۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

«حاج محمد شانه چی» بخشی از تاریخ معاصر ایران بود


.
پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷ - ۲۲ ژانويه ۲۰۰۹همنشین بهار
اواخر آذر سال ۱۳۵۷ که طوفانِ انقلابِ بزرگِ ضد سلطنتی درهایِ زندان را جاکَن کرد، گذرَم به بیمارستان امام رضایِ مشهد افتاد و در یک غروب شاد و غمگین که صدای گلوله قطع نمیشد در میان مردم، زنده یاد «محمد کاظم شانه چی» و خیلی های دیگر (از جمله شیخ علی تهرانی) را دیدم که دوان دوان این سو و آن سو میرفتند. یادم میآید عده ای آنها را پشت صحنه میفرستادند مبادا آسیب ببینند. «شیخ علی تهرانی» گوشش بدهکار نبود، آن دیگری هم میگفت: «خون ما از شما رنگین تر نیست.»، آن روزها همه از خود «بیخود» بودیم و سر از پا نمی شناختیم.

استاد محمد کاظم شانه چی نویسندهِ «علم الحدیث» و «مزارات خراسان»... را از پیش میشناختم. شنیده بودم در شمارِ نخستین طلابِ جدید پس از دورهِ رضاخانی است. میگفتند به این دلیل که پدرش در کار خرید و فروش «شانه» بوده، فامیل «شانهچی» رویشان مانده است. نیاکانش در اصل، «کرمان»ی و زردشتی بودند و با کردار و پندار نیک همنشین...آن مردِ نیک، پیش تر مرا از شرِ ساواک پناه داده و در کنارِ صدها رفیقِ شفیق، یعنی کتبِ کتابخانه اش جا داده بود. ***برادرش «حاج محمد شانه چی»، زندانیِ زمانِ شاه بود. یکبار هفت ماه و هشت روز و بار دیگر حدود یکسال زندانی کشید. گویا علاوه بر آیه الله طالقانی با محمد حنیف نژاد، حاج محمود مانیان، دکتر شیبانی، داریوش فروهر و خیلی های دیگر «همبند» بوده است.صفای باطن و صراحت او را زنده یاد «شکرالله پاک نژاد» میستود...

***میگفتند هر تاسوعا عاشورا دستهِ مخصوصی راه میاندازد و با دوستانش با بالا بردن پرچمی که بر آن نوشته شده بود: «مرگ سرخ به از زندگی ننگین است...»، سکوتِ پُرحرفِ خود را نمایش میدهد. خانه اش در تهران (خیابان ایران کوچه مظاهر) سالها پناهگاه مبارزان بوده است.حاجی گاه و بیگاه در مشهد هم نزدیکِ محل قدیمیِ دانشکدهِ پزشکی (کوچه ای که گرمابه سلسبیل در آن واقع بود)، دیده میشد.

میگفتند پیش از آنکه به قالی فروشی و آهن فروشی بپردازد همچون پدر کار و کاسبی اش شانه سازی بود. ***میدانستم که در کفن و دفن جانباختگان ۱۷ شهریور سال ۵۷ (در میدان ژاله) حاضر بوده و از بزرگنمایی تعداد قربانیان حادثه انتقاد کرده و گفته است: «باباجان چرا یک کلاغ چهل کلاغ میکنید؟ تعداد شهدا این اندازه نیست که جار میزنید، بد را بدتر نبینید.»

بعدها روایت او را از «داستان انقلاب» در «بی بی سی» و نیز گفتگویش را پیرامون کردستان و... در خانه زندهیاد «ماه منیر فرزانه» (مادر سنجری) شنیدم، همچنین ازعرض حالش به مجامع حقوق بشر، (در مورد ستم ساواک) باخبر گشتم.

***در «جمعیت اقامه» که بعدها با مجاهدین مُماس شد نام وی نیز به میان آمد وپسین تر شنیدم یکی از اعضای شورای ملی مقاومت است...فاطمه (زهره) شانه چی که ساواک تیربارانش کرد، محسن شانه چی که او هم زندانی زمان شاه بود، همچنین حسین و شهره (که هر سه بعد از انقلاب به خاک و خون افتادند) فرزندان او هستند.

یادش بخیر و راهش سفید.هنوز هم نمیتوانم آنچه را در مورد آن انسان نیک، خوانده بودم فراموش کنم.

سال ۱۳۷۲ نشریه مجاهد (در شماره ۳۰۶ و ۳۲۱ ) او را با عنوان «تفاله سیاسیِ َمّدِ نظر ساواكِ آخوندی»، «میانه باز»، «معلوم الحال»، «مزدور»، «خبرچین» و «اجیر شده سفارت رژیم در فرانسه»... وصف کرده بود...بگذریم...

***اَجَل مُهلت نداد و شُترِ مرگ درِ خانهِ «محمد شانه چی» را کوبید و اورا هم که بخشی از تاریخ معاصر ایران بود، با خود به میهمانیِ خاک بُرد... و «خاک» این میزبانِ گویا و خموش، مهمانِ خود خوانده را با خشونت و مهربانی، به کامِ خویش کشید و در بَدوِ ورود بر سر و رویش کوهی از آوار ریخت...

