر شیبانی، داریوش فروهر و خیلی های دیگر «همبند» بوده است.صفای باطن و صراحت او را زنده یاد «شکرالله پاک نژاد» میستود...

***میگفتند هر تاسوعا عاشورا دستهِ مخصوصی راه میاندازد و با دوستانش با بالا بردن پرچمی که بر آن نوشته شده بود: «مرگ سرخ به از زندگی ننگین است...»، سکوتِ پُرحرفِ خود را نمایش میدهد. خانه اش در تهران (خیابان ایران کوچه مظاهر) سالها پناهگاه مبارزان بوده است.حاجی گاه و بیگاه در مشهد هم نزدیکِ محل قدیمیِ دانشکدهِ پزشکی (کوچه ای که گرمابه سلسبیل در آن واقع بود)، دیده میشد.

میگفتند پیش از آنکه به قالی فروشی و آهن فروشی بپردازد همچون پدر کار و کاسبی اش شانه سازی بود. ***میدانستم که در کفن و دفن جانباختگان ۱۷ شهریور سال ۵۷ (در میدان ژاله) حاضر بوده و از بزرگنمایی تعداد قربانیان حادثه انتقاد کرده و گفته است: «باباجان چرا یک کلاغ چهل کلاغ میکنید؟ تعداد شهدا این اندازه نیست که جار میزنید، بد را بدتر نبینید.»

بعدها روایت او را از «داستان انقلاب» در «بی بی سی» و نیز گفتگویش را پیرامون کردستان و... در خانه زندهیاد «ماه منیر فرزانه» (مادر سنجری) شنیدم، همچنین ازعرض حالش به مجامع حقوق بشر، (در مورد ستم ساواک) باخبر گشتم.

***در «جمعیت اقامه» که بعدها با مجاهدین مُماس شد نام وی نیز به میان آمد وپسین تر شنیدم یکی از اعضای شورای ملی مقاومت است...فاطمه (زهره) شانه چی که ساواک تیربارانش کرد، محسن شانه چی که او هم زندانی زمان شاه بود، همچنین حسین و شهره (که هر سه بعد از انقلاب به خاک و خون افتادند) فرزندان او هستند.

یادش بخیر و راهش سفید.هنوز هم نمیتوانم آنچه را در مورد آن انسان نیک، خوانده بودم فراموش کنم.

سال ۱۳۷۲ نشریه مجاهد (در شماره ۳۰۶ و ۳۲۱ ) او را با عنوان «تفاله سیاسیِ َمّدِ نظر ساواكِ آخوندی»، «میانه باز»، «معلوم الحال»، «مزدور»، «خبرچین» و «اجیر شده سفارت رژیم در فرانسه»... وصف کرده بود...بگذریم...

***اَجَل مُهلت نداد و شُترِ مرگ درِ خانهِ «محمد شانه چی» را کوبید و اورا هم که بخشی از تاریخ معاصر ایران بود، با خود به میهمانیِ خاک بُرد... و «خاک» این میزبانِ گویا و خموش، مهمانِ خود خوانده را با خشونت و مهربانی، به کامِ خویش کشید و در بَدوِ ورود بر سر و رویش کوهی از آوار ریخت...

***زندگی، تلاشها، داغها و رنجهایش کم و بیش گفته شده و آنچه اینجا میبینید جز اینکه خودِ ما را که دیر یا زود به خاک میافتیم در خود فرو بَرد ـ ارزشی ندارد و مگر نه اینکه آدمی، «آه» است و «دَم»ی ؟

کیست که بداند کِی و کجا خواهد افتاد؟زندهیاد شانه چی تابستان سال ۱۹۹۴ در خانه اش در پاریس با کلام خویش آخرین شب زندگیِ آیه الله طالقانی را به تصویر کشیده است.فیلم در خانهاش (در اتاقی زیر شیروانی) گرفته شده، گوشهِ اتاقِ کوچکش، تخت خواب و میز کوجکی است. روی دیوارها دو «چُرتکه» است و عکسهایی از مصدق و شریعتی و طالقانی که آنهمه دوستشان میداشت... او نیز نتوانسته از خاطراتش بگریزد.

***مخالف و حتی دشمن فكریِ خویش را بخاطر تقدس آزادی تحمل میکرد.نیك را همچو بد، فاش میگفت. چه بسا آن چه را که احتمالى بیش نبوده، واقعیت پنداشته، اما هرگز آن چه را كه ناراست مىدانست، راست جلوه نداد و خود را چنان نشان میداد كه رفتار میکرد.این تاجر و توانگر پیشین که به یک معنا «ابن السبیل» و بی پناه هم بود، در شرایط بی پولی و بی کِسی همانند دوران گذشته همنشینی جز عصا و عزت نفس نداشت... رنج پدر داغدیده ای چون او ریشه در ستم دوران ما و این دنیای بی وفا و «گربه صفت» دارد. راستی آیا در گرد و غبار زمانه ما، یاد نیک امثال وی به تدریج گم و گور میشود ؟***


به دلیل دوری از میهنم و واقعیت های جامعهِ پیچیده و هزارتویِ ایران، درک و برداشتم ذهنی است و صادقانه میگویم هیچ صلاحیتی برای داوری در مورد سخنانِ آقای شانه چی (و دیگران)، ندارم.سخنان حاج محمد شانه چی در فیلم (پاسخ به پرسشی در مورد مرگ آیه الله طالقانی)قبل از آنکه شرح جریان را بگویم... در حدود چهار ماه قبل ما یک مهمانی داشتیم که از مشهد آمده بود اینجا، یک آقای مهندسی هست با خانمش و دو تا از پسرهاش، آمدند چهار پنج روز مهمان ما. صحبت از احضار ارواح شد. البته خود من اعتقادی به احضار ارواح ندارم، نمی دونم روح چیه. قرآن هم میگه خدا میدونه و ما نمی دونیم، من واقعا نمی دونم احضار ارواح چیه، ولی بعضی ها معتقدند منجمله استاد شریعتی و خود دکتر شریعتی خیلی معتقد بودند به احضار ارواح و خود دکتر شریعتی احضار ارواح میکرد.این خانم میگفت یک جایی ما بودیم و آنجا [صحبت از] احضار ارواح شد...گفتند خب احضار کنیم. این خانم گفت به من گفتند تو کی را میخوای احضار بشه من گفتم آقای طالقانی را.این خانم گفت آقای طالقانی را احضار کردند، آمد و من چند تا سئوال کردم منجمله سئوال کردم آقا شما خودتان مُردید یا شما را کشتند ؟ آقا فرمودند که مرا کشتند. گفتم چه جوری شما را کشتند؟ گفت آنها یک روغن زهرآلودی مالیدند به بدن من به سینه من و پهلوی من و اون باعث مرگ من شد.این خانم تا این را گفت من گریه ام گرفت. بدون اراده گریه ام گرفت. چون اون شبی که...حالا جریان کار این بود. عصر از دفتر میرفتم دفتر آقای طالقانی. آن شب هم سفیر شوروی (ولادیمر میخائیلوویج وینوگرادف) اومده بود با آقا کار داشت. صحبت کردند تا ساعت حدود نه و نیم صحبت میکردند. آقای گلزاده غفوری و آقای مجتهد شبستری میخواستند بروند شوروی. آقای طالقانی گفته بودند بیآیند تا معرفی شون کنند به سفیر که سفیر سفارششون بکنه تا اونجا چیز [مشکلی] نداشته باشند. خیلی آقایون اصرار میکردند به آقای طالقانی که شما باید به مجلسی که جای مجلس مؤسسان بود یعنی خبرگان، بروید.آقای طالقانی نمیرفت و آنها میگفتند آقا حتما بروید.آقای غفوری و شبستری سفارش میکردند به آقای طالقانی که شما حتما بروید مجلس خبرگان. میگفتند بحث ولایت فقیه است و اگر شما نروید اینها بدتر میکنند، شاید اگر شما بروید در رودربایستی قوانین بهتری بگذرانند. آقای طالقانی فرمودند حالا ببینیم چی میشه.بعد سفیر شوروی رفت و اون آقایون هم رفتند و من رفتم گزارش دفتر را دادم منجمله یک افسری آمده بود از افسران ارشد ارتش [آن افسر] شاغل نبود.او تقاضای ملاقات کرد و گفتم آقا وقت نیست. آقای طالقانی فرمودند چون افسر است و شاید مطلب مهمی داشته باشد، بین ملاقاتی ها، ده دقیقه، یک ربعی وقت بدید...من آمدم و تا دم در حیاط هم مارا مشایعت کردند آقای طالقانی، هیچوقت همچین کاری نمی کردند تا دمِ اتاق میآمدند پا میشدند ما هم خدا حافظی میکردیم. آن شب آمدند تا دم در حیاط و یه قدری هم به من دعا کردند که خدا توفیق بده به شما و...پسر آقای طالقانی هم آنجا بود. پسر کوچکشان که داماد آقای شه پور [چه پور] است.شه پور [چه پور] که پدر زن پسر کوچک آقای طالقانی [است]، صاحب خانه بود [آن شب] ایشون داشت میرفت من بهش گفتم محمدرضا مگر دیوانه شده ای، این وقت شب ساعت دوازده، خانه به این بزرگی، یک حیاط بزرگی بود. گفتم اینجا بخواب صبح برو.صاحب خانه گفت: چکارش داری آقای شانه چی، خانه خودشان راحت ترند. بگذارید بروند. من تعجب کردم آخر یک پدر زن به دخترش میگه ساعت ۱۲ شب که برو خانه خودت! خانه اش هم دور بود، خیلی دور بود. خب رفتند گفتم حالا راحت ترند. خانم آقای طالقانی هم آن شب نبود. دو روز قبل فرستاده بودند مشهد، زیارت امام رضا. پاسدار نگهبان آقای طالقانی هم آن شب در منزل نبود. مرخصش کرده بودند. من رفتم منزل، ساعت ۱۲ شب بود. توی راه که داشتم میرفتم اخبار ساعت ۱۲ [شب] را داشتند میگفتند. رفتم منزل نماز خواندم و نماز نخوانده بودم و یک شامی نمیدونم چی بود خوردم و ساعت نزدیک ۲ شد میخواستم بخوابم، یک شَمَدی چیزی رویم بِکشم و بخوابم، تلفن زنگ زد، تلفن را برداشتم یکنفری گفت من در مورد آقای طالقانی یک خبر بدی شنیدم، گفتم اشتباه میکنی آقای طالقانی سلامت بودند و حالشان خوب بود و من آمدم خانه.تلفن را گذاشتم زمین، دومرتبه میخواستم بخوابم یک نفر دیگر زنگ زد او هم همین را گفت. وقتی گفت من یه قدری ناراحت شدم .گفتم خانه ما نزدیکه دیگه، من فوری آمدم. حسین پسر کوچکم صدای ما را میشنید گفت آقاجان من هم میام گفتم بیا . من همین جوری با پیراهن و زیر شلواری که میخواستم بخوابم رفتیم.در خونه را که باز کردم بیام بیرون سر کوچه یک ماشین پاسدار ایست داد من خودم را معرفی کردم، آن رئیسشان آمد منو بغل کرد و روبوسی کرد و شروع کرد به گریه کردن. ما فهمیدیم خبر راست است. با عجله رفتم دیدم که آقای طالقانی را خواباندند رو به قبله و بستند، شکمش را بستند، چشمانش را بسته و رو به قبله خوابانده اند و صاحب خانه نیست اما دختر بزرگشان وحیده خانم و مخلصی دامادشان آنجا ایستاده بودند و جنازه هم اون وسط، گفتم صاحب خانه کو؟ گفتند رفته دنبال دکتر شیبانی.حالا دکتر شیبانی پل چوبی است خانه اشان، تا اینجا [یعنی تا منزل آقای طالقانی] فاصله اش خیلی زیاد است. منزل آیه الله طالقانی سر چهار راه آب سردار بود. سرِ چهار راه آب سردار شش تا بیمارستان اون اطراف است. بیمارستان طرفه، بیمارستان شفا یحیایان، بیمارستان سوانح سوختگان، بیمارستان... سه چهار شش بیمارستان است اون اطراف که اگر فریاد میکشیدند پرستارا میاومدند. ایشون رفته اونجا تا [شیبانی] را بیآورد ؟ بعدگفتم تلفن، گفتند تلفن قطع است. تلفن قطع است و تلفن همسایه حاج مرتضی نامی را...گفتم سر شب که تلفن قطع نبود حالا چطور تلفن قطع شده ؟...این جریان گذشت و کم کم نفرات اومدند. شاید، شاید اولین نفر دکتر [یدالله] سحابی بود، بعد صباغیان آمد یه قدری بعدتر آقای مهندس بازرگان آمدند. سایرین آمدند و جمعیت زیاد شد.جمعیت زیاد شد و بعد تازه صاحب خانه آمد. وقتی آمد گفتم: حاجی من که رفتم که آقا حالشون خوب بود چطور شد ؟ گفت بله بعد از آنکه تو رفتی آقا شام خوردند و رفتند بالا بخوابند من دیدم صدای آب ریختن میاد و صدای دستشویی میاد و... رفتم بالا ببینم چه خبره، دیدم آقا حالت استفراغ دارند...گفتم چهتون شده ؟ گفت نمیدونم گفتم شاید سرما خوردین. بخوابین تا براتون روغن بزنم.یک روغنی آوردم و پهلوشون مالیدم و شال گرمی هم به پهلوشون بستم و رفتم شیبانی را بیارم...گفتم خب این بیمارستانها این بغل بود. گفت نه من دیگه گفتم شال را بستم و برم شیبانی را بیارم شیبانی از خودمونه رفتم دنبال شیبانی. گفتم پس چرا شیبانی را نیاوردی که نمی دونم دیگه چی جواب داد که من الآن یادم نیست. اینا گفت و کم کم جمعیت آمدند و جمعیت خیلی زیاد شد...گفتند تشییع جنازه اینجا خیلی مشکله، با شُورِ مهندس بازرگان که به اصطلاح نخست وزیر وقت بودند گفتند خب میریم دانشگاه در مسجد دانشگاه تهران.جنازه را بلند کردند... زیرنویس:اشاره به دیدار سفیر شوروی با آی هالله طالقانی و نیز مرگ مشکوک وی در برخی روزنامه های خارجی:Sep 11, 1979 - Ayatollah Taleghani, a moderate who was second only to Ayatollah Ruhollah Khomeini in power in Iran, died in his sleep only hours after a long meeting with the Soviet Ambassador, Vladimir M. Vinogradov… Taleghani died under rather strange circumstances in the beginning of September 1979 right after the meeting with Vinogradov…***Владимир Виноградов …Советский посол с пониманием относится к одному из духовных лидеров революции, Махмуд Taleghani, (для его ориентации левых, он был по кличке "Красный мулла"). Кстати, Taleghani погибли при странных обстоятельствах, а в начале сентября 1979 года сразу после встречи с Виноградовым.