***زندگی، تلاشها، داغها و رنجهایش کم و بیش گفته شده و آنچه اینجا میبینید جز اینکه خودِ ما را که دیر یا زود به خاک میافتیم در خود فرو بَرد ـ ارزشی ندارد و مگر نه اینکه آدمی، «آه» است و «دَم»ی ؟

کیست که بداند کِی و کجا خواهد افتاد؟زندهیاد شانه چی تابستان سال ۱۹۹۴ در خانه اش در پاریس با کلام خویش آخرین شب زندگیِ آیه الله طالقانی را به تصویر کشیده است.فیلم در خانهاش (در اتاقی زیر شیروانی) گرفته شده، گوشهِ اتاقِ کوچکش، تخت خواب و میز کوجکی است. روی دیوارها دو «چُرتکه» است و عکسهایی از مصدق و شریعتی و طالقانی که آنهمه دوستشان میداشت... او نیز نتوانسته از خاطراتش بگریزد.

***مخالف و حتی دشمن فكریِ خویش را بخاطر تقدس آزادی تحمل میکرد.نیك را همچو بد، فاش میگفت. چه بسا آن چه را که احتمالى بیش نبوده، واقعیت پنداشته، اما هرگز آن چه را كه ناراست مىدانست، راست جلوه نداد و خود را چنان نشان میداد كه رفتار میکرد.این تاجر و توانگر پیشین که به یک معنا «ابن السبیل» و بی پناه هم بود، در شرایط بی پولی و بی کِسی همانند دوران گذشته همنشینی جز عصا و عزت نفس نداشت... رنج پدر داغدیده ای چون او ریشه در ستم دوران ما و این دنیای بی وفا و «گربه صفت» دارد. راستی آیا در گرد و غبار زمانه ما، یاد نیک امثال وی به تدریج گم و گور میشود ؟***


به دلیل دوری از میهنم و واقعیت های جامعهِ پیچیده و هزارتویِ ایران، درک و برداشتم ذهنی است و صادقانه میگویم هیچ صلاحیتی برای داوری در مورد سخنانِ آقای شانه چی (و دیگران)، ندارم.سخنان حاج محمد شانه چی در فیلم (پاسخ به پرسشی در مورد مرگ آیه الله طالقانی)قبل از آنکه شرح جریان را بگویم... در حدود چهار ماه قبل ما یک مهمانی داشتیم که از مشهد آمده بود اینجا، یک آقای مهندسی هست با خانمش و دو تا از پسرهاش، آمدند چهار پنج روز مهمان ما. صحبت از احضار ارواح شد. البته خود من اعتقادی به احضار ارواح ندارم، نمی دونم روح چیه. قرآن هم میگه خدا میدونه و ما نمی دونیم، من واقعا نمی دونم احضار ارواح چیه، ولی بعضی ها معتقدند منجمله استاد شریعتی و خود دکتر شریعتی خیلی معتقد بودند به احضار ارواح و خود دکتر شریعتی احضار ارواح میکرد.این خانم میگفت یک جایی ما بودیم و آنجا [صحبت از] احضار ارواح شد...گفتند خب احضار کنیم. این خانم گفت به من گفتند تو کی را میخوای احضار بشه من گفتم آقای طالقانی را.این خانم گفت آقای طالقانی را احضار کردند، آمد و من چند تا سئوال کردم منجمله سئوال کردم آقا شما خودتان مُردید یا شما را کشتند ؟ آقا فرمودند که مرا کشتند. گفتم چه جوری شما را کشتند؟ گفت آنها یک روغن زهرآلودی مالیدند به بدن من به سینه من و پهلوی من و اون باعث مرگ من شد.این خانم تا این را گفت من گریه ام گرفت. بدون اراده گریه ام گرفت. چون اون شبی که...حالا جریان کار این بود. عصر از دفتر میرفتم دفتر آقای طالقانی. آن شب هم سفیر شوروی (ولادیمر میخائیلوویج وینوگرادف) اومده بود با آقا کار داشت. صحبت کردند تا ساعت حدود نه و نیم صحبت میکردند. آقای گلزاده غفوری و آقای مجتهد شبستری میخواستند بروند شوروی. آقای طالقانی گفته بودند بیآیند تا معرفی شون کنند به سفیر که سفیر سفارششون بکنه تا اونجا چیز [مشکلی] نداشته باشند. خیلی آقایون اصرار میکردند به آقای طالقانی که شما باید به مجلسی که جای مجلس مؤسسان بود یعنی خبرگان، بروید.آقای طالقانی نمیرفت و آنها میگفتند آقا حتما بروید.آقای غفوری و شبستری سفارش میکردند به آقای طالقانی که شما حتما بروید مجلس خبرگان. میگفتند بحث ولایت فقیه است و اگر شما نروید اینها بدتر میکنند، شاید اگر شما بروید در رودربایستی قوانین بهتری بگذرانند. آقای طالقانی فرمودند حالا ببینیم چی میشه.بعد سفیر شوروی رفت و اون آقایون هم رفتند و من رفتم گزارش دفتر را دادم منجمله یک افسری آمده بود از افسران ارشد ارتش [آن افسر] شاغل نبود.او تقاضای ملاقات کرد و گفتم آقا وقت نیست. آقای طالقانی فرمودند چون افسر است و شاید مطلب مهمی داشته باشد، بین ملاقاتی ها، ده دقیقه، یک ربعی وقت بدید...من آمدم و تا دم در حیاط هم مارا مشایعت کردند آقای طالقانی، هیچوقت همچین کاری نمی کردند تا دمِ اتاق میآمدند پا میشدند ما هم خدا حافظی میکردیم. آن شب آمدند تا دم در حیاط و یه قدری هم به من دعا کردند که خدا توفیق بده به شما و...پسر آقای طالقانی هم آنجا بود. پسر کوچکشان که داماد آقای شه پور [چه پور] است.شه پور [چه پور] که پدر زن پسر کوچک آقای طالقانی [است]، صاحب خانه بود [آن شب] ایشون داشت میرفت من بهش گفتم محمدرضا مگر دیوانه شده ای، این وقت شب ساعت دوازده، خانه به این بزرگی، یک حیاط بزرگی بود. گفتم اینجا بخواب صبح برو.صاحب خانه گفت: چکارش داری آقای شانه چی، خانه خودشان راحت ترند. بگذارید بروند. من تعجب کردم آخر یک پدر زن به دخترش میگه ساعت ۱۲ شب که برو خانه خودت! خانه اش هم دور بود، خیلی دور بود. خب رفتند گفتم حالا راحت ترند. خانم آقای طالقانی هم آن شب نبود. دو روز قبل فرستاده بودند مشهد، زیارت امام رضا. پاسدار نگهبان آقای طالقانی هم آن شب در منزل نبود. مرخصش کرده بودند. من رفتم منزل، ساعت ۱۲ شب بود. توی راه که داشتم میرفتم اخبار ساعت ۱۲ [شب] را داشتند میگفتند. رفتم منزل نماز خواندم و نماز نخوانده بودم و یک شامی نمیدونم چی بود خوردم و ساعت نزدیک ۲ شد میخواستم بخوابم، یک شَمَدی چیزی رویم بِکشم و بخوابم، تلفن زنگ زد، تلفن را برداشتم یکنفری گفت من در مورد آقای طالقانی یک خبر بدی شنیدم، گفتم اشتباه میکنی آقای طالقانی سلامت بودند و حالشان خوب بود و من آمدم خانه.تلفن را گذاشتم زمین، دومرتبه میخواستم بخوابم یک نفر دیگر زنگ زد او هم همین را گفت. وقتی گفت من یه قدری ناراحت شدم .گفتم خانه ما نزدیکه دیگه، من فوری آمدم. حسین پسر کوچکم صدای ما را میشنید گفت آقاجان من هم میام گفتم بیا . من همین جوری با پیراهن و زیر شلواری که میخواستم بخوابم رفتیم.در خونه را که باز کردم بیام بیرون سر کوچه یک ماشین پاسدار ایست داد من خودم را معرفی کردم، آن رئیسشان آمد منو بغل کرد و روبوسی کرد و شروع کرد به گریه کردن. ما فهمیدیم خبر راست است. با عجله رفتم دیدم که آقای طالقانی را خواباندند رو به قبله و بستند، شکمش را بستند، چشمانش را بسته و رو به قبله خوابانده اند و صاحب خانه نیست اما دختر بزرگشان وحیده خانم و مخلصی دامادشان آنجا ایستاده بودند و جنازه هم اون وسط، گفتم صاحب خانه کو؟ گفتند رفته دنبال دکتر شیبانی.حالا دکتر شیبانی پل چوبی است خانه اشان، تا اینجا [یعنی تا منزل آقای طالقانی] فاصله اش خیلی زیاد است. منزل آیه الله طالقانی سر چهار راه آب سردار بود. سرِ چهار راه آب سردار شش تا بیمارستان اون اطراف است. بیمارستان طرفه، بیمارستان شفا یحیایان، بیمارستان سوانح سوختگان، بیمارستان... سه چهار شش بیمارستان است اون اطراف که اگر فریاد میکشیدند پرستارا میاومدند. ایشون رفته اونجا تا [شیبانی] را بیآورد ؟ بعدگفتم تلفن، گفتند تلفن قطع است. تلفن قطع است و تلفن همسایه حاج مرتضی نامی را...گفتم سر شب که تلفن قطع نبود حالا چطور تلفن قطع شده ؟...این جریان گذشت و کم کم نفرات اومدند. شاید، شاید اولین نفر دکتر [یدالله] سحابی بود، بعد صباغیان آمد یه قدری بعدتر آقای مهندس بازرگان آمدند. سایرین آمدند و جمعیت زیاد شد.جمعیت زیاد شد و بعد تازه صاحب خانه آمد. وقتی آمد گفتم: حاجی من که رفتم که آقا حالشون خوب بود چطور شد ؟ گفت بله بعد از آنکه تو رفتی آقا شام خوردند و رفتند بالا بخوابند من دیدم صدای آب ریختن میاد و صدای دستشویی میاد و... رفتم بالا ببینم چه خبره، دیدم آقا حالت استفراغ دارند...گفتم چهتون شده ؟ گفت نمیدونم گفتم شاید سرما خوردین. بخوابین تا براتون روغن بزنم.یک روغنی آوردم و پهلوشون مالیدم و شال گرمی هم به پهلوشون بستم و رفتم شیبانی را بیارم...گفتم خب این بیمارستانها این بغل بود. گفت نه من دیگه گفتم شال را بستم و برم شیبانی را بیارم شیبانی از خودمونه رفتم دنبال شیبانی. گفتم پس چرا شیبانی را نیاوردی که نمی دونم دیگه چی جواب داد که من الآن یادم نیست. اینا گفت و کم کم جمعیت آمدند و جمعیت خیلی زیاد شد...گفتند تشییع جنازه اینجا خیلی مشکله، با شُورِ مهندس بازرگان که به اصطلاح نخست وزیر وقت بودند گفتند خب میریم دانشگاه در مسجد دانشگاه تهران.جنازه را بلند کردند... زیرنویس:اشاره به دیدار سفیر شوروی با آی هالله طالقانی و نیز مرگ مشکوک وی در برخی روزنامه های خارجی:Sep 11, 1979 - Ayatollah Taleghani, a moderate who was second only to Ayatollah Ruhollah Khomeini in power in Iran, died in his sleep only hours after a long meeting with the Soviet Ambassador, Vladimir M. Vinogradov… Taleghani died under rather strange circumstances in the beginning of September 1979 right after the meeting with Vinogradov…***Владимир Виноградов …Советский посол с пониманием относится к одному из духовных лидеров революции, Махмуд Taleghani, (для его ориентации левых, он был по кличке "Красный мулла"). Кстати, Taleghani погибли при странных обстоятельствах, а в начале сентября 1979 года сразу после встречи с Виноградовым.