آخرین لحظات زندگی آیت الله طالقانی به روایت حاج ولی الله چه پور, پدر عروس وی در مصاحبه با روزنامه کیهان کیهان, ۳۱شهریور ۱۳۵۸«ما آن روز کرج بودیم. ساعت ۵ بعد از ظهر که از کرج حرکت کردیم. آقا به من گفت: مرا به مجلس خبرگان برسان... حدود ساعت شش و نیم بود که ایشان را دم در مجلس خبرگان پیاده کردم. گفت مثل این که امشب وعده ملاقات به سفیر شوروی داده ام. برو منزل وسایل را آماده کن و ساعت ۸ بیا و مرا ببر. حدود ساعت هشت و ربع ایشان را به منزل بردم... تقریباً ساعت نه و ربع بود که سفیر شوروی با مترجمش آمد. آقا به آقایان علی غفوری و مجتهد شبستری هم, چون عازم شوروی بودند, گفت که بیایند. آنها ساعت نه و نیم آمدند. صحبتها تا ساعت ۱۲, به صورت سؤال و جواب, ادامه داشت. مذاکرات ... پیرامون اسلام و کمونیسم دور میزد. بعد از رفتن سفیر شوروی, آقا شام خورد و گفت: میخواهم بخوابم... یک ربعی نگذشته بود که آقا ابتدا خانمِ بنده را صدازد که من حالم به هم خورده و غذایم را استفراغ کردم... روی پلهها نشسته بود. بعد همسرم مرا صدازد و من بالا رفتم. آقا رفت روی تختش نشست و گفت مثل این که سرما خوردم, قفسة سینه ام, خیلی شدید, درد میکند و از من خواست که روغن یا پمادی بیاورم و سینه اش را ماساژ بدهم. من تمام سینه و شکمش را ماساژ دادم. مخصوصاً میگفت زیر قفسه سینه ا ش را محکمتر ماساژ بدهم ... بعد از ماساژ, شالی را که آقا به دور سرش میبست, به تقاضای خود وی, محکم, دور قفسة سینه اش بستم و سپس, پارچه گرمی خواست که من دو نوبت حوله را داغ کردم و روی قفسه سینه اش گذاشتم. سپس, قرص سرماخوردگی خواست, که به ایشان دادم و با دو نعلبکی آب گرم خورد و روی پهلوی راست دراز کشید و به من گفت چراغ را خاموش کن و برو بخواب... امّا, من چون وضع را غیرعادی دیدم و خصوصاً به خاطر عرق سردی که بر بدن ایشان نشسته بود, همانطور ایستادم. دیدم تنفّس ایشان غیرعادی است. آقا را صدا کردم و گفتم اگر طاقباز بخوابید راحت تر است. جوابی نداد. خودم ایشان را به صورت طاقباز خواباندم و نفس ایشان آرام تر و بهتر شد. دیگر هرچه حرف میزدم, جواب نمی داد, و در لبش آثار کبودی پیدا بود. چون دیدم جواب نمی دهد, به همسرم گفتم تا آقا محمدرضا (داماد ما و پسر آقا) دکتر را بیاورد, من میروم از بیمارستان شفا یحیائیان دکتر و دستگاه اکسیژن بیاورم. بعد از برگشتن, دکتر هم آمده بود و گفت کار از کار گذشته و تمام است! ...»

- نامبرده در مورد آخرین شب حیات آیه الله طالقانی در آدرس زیر نیز توضیح داده است. (شاهد یاران دوره جدید شماره ۲۲ ص ۹۳)***

بخشی از نوشته دكتر احمد جلالى، مُجریِ برنامهِ «قرآن در صحنه» (روزنامه ایران چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶)آیت الله طالقانى در آخرین خطبه نماز جمعه خود در بهشت زهرا، سه روز قبل از رفتنشان از این دنیا... غسالخانه جدید بهشت زهرا را افتتاح كردند. پس از احوالپرسى با غسال تنومند آن جا، به او گفتند: « مرا كه این جا مى آورند، خوب بشویى!» سه روز بعد، پیكر پاك آن افسانه اخلاص و صفا، با بدرقه و اشك میلیونى مردم به بهشت زهرا رسید. همان غسال تنومند جلوى در غسالخانه ایستاده بود و بشدت گریه مىكرد. ... شب قبل كه سینه اش ناگهان درد گرفته بود، به آقاى چ هپور گفته بودند كه عمامه شان را دور سینهشان بپیچند به خیال این كه ممكن است سرما خورده باشند...
***بخشی از کتاب «طالقانی و تاریخ» نوشتة بهرام افراسیابی و سعید دهقان پدر در پی انجام نماز جمعه در بهشت زهرا به منزل بازگشت قرار بود به مناسبت ۱۷ شهریور در ترمینال خزانه در میانِ تودههای محروم جنوب شهر سخنرانی کند ولی بر اثر ناراحتیهای روحی و جسمی برنامة خود را لغو نمود و به کرج رفت. سخنرانی در بهشت زهرا مثل این بود که بار سنگینی را از دوش پدر برداشته اند. به همراهان گفته بود حرفهایم با مردم تمام نشده بقیه را در نماز جمعة آینده خواهم گفت. همراهان پدر را به شمال بردند ولی روزِ بعد به کرج برمیگردد. صبح آن روز مجلس خبرگان جلسه داشت ولی پدر آمادة شرکت در آن نبود و همانجا استراحت کرد. بعد از ظهر به مجلس خبرگان میرود و ساعت ۸ به منزل باز میگردد. حدودِ ساعت ۹ سفیر شوروی همراه با مترجمش به منزل میآید. صحبتهای آنها تا ساعت ۱۲ شب طول میکشد. آقای چه پور تنها کسی بود که با پدر بود. به اتفاق پدر شام میخورند. بعد از شام پدر به رختخواب میرود ولی پس از کمی استراحت ناگهان از ناحیة دندهها و پشتش احساس ناراحتی شدید میکند و بعداً حالت تهوع به آن افزوده میشود ولی برای اینکه مزاحم صاحبخانه نشود آنها را صدا نمیکند به دستشویی میرود. در اثر صدا صاحبخانه متوجه شده و برای کمک به ایشان به دستشویی میرود و پدر را در بازگشت به بستر کمک میکند. پدر از او پمادی میخواهد تا پشتش را ماساژ دهند. دائم به صاحبخانه میگوید شما بروید مسئلهای نیست. حاج چه پور با مومیایی پشت پدر را ماساژ میدهد ولی هرلحظه متوجه پریدگی بیشتر رنگ پدر و تنگی نفسش میگردد. بالاخره مسئله را جدی گرفته و میخواهد به دکتر تلفن کند ولی تلفن قطع است! به منزل همسایه رفته و به دکتری تلفن میزند. به محمدرضا (فرزند پدر) هم خبر میدهد. که هرچه زودتر خودش را برساند. بعد از مدتی به منزل باز میگردد و ناگهان با بدنِ سرد و بیروح پدر مواجه میشود… آری پدر تنهای تنها دق کرده بود.

***یادداشت مرحوم «خلیل الله رضایی» (پدر رضایی ها).... روز نوزده شهریور من تازه از سفر آمریکا برگشته بودم. در بازگشت به دلیل علاقه زیاد و رفاقتی که از سالهای قبل ایجاد شده و در جریان مبارزات علیه شاه و شهادت فرزندان مجاهدم بسیار محکم شده بود، از همان فرودگاه به منزل آقای طالقانی زنگ زدم که سلامی گفته و احوالی بپرسم که جواب دادند خانه نیستند و مهمانند. از فرودگاه به خانه رفتم ولی به دلیل اختلاف ساعت آمریکا و ایران و عادت نکردن به وقت خواب در ایران خوابم نمیبرد. در همین هنگام آقای «اصغر محکمی» زنگ زد و با ناراحتی گفت آقای طالقانی در مهمانی منزل چه پور (پدر یکی از عروسهای آقای طالقانی) فوت کرده است. اجریان به این صورت بود که آقای طالقانی طلب آب میکنند و چه پور می رود و لیوانی آب می آورد و به دست آقا می دهد. آقا آب را می خورد و بعد از دو سه دقیقه می گوید «سوختم» و از حال می رود. افراد حاضر می روند تلفن بزنند به بیمارستان «طرفه» که می بینند هر دو تلفن خانه چه پور قطع است. امن به اصغر محکمی گفتم تو از کجا متوجه شدی ؟ او جواب داد منزل پدر من کنار منزل چ هپور است و میآیند و از خانه پدر من تلفن میکنند، ولی کار از کار گذشته است. در اینجا بجا است اشاره کنم آقای اصغر محکمی مجاهد رشید و شریفی بود که در سال شصت توسط پاسداران خمینی به شهادت رسید.ادر هر حال من پس از باخبر شدن از ماجرا با حالی پریشان به مهندس بازرگان، آقای صدر حاج سیدجوادی، دکتر سامی و دکتر مبشیری تلفن کردم و قضیه را گفتم و بعد به وزارت کشور رفتم تا ته و توی قضیه را بیشتر در بیاورم. قطع بودن بیدلیل هر دو تلفن خانه چه پور بیشتر قضیه را مرموز میکرد و احتمال اینکه جنایتی اتفاق افتاده باشد را بیشتر میکرد. به خصوص که همزمان تلفن منزل دیگر آقای طالقانی که طبقه چهارم آپارتمانی در خیابان تخت جمشید بود نیز قطع شده بود و عدهای که هیچ گاه معلوم نشد از کجا آمده بودند، تمام اثاث خانه را زیر و رو کرده و به طور دقیق گشته بودند که به تصور من برای آن بود که اگر نوشتهای از آقای طالقانی علیه آنها وجود دارد از بین ببرند.ادر وزارت کشور وقتی با آقای صدرحاج سیدجوادی صحبت کردم، ایشان گفتند خودت به شهربانی کل برو و قضیه را دنبال کن که ماجرا چه بوده است. من به عنوان بازرس مخصوص وزارت کشور به شهربانی رفتم و مشغول پیگیری قضایا شدم. یک تیم ورزیده برای دنبال کردن قضیه بلافاصله تشکیل شد. سه روز بعد از شهربانی تلفن زدند که به آنجا بروم. وقتی رفتم معلوم شد بهشتی تلفن زده و گفته است که خمینی دستور داده هر نوع تعقیب ماجرا ممنوع است و لاجرم قضیه معلق ماند.ادکتر سامی خیلی تلاش کرد که اجازه کالبد شکافی بگیرد، ولی باز از سوی خمینی به او خبر دادند کالبد شکافی ممنوع است و لاجرم دکتر سامی نتوانست کاری بکند. فی الواقع در آن وقت هم در برابر قدرت وحشتناک خمینی نمیشد کاری کرد.ادر هر حال این بزرگمرد اینچنین در میان اشک و آه مردم به خاک سپرده شد و این معضل باقی ماند، اما شم مردم کمتر اشتباه میکند. از فردای به خاکسپاری مرحوم طالقانی این شعار که «بهشتی، بهشتی، طالقانی را تو کشتی» بر سر زبان مردم افتاد و این شعار بیهوده نبود.امن به عنوان کسی که مدت کوتاهی در اوایل انقلاب مسئولیتهای حساسی به عهده داشتم بارها شاهد این بودم که خمینی و امثال بهشتی و رفسنجانی چقدر طالقانی را مانع خود میدانستند و همان اوایل انقلاب وقتی شادروان طالقانی اعتراض خود را در مجلس خبرگان با روی زمین نشستن نشان میداد، شبی بهشتی در صحبت با خمینی گفته بود «تا طالقانی زنده است مانع کار ما است» و این قضیه را یکی از نزدیکان بیت خمینی که از نام بردن آن عجالتا معذورم برای من تعریف کرد.اقضیه قتل آنقدر بر زبانها شایع بود و آخوندها از آن خبر داشتند که وقتی با هم درگیر میشدند آن را به عنوان چماق بر سر هم میکوبیدند.
از جمله در مجلسی، شیخ جعفر شجونی با چه پور بر سر این قضیه درگیر میشود و او را متهم به قتل آقای طالقانی به دستور بهشتی میکند.ا
*** بخشی از نوشته آقای محمد مهدی اسلامی (نوه محمد صادق اسلامی معاون هماهنگی و پارلمانی وزارت بازرگانی که در ماجرای انفجار حزب جمهوری جان داد.)تک نوشته های یک روزنامه نگارچندی پیش در یک جستجوی اینترنتی به عبارت عجیبی از قول یکی از اعضای سرشناس منافقین برخوردم که گفته بود آقای شجونی در مراسم ختم همسر آیت الله طالقانی گفته است که شهید مظلوم دکتر بهشتی آیت الله طالقانی را به قتل رسانده است. این ادعا آنقدر مضحک و عجیب بود که آنرا با این روحانی پیشرو در دوران مبارزه مطرح کردم. حجت الاسلام و المسلمین شجونی گفت: "اخیرا من در مسجد هدایت درباره ایشان سخنرانی کردم که آنها را عصبانی کرده و به این دروغ پردازیها انداخته است. گفتم واقعا طالقانی حرمت امام را حفظ کرد و این بچه های منافق را که به طالقانی «پدر طالقانی» میگفتند سرکوب کرد و به آنها گفت شما وکیل مدافع ملت نیستید و نباید در این مسائل دخالت کنید. لذا در آخرین نماز جمعه آبروی منافقین را برد و منافقین که راه را بر خود بسته دیدند، طالقانی را مسموم کردند که فردا پای جنازه او این شعار را سر دهند که «بهشتی، بهشتی، طالقانی رو تو کشتی» با این حساب هم آقای طالقانی نبود که مخالفت کند و با عنوان پدر طالقانی حفظ میشد و هم آقای بهشتی را ترور شخصیت کرده بودند."...عرض حال به مجامع حقوق بشر پسرم گفت: ظرف این ۴٨ ساعت پنج مرتبه زیر شکنجه از حال رفته ام.... بعد از گرفتاریهای قبلی در نیمه شب نوزدهم خردادماه ۱۳۵۲ که همه مردم در خواب بودند و ما بعلت داشتن مریض بدحال که قصد بردن به بیمارستان داشتم در را زدند و عده ای با هجوم و اسلحه بدست وارد منزل شدند و به بازرسی و بازپرسی پرداختند وهمان نیمه شب دخترم فاطمه (زهره) مدیر شان هچی دانشجوی سال دو حقوق و قضائی قم را بازداشت و بردند و به بازرسی ادامه دادند وقتی که چیزی پیدا نکردند حدود پانصد جلد کتاب که از اول عمر تدریجاٌ تهیه کرده بودم به انضمام عکسی از مرحوم دکتر محمد مصدق در دو ماشین ریخته و بردند و صبح ساعت شش خودم و فرزندم محسن فارغ التحصیل رشته آزمایشگاهی و خانمی مریض که از زادگاهم مشهد برای معالجه آمده بود بردند با چشم بسته و تا غروب زیر یک پله بدون غذا رو به دیوار نگاه داشتند و غروب که اظهار داشتم میخواهم ادای فریضه مذهبی نمایم هدایتم کردند به اطاقی که شش نفر دیگر با حالاتی که شرح آن مفصل است. فردای آن روز در پشت دری که دخترم را شکنجه میدادند و صدای ناله او را میشنیدم مدتی گذراندم و بعد از دو روز از زندان شهربانی به زندان اوین منتقل شدم در بین راه توانستم با پسرم مختصر گفتگوئی داشته باشم ایشان میگفت که در ظرف این ۴٨ ساعت پنج مرتبه زیر شکنجه از حال رفت هام چه کنم و در زندان اوین بعد از بازجوئی مفصلی که حدود ۵/۵ ساعت طول کشید با تهدید و تحقیر و به سلول انفرادی که بسیار جای بدی بود و از اول در آنجا بودم مراجعتم دادند و بعد از جند روز به شدتی مریض شدم که در زندان مداوا نشدم به بیمارستان شهربانی منتقلم کردند و در آنجا بعد از معاینات مفصل که اطباء نظر خوبی درباره ام ندادند مرخص شدم و بعد فهمیدم که بعد از رفتن و بردن ما فرزند مریضم حسین را با مادرش توقیف و با پافشاری مادرش که گفته بود تا مرا نکشید نمیگذارم بجه مریضم را به زندان ببرید ایشان را بردند بیمارستان تحت نظر مامورین ساواک ۴٨ ساعت بودند و بعد از ۴٨ ساعت و بازجوئیهایی اجازه برگشتن بخانه را به ایشان میدهند و دخترم را بعد از شش ماه مرخص میکنند و دو ماه بعد از مرخصی یکروز صبح که بقصد دانشکده ازمنزل خارج میشود دیگر ما او را ندیدیم تا خبر شهادت او را در روزنامه خواندم و تا بحال نه اثاثیه و لباس و لوازم او را و نه قبر او را بما نشان نداده اند و خفقان بقدری زیاد بود که اقوام و دوستانم جرات آمدن به خانه ام را تا چند روز نداشتند و اینک از محل دفن او و از نوع کشتن او خبری ندارم ولی پسرم ر ابعداز ٨ ماه ملاقات دادند در حالی که در برخورد اول او را نشناختم ازشدت ضعف و پریدگی رنگ و خلاصه او را به سه سال زندان محکوم کردند. در تاریخ ۲۹/۲/۵۴ مدت زندانی او تمام میشود و او تا بحال درزندان بسر میبرد و بعد از انقضاء مدت زندان ایشان بعد از مراجعه به همه مقامات مجدداٌ ایشانرا بردند محاکمه که تو در زندان تبلیغ کرده و کتاب خوانده ای در صورتی که با ضوابط زندان چگونه ممکن است کسی تبلیغ کند مضافاٌ اینکه ایشان متهم است که در تاریخ ۵/۲/۵۶ تو درزندان تبلیغ کرده ای و ایشان طی دفاعیه که نوشته و الان در پرونده ایشان موجود است میگوید من طبق دفاتر زندان در تاریخ ۲۹/۱/۵۶ اززندان اوین که شما مدعی هستید مدت چهار مرتبه با بستگانم ملاقات داشتهام و همه اینها را دفتر زندان گواهی میدهد و نتیجتاٌ در تاریخ ۵/۲/۵۶ در زندان اوین نبودهام که تبلیغ بکنم یا کتابی بخوانم و تازه اگر کتابی خواندهام کتابی بوده که درکتابخانه زندان بوده است کتابی که خواندن آن چهار سال زندان دارد چرا در کتابخانه نگاه میدارید در هرصورت ایشان را به چهار سال دیگر محکوم میکنند و فعلاٌ در زندان بسر میبرد و مطلب مهمتر که باز در پرونده منعکس است اینکه من که مدت قانونی زندانم در تاریخ ۲۹/۲/۵۴ تمام میشود چرا بدون هیچ مجوزی تا تاریخ ۲۵/۲/۵۶ دو سال تمام مرا در زندان نگاه داشته اید که من مرتکب چنین گناهی بشوم زیاده بر این مزاحم نمیشوم و همین قدر بدانید وضع حقوق بشر بدست حکومت ایران این چنین است و مطلب دیگر از حقوق بشر در ایران اینکه من الان نمی دانم با این شرحی که به شما دادم سرنوشتم چه خواهد شد چون ممکن است برای همین مطالب مرا تحت بازجوئی قرار دهند و زندانم کنند.