آخرین لحظات زندگی آیت الله طالقانی به روایت حاج ولی الله چه پور, پدر عروس وی در مصاحبه با روزنامه کیهان کیهان, ۳۱شهریور ۱۳۵۸«ما آن روز کرج بودیم. ساعت ۵ بعد از ظهر که از کرج حرکت کردیم. آقا به من گفت: مرا به مجلس خبرگان برسان... حدود ساعت شش و نیم بود که ایشان را دم در مجلس خبرگان پیاده کردم. گفت مثل این که امشب وعده ملاقات به سفیر شوروی داده ام. برو منزل وسایل را آماده کن و ساعت ۸ بیا و مرا ببر. حدود ساعت هشت و ربع ایشان را به منزل بردم... تقریباً ساعت نه و ربع بود که سفیر شوروی با مترجمش آمد. آقا به آقایان علی غفوری و مجتهد شبستری هم, چون عازم شوروی بودند, گفت که بیایند. آنها ساعت نه و نیم آمدند. صحبتها تا ساعت ۱۲, به صورت سؤال و جواب, ادامه داشت. مذاکرات ... پیرامون اسلام و کمونیسم دور میزد. بعد از رفتن سفیر شوروی, آقا شام خورد و گفت: میخواهم بخوابم... یک ربعی نگذشته بود که آقا ابتدا خانمِ بنده را صدازد که من حالم به هم خورده و غذایم را استفراغ کردم... روی پلهها نشسته بود. بعد همسرم مرا صدازد و من بالا رفتم. آقا رفت روی تختش نشست و گفت مثل این که سرما خوردم, قفسة سینه ام, خیلی شدید, درد میکند و از من خواست که روغن یا پمادی بیاورم و سینه اش را ماساژ بدهم. من تمام سینه و شکمش را ماساژ دادم. مخصوصاً میگفت زیر قفسه سینه ا ش را محکمتر ماساژ بدهم ... بعد از ماساژ, شالی را که آقا به دور سرش میبست, به تقاضای خود وی, محکم, دور قفسة سینه اش بستم و سپس, پارچه گرمی خواست که من دو نوبت حوله را داغ کردم و روی قفسه سینه اش گذاشتم. سپس, قرص سرماخوردگی خواست, که به ایشان دادم و با دو نعلبکی آب گرم خورد و روی پهلوی راست دراز کشید و به من گفت چراغ را خاموش کن و برو بخواب... امّا, من چون وضع را غیرعادی دیدم و خصوصاً به خاطر عرق سردی که بر بدن ایشان نشسته بود, همانطور ایستادم. دیدم تنفّس ایشان غیرعادی است. آقا را صدا کردم و گفتم اگر طاقباز بخوابید راحت تر است. جوابی نداد. خودم ایشان را به صورت طاقباز خواباندم و نفس ایشان آرام تر و بهتر شد. دیگر هرچه حرف میزدم, جواب نمی داد, و در لبش آثار کبودی پیدا بود. چون دیدم جواب نمی دهد, به همسرم گفتم تا آقا محمدرضا (داماد ما و پسر آقا) دکتر را بیاورد, من میروم از بیمارستان شفا یحیائیان دکتر و دستگاه اکسیژن بیاورم. بعد از برگشتن, دکتر هم آمده بود و گفت کار از کار گذشته و تمام است! ...»