با تقدیم احترامات محمد مدیر شانه چی ===========================================

گفتگوی ۴ ساعته دکتر حبیب لاجوردی با زنده یاد شانه چی در پاریس (چهارم مارس سال ۱۹۸۳ )در این مصاحبه زنده یاد شانه چی از جمله به موارد زیر اشاره می کنند:شیخ محمد تقی بهلول و واقعه مسجد گوهر شاد، زندانی شدن بهلول و نقش داش مشدیهای آنزمان در آزادیش، حکومت نظامی و کشته شدن مردم، داستان کشف حجاب توسط رضا شاه، تفاوت حجاب و استتار، حضور قوای شوروی در ایران، کانون نشر حقایق اسلامی و نقش استاد محمد تقی شریعتی، ابتکار انگلیسیها برای مقابله با حزب توده، بازگرداندن آیه الله قمی به ایران توسط انگلیسی ها، رشد روزافزون هیئات مذهبی در خراسان، فعالیت بهائیان و تلاشهای دکتر مصدق و کوته بینیهای کاشانی، کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، فدائیان اسلام و دستهای پشت پرده، واقعه ۱۵ خرداد ۴۲، نامه ای که در زندان از جیب دکتر یدالله سحابی در میآورند و بازجوییهای تازه، کمیته بازار جبهه ملی، بحث با دکتر سنجابی، دکتر صدیقی و دکتر بختیار، دستگیری و جانباختن چهار فرزندش، ویژگی های آیه الله طالقانی و اشاره به شبی که ایشان جان داد، تفاوت آیه الله خمینی با دیگران، برخورد تند آیه الله طالقانیی با آیه الله بهشتی و آیه الله موسوی اردبیلی، تیربارانهای آغاز انقلاب، سخنرانیهای ابوالحسن بنی صدر، حمله تیمسار نصیری در توالت زندان به یکی از نگهبانان زندان برای گرفتن اسلحه، گفتگوی شانه چی با تیمسار مقدم لحظاتی پیش از اعدام، تکذیب این شایعه که گویا فلسطینی ها محافظ خمینی بودند یا در حوادث انقلاب نقش داشته اند...
و تآکید روی این نکته که رژیم میخواهد مرا ضایع کند و بگویند فلانی هم با ما همکاری میکند..




اندر سوگ سياوش شاملو!









چهار شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷ - ۲۱
ژانويه ۲۰۰۹خسرو شاکری
هنگامی که خبر نهايی مزايده (مصادره) اسباب واثاثه ی منزل احمد و آيدا شاملو را خواندم دل بيمارم را درد ديگری هم گرفت – درد بيماری خودخواهی های بزرگ آدم های کوچک که با خود خواهی های بزرگ ذره ای هم بزرگ نمی شوند.به ياد ندارم چگونه در آستانه ی انقلاب در لندن با شاملو آشنا شدم. شايد زنده ياد ساعدی، که از پيش می شناختم، مرا نزد او برد و با او آشنا ساخت. آن ساعتی که آن جا بودم بيش از آن چه در فکر چگونگی همکاری پيشنهادی او با ايرانشهر بوده باشم، به نظاره ی چهره، چشمان، حرکت های صورت و دست های او، به زبانِ بدن (body laguage/langage corporel) شاملو مشغول بودم. می گشتم تا مردی را که دهه ها از راه شعرش از دور می شناختم و برايش احترامی عميق قائل بودم، از طريق چهره، چشمان، حرکات صورت اش آنچه که وی در باره ی آينده ی تاريک انقلاب می گفت براستی دريابم که ژرفنای افق مهيب آينده ی ايران را در چشمانم و مغزم می ترکاند. بهت زده از افقی که او از آينده ای مهيب در برابر منِ بدبين نسبت به انقلاب ساخت از وی جدا شدم، تا اينکه يک ماه و نيم بعد او در تهران مرا به همکاری برای کتاب جمعه به نزد خود خواند. در نخستين جلسه ای که با حضور مدعوين برای بحث درباره ی مجله ی مورد نظر او برگذار بود احترام ام برای او ريشه های عميق تری يافت، چه او با مدارا و شکيبايی بی سابقه ای در ايران به همه گوش می داد و هيچ در صدد نبود عده ای معروف و غير معروف را به زائده های خود بدل سازد. در طول حدود يکسالی که از نزديک به طور روزمرَه او را می ديدم و به نحوه ی کار او آشنا می شدم، هرروز بيش از پيش در شگفتی می شدم که چگونه در کشوری که هر کس دنبال نامی است و با بدست آوردن خرده نامی با ديگران، حتی کسانی که از شانه هايشان بالارفته است، حقيرانه رفتار می کند، مردی پيدا شده بود اين چنين شکيبا که هيچ چيز را بر همکارانش تحميل نمی کرد، بل حتی با آنان در تدوين نوشته ها و مصاحبه های خود شور می کرد. نکته ی ديگری که طی آن سال و چند ماهی در کمبريج (ماساچوسِت) مرا در خصايل او خيره کرد اين بود که هرگز نديدم که وی، برخلاف ما ايرانيان، از کسی بد گويی کند، يا کسی را خوار سازد. بزرگمنشی او غول آسا بود.در چند ماهی که، پس از سخنرانی اش در دانشگاه هاروارد در کمبريج، او و همسرش <مهمان>من بودند و از صبح تا شب را با هم سر می کرديم او را بيشتر شناختم و احترام ام برای او بيشتر شد. تصور نشود که او بی عيب و انسانی کامل بود؛ نه، اما کمال انسانيت در او بود. رابطه ی عاشقانه اش با آيدا چون دانوبی که خروش های آغازين خود را پشت سر گذاشته بود در آرامشی دلپذيرِ ديدنی به پيش می رفت. آنچه مصاحبت با او را دلپذير تر می ساخت زبان پر مزه ريز ظريف و شاعرانه ی وی در باره ی همه چيز بود.او گاه به گاه از سه فرزندش سخن می گفت. نخستين آنان، سياوش، را در همان روزهای نخستين پس از انقلاب در تهران ديده بودم. فرصت زيادی دست نداد با او آشنا شوم. او در باره ی نقش انقلابی خود در آن روزها لاف ها می زد، بدون آنکه بداند انقلاب به کار گرفتن اسلحه ی گرم نيست؛ انقلاب هنگامی انقلاب است که انسان ها يک به يک و با هم از سرشتی ديگر شوند و تمام زباله های ضد انسانی را از خصايل خود بزدايند. به نظر می رسد که او نيز در موج غرَای فساد رشد يابنده غرق شده است.پسر ديگر شاملو، سيروس، به درخواست پدرش همسفر من از تهران تا پاريس شد. چند روزی پس از بسته شدن روزنامه آيندگان ناگزير شدم اتوموبيلی را که برای ايرانگردی با خود آورده بودم به فرنگستان بازگردانم، چون دولت بازرگان آوردن خود رو را ممنوع کرده بود – امری که شگفت انگيزانه مشمول دو اتوموبيل آلمان شرقی برای نوراالدين کيانوری و مريم فيروز فرمانفرما نشد، که رانندگان زن و مرد جوان کمونيست شان، به همراه من به مرز ايران رسيده، و مرزبانان از من خواسته بودند سخنان آنان را ترجمه کنم.به هنگام بازگشت، شاملو از من پرسيد آيا می توانستم سيروس را همراه خودبه آلمان ببرم؟ با ترتيباتی که برای خروجش دادم با هم سفری جالب از راه ترکيه و يونان به فلورانس وسپس پاريس کرديم. چه سفری! من می راندم و خسته می شدم و او با نوای زيبای گيتارش خستگی را از من می زدود. وی از پاريس به قصد اقامت رهسپار شمال آلمان شد. اما بعد ها شنيدم – شايد از خود شاملو – که فلورانس را بيشتر پسنديده بود و در آنجا رحل اقامت و خانواده افکنده بود. در آن سفر، هم با سيروس آشنا شدم و هم از شاملو شناخت بيشتری پيدا کردم.ديگر فرزند شاملو را،که در آن دوران در لندن می زيست، هرگز نديده ام. آن طور که از شاملو شنيدم سرش به کار خويش بود.حال نمی دانم که سياوش به نمايندگی از آن دو توانسته است چنين حکمی را از دادگاهی مردانه عليه بانوئی بگيرد که از نظر نظام حاکم چون شهروندی درجه ی سوم – بانويی غير مسلمان – تلقی می شود. چه پيروزی شرافتمندانه ای! و چه آسان. دلم می خواست سياوش در درنگی به اين می انديشيد که، اگر پدرش اکنون او را نظاره می کرد، چه حالی می داشت. البته حکمی که سياوش را پيروز کرده است همان آتش سياوش ما ايرانيان نبود، بل <مثل آب> بود، که خاکی است پاشيده بر سر فرهنگ ايران.اما نبايد فراموش کرد که، در عين اينکه مصادره ی يادگار های شاملو ضايعه اي ست ناپسند، اهميت فرهنگی شاملو چنان است که با چنين اقدامات ناپسندی کوچک نمی شود. آيدا خود در ياری و ياوری خويش در زندگی شاملو به نوبه خويش شمايلی است که تاريخ ادب ايران هرگز فراموش نخواهد کرد. فراموش نمی توانم کرد که، هنگامی که به دلايلی، که حال گفتن ندارد، تيراژ ۳۰ هزاری کتاب جمعه به زير ده هزار سقوط کرد و ناشر پول پرست ديگر انتشار آن مجله را برای کيسه ی سيراب نشدنی اش به اندازه ی کافی سودآور نمی يافت، احمد شاملو جواهرات آن بانوی فداکار را به گرو گذاشت تا انتشار مجله قطع نشود، و نشد، چون، با تغييراتی در مجله، تيراژ باز به ۳۰ هزار رسيد.ياری و ياوری آيدا با کار فرهنگی شاملو آن بانو را وارث به حق و شمايلی در کنار شاملو می سازد؛ نه يک امر ژنتيک و نه يک حکمِ نظامی مردسالار و اسلام سالار هيچکدام نمی توانند آن حقانيت فرهنگی را مانع شوند.