- نامبرده در مورد آخرین شب حیات آیه الله طالقانی در آدرس زیر نیز توضیح داده است. (شاهد یاران دوره جدید شماره ۲۲ ص ۹۳)***

بخشی از نوشته دكتر احمد جلالى، مُجریِ برنامهِ «قرآن در صحنه» (روزنامه ایران چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶)آیت الله طالقانى در آخرین خطبه نماز جمعه خود در بهشت زهرا، سه روز قبل از رفتنشان از این دنیا... غسالخانه جدید بهشت زهرا را افتتاح كردند. پس از احوالپرسى با غسال تنومند آن جا، به او گفتند: « مرا كه این جا مى آورند، خوب بشویى!» سه روز بعد، پیكر پاك آن افسانه اخلاص و صفا، با بدرقه و اشك میلیونى مردم به بهشت زهرا رسید. همان غسال تنومند جلوى در غسالخانه ایستاده بود و بشدت گریه مىكرد. ... شب قبل كه سینه اش ناگهان درد گرفته بود، به آقاى چ هپور گفته بودند كه عمامه شان را دور سینهشان بپیچند به خیال این كه ممكن است سرما خورده باشند...
***بخشی از کتاب «طالقانی و تاریخ» نوشتة بهرام افراسیابی و سعید دهقان پدر در پی انجام نماز جمعه در بهشت زهرا به منزل بازگشت قرار بود به مناسبت ۱۷ شهریور در ترمینال خزانه در میانِ تودههای محروم جنوب شهر سخنرانی کند ولی بر اثر ناراحتیهای روحی و جسمی برنامة خود را لغو نمود و به کرج رفت. سخنرانی در بهشت زهرا مثل این بود که بار سنگینی را از دوش پدر برداشته اند. به همراهان گفته بود حرفهایم با مردم تمام نشده بقیه را در نماز جمعة آینده خواهم گفت. همراهان پدر را به شمال بردند ولی روزِ بعد به کرج برمیگردد. صبح آن روز مجلس خبرگان جلسه داشت ولی پدر آمادة شرکت در آن نبود و همانجا استراحت کرد. بعد از ظهر به مجلس خبرگان میرود و ساعت ۸ به منزل باز میگردد. حدودِ ساعت ۹ سفیر شوروی همراه با مترجمش به منزل میآید. صحبتهای آنها تا ساعت ۱۲ شب طول میکشد. آقای چه پور تنها کسی بود که با پدر بود. به اتفاق پدر شام میخورند. بعد از شام پدر به رختخواب میرود ولی پس از کمی استراحت ناگهان از ناحیة دندهها و پشتش احساس ناراحتی شدید میکند و بعداً حالت تهوع به آن افزوده میشود ولی برای اینکه مزاحم صاحبخانه نشود آنها را صدا نمیکند به دستشویی میرود. در اثر صدا صاحبخانه متوجه شده و برای کمک به ایشان به دستشویی میرود و پدر را در بازگشت به بستر کمک میکند. پدر از او پمادی میخواهد تا پشتش را ماساژ دهند. دائم به صاحبخانه میگوید شما بروید مسئلهای نیست. حاج چه پور با مومیایی پشت پدر را ماساژ میدهد ولی هرلحظه متوجه پریدگی بیشتر رنگ پدر و تنگی نفسش میگردد. بالاخره مسئله را جدی گرفته و میخواهد به دکتر تلفن کند ولی تلفن قطع است! به منزل همسایه رفته و به دکتری تلفن میزند. به محمدرضا (فرزند پدر) هم خبر میدهد. که هرچه زودتر خودش را برساند. بعد از مدتی به منزل باز میگردد و ناگهان با بدنِ سرد و بیروح پدر مواجه میشود… آری پدر تنهای تنها دق کرده بود.

***یادداشت مرحوم «خلیل الله رضایی» (پدر رضایی ها).... روز نوزده شهریور من تازه از سفر آمریکا برگشته بودم. در بازگشت به دلیل علاقه زیاد و رفاقتی که از سالهای قبل ایجاد شده و در جریان مبارزات علیه شاه و شهادت فرزندان مجاهدم بسیار محکم شده بود، از همان فرودگاه به منزل آقای طالقانی زنگ زدم که سلامی گفته و احوالی بپرسم که جواب دادند خانه نیستند و مهمانند. از فرودگاه به خانه رفتم ولی به دلیل اختلاف ساعت آمریکا و ایران و عادت نکردن به وقت خواب در ایران خوابم نمیبرد. در همین هنگام آقای «اصغر محکمی» زنگ زد و با ناراحتی گفت آقای طالقانی در مهمانی منزل چه پور (پدر یکی از عروسهای آقای طالقانی) فوت کرده است. اجریان به این صورت بود که آقای طالقانی طلب آب میکنند و چه پور می رود و لیوانی آب می آورد و به دست آقا می دهد. آقا آب را می خورد و بعد از دو سه دقیقه می گوید «سوختم» و از حال می رود. افراد حاضر می روند تلفن بزنند به بیمارستان «طرفه» که می بینند هر دو تلفن خانه چه پور قطع است. امن به اصغر محکمی گفتم تو از کجا متوجه شدی ؟ او جواب داد منزل پدر من کنار منزل چ هپور است و میآیند و از خانه پدر من تلفن میکنند، ولی کار از کار گذشته است. در اینجا بجا است اشاره کنم آقای اصغر محکمی مجاهد رشید و شریفی بود که در سال شصت توسط پاسداران خمینی به شهادت رسید.ادر هر حال من پس از باخبر شدن از ماجرا با حالی پریشان به مهندس بازرگان، آقای صدر حاج سیدجوادی، دکتر سامی و دکتر مبشیری تلفن کردم و قضیه را گفتم و بعد به وزارت کشور رفتم تا ته و توی قضیه را بیشتر در بیاورم. قطع بودن بیدلیل هر دو تلفن خانه چه پور بیشتر قضیه را مرموز میکرد و احتمال اینکه جنایتی اتفاق افتاده باشد را بیشتر میکرد. به خصوص که همزمان تلفن منزل دیگر آقای طالقانی که طبقه چهارم آپارتمانی در خیابان تخت جمشید بود نیز قطع شده بود و عدهای که هیچ گاه معلوم نشد از کجا آمده بودند، تمام اثاث خانه را زیر و رو کرده و به طور دقیق گشته بودند که به تصور من برای آن بود که اگر نوشتهای از آقای طالقانی علیه آنها وجود دارد از بین ببرند.ادر وزارت کشور وقتی با آقای صدرحاج سیدجوادی صحبت کردم، ایشان گفتند خودت به شهربانی کل برو و قضیه را دنبال کن که ماجرا چه بوده است. من به عنوان بازرس مخصوص وزارت کشور به شهربانی رفتم و مشغول پیگیری قضایا شدم. یک تیم ورزیده برای دنبال کردن قضیه بلافاصله تشکیل شد. سه روز بعد از شهربانی تلفن زدند که به آنجا بروم. وقتی رفتم معلوم شد بهشتی تلفن زده و گفته است که خمینی دستور داده هر نوع تعقیب ماجرا ممنوع است و لاجرم قضیه معلق ماند.ادکتر سامی خیلی تلاش کرد که اجازه کالبد شکافی بگیرد، ولی باز از سوی خمینی به او خبر دادند کالبد شکافی ممنوع است و لاجرم دکتر سامی نتوانست کاری بکند. فی الواقع در آن وقت هم در برابر قدرت وحشتناک خمینی نمیشد کاری کرد.ادر هر حال این بزرگمرد اینچنین در میان اشک و آه مردم به خاک سپرده شد و این معضل باقی ماند، اما شم مردم کمتر اشتباه میکند. از فردای به خاکسپاری مرحوم طالقانی این شعار که «بهشتی، بهشتی، طالقانی را تو کشتی» بر سر زبان مردم افتاد و این شعار بیهوده نبود.امن به عنوان کسی که مدت کوتاهی در اوایل انقلاب مسئولیتهای حساسی به عهده داشتم بارها شاهد این بودم که خمینی و امثال بهشتی و رفسنجانی چقدر طالقانی را مانع خود میدانستند و همان اوایل انقلاب وقتی شادروان طالقانی اعتراض خود را در مجلس خبرگان با روی زمین نشستن نشان میداد، شبی بهشتی در صحبت با خمینی گفته بود «تا طالقانی زنده است مانع کار ما است» و این قضیه را یکی از نزدیکان بیت خمینی که از نام بردن آن عجالتا معذورم برای من تعریف کرد.اقضیه قتل آنقدر بر زبانها شایع بود و آخوندها از آن خبر داشتند که وقتی با هم درگیر میشدند آن را به عنوان چماق بر سر هم میکوبیدند.
از جمله در مجلسی، شیخ جعفر شجونی با چه پور بر سر این قضیه درگیر میشود و او را متهم به قتل آقای طالقانی به دستور بهشتی میکند.ا
*** بخشی از نوشته آقای محمد مهدی اسلامی (نوه محمد صادق اسلامی معاون هماهنگی و پارلمانی وزارت بازرگانی که در ماجرای انفجار حزب جمهوری جان داد.)تک نوشته های یک روزنامه نگارچندی پیش در یک جستجوی اینترنتی به عبارت عجیبی از قول یکی از اعضای سرشناس منافقین برخوردم که گفته بود آقای شجونی در مراسم ختم همسر آیت الله طالقانی گفته است که شهید مظلوم دکتر بهشتی آیت الله طالقانی را به قتل رسانده است. این ادعا آنقدر مضحک و عجیب بود که آنرا با این روحانی پیشرو در دوران مبارزه مطرح کردم. حجت الاسلام و المسلمین شجونی گفت: "اخیرا من در مسجد هدایت درباره ایشان سخنرانی کردم که آنها را عصبانی کرده و به این دروغ پردازیها انداخته است. گفتم واقعا طالقانی حرمت امام را حفظ کرد و این بچه های منافق را که به طالقانی «پدر طالقانی» میگفتند سرکوب کرد و به آنها گفت شما وکیل مدافع ملت نیستید و نباید در این مسائل دخالت کنید. لذا در آخرین نماز جمعه آبروی منافقین را برد و منافقین که راه را بر خود بسته دیدند، طالقانی را مسموم کردند که فردا پای جنازه او این شعار را سر دهند که «بهشتی، بهشتی، طالقانی رو تو کشتی» با این حساب هم آقای طالقانی نبود که مخالفت کند و با عنوان پدر طالقانی حفظ میشد و هم آقای بهشتی را ترور شخصیت کرده بودند."