خسرو شاکری-زندپاريس، اول بهمن ۱۳۸۷______________________________________

خانه بامدادگفت و گوئی با آیدا از سایت جدید آنلاین:http://www.jadidonline.com/images/stories/flash_multimedia/shamlou_ida_test/shamlou_high.html

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

در رابطه با تازه‌ترين تجاوز اسرائيل به نوار غزه و فلسطين





جبهه ملی ايران به حقيقت تازيانه می‌زند
چهار شنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷ - ۱۴ ژانويه ۲۰۰۹
منوچهر صالحی

با روی کار آمدن حماس و تشکيل حکومت ائتلافی در مناطق „خودگردان“ فلسطين قرارداد آتش بسی با ميانجی‌گری مصر ميان اسرائيل و حکومت موقت فلسطين بسته شد. تا آن‌جا که جيمی کارتر رئيس‌جمهور پيشين آمريکا در کتاب خود „صلح، نه آپارتايد“[1] نوشته است، حماس از روزی که اکثريت آرأ و رهبری حکومت موقت را به‌دست آورد، برخلاف قراردادهائی که دولت موقت فلسطين با اسرائيل بسته بود، گامی برنداشت و تا زمانی که قرارداد آتش بس موقت پايان نيافته بود، آن را نقض نکرد و از غزه موشکی به‌سوی مناطق مرزی اسرائيل پرتاب ننمود. اين امر اما در مورد الفتح و ديگر گروه‌های فلسطين صادق نيست. پس از تشکيل „حکومت ائتلافی“ توسط حماس و الفتح، اسرائيل و حاميان اروپائی و آمريکائی اين رژيم که بنا بر روايت جيمی کارتر رژيمی „آپارتايد“ است، از حماس خواستند تا برای ادامه مذاکرات ميان „حکومت خودگردان“ و حکومت اسرائيل، موجوديت اسرائيل را به‌مثابه کشوری مستقل، موجود و سرزمين هميشگی يهودان جهان به‌رسميت بشناسد. آن‌ها يادآور شدند که بدون اين کار „حکومت موقت“ را بايکوت خواهند کرد و هيچ نوع کمکی در اختيارش نخواهند گذاشت. به‌عبارت ديگر، اسرائيل، اروپائيان هوادار „حقوق بشر“ و آمريکائيان هوادار „دمکراسی“ حاضر به‌پذيرفتن „حکومت موقت“ فلسطينيان که در انتخاباتی کاملأ دمکراتيک برگزيده شده بود، نشدند، زيرا اين حکومت حاضر به باج دادن به آن‌ها نبود. حماس بنا بر برنامه سياسی خود حاضر به پذيرش موجوديت اسرائيل نيست، زيرا بر اين باور است که نيازی به تقسيم سرزمين فلسطين نيست و بلکه همه کسانی که اينک در اين سرزمين بسر می‌برند، بايد با حقوق برابر در کشوری به‌نام فلسطين زندگی کنند، يعنی خواهان زيست مشترک اعراب و يهودان ساکن در فلسطين است. البته حماس می‌داند که در صورت تحقق يک‌چنين دولتی يهودان ديگر اکثريت مردم را تشکيل نخواهند داد و در نتيجه بسياری از يهودان مهاجر دير يا زود به‌سرزمين‌های اروپائی و آمريکائی خود بازخواهند گشت و فلسطين دگربار چهره عربی و اسلامی خود را بازخواهد يافت. اسرائيل هم می‌داند که در حال حاضر از ۳/۷ ميليون جمعيت اين کشور ۳/۲۳ درصد از کسانی تشکيل می‌شود که عرب و غيريهودند و زاد و ولد در ميان اين بخش بسيار بالا است و تا سال ۲۰۱۵ درصد اين افراد به بيش از ۳۰ درصد و تا سال ۲۰۵۰ نزديک به ۵۰ درصد بالغ خواهد شد. ديگر آن که ۱/۲۰ درصد از مردم کنونی اسرائيل عرب فلسطينی هستند. پس از اشغال بازمانده سرزمين فلسطين در جنگ ۱۹۶۷ توسط ارتش اسرائيل، سياستمداران اين کشور می‌پنداشتند قادرند بخشی از اين مردم را از مناطق اشغالی به‌سرزمين‌های همسايه برانند و با خيال راحت آن مناطق را به‌سرزمين اسرائيل ضميمه کنند. اما مقاومت مردم فلسطين در مناطق اشغالی که انتفاضه ناميده شد، هم‌راه با رشد شتابان جمعيت اين مناطق سبب شد تا اسرائيل به‌ „حکومت خودگردان“ تن در دهد و با امضاء „قرارداد اسلو“ بپذيرد که دير يا زود بايد در بخشی از سرزمين فلسطين دولت مستقل فلسطين بوجود آيد. اما اسرائيل از اجرای بسياری از مفاد „قرارداد اسلو“ شانه خالی کرد و سرانجام موجب پيدايش جنبش انتفاضه دوم شد. بنابراين اسرائيل خود را از دو سو در خطر می‌بيند، چرا که از درون و بيرون با بمب‌های ساعتی مواجه است که دير يا زود منفجر خواهند شد. اروپائيان و آمريکائيان که در پی حفظ موجوديت اسرائيل به‌هر بهائی هستند، راه حل دو کشور مستقل را مطرح ساخته‌اند تا با تشکيل دولت مستقل فلسطين در بخشی از مناطق اشغالی ۱۹۶۷ بتوان يک مشکل را از دوش اسرائيل برداشت. حتی برخی از سياستمداران دست راستی اسرائيل و از آن جمله خانم تزيپی ليونی، وزير امورخارجه کنونی اسرائيل بارها گفته‌اند که بايد در قراردادی که ميان دولت اسرائيل و دولتی بسته شودکه فلسطينيان آن را در آينده با اجازه اسرائيل بوجود خواهند آورد، گنجانده شود که همه فلسطينيان ساکن اسرائيل، يعنی بيش از ۵/۱ ميليون اسرائيلی فلسطينی‌تبار بايد از اسرائيل به آن کشور „انتقال“ داده شوند، يعنی ۲۰ درصد از جمعيت کنونی اسرائيل بايد از ميهن خود اخراج گردد تا سرشت „يهودی“ دولت اسرائيل حفظ شود. البته جهان „متمدن“ و هوادار „حقوق بشر“ و „دمکراسی“ در برابر اين همه نژادپرستی و آپارتايد سياستمداران دست راستی و افراطی اسرائيل سکوت می‌کند و می‌کوشد به مخالفين اين دولت بياموزد که اسرائيل دولتی است „دمکراتيک“. منتهی سياستمدارانی چون يوشکا فيشر وزير امور سابق آلمان و خانم آنگلا مرکل صدراعظم کنونی آلمان که از هواداران افراطی اين رژيم نژادپرست و آپارتايد هستند، به مردم نمی‌گويند که در حال حاضر در اسرائيل با دو گونه شهروند روبروئيم. آن‌ها که يهودی‌تبارند از همه حقوق شهروندی برخوردارند و آن‌ها که غيريهود و به‌ويژه عرب هستند، هم‌چون کسانی که در ايران شيعه نيستند، شهروند درجه دوم محسوب می‌شوند و از بسياری حقوق مدنی محرومند. به‌عبارت ديگر، همان‌طور که رژيم ايران هواداران خود را „خودی“ و دگرانديشان را „غيرخودی“ می‌نامد، در اسرائيل نيز يهودتباران شهروندان „خودی“ و اسرائيلی‌های فلسطينی‌تبار شهروندان „غيرخودی“ محسوب می‌شوند و رژيم اسرائيل حق دارد هر بلائی را که می‌خواهد، بر سر آن‌ها بی‌آورد و آن‌ها را به رگبار گلوله ببندد، زيرا برخی از فلسطينيان اسرائيلی جرئت کردند با شرکت در تظاهرات خيابانی به کشتار برادران فلسطينی خود توسط ارتش جنايتکار اسرائيل اعتراض کنند[2]. پس از آن که حماس رهبری حکومت در „مناطق خودگردان“ را بر عهده گرفت و تسليم خواست‌های نامشروع دولت‌های اسرائيل، اروپائی و آمريکای پشتيبان رژيم اسرائيل نشد، آن‌ها از دادن کمک‌های مالی و حتی مواد غذائی به‌مردم فلسطين خودداری کردند و هماهنگ با اين سياست، اسرائيل وزيران کابينه و هم‌چنين بسياری از نمايندگان مجلس فلسطين را که عضو جنبش حماس بودند و در کرانه باختری رود اردن می‌زيستند، دستگير و روانه زندان ساخت. هم‌چنين الفتح که حاضر به‌پذيرفتن شکست خود در انتخابات نبود، به‌هم‌کاری با اسرائيل و غرب پرداخت تا در بازگرداندن آب رفته به جو و کنار نهادن حماس از قدرت سياسی موفق شود. روشن بود که اسرائيل و غرب از اين سياست پشتيبانی خواهند کرد، زيرا نفاق در صفوف فلسطين به‌سود اسرائيل است. هر اندازه ميان فلسطينيان تفرقه بيش‌تر شود، به‌همان نسبت نيز اسرائيل می‌تواند تا آن‌جا که ممکن است تحقق دولت فلسطين را با اين استدلال عقب اندازد که فلسطينيان برای دستيابی به „صلح“ هنوز „بالغ“ نگشته‌اند!! پس از آن که انتخابات فلسطين نتايج دلخواه غرب رابه‌بار نياورد، غربی که هوادار „دمکراسی“ و بر اين باور است که حاکميت بايد از آن خلق باشد، از پذيرش واقعيت جديد سر باز زد و اسرائيل، اروپا و آمريکا اعلان کردند فقط هنگامی حاضر به پرداخت کمک‌های مالی به حکومت ائتلافی فلسطين خواهند بود که حماس از حکومت کنار گذارده شود. در اين راستا محمود عباس که رئيس جمهور قانونی حکومت خودگردان فلسطين بود، با دست زدن به کودتا، اسماعيل هنيه را از مقام نخست‌وزيری عزل کرد، بدون آن که قانون اساسی فلسطين چنين حقی را به او داده باشد[3]. روشن بود که محمود عباس و سازمان الفتح با اين کار خود کرانه غربی رود اردن و غزه را به دو پاره تقسيم خواهند کرد، زيرا اسماعيل هنيه در غزه ساکن بود و تا زمانی که مجلس „حکومت خودگردان“ تشکيل نشود و او را عزل نکند، هم‌چنان رئيس قانونی „حکومت خودگردان“ باقی خواهد ماند.برای آن که کودتا عليه حماس جنبه اجرائی يابد، اسرائيل تمامی نمايندگان مجلس، وزيران کابينه و حتی شهرداران شهرها و روستاهائی را که عضو حماس بودند، دستگير و روانه زندان‌های خود کرد و به اين ترتيب با ايجاد خلاء قدرت توانست زمينه را برای تشکيل کابينه جديدی توسط محمود عباس فراهم آورد که حوزه کارکرديش تنها به کرانه باختری رود اردن محدود است. از آن پس غرب اين کابينه را „حکومت قانونی“ مناطق خودگردان فلسطين می‌شناسد و اسرائيل با اين حکومت در رابطه با „صلح“ و ايجاد „دولت فلسطين“ مذاکره می‌کند که تا کنون موجب دادن حتی کوچک‌ترين امتياز به فلسطينيان نگشته است. اسرائيل و متحدين غربی‌اش برای آن که حماس را به پيروی از سياست خود مبنی بر به‌رسميت شناختن موجوديت اسرائيل پيش از آغاز هر مذاکره‌اي[4] مجبور سازند، به‌محاصره زمينی، دريائی و هوائی نوار غزه پرداختند و نان و آب و دارو را از ۵/۱ ميليون فلسطينی ساکن غزه دريغ داشتند. پيروان الفتح با پرتاب راکت به مناطق مرزی اسرائيل کوشيدند حماس را مسئول اين اقدامات جلوه دهند و اسرائيل به تلافی آن راکت پراکنی‌ها بطور سيستماتيک قرارداد آتش بس را زير پا نهاد و با کشتن هدفمند رهبران حماس، بمباران مناطق صنعتی، مساجد، بيمارستان‌ها و... کوشيد زيرساخت اقتصادی غزه را نابود سازد. اسرائيليان و غرب هوادار „حقوق بشر“ بر اين باورند که حماس از پشتيبانی مردم محروم خواهد شد هرگاه نتواند حداقلی از امکانات معيشتی را در اختيار آنان قرار دهد. بنابراين، آن‌ها به جنايتی که در عراق کرده بودند، در غزه ادامه دادند، مرگ و مير کودکان فلسطينی برای اين „انسان‌دوستان“ عذاب وجدان نيست، بلکه دفاع از „دمکراسی“ است. روشن است محاصره اقتصادی غزه خود نوعی اعلان جنگ به حکومت حماس بود که در غزه از سوی مردم برگزيده شده بود. وقتی نيروی دريائی ارتش اسرائيل مانع از آمد و رفت کشتی‌ها به بنادر غزه می‌گردد، هنگامی که ارتش اسرائيل و مصر راه‌های ترانزيت کالاها به غزه را مسدود می‌کنند و هر از گاهی نيروی هوائی اسرائيل خودرو‌ها و ساختمان‌ها را هدف قرار می‌دهد تا „تروريست‌ها“ را سر به‌نيست کند، آيا با مردم فلسطين نمی‌جنگد؟ با اين حال سياست محاصره کامل غزه با شکست روبرو شد. فلسطينيان توانستند با حفر بيش از ۲۰۰ تونل‌ مخفی هم مواد غذائی قاچاق به غزه وارد کنند[5] و هم اسلحه و موادی که برای ساخت موشک‌ ضروريند. حماس پس از راندن کادرهای الفتح از غزه به مناطق غربی رود اردن توانست يک نيروی مسلح ۲۰ هزار نفری را که هم‌چون „حزب‌الله“ لبنان برای جنگ‌های پارتيزانی آموزش ديده است، سازماندهی و خود را آماده مقابله با پاتک‌های احتمالی ارتش اسرائيل به غزه کند.حکومت اسماعيل هنيه بارها اعلان کرد که قرارداد آتش بس را فقط هنگامی تمديد خواهد کرد که محاصره غزه بطور کامل و برای هميشه پايان يابد. اما نه اسرائيل و نه غرب خواهان تن در دادن به اين خواست مشروع حکومت غزه هستند. آن‌ها می‌خواهند فلسطينيان غزه را گرفتار مرگ تدريجی سازند تا شايد از حماس گريزان و حاضر به پذيرش „صلحی تحميلی“ شوند. در مصاحبه‌ای که يکی از کانال‌های تلويزيونی آلمان پس از آغاز حمله‌های هوائی اسرائيل به غزه با يکی از مردم عادی فلسطين کرد، او چنين گفت: „هدف اسرائيل نابودی مردم فلسطين است و برای تحقق اين هدف يا ما را محاصره اقتصادی خواهد کرد که مرگ تدريجی است و يا با ما خواهد جنگيد. پس بهتر است در جنگ بميريم که لااقل با افتخار مُرده‌ايم“[6]. با توجه به اين واقعييات عجيب نبود که حکومت اسرائيل پس از پايان قرارداد آتش بس برای آن که حماس را به تمديد آن وادار سازد، به فشار محاصره اقتصادی خود بی‌افزايد و نزديک به چند هفته از انتقال کالاهای امدادی سازمان ملل متحد به غزه جلوگيری کند. مردم غزه برای دستيابی به مواد خوراکی و داروئی يک‌بار به مرز مصر در رفح هجوم بردند و با تخريب ديوار مرزی توانستند وارد آن کشور شوند. پس از اين واقعه مصر نوار مرزی خود را مستحکم‌تر ساخت و تکرار آن واقعه را ناممکن نمود. اما از آن‌جا که اسرائيل به محاصره غزه ادامه داد، اين بار زنان و کودکان غزه به نوار مرزی اسرائيل رفتند تا خواهان بازگشائی مرز اسرائيل شوند، اما مرزبانان اسرائيل بسوی آن‌ها تيراندازی کردند و چند تنی را کشتند. از آن پس بود که حماس پس از سپری شدن زمان قرارداد آتش بس موشک‌پرانی به مناطق مسکونی اسرائيل را آغاز کرد، زيرا اگر قرار باشد فلسطينيان در غزه از امنيت، آرامش و زندگی انسانی محروم باشند، چرا بايد اسرائيليان آن سوی مرز از همه اين مواهب بهره‌مند باشند؟ به‌عبارت ديگر، حماس خواست به ‌اسرائيل يادآوری کند که امنيت مردم اسرائيل منوط به امنيت مردم غزه است. اما از آن‌جا که در نيمه اول ماه فوريه در اسرائيل انتخابات مجلس کنست است و در سال‌های گذشته در اسرائيل رسم شده است احزابی که حکومت را تشکيل می‌دهند، برای بهتر ساختن شانس خود در انتخابات به‌نام „مبارزه با تروريسم“ به مناطق فلسطين‌نشين تجاوز و فلسطينيان را کشتار کنند، حکومت کنونی اسرائيل نيز بنا بر اين رسم موقعيت را برای تجاوز به غزه مناسب تشخيص داد. بطور حتم اگر حماس قرارداد آتش بس را تمديد می‌کرد، حکومت ائتلافی اسرائيل برای تضعيف موقعيت رقيب خود، يعنی حزب ليکود که خواهان ماندن و گسترش شهرک‌سازی يهودان در مناطق اشغالی و اخراج همه فلسطينی‌ها از اسرائيل است، بهانه ديگری در توجيه حمله و کشتار مردم فلسطين عرضه می‌کرد. اما در رابطه با مشکل اسرائيل- فلسطين در ميان ايرانيان با چند گرايش روبروئيم که پرداختن به آن ضروری است:1. يکی از اين گرايش‌ها بازتاب دهنده سياست جمهوری اسلامی نسبت به اسرائيل و فلسطين است. رژيم جمهوری اسلامی از همان فردای انقلاب رابطه سياسی ايران با اسرائيل را قطع کرد، در „سفارت‌خانه“ غيررسمی اسرائيل در ايران را بست و از پذيرش موجوديت اسرائيل سر باز زد. و در عين حال در همان دوران از جنبش الفتح به‌رهبری عرفات هواداری نکرد، زيرا عرفات حاضر به پذيرش موجوديت دولت اسرائيل و در پی مصالحه با اسرائيل و تشکيل دولت فلسطين در مناطق اشغالی ۱۹۶۷ بود. در عوض جمهوری اسلامی از حماس بی چون و چرا پشتيبانی می‌کند، زيرا همان‌طور که گفتيم، حماس مخالف تقسيم سرزمين فلسطين و موافق يکپارچگی آن است. رژيم اسلامی ايران مخالف دولت اسرائيل است، زيرا بنا بر اصول دين اسلام، مسلمانان نبايد اجازه دهند بخشی از „سرزمين اسلامی“ به‌دست „کافران“ بی‌افتد و بايد برای آزادسازی آن سرزمين تا روز قيامت هم که شده، بجنگند. اما بنا بر نوشته يوری آونر حماس گرفتار اين جمود دينی نيست و بارها اعلان کرده است، اگر جنبش فتح و دولت اسرائيل بر سر تقسيم فلسطين با هم به توافق‌نامه‌ای دست يابند و آن معاهده به رأی مردم فلسطين گذاشته شود و اکثريت فلسطينيان بدان رأی مثبت دهند، در آن صورت حماس نيز آن را خواهد پذيرفت[7]. 2. ايرانيانی که „عرب‌ستيز“ هستند و پيروزی اعراب بر ساسانيان را علت تمام بدبختی‌ها و عقب‌ماندگی‌های ايران کنونی می‌دانند و از همين زاويه با جنبش فلسطين و حماس دشمنی می‌ورزند. البته در اين ميان هواداران ايرانی اسرائيل نيز به اين انديشه „عرب‌ستيزی“ که چشم خرد را کور و انسان را از برخورد عقلائی به مشکل اسرائيل- فلسطين محروم می‌کند، دامن می‌زنند. „راديو اسرائيل“ دائم تبليغ می‌کند „چراغی که به منزل رواست، به مسجد حرام است“ و چنين وانمود می‌کند که حکومت جمهوری اسلامی ميلياردها دلار درآمد نفت ايران را به‌جای بازسازی ايران، در اختيار „حزب‌الله“ در لبنان و „حماس“ در غزه می‌گذارد. اما همين راديو فراموش می‌کند به شنوندگان ايرانی خود بگويد که اسرائيل بدون کمک‌های ده‌ها ميليارد دلاری بلاعوض ايالات متحده آمريکا و اتحاديه اروپا به‌زحمت می‌تواند به موقعيت کنونی خود ادامه دهد. در هيچ نقطه ديگری از جهان نمی‌توان دولتی را يافت که ساليانه ۱۷ درصد از توليد ناخالص ملی خود را در اختيار ارتش قرار دهد و از آن برای سرکوب فلسطسنيان در مناطق اشغالی و تهديد دائمی همسايگان خود بهره گيرد. در مقايسه، دولت آلمان فقط ۲/۱ درصد از توليد ناخالص ملی خود را به ارتش اختصاص می‌دهد. هم‌چنين در اسرائيل بيش از هر کشور پيش‌رفته ديگری مردم در زير خط فقر بسر می‌‌برند. در اسرائيل بدون درنظرگيری مردم ساکن در مناطق اشغالی بيش از ۷/۲۴ درصد از مردم و بيش از ۹/۳۵ درصد از کودکان در زير خط فقر زندگی می‌کنند[8]. در هر حال اين بخش از ايرانيان خواسته يا ناخواسته از مواضع اسرائيل دفاع و جنايات اين رژيم اشغالگر را توجيه می‌کنند. از آن‌جا که اپوزيسيون سلطنت‌طلب برای بازگشت به‌قدرت در ايران به پشتيبانی مالی، سياسی و احتمالأ نظامی آمريکا و اسرائيل نيازمند است، در نتيجه به گونه‌ای زشت و ضد انسانی به فلسطينيان می‌تازد و از اسرائيل حمايت می‌کند[9]. 3. بخش ديگری از ايرانيان چون خود را هوادار „دمکراسی“ و „مدرنيته“ می‌دانند و از اين زاويه با رژيم اسلامی ايران مخالفند، در نتيجه حماس را نيز که دارای مواضع دينی- سياسی کم و بيش شبيه „اخوان‌المسلمين“ است، نيروئی ارتجاعی، واپسگرا و ضد مدرنيته می‌نامند و به‌همين دليل پشتيبانی از حماس را هم‌گام شدن با رژيم اسلامی ارزيابی می‌کنند. اين گروه به دو بخش تقسيم می‌شود. بخشی که از „چپ“های ايران تشکيل می‌شود، در عين محکوم کردن حماس، اسرائيل را نيز به‌مثابه نيروئی متجاوز به حقوق انسانی فلسطينيان محکوم می‌کند و بخش ديگری که خود را نيروی „ليبرال“ ايران می‌داند، از اين کار سر باز می‌زند، زيرا اسرائيل را دولتی „دمکرات“ و „مدرن“ می‌داند و در اين رابطه اسرائيل را متحد طبيعی نيروهای هوادار مدرنيته و دمکراسی در ايران می‌پندارد. 4. اما در اين ميان نگاهی به „اعلاميه‌“ ای که از سوی „جبهه ملی ايران“ با عنوان „خشونت، تروريسم و جنايت جنگی محکوم است“ در تاريخ ۸ ژانويه انتشار يافت، از اهميت ديگری برخوردار است. در اين اعلاميه هر چند آمده است که „محاصره غزه توسط نيروهای اسرائيل و در تنگنا قراردادن مردم بی‌پناه فلسطين، نداشتن دسترسی به ابتدايی‌ترين نيازهای روزمره، نبود امکانات درمانی لازم، و جلوگيری از کمک‌های بشردوستانه بين‌المللی به مردم محاصره شده فلسطين به هيچ وجه قابل قبول نيست. حمله هوايی هولناک و وحشيانه اسراييل به غزه همراه با حمله زمينی بی‌رحمانه که روند زندگی را در غزه بکلی متوقف کرده است مزيد بر ظلم فاحش و قربانيان بی‌گناه بسيار شده است، و احساسات عمومی جهانيان را چنان جريحه‌دار کرده که عملکرد ستيزندگان فلسطينی را که بهانه اين حمله ها بوده در سايه برده است.“، اما در عين حال خواسته شده است که „گروه حماس به رهنمايی عقلانيت، اختلاف خود را با دولت خودگردان فلسطين کنار گذاشته دست در دست هم نهاده و با اسراييل به‌گونه‌ای عمل کنند هرگونه بهانه و دستاويزی برای عمليات دلخراش و توحش‌آميز گرفته شود. انتقام زاينده‌ی انتقام است و دور تسلسل هيچ‌گاه کار جنگ و خونريزی را پايان نمی‌بخشد“. هم‌چنين در اين „اعلاميه“ جبهه ملی ايران „ضمن تقبيح هرگونه خشونت، تروريسم و جنايت جنگی، با خانواده‌های غيرنظاميان بی‌گناه کشته شده در فلسطين و اسرائيل احساس همدردی“ کرده است. در اين „اعلاميه“ اما می‌توان رد پای „اسب ترويا“ئی را يافت که در جبهه ملی ايران نفوذ کرده و با محافلی از ايرانيان خارج از کشور در رابطه است که با برخی از سياستمداران غربی که از سياست سرکوب اسرائيل به‌مثابه „حق مشروع دفاع از خود“ پشتيبانی می‌کنند، بسيار نزديکند. نخست آن که در اين „اعلاميه“ دلسوزانه چنين‌ وانمود می‌شود که فلسطينيان آغازکننده اين درگيری و ناقض قرارداد آتش بس بوده‌اند که اين ادعا دروغ محض است. آقای يوری آونری که يهودی و اسرائيلی است، در مقاله‌ای که با عنوان „استراتژی شوم اسرائيل، حماس به توان ۱۰“ در نشريه „دی تاتس“ Die TAZ آلمان در تاريخ ۴ ژانويه ۲۰۰۹ انتشار داد، يادآور شد که اسرائيل با محاصره دائمی نوار غزه که اقدامی جنگی است، از فردای امضاء قرارداد آتش بس، آن را نقض و به غزه تجاوز کرده است[10]. دوم آن که „تقبيح خشونت، تروريسم و جنايت جنگی“ بدون مشخص ساختن نيروئی که به اين کارها دست می‌زند، تلاشی است برای متهم ساختن حماس به „خشونت، تروريسم و جنايت جنگی“. به‌عبارت ديگر، „جبهه ملی ايران“ با اين „اعلاميه“ حماس و اسرائيل را به جرمی هم‌سان متهم می‌سازد و آن‌ها را بر روی صندلی اتهامی مشابه می‌نشاند، اتهامی که از حقيقت و انصاف بسيار به دور است، زيرا اسرائيل متجاوز است و حماس از موجوديت فلسطينيان در سرزمين خويش دفاع می‌کند. به‌عبارت ديگر جنگ اسرائيل عليه فلسطينيان جنگی تهاجمی است، در حالی که جنگ حماس عليه ارتش تا دندان مسلح اسرائيل جنگی دفاعی است. سوم اين که اسرائيل، آمريکا و اتحاديه اروپا برای آن که دامنه فشارهای سياسی خود بر حماس را افزايش دهند، اين گروه را „تروريست“ می‌نامند. اما „تروريسم“ در حقوق بين‌الملل تعريف شده است. هر نيروئی که قوانين ملی و بين‌المللی را زير پا بگذارد و دست به کشتار مردم بی‌گناه زند، فرد، گروه و يا دولتی تروريستی است. آقای اُسکار لافونتين رهبر حزب „چپ“‌های آلمان با استناد به اين تعريف حقوقی دولت‌های آمريکا، انگليس و... را که با زير پا نهادن قوانين بين‌المللی و برخلاف مصوبه شورای امنيت سازمان ملل به عراق حمله و آن کشور را اشغال کردند، دولت‌های تروريست و آقای بوش را جنايتکار جنگی می‌نامد. „جبهه ملی ايران“ نيز بايد تکليف خود را در اين رابطه روشن کند. اسرائيل از روز تأسيس خود به ملت فلسطين تجاوز و سرزمين آن‌ها را اشغال کرده است و روزی نيست که تنی چند از آن‌ها را به‌عنوان „تروريست“ سر به نيست نکند. بنابراين مرزها را مخدوش کردن و اسرائيل و حماس را هم‌زمان و بدون سبک و سنگين کردن به „خشونت، تروريست و جنايت جنگی“ متهم ساختن، سياستی است در خدمت مقاصد لابی ايرانی صهيونيست‌ها برای خوش‌آمد سياستمداران غربی هوادار اسرائيل. چهارم آن که از حماس خواستن که „اختلاف خود را با دولت خودگردان فلسطين کنار“ گذارد، باز بر واقعيت تازيانه زدن است، زيرا همان‌طور که در همين نوشته نشان دادم، الفتح به‌رهبری محمود عباس و در همياری با اسرائيل، آمريکا و اتحاديه اروپا عليه حکومت ائتلافی مناطق خودگردان به رهبری حماس کودتا کرد و نه برعکس. تا آن‌جا که به مصدق مربوط می‌شود، يکی از نخستين اقدامات حکومت او لغو شناسائی اسرائيل از سوی دولت ايران بود که در دوران حکومت ساعد رخ داده بود. مصدق هم‌چنين بارها از حقوق پايمال شده مردم ستمديده و آواره فلسطين دفاع کرد. پس با توجه به آن‌چه رفت، می‌بينيم که „جبهه ملی ايران“ به‌خاطر نفوذ مشتی دلال سياسی در اين سازمان دارد به کارنامه سياسی دکتر محمدمصدق، يعنی به „راه مصدق“ پشت پا می‌زند و گام در راهی نهاده است که دير يا زود به بی‌آبروئی سياسی منتهی خواهد شد. و می‌دانيم که در سال‌های اخير هم رژيم جمهوری اسلامی و هم امپرياليسم آمريکا در تخريب چهره ماندگار مصدق سرمايه کلانی را خرج کرده‌اند و هر دو در انتظار ورشکستگی سياسی „جبهه ملی“ هستند تا بتوانند با فروريزی ارزش‌های مبارزاتی والائی که از دکتر مصدق به يادگار مانده است، زمينه را برای بند و بست‌های خود با يک‌ديگر فراهم آورند. „اسب ترويا“ئی که در درون „جبهه ملی ايران“ نفوذ کرده است، دلال تحقق اين سياست است. در پايان نيز بايد يادآور شوم که من، به‌مثابه يک لائيک، نمی‌توانم با حماس، که از ايدئولوژی دينی اخوان‌‌المسلمين پيروی می‌کند، هيچ گونه نقطه نظر مشترک تئوريک و سياسی داشته باشم. اما، با اين حال، خود را هم قيم و آقابالاسر مردم فلسطين نمی‌دانم. هم‌چنين با آقای هلموت اشميت، صدراعظم پيشين آلمان هم‌نظرم که نمی‌توان و نبايد از هر ملتی خواست به راهی گام گذارد که اروپائيان پيموده‌اند و نبايد برای راه اروپائی حقيقتی جهانشمول قائل شد. تا زمانی که مردم فلسطين حماس را به نمايندگی خود برمی‌گزينند و از مبارزه مسلحانه و سياسی اين سازمان عليه دولت متجاوز اسرائيل پشتيبانی می‌کنند، بايد به اين تصميم مردم فلسطين احترام گذاشت، زيرا ما از مبارزه رهائی‌بخش مردم فلسطين پشتيبانی می‌کنيم و نه از حماس. علاوه بر اين، تجاوز مدام اسرائيل به حقوق طبيعی و اوليه مردم فلسطين سبب نيرومندتر شدن نيروهائی چون حماس و فاصله گرفتن هر چه بيش‌تر فلسطينيان از „دمکراسی“ خواهد شد، زيرا آن‌ها روزمره شاهد آنند که چگونه دولت „دمکرات“ اسرائيل به‌مثابه نيروئی اشغالگر زندگی را بر آن‌ها تباه ساخته است و غرب „دمکرات“ حقوق ملی و مدنی آن‌ها را ناديده گرفته است و از رژيم متجاوز اسرائيل پشتيبانی می‌کند.



-------------------------------------------------------------------------------



-[1] Jimmy Carter: Palestine: Peace Not Apartheid , Simon & Schuster, 18. September 2007 جالب آن که هیچ ناشر آلمانی حاضر به‌انتشار ترجمه این کتاب نیست.



[2] این رخداد در دوران نخست‌وزیری اهود باراک رخ داد، یعنی پس از شکست مذاکرات واشنگتن و آغاز انتفاضه دوم. در آن واقعه چندین عرب اسرائیلی توسط پلیس اسرائیل کشته شدند و تا به‌امروز پرونده قتل این شهروندان بدون بررسی مانده است.



[3] شبیه همین کار را شاه در آغاز کودتای 28 مرداد با دکتر مصدق کرد. طبق قانون اساسی مشروطه مجلس شورای ملی نخست‌وزیر را انتخاب می‌کند و می‌تواند با استیضاح او را از کار برکنار سازد. اما برای آن که آمریکا و انگلیس بتوانند مجوزی «قانونی» برای کودتای خود علیه مصدق داشته باشند، شاه را وادار کردند برخلاف نص قانون اساسی «فرمان عزل» مصدق از نخست‌وزیری را صادر کند. بیچاره آن کسانی که فرزند یک‌چنین شاه قانون‌‌شکنی را می‌خواهند دوباره به سلطنت برسانند تا بتواند کار پدر بزرگ و پدر خود در قانون‌شکنی را ادامه دهد. [4] عین همین سیاست را غرب در رابطه با سیاست هسته‌ای ایران در پیش گرفته است. آن‌ها از رژیم ایران می‌خواهند پیش از آغاز هرگونه مذاکره‌ای فعالیت غنی‌سازی اورانیوم خود را تعطیل کند تا غرب حاضر به مذاکره با ایران شود. بر سر چه؟ معلوم نیست. از فلسطینیان هم خواسته می‌شود موجودیت اسرائیل را باید نخست به‌رسمیت بشناسند تا غرب و اسرائیل حاضر به‌مذاکره با آن‌ها بر سر ایجاد دولت فلسطینی شوند.



[5] در برخی از عکس‌هائی که منتشر شده‌اند، حتی می‌توان گاو و گوسفندانی را دید که از این تونل‌ها از مصر به غزه قاچاق می‌شوند.



[6] نقل آزاد از آن مصاحبه است.



نام کانال تلویزیون و روز انتشار آن را هم به یاد ندارم.



[7]رجوع شود به مقاله یوری آونری URI AVNERY، رهبر جنبش «صلح اکنون» در اسرائیل با عنوان «صبح بخیر حماس» Goodmorning Hamas در سایت Counter punch



و آدرس اینترنتی زیر:












و هم‌چنین بنگرید به ترجمه این مقاله توسط محمدعلی اصفهانی در سایت ققنوس و آدرس اینترنتی زیر:









[8] در این رابطه رجوع شود به آدرس اینترنتی زیر:






تمامی این آمار از منبع اینترنتی Wikipedia، به‌زبان آلمانی گرفته شده است



.[10] رجوع شود به آدرس اینترنتی زیر:



http://www.Israels fatale Strategie Hamas hoch zehn - taz_de.mht

آن روز که مردم درهای دانشگاه را گشودند

آن روز که مردم درهای دانشگاه را گشودند
سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷ - ۱۳ ژانويه
۲۰۰۹دكتر محمد ملکی

بسم‏الحق با نام آزادی،
آگاهی و برابریآن روز که مردم درهای دانشگاه را گشودنددی ماه ۱۳۸۷ پیرمرد با هر مشکلی بود ساعت ۱۲ روز ۱۷ آذر ماه سال ۸۷ خود را به خیابان ۱۶ آذر رساند. آن روز قرار بود دانشجویان در دانشگاه تهران یاد و خاطره آن ۳ آذر اهورایی که روز ۱۶ آذر سال ۳۲ بدست آدمکشان در ساختمان دانشکده فنی شهید شدند را گرامی بدارند و یاد آن روز را که „روز دانشجو“ نام گرفت، چون ۵۵ سال گذشته در خاطره ها زنده کنند. پیرمرد وقتی وارد خیابان ۱۶ آذر شد و خیل عظیم نیروهای نظامی که با تمام تجهیزات دانشگاه را محاصره کرده بودند و در کنار آنها لباس شخصی‎ها که کپه کپه در گوشه و کنار خیابان ایستاده بودند و نقشه‎ی حمله به دانشجویان را میکشیدند را دید، نگران شد برای بچه ها، اما وقتی دید آنها دست خالی در برابر نیروهای انتظامی مانند شیر میغرند و با شکستن یکی از دربهای دانشگاه زیر مشت و لگد وارد دانشگاه می‎شوند و آنهمه نیرو و تجهیزات را به هیچ می‎گیرند و خود را به دریای دانشجویان داخل دانشگاه می‎رسانند، خستگی و بیماری را از یاد برد و درحالیکه به بهانه‎ی استراحت به دیوار تکیه داده بود، با مشاهده شور و هیجان دانشجویان اشک شوق می‎ریخت و در خاطراتی که از خیابان ۱۶ آذر و دانشگاه داشت، فرو رفت، زیرا او بیش از ۵۰ سال در دانشگاه تهران با دانشجویان زندگی کرده بود. می‎دانست به دیوار ساختمانی تکیه داده است که سالها محل گارد دانشگاه بود و از همانجا رفت و آمد دانشجویان و استادان در خیابان‎ها و صحن دانشگاه را نظاره می‎کردند و در مواقعی آنها را زیر نظر میگرفتند و گاه گاه در حمله به دانشجویان و در محاصره و بستن دانشگاه به روی دانشجویان و استادان شرکت داشتند. می‎دانست بلافاصله بعد از فاجعه‎ی حمله به دانشکده فنی و کشتار دانشجویان از سوی نظامیان شاه، مردم این خیابان را ۱۶ آذر نام نهادند. پیرمرد روبروی دری که نام در دانشکده فنی بر ان نهاده اند، نشسته بود و به دانشجویانیکه در خیابان جنوبی دانشکده فنی جمع شده بودند و هر لحظه بر تعداد آنها افزوده می‎شد می‎نگریست. پیرمرد درحالیکه به نیروهای انتظامی و لباس شخصی ها که سراسر خیابان را اشغال کرده بودند نگاه میکرد، چند صحنه از حوادثی که شاهد آن بوده از جمله تحصن ۲۵ روزه استادان در دبیرخانه دانشگاه پیش از انقلاب (۲۹ آذر تا ۲۳ دی ماه ۵۷) و حمله حزب‎اللهی ها به دانشگاه و اشغال آن و زد و خورد و کشته و مجروح شدن تعدادی از مردم و به تصرف درآوردن دانشگاه و بالاخره بسته شدن دانشگاه برای چند سال به بهانه‏ی اسلامی کردن دانشگاهها و حوادث بوجود آمده در نتیجه‎ی این کودتای فرهنگی پس از انقلاب را بیاد آورد. پیرمرد به یاد آورد دولت از دانشجویان خواسته بود تا پایان روز دوشنبه اول اردیهشت ۵۹ دفترهای خود را تخلیه کنند، اما قبل از پایان مهلت، صبح دوشنبه به دانشگاه و دفتر یکی از گروههای دانشجویی „دفتر پیشگام“ که در سمت غربی خیابان ۱۶ آذر بالای دبیرخانه قرار داشت، حمله شد و کشت و کشتار به راه افتاد و باصطلاح خودشان دولت بر دانشگاه مسلط شد تا هر گونه که می‎خواهد بر دانشگاه حکومت کند. ببندد، باز کند، دانشجویان و استادان را زیر تیغ شکنجه و اعدام بفرستد با این پندار که صدای مخالفی از دانشگاه برنخیزد. صدای فریاد „مرگ بر دیکتاتور“، „زنده باد آزادی“، „ما زن و مرد جنگیم بجنگ تا بجنگیم“، „هیهات من الذله“،... که از درون دانشگاه برمی‎خواست، رشته افکار پیرمرد را گسست. مشتهای گره کرده‎ی دانشجویان و فریاد آزادی‎خواهی که پس از ۳۰ سال هنوز بر فضای دانشگاه سایه‎گستر بود، پرده‎ای از اشک در پیش چشمان پیرمرد ظاهر کرد. مامورین انتظامی مردمی را که در آن محل جمع شده بودند متفرق می‎کردند. پیرمرد از جا برخواست و به طرف دبیرخانه‎ی دانشگاه حرکت کرد. به نرده های دبیرخانه تکیه داد. شعارهای دانشجویان از دور به گوش می‎رسید. خاطره‎ای دیگر در او زنده شد. تحصن ۲۵ روزه‎ی استادان در دبیرخانه‎ی دانشگاه و روز بزرگ بازگشایی دانشگاه به روی مردم (۲۳ دی)، پیرمرد در حالیکه به درب کوچک ورودی به محوطه‎ی باشگاه خیره شده بود، به یاد آورد روز ۲۸ آذر سال ۵۷ را که دانشگاه تحت محاصره شدید بود و از ورود دانشجویان جلوگیری میشد، اما استادان عضو سازمان ملی دانشگاهیان ایران حق داشتند از آن درب کوچک وارد باشگاه شوند. وقتی در آن روز از ورود استادان هم جلوگیری شد، آنها تصمیم گرفتند به طبقه‎ی پنجم که محل استقرار مسئولین دانشگاه بود بروند و به ممانعت از ورود استادان و توهینی که به یکی از آنها شده بود اعتراض کنند و از رییس دانشگاه بخواهند که از استادان عذرخواهی کند و دانشگاه را به روی دانشجویان و استادان باز نماید.از آنجا که مقامات دانشگاهی به این درخواستها پاسخ مثبت ندادند، تحصن ۲۵ روزه‎ی استادان آغاز شد که با پشتیبانی کم نظیر مردم و گروههای اپوزسیون مواجه گردید تا آنجا که روز ۲۳ دی ماه استادان و مردم در کنار آیت‎الله طالقانی وارد دانشگاه شدند و به این ترتیب دانشگاه بار دیگر بازگشایی شد. ورود ده‎ها هزار زن و مرد به دانشگاه چنان رعب و وحشتی در حاکمان بوجود آورد که شاه ۳ روز بعد (۲۶ دی) از ایران فرار کرد و کمتر از یک ماه نگذشت که نظام شاهی سقوط کرد. پیرمرد بار دیگر بخود آمد. کف زدن ها و و فریاد دانشجویان از درون دانشگاه به گوش میرسید. دلش شور می‎زد، نگران بود. می‎دانست از فردای آن روز به جان دانشجویان می‎افتند و هزینه، اخراج و احضار و دستگیری و شکنجه و زندان را بر آنها تحمیل می‎کنند. اما نگرانی اصلی پیرمرد از پراکندن تخم نفاق و دودستگی و چنددستگی بین آنها بود. عملی که در درازای تاریخ، حاکمان ستم پیشه به آن متوسل شده‎اند زیرا میدانند تا همبستگی وجود دارد، قدرت دانشجویان و دیگر اقشار جامعه مافوق همه قدرتهاست. او بخاطر می‎آورد تشکیل سازمان ملی دانشگاهیان ایران را که بین استادان عضو آن مطلقا اعتقاد شخصی مطرح نبود و استادان مذهبی و غیر مذهبی، مارکسیست های دو آتشه و مذهبی های سنتی، چپ و راست در کنار هم و همبسته و یکدل در برابر دیکتاتوری ایستادند و دانشگاه را که سنگر آزادی از سوی مردم نام گرفته بود به محل اعتراض گروههای مختلف علیه نظام تبدیل کردند و در کنار دانشجویان مبارز و مجاهد نقش اساسی در پیروزی انقلاب بازی کردند. پیرمرد فکر ‎کرد وقت آن فرا رسیده که دانشجویان با هر اندیشه و تفکری در یک سازمان ملی گرد آیند و با تشکیل „سازمان ملی دانشجویان ایران“ که محل تجمع همه دانشجویان با هر گرایش فکری باشد، برای برقراری آزادی و برابری، یکدل و یک‎زبان تلاش نمایند.گرامی باد سی‎امین سالگرد تحصن ۲۵ روزه‎ی استادانسلام بر دانشگاهیاندر اهتزاز باد پرچم آزادی و برابری