...عرض حال به مجامع حقوق بشر پسرم گفت: ظرف این ۴٨ ساعت پنج مرتبه زیر شکنجه از حال رفته ام.... بعد از گرفتاریهای قبلی در نیمه شب نوزدهم خردادماه ۱۳۵۲ که همه مردم در خواب بودند و ما بعلت داشتن مریض بدحال که قصد بردن به بیمارستان داشتم در را زدند و عده ای با هجوم و اسلحه بدست وارد منزل شدند و به بازرسی و بازپرسی پرداختند وهمان نیمه شب دخترم فاطمه (زهره) مدیر شان هچی دانشجوی سال دو حقوق و قضائی قم را بازداشت و بردند و به بازرسی ادامه دادند وقتی که چیزی پیدا نکردند حدود پانصد جلد کتاب که از اول عمر تدریجاٌ تهیه کرده بودم به انضمام عکسی از مرحوم دکتر محمد مصدق در دو ماشین ریخته و بردند و صبح ساعت شش خودم و فرزندم محسن فارغ التحصیل رشته آزمایشگاهی و خانمی مریض که از زادگاهم مشهد برای معالجه آمده بود بردند با چشم بسته و تا غروب زیر یک پله بدون غذا رو به دیوار نگاه داشتند و غروب که اظهار داشتم میخواهم ادای فریضه مذهبی نمایم هدایتم کردند به اطاقی که شش نفر دیگر با حالاتی که شرح آن مفصل است. فردای آن روز در پشت دری که دخترم را شکنجه میدادند و صدای ناله او را میشنیدم مدتی گذراندم و بعد از دو روز از زندان شهربانی به زندان اوین منتقل شدم در بین راه توانستم با پسرم مختصر گفتگوئی داشته باشم ایشان میگفت که در ظرف این ۴٨ ساعت پنج مرتبه زیر شکنجه از حال رفت هام چه کنم و در زندان اوین بعد از بازجوئی مفصلی که حدود ۵/۵ ساعت طول کشید با تهدید و تحقیر و به سلول انفرادی که بسیار جای بدی بود و از اول در آنجا بودم مراجعتم دادند و بعد از جند روز به شدتی مریض شدم که در زندان مداوا نشدم به بیمارستان شهربانی منتقلم کردند و در آنجا بعد از معاینات مفصل که اطباء نظر خوبی درباره ام ندادند مرخص شدم و بعد فهمیدم که بعد از رفتن و بردن ما فرزند مریضم حسین را با مادرش توقیف و با پافشاری مادرش که گفته بود تا مرا نکشید نمیگذارم بجه مریضم را به زندان ببرید ایشان را بردند بیمارستان تحت نظر مامورین ساواک ۴٨ ساعت بودند و بعد از ۴٨ ساعت و بازجوئیهایی اجازه برگشتن بخانه را به ایشان میدهند و دخترم را بعد از شش ماه مرخص میکنند و دو ماه بعد از مرخصی یکروز صبح که بقصد دانشکده ازمنزل خارج میشود دیگر ما او را ندیدیم تا خبر شهادت او را در روزنامه خواندم و تا بحال نه اثاثیه و لباس و لوازم او را و نه قبر او را بما نشان نداده اند و خفقان بقدری زیاد بود که اقوام و دوستانم جرات آمدن به خانه ام را تا چند روز نداشتند و اینک از محل دفن او و از نوع کشتن او خبری ندارم ولی پسرم ر ابعداز ٨ ماه ملاقات دادند در حالی که در برخورد اول او را نشناختم ازشدت ضعف و پریدگی رنگ و خلاصه او را به سه سال زندان محکوم کردند. در تاریخ ۲۹/۲/۵۴ مدت زندانی او تمام میشود و او تا بحال درزندان بسر میبرد و بعد از انقضاء مدت زندان ایشان بعد از مراجعه به همه مقامات مجدداٌ ایشانرا بردند محاکمه که تو در زندان تبلیغ کرده و کتاب خوانده ای در صورتی که با ضوابط زندان چگونه ممکن است کسی تبلیغ کند مضافاٌ اینکه ایشان متهم است که در تاریخ ۵/۲/۵۶ تو درزندان تبلیغ کرده ای و ایشان طی دفاعیه که نوشته و الان در پرونده ایشان موجود است میگوید من طبق دفاتر زندان در تاریخ ۲۹/۱/۵۶ اززندان اوین که شما مدعی هستید مدت چهار مرتبه با بستگانم ملاقات داشتهام و همه اینها را دفتر زندان گواهی میدهد و نتیجتاٌ در تاریخ ۵/۲/۵۶ در زندان اوین نبودهام که تبلیغ بکنم یا کتابی بخوانم و تازه اگر کتابی خواندهام کتابی بوده که درکتابخانه زندان بوده است کتابی که خواندن آن چهار سال زندان دارد چرا در کتابخانه نگاه میدارید در هرصورت ایشان را به چهار سال دیگر محکوم میکنند و فعلاٌ در زندان بسر میبرد و مطلب مهمتر که باز در پرونده منعکس است اینکه من که مدت قانونی زندانم در تاریخ ۲۹/۲/۵۴ تمام میشود چرا بدون هیچ مجوزی تا تاریخ ۲۵/۲/۵۶ دو سال تمام مرا در زندان نگاه داشته اید که من مرتکب چنین گناهی بشوم زیاده بر این مزاحم نمیشوم و همین قدر بدانید وضع حقوق بشر بدست حکومت ایران این چنین است و مطلب دیگر از حقوق بشر در ایران اینکه من الان نمی دانم با این شرحی که به شما دادم سرنوشتم چه خواهد شد چون ممکن است برای همین مطالب مرا تحت بازجوئی قرار دهند و زندانم کنند.