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

نگاهى تاريخى به انقلاب فلسطين(1) فريبرز سنجری



با سلام به همه رفقا و دوستانی که در اين جلسه حضور دارند و با تشکر از مسئولين اتاق که اين جلسه را جهت بحث در مورد مسئله فلسطين تدارک ديده اند به خصوص که با درگذشت ياسر عرفات به عنوان يکی از سرشناس ترين رهبران فلسطين که سال ها در رأس جنبش فلسطين قرار داشت، مسئله آينده فلسطين با برجستگی هر چه بيشتری در مقابل ديد همگان قرار گرفته است. امروز شاهديم که تبليغات اسرائيل و يکسری دولت های امپرياليستی مرگ عرفات را فرصت بزرگی جهت دستيابی به صلح وانمود می کنند و چنين جلوه می دهند که از قرار عرفات يکی از موانع تحقق صلح در فلسطين بوده، در حاليکه نگاهی به زندگی او و مواضع اش نشان می دهد که چگونه او از رزمنده ای انقلابی که يکی از بنيان گذارهای سازمان الفتح بود، سازمانی که در سال 1965 اولين عمليات مسلحانه فلسطينی ها برعليه اسرائيل را سازمان داد و در نبرد الکرامه حسابی درخشيد، به رهبری سازشکار و يکی از طرف های زد و بند های امپرياليستی در رابطه با مسئله فلسطين تبديل شده بود. بنابراين، عرفات را نمی توان مانع صلح دانست. مانع واقعی صلح در فلسطين اسرائيل است که به مثابه مجری سياست های امريکا در منطقه به هر وسيله ای جهت سرکوب خواست های برحق مردم فلسطين متوسل می شود. از سوی ديگر، اين روزها با مرگ عرفات و بالا گرفتن جنگ قدرت در صفوف دولتمندان دولت خودگردان فلسطين شاهد اشاعه تحليل های ژورناليستی ای هستيم که طبق معمول با چپ و راست کردن رهبران و شخصيت های فلسطينی به اين می پردارند که مثلاً قدرت گيری چه کسی مسئله فلسطين را به پيروزی می رساند، در حاليکه کليد پيروزی مبارزات مردم فلسطين جهت رسيدن به آزادی و تحقق حق تعيين سرنوشت خويش اساساً در دست نيروهائی خارج از چنين نيروها، سازمان ها و افرادی قرار دارد. جهت روشن نمودن اين واقعييات لازم است که ابتدا تاريخچه مختصری از چگونگی شکل گيری اسرائيل و اشغال سرزمين فلسطين را مورد توجه قرار دهيم. توجه به چگونگی شکل گيری اسرائيل از اين زاويه ضروری است که رابطه تنگاتنگ اين کشور با امپرياليسم را آشکار ساخته و به ما کمک می کند تا مسئله فلسطين را با برخوردی عينی مورد بحث قرار داده و درک واقعی تری از مسئله انقلاب فلسطين پيدا نمائيم. به خصوص که اين روزها در بررسی مسئله فلسطين متأسفانه کمتر به نقش تعيين کننده امپرياليسم به ويژه امپرياليسم امريکا در سرکوب مبارزات مردم فلسطين اشاره می شود و گاه ما با نيروها و تحليل هايی مواجه ايم که اساساً رابطه تنگاتنگ بين امر آزادی مردم فلسطين با نابودی سلطه امپرياليسم را ناديده می گيرند. اما اجازه بدهيد که قبل از پرداختن به اين موضوع، بر نکته ای تأکيد کنم: از آنجا که مسئله انقلاب فلسطين زوايای مختلفی دارد که با توجه به محدوديت های زمانی موجود امکان پرداختن و يا حتی اشاره به همه آن جوانب وجود ندارد پس من صرفاً در اين بحث به برخی از جنبه های مسئله پيچيده ای به پيچيدگی مسئله انقلاب فلسطين می پردازم و تلاش می کنم با طرح چگونگی شکل گيری دولت اسرائيل رابطه تنگاتنگ اين دولت با امپرياليسم امريکا را خاطر نشان ساخته و نشان دهم که امپرياليسم امريکا دشمن اصلی مردم فلسطين می باشد و تأکيد کنم که اساساً استقلال و آزادی فلسطين وابسته است به نابودی سلطه امپرياليسم در اين منطقه. اميدوارم که طرح اين بحث در اين اتاق به مباحثات لازمی دامن بزند که جهت درک مسئله فلسطين ضروری است و رفقای ديگری فرصت يابند که جنبه های مختلف اين مسئله را مورد اشاره قرار دهند. همانطور که می دانيد يهوديان يعنی معتقدين به دين يهود که موسی را پيغمبر خود می دانند در طول تاريخ در کشورهای مختلف پراکنده بودند و به دلائل گوناگون که خارج از اين بحث است تحت ستم و آزار رژيم های ستمگر جوامعی که در آنجا سکنی گزيده بودند قرار داشتند. يهودی کُشی های تزار در روسيه و کشتار يهوديان به وسيله هيتلر نمونه های برجسته اين ستم و آزار می باشند. در نتيجه در طول تاريخ آنتی سيميتيسم (يهودی ستيزی) که از سوی بخش هائی از طبقات حاکمه ستمگر تبليغ می شد واقعيتی انکارناپذير بود که اتفاقاً صهيونيست ها جهت پيشبرد اهداف غيرانسانی خود از آن بيدريغ سود برده اند. اين واقعيت يعنی ستمديدگی يهوديان به تدريج ايده تجمع يهوديان در يک منطقه و ايجاد يک کانون يهودی را ميان آنها اشاعه داد. صهيونيست ها که نامشان را از نام کوهی به نام صهيون که در فلسطين قرار دارد گرفته اند در همين رابطه شکل گرفته و تلاش می کردند براساس علقه های مذهبی يک "ملت يهود" و يک "دولت يهود" ايجاد کنند. گرچه در همان آغاز هم يک گرايش قوی در ميان يهوديان جذب شدن در جوامعی بود که در آن زندگی می کردند. اجازه بدهيد که متن قطعنامه کنگره يهوديان که در سال 1885 در پتسبورگ امريکا تشکيل شد را در اينجا برايتان بخوانم. در اين قطعنامه آمده است که: "ما يهوديان خود را به عنوان ملت نمی دانيم فقط قومی دينی هستيم. پس به بازگشت به فلسطين نظری نداريم و نمی خواهيم هيچيک از قوانين دولت يهود را زنده کنيم".(2) و يا در همين رابطه می توان به اظهارات يکی از خاخام های انگليس مراجعه کرد. "هرمان ادلر"، خاخام بزرگ انگليس، در سال 1878 مطرح کرد که: "يهوديان پس از غلبه روميان به فلسطين جامعه سياسی تشکيل ندادند. ما يهوديان از نظر سياسی هواخواه کشورهايی هستيم که در آن زيست می کنيم."(3) حال اين حرف ها را مقايسه کنيد با ادعاها و توجيه های مذهبی صهيونيست ها که گاه با توسل به تورات که در آن آمده که خدا به ابراهيم ندا داد که "برای پيشرفت و تعالی تو، اين سرزمين را به تو می سپارم"، اشغال فلسطين را توجيه می کنند. يهوديان ابتدا تلاش هايی جهت استقرار کانون يا دولت مورد نظر خود در اوگاندا و سپس شبه جزيره سينا کردند که موفق نبود و حتی تا مدتی هرتزل، يکی از رهبران صهيونيست ها، پيشنهاد تجمع در آرژانتين را می داد. بعد از اين تلاش ها، آنها روی منطقه فلسطين فعلی متمرکز شدند. اين مسئله از آن زاويه که صهيونيست ها اشغال فلسطين را با توجيهات مذهبی توضيح می دهند از اهميت زيادی برخوردار است. چرا که اين ادعاها را با وضوح زير سؤال می برد. قبل از ادامه بحث اجازه دهيد که در تأئيد اين نظر و رد توجيهات مذهبی صهيونيست ها نظرتان را به اين واقعيت جلب کنم که اساساً يکی از مهمترين مسائل کنگره ششم صهيونيست ها که در 1903 تشکيل شد اين امر بود که بين فلسطين و اوگاندا يکی را انتخاب کنند که اين انتخاب در کنگره هفتم با انتخاب فلسطين قطعيت يافت. حال بهتر است برگرديم به بحث اصلی. در اوت 1897 اولين کنگره صهيونيست ها در "بازل" سويس تشکيل شد. اين کنگره به رياست تئودور هرتزل بود و هدف اصلی اش را چنين توضيح می داد: "هدف صهيونيسم ايجاد کانون برای خلق يهود در فلسطين است". اهميت اين کنگره برای صهيونيست ها تا آن حد است که "هرتزل" بعدها در کتابی که نوشت گفت: "در بازل من دولت يهود را بنياد نهادم". اجازه بدهيد که در همين جا به اين نکته اشاره کنم که گرچه نام يکی از کتاب های هرتزل "دولت يهود" است، اما صهيونيست ها تا مدتها بنابه مصلحت شان بيشتر کلمه "کانون" را به کار می بردند تا دولت يهود. به دنبال کنگره "بازل"، مسئله مهاجرت يهوديان به فلسطين شدت گرفت. در آن زمان، فلسطين بخشی از امپراطوری عثمانی بود و دولت عثماني، عليرغم تلاش های صهيونيست ها جهت جلب نظر "سلطان"، به ايجاد کانون يهود و پيشنهادهای سخاوتمندانه شان درباره قرضه های کلان به امپراطوری عثمانی به تشکيل چنين کانونی و يا دولتی در قلمرو اراضی خود راضی نبود. با آغاز جنگ جهانی اول در سال 1914 و جهت گيری امپراطوری عثمانی به نفع آلمان، دولت انگلستان جهت تضعيف امپراطوری عثمانی شروع به تقويت صهيونيست ها کرد. گرچه تا قبل از جنگ سياست رسمی انگلستان تجزيه امپراطوری عثمانی نبود اما جنگ جهانی اول شرايط جديدی را ايجاد کرد و مسئله تقسيم قلمرو امپراطوری در حال تلاشی عثمانی که حال از آن در مطبوعات خود به نام "شخص رنجور" نام می بردند بين دولت روسيه، انگلستان و فرانسه مطرح گشت. در سال 1916 طی قراردادی که به قرارداد "سايکس � پيکو" معروف است اين قلمرو تقسيم شد. (اين قرارداد از جمله قراردادهايی است که به دنبال انقلاب کبير اکتبر به وسيله بلشويک ها علنی و افشاء شد.) سپس در 2 نوامبر 1917 "اعلاميه بالفور" داده شد. بالفور، وزير خارجه وقت انگلستان بود و در اين اعلاميه برای اولين بار دولت انگلستان متعهد کمک جهت استقرار يک "کانون ملی" يهود شد و سازمان جهانی صهيونيسم "آژانس يهود" را به رسميت شناخت. بعد از جنگ جهانی اول و در جريان قرار داد صلح، فلسطين تحت قيوميت انگلستان در آمد و طی 30 سال به دليل حمايت استعمار انگلستان جمعيت يهودی که در آن زمان تنها يک درصد جمعيت ساکن منطقه بود، 12 برابر افزايش يافت. در اين دوره سياست صهيونيست ها اعمال ترور نبود بلکه از طريق خريد زمين، شرايط گسترش نفوذ خود را فراهم می کردند. جالب است که در جايی خواندم که سيد ضياء طباطبائي، نوکر شناخته شده انگلستان که جهت پيشبرد سياست انگلستان در ايران شرايط کودتای معروف رضاخان را فراهم کرد، وقتيکه در فلسطين اقامت گزيد يکی از کارهايش خريد زمين از فلسطينيان و سپس فروش آن به يهوديان بود. او از مسلمان بودنش در اين مورد سوء استفاده می کرد چون به دليل مسلمان بودنش محدوديتی در خريد زمين نداشت. امری که نشان می دهد نوکری و وابستگی و سرسپردگی مکان و دين نمی شناسد! در اين سالها با اينکه فلسطين تحت الحمايه انگلستان بود و استعمار انگليس قيوميت فلسطين را بر عهده داشت ولی انگلستان ضمن حمايت از يهودی ها به تشکيل دولت يهود تن نمی داد. به همين دليل هم در اين فاصله شاهد برخوردهايی بين انگلستان و صهيونيست ها هستيم. يهوديانی که تشکيل دولت يهود را هدف اصلی خود می دانستند و برای رسيدن به اين هدف به هر وسيله ای متوسل می شدند. آنها به تدريج دست به تشکيل گروه های تروريستی زدند که در حاليکه با توسل به ترور، اعراب را می ترساندند و آنها را مجبور به فروش زمين و يا ترک سرزمين شان می کردند گاه نيز ضرباتی به نمايندگان انگلستان می زدند تا اين کشور را جهت تشکيل دولت يهود تحت فشار قرار دهند. اين وضع تا جنگ جهانی دوم ادامه داشت اما با پايان جنگ جهانی دوم و سقوط قدرت امپرياليسم انگليس در سطح جهانی و قدرت گيری امپرياليسم تازه نفس امريکا صهيونيست ها، که در فاصله بين دو جنگ تعداد و سازمانهايشان را در فلسطين رشد و گسترش داده بودند، دست دوستی به سوی امپرياليزم امريکا دراز کردند. آنها در امپرياليسم امريکا، با توجه به وجود کانون های قدرتمند يهودی در اين کشور و تلاش اش جهت تسخير سرزمين های جديد، آن اربابی را می ديدند که به آرزويشان که همانا تشکيل دولت يهود بود جامعه عمل می پوشاند. البته امريکا هم جهت دست اندازی به قلمرو انگلستان و نفوذ در منطقه خيلی زود تشخيص داد که بهتر است از دولت يهود پشتيبانی کند. بايد توجه داشت که کشتار يهوديان به وسيله هيتلر که برخی اسناد تاريخی نقش سازمان های صهيونيستی به اصطلاح مدافع همه يهوديان را در آن اثبات کرده اند کمک بزرگی به تسهيل اين امر می نمود. در سال 1947 يعنی چند سال پس از پايان جنگ جهانی دوم و تشکيل سازمان ملل، اين سازمان مسئله استقرار دولت يهودی را مطرح کرد. اعراب اين امر را نپذيرفتند و خواهان استقلال فلسطين شدند. ولی يهودی ها اين پيشنهاد راپذيرفتند که به دنبال آن درگيری هايی که به جنگ اول اعراب و اسرائيل معروف شد درگرفت و در نتيجه در سال 1948 دولت اسرائيل رسماً پا گرفت و البته در منطقه ای وسيع تر از آنچه سازمان ملل مطرح می کرد. به دنبال تشکيل دولت اسرائيل، اين دولت سياست خود را بر تهديد و آزار اعراب و ايجاد فضای رعب و وحشت در ميان اعراب قرار داد تا آنها را از طريق فروش زمين و غيره مجبور به تخليه منطقه کند. نمونه برجسته آن کشتار "ديرياسين" در سال 48 است که به عنوان يکی از فجيع ترين کشتارهای فلسطينيان توسط يهوديان در تاريخ ثبت شده است. در اين فاجعه صهيونيست ها از اجساد قربانيان خود عکس گرفته و در روستاها پخش می کردند و در اعلاميه های خود می نوشتند: "اگر روستاها را تخليه نکنيد به اين سرنوشت دچار خواهيد شد."(4) به اين ترتيب، با شکل گيری دولت اسرائيل از همان سال 48 مبارزه مردم فلسطين با اسرائيل شروع شد و از همين سالها جهان با مسئله ای به نام آوارگان فلسطين مواجه گرديد که سرزمين خود را به دليل زور از دست داده و آواره کشورهای عربی شده اند و يا در اردوگاه های پناهندگی در بدترين شرايط اسکان داده شده اند. اين حق کُشی های آشکار و ظلم و ستم اسرائيلی ها به طور طبيعی با مقاومت و مبارزه مردم فلسطين مواجه شده و در اين فاصله ما شاهد جلوه های باورنکردنی از مبارزه و مقاومت اين مردم بوده ايم. از نبرد الکرامه تا انتفاضه دوم. در بستر همين مبارزه بود که دهها سازمان ملی و چپ و از جمله سازمان آزاديبخش فلسطين شکل گرفت. برای نمونه در سال 1964 الفتح تشکيل شد و اولين عمليات مسلحانه الفتح به رهبری ياسر عرفات در اول ژانويه 1965 برعليه اسرائيل سازمان يافت. به دنبال تشکيل گروه های معتقد به مبارزه مسلحانه و آغاز مبارزه مسلحانه، اسرائيل بيش از گذشته تحت فشار قرار گرفت و تنش های اعراب و اسرائيل اوج بيشتری گرفت. اختلافات دولت های عربی با اسرائيل که تا سالها از شناخت اين دولت خودداری می ورزيدند به جنگ 1967 (جنگ شش روزه) انجاميد. در اين جنگ اسرائيل بخش های وسيع تری از خاک فلسطين و اردن و سوريه و مصر را اشغال کرد. عليرغم شکست ارتش های کشورهای عربی که برخی از آنها در راديوهايشان فرياد می زدند "اسرائيلی ها را به دريا خواهيم ريخت" اما فلسطينی ها در اين جنگ درخشيدند. در حاشيه همين جنگ بود که فلسطينی ها برای اولين بار در نبرد "الکرامه" شکست بزرگی به ارتش به اصطلاح شکست ناپذير اسرائيل دادند و او را مجبور به عقب نشينی مفتضحانه ای کردند که در تاريخ انقلاب فلسطين فراموش نشدنی است. مبارزات و فعاليت های فلسطين به طور طبيعی قدرت و اعتبار مبارزان فلسطين را در منطقه و جهان اعتلاء بخشيد. قدرت گيری فلسطين به طور طبيعی ارتجاع عرب را به وحشت انداخت و دولت های وابسته عربی در همدستی آشکار با اسرائيل کمر به نابودی انقلاب فلسطين بستند. به همين دليل هم ما شاهد کشتار فلسطينی ها به وسيله ارتش اردن در سپتامبر 1970 بوديم که به سپتامبر سياه معروف شد. حدود 30 هزار زن و مرد فلسطينی قتل عام شدند و به دنبال آن سازمان های فلسطينی مجبور به ترک اردن و اقامت در مصر و لبنان و غيره گرديدند. بعد از آن نيز جنايات دولت های عربی از جمله دولت سوريه بر عليه فلسطينيان در سالهای مختلف و به بهانه های گوناگون تداوم يافته و همواره يکی از مسائل فلسطينی ها را تشکيل می داده. و اين در حالی است که برخی از رهبران فلسطين همواره به دفاع فلان دولت يا حزب عربی دل خوش کرده بودند. اشغال سرزمين های جديد در سال 1967 به وسيله اسرائيل و عدم تخليه اين سرزمين ها که تنها با حمايت آشکار امريکا امکان پذير بود، تنش موجود بين اعراب و اسرائيل را تشديد کرد و زمينه جنگ اکتبر 1973 شد که در آن ارتش های عرب در لحظاتی قدرت نمائی کردند و سرانجام کار به آتش بس رسيد. در تمامی اين سالها امريکا به طور مستمر به حمايت از اسرائيل پرداخت و عليرغم صدها قطعنامه سازمان ملل بر عليه اسرائيل اين کشور را تقويت کرد و به يکی از بزرگترين قدرت های نظامی منطقه تبديل نمود، که به حق به عنوان سگ زنجيری امريکا در منطقه شناخته می شود. رابطه امريکا و اسرائيل آنچنان تنيده است که اسرائيل برای سالها و هم اکنون نيز بزرگترين کشور کمک گيرنده امريکا بوده و هر سال ميلياردها دلار کمک نظامی و اقتصادی از ارباب خود دريافت می کند و به دليل همين کمک ها و نقش اش در پيشبرد سياست های امريکا در منطقه خيلی از سياستمداران از اسرائيل به عنوان ايالت پنجاه و يکم امريکا نام می برند. بی جهت نبود که "بن گوريان"، يکی از رهبران تروريست دولت اسرائيل، تأکيد داشت که: "دولت اسرائيل فقط از جنبه جغرافيايی جزء خاورميانه محسوب می شود". و ريگان، يکی از رئيس جمهورهای سابق امريکا، تا آنجا پيش رفت که زمانی اسرائيل را "ناو هواپيما بر امريکا در منطقه" ناميد. در تمامی اين سالها سرکوب و جنايت اسرائيل عليه مردم فلسطين لحظه ای قطع نشده که کشتار فلسطينيان در تل زعتر، صبرا و شتيلا از سمبل های فراموش نشدنی اين وحشيگری می باشند. به واقع در شرايطی که رهبران اسرائيل همچون اسحاق شامير، مدعی اند که: "فلسطين سرزمينی بوده بدون ملت و بايد به ملتی داده شود بدون سرزمين"، روشن است که نسل کشی فلسطينی ها امری الزامی می باشد. کشتار و جنايتی که تاريخ ثابت نموده بدون حمايت امريکا و بدون تقويت و تسليح اسرائيل به وسيله امريکا به عنوان يکی از بزرگترين قدرت های جهان هرگز امکان پذير نبود. و اين نيروی اشغالگر نمی توانست بدون چنين حمايتی در مقابل مبارزه خلق فلسطين دوام آورد. پروسه شکل گيری دولت اسرائيل و نقش استعمار و امپرياليسم در آن و عملکرد 50 ساله اين دولت در دفاع از منافع امپرياليسم در منطقه و جهان نشان می دهد که وابستگی به امپرياليسم امريکا و ترور و سرکوب جزء ذاتی سلطه صهيونيستی بوده و انقلاب فلسطين بدون جهت گيری برعليه اين عوامل قادر به پيشرفت و دستيابی به موفقيت نمی باشد. زمانی هرتزل در کتاب "دولت يهود" خود نوشت که دولت يهود "برج ديده بان تمدن عليه وحشيگری" است. اگرمعنای تمدن همانا تامين منافع و مصالح امپرياليسم به ويژه امپرياليسم امريکا است که در تمام اين سالها چيزی جز آن ديده نشده آنگاه بهتر می توانيم درک کنيم که چرا در تمامی اين سالها عليرغم هر تغييری در سياست های امريکا، تمامی رئيس جمهورهای امريکا از موجوديت صهيونيستی دفاع کرده و بوش در اين ميان کار را به آنجا رساند که چندی پيش اعلام کرد: "ما رابطه ای بی همتا با اسرائيل داريم و جهان می تواند مطمئن باشد که ما از اسرائيل حمايت می کنيم و اجازه نخواهيم داد که اسرائيل از بين برود. اين بخشی از سياست ما بوده و خواهد بود". و يا تأکيد کرد: "امنيت اسرائيل، امنيت ما هم هست". با توجه به آنچه که گفتم روشن است که مسئله آزادی فلسطين در رسيدن اين ملت به حقوق حقه خود از جمله حق تعيين سرنوشت خويش و تشکيل دولت مستقل فلسطين به عنوان يک اصل مسلم و غيرقابل ترديد بدون مبارزه با سلطه امپرياليسم امکان پذير نمی باشد و در مسئله فلسطين بايد امپرياليسم را به مثابه دشمن اصلی مردم فلسطين در نظر گرفت. در بستر مبارزات خلق فلسطين و به خصوص انتفاضه طولانی مدت اين ملت رزمنده، راه حل های مختلفی جهت حل مسئله فلسطين مطرح شده است. برای نمونه اسرائيل و امريکا که سالها جنبش فلسطين را به رسميت نمی شناختند و با ارائه طرح های غيرعملی وقت کُشی می کردند، در بستر اوج گيری انتفاضه قرارداد صلحی را مطرح کردند که نوعی خودمختاری به فلسطين را به رسميت می شناسد. در واقع اين صلح امپرياليستی يعنی قرارداد اسلو (و کنفرانس مادريد) و تبعات آن، بخشی از سرزمين فلسطين را به حدود 9 "گتو" مجزا از هم تبديل کرده و سازمان آزاديبخش فلسطين را به عنوان دولت خودگردان اين مناطق مجزا با تأکيد بر عدم بازگشت آوارگان فلسطينی به رسميت می شناسد. عليرغم اينکه اين طرح خود حاصل يکسری زدوبندهای امپرياليستی برعليه منافع مردم فلسطين می باشد و در آن خواست های اصلی مردم فلسطين نايده گرفته شده اما باز هم دولت اسرائيل به رهبری آريل شارون، اين جلاد مردم فلسطين به خصوص در "صبرا" و "شتيلا"، به انحاء مختلف می کوشد تا همين طرح را نيز ناديده گرفته و همين "گتو" ها يا تکه هايی از خاک فلسطين را که به سازمان آزاديبخش فلسطين به رهبری ياسر عرفات داده شده بود را نيز پس بگيرد. تداوم کشتار مردم فلسطين به خصوص جنايت اردوگاه "جنين" که حتی نهادهای مدافع حقوق بشر غرب هم آن را به عنوان يک جنايت جنگی مطرح کردند، محاصره طولانی مدت مقر عرفات در رام الله و طرح کشيدن ديواری به دور مناطق فلسطين، ديواری که بايد آن را ديوار ننگ و جنايت ناميد - ديواری با جدارهای بتونی 8 متری و برج های ديده بانی در فاصله هر 300 متر و خندق هايی با عمق 2 متر که محلات فلسطين را دور می زند و برای ساختمان هر کيلومتر آن يک ميليون دلار خرج شده است - همگی به آشکاری حکايت از سترونی صلح کذائی و زدوبندهای امپرياليستی مربوطه کرده و نشان می دهد که کمونيست ها و نيروهای انقلابی محق بودند زمانيکه فرياد می زدند مسئله فلسطين با چنين مذاکراتی و چنين رهبری های سازشکاری در بستر يک صلح امپرياليستی هرگز به نتيجه نمی رسد. و برعکس بايد با تشديد مبارزه بر عليه امپرياليسم و صهيونيسم و گسترش انقلاب جهت ايجاد يک رهبری کمونيستی در راه پيروزی گام برداشت. در پنجاه سال گذشته، مبارزه مردم فلسطين لحظه ای متوقف نشده و چه اسرائيل و چه ارتجاع عرب به مثابه عوامل امپرياليسم به اشکال مختلف آن را سرکوب کرده و تلاش کرده اند رهبری انقلابی اين مبارزات را تا آنجا که می توانند نابود و يا با تقويت نيروهای سازشکار ايزوله نمايند و حتی ما در سالهای اخير شاهد بوده ايم که آنها چگونه کوشيدند به اشکال گوناگون نيروهای مرتجع اسلامی را در جنبش فلسطين تقويت کرده و به اين وسيله ضمن تضعيف سازمان آزاديبخش فلسطين، مانعی در جهت رشد و گسترش نيروهای کمونيست و واقعاً انقلابی ايجاد کنند. واقعيت اين است که رهبری های سازشکار در شرايطی که مردم آماده مبارزه بودند به جای سازماندهی اعتراض و مقاومت مردم همواره تلاش کرده اند از حدت مبارزه مردم بکاهند و آنها را به پذيرش کوچکترين خواست های ممکن مشغول سازند. تجربه رسوای عقب نشينی سازمان آزاديبخش فلسطين و شخص عرفات از لبنان در جريان حمله اسرائيل به اين کشور در سال 1361 (1982) خود فاکتی انکارناپذير در اين زمينه است. روندی که در پروسه آن ما شاهد استحاله رهبرانی مثل عرفات از مبارزی مسلح به رهبری بدون هرگونه قدرت واقعی در رأس دولت خودگردان هستيم. دولتی که اگر برای رفاه مردم کار مثبتی نکرده است اما با تشکيل يک نيروی پليس 48 هزار نفره که با توجه به قلمرو اين دولت نيروی قابل توجهی است، وسيله سرکوب هر اعتراض برحقی را مهيا کرده است. دولتی که کارنامه مثبتی در رعايت حقوق بشر از خود نشان نداده و به همين دليل هم خشم و غضب مردم را باعث شده است. با توجه به آنچه که گفته شد بايد تأکيد کنم که تجربه انقلاب فلسطين نيز بار ديگر اين اصل مارکسيستی را به اثبات می رساند که در شرايط سلطه امپرياليسم و گسترش سرمايه داری انحصاری در چهار گوشه جهان، رسالت رهبری انقلاب و حل مسئله ملی بر عهده طبقه کارگر می باشد. و تا کمونيست ها نتوانند سازمان رهبری کننده اين طبقه را شکل داده و نيروی اين طبقه را جهت هدايت انقلاب کاناليزه نمايند امکان تحقق حق تعيين سرنوشت و حل مسئله ملی نيز مهيا نمی شود. امروز در شرايطی که به دنبال انتفاضه اول و دوم و اوج گيری مبارزات مردم فلسطين چهره جنايتکار دولت اسرائيل بيش از هر زمان ديگری آشکار شده است و وحشی گری های اين دولت کار را به آنجا رسانده که حتی برخی از يهوديان نيز با ديدن اين جنايات برعليه اسرائيل سخن می گويند (از جمله چندی پيش "وودی آلن" هنرپيشه امريکايی گفت: "من از يهودی بودن خودم شرم دارم"، و هزاران سرباز اسرائيلی از خدمت در سرزمين های اشغالی امتناع کرده و اعراب اسرائيلی نيز به مخالفت با دولت اسرائيل برخاسته اند) بار ديگر مسئله انقلاب فلسطين با برجستگی تمام در مقابل خلق های خاورميانه قرار گرفته است. با توجه به اين واقعيت که نبرد فلسطين به طور انکارناپذيری با نبرد همه خلق های خاورميانه، از جمله مردم ايران، گره خورده است و انقلابيون منطقه به انقلاب فلسطين به عنوان جزئی از انقلاب خودشان نگاه می کنند، بايد به هر وسيله که می توانيم همبستگی انترناسيوناليستی خود را با مردم فلسطين ابراز کرده و بر ضرورت شکل گيری يک رهبری انقلابی که در بستر مبارزه با امپرياليسم و جهت نابودی سلطه آن می تواند شرايط آزاد و دمکراتيک جهت تحقق حق تعيين سرنوشت مردم فلسطين را مهيا سازد، تأکيد نمائيم. تجربه پنجاه سال مبارزه مردم فلسطين نشان داده تا طبقه کارگر در فلسطين امر رهبری انقلاب را به دست نگيرد امکان پيروزی وجود نخواهد داشت. به اميد آن روز و به اميد اينکه زياد خسته تان نکرده باشم و توانسته باشم توجه تان را تا حدی به برخی از نکات اساسی مربوط به انقلاب فلسطين جلب کرده باشم، صحبتم را تمام می کنم. تا بقيه رفقا نيز فرصت يابند به طرح نظراتشان بپردازند. پيروز باشيد. پاورقى: 1- اين مطلب قبلا در يک سخنرانی در تاريخ 18 نوامبر 2004در پالتاک ارائه شده.
از آنجا که با توجه به حمله اسرائيل به غزه بار ديگر مسئله چرائی سياستهای سرکوبگرانه دولت اسرائيل با برجستگی در مقابل افکار عمومی قرار گرفته است با اعتقاد به اينکه مطالعه اين مقاله امروز نيز می تواند در درک آنچه در فلسطين می گذرد کمک کند انتشار مجدد اين مطلب ضرورت يافت.
2 و 3 - مسئله فلسطين "گزارش کنفرانس حقوقدانان عرب در الجزاير"، ترجمه اسداله مبشري، چاپ اول، شهريور 1350. 4- "فاجعه فلسطين"، اثر سامی الجندي، ترجمه کمال قارصی.