با تقدیم احترامات محمد مدیر شانه چی ===========================================

گفتگوی ۴ ساعته دکتر حبیب لاجوردی با زنده یاد شانه چی در پاریس (چهارم مارس سال ۱۹۸۳ )در این مصاحبه زنده یاد شانه چی از جمله به موارد زیر اشاره می کنند:شیخ محمد تقی بهلول و واقعه مسجد گوهر شاد، زندانی شدن بهلول و نقش داش مشدیهای آنزمان در آزادیش، حکومت نظامی و کشته شدن مردم، داستان کشف حجاب توسط رضا شاه، تفاوت حجاب و استتار، حضور قوای شوروی در ایران، کانون نشر حقایق اسلامی و نقش استاد محمد تقی شریعتی، ابتکار انگلیسیها برای مقابله با حزب توده، بازگرداندن آیه الله قمی به ایران توسط انگلیسی ها، رشد روزافزون هیئات مذهبی در خراسان، فعالیت بهائیان و تلاشهای دکتر مصدق و کوته بینیهای کاشانی، کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، فدائیان اسلام و دستهای پشت پرده، واقعه ۱۵ خرداد ۴۲، نامه ای که در زندان از جیب دکتر یدالله سحابی در میآورند و بازجوییهای تازه، کمیته بازار جبهه ملی، بحث با دکتر سنجابی، دکتر صدیقی و دکتر بختیار، دستگیری و جانباختن چهار فرزندش، ویژگی های آیه الله طالقانی و اشاره به شبی که ایشان جان داد، تفاوت آیه الله خمینی با دیگران، برخورد تند آیه الله طالقانیی با آیه الله بهشتی و آیه الله موسوی اردبیلی، تیربارانهای آغاز انقلاب، سخنرانیهای ابوالحسن بنی صدر، حمله تیمسار نصیری در توالت زندان به یکی از نگهبانان زندان برای گرفتن اسلحه، گفتگوی شانه چی با تیمسار مقدم لحظاتی پیش از اعدام، تکذیب این شایعه که گویا فلسطینی ها محافظ خمینی بودند یا در حوادث انقلاب نقش داشته اند...
و تآکید روی این نکته که رژیم میخواهد مرا ضایع کند و بگویند فلانی هم با ما همکاری میکند..




اندر سوگ سياوش شاملو!









چهار شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷ - ۲۱
ژانويه ۲۰۰۹خسرو شاکری
هنگامی که خبر نهايی مزايده (مصادره) اسباب واثاثه ی منزل احمد و آيدا شاملو را خواندم دل بيمارم را درد ديگری هم گرفت – درد بيماری خودخواهی های بزرگ آدم های کوچک که با خود خواهی های بزرگ ذره ای هم بزرگ نمی شوند.به ياد ندارم چگونه در آستانه ی انقلاب در لندن با شاملو آشنا شدم. شايد زنده ياد ساعدی، که از پيش می شناختم، مرا نزد او برد و با او آشنا ساخت. آن ساعتی که آن جا بودم بيش از آن چه در فکر چگونگی همکاری پيشنهادی او با ايرانشهر بوده باشم، به نظاره ی چهره، چشمان، حرکت های صورت و دست های او، به زبانِ بدن (body laguage/langage corporel) شاملو مشغول بودم. می گشتم تا مردی را که دهه ها از راه شعرش از دور می شناختم و برايش احترامی عميق قائل بودم، از طريق چهره، چشمان، حرکات صورت اش آنچه که وی در باره ی آينده ی تاريک انقلاب می گفت براستی دريابم که ژرفنای افق مهيب آينده ی ايران را در چشمانم و مغزم می ترکاند. بهت زده از افقی که او از آينده ای مهيب در برابر منِ بدبين نسبت به انقلاب ساخت از وی جدا شدم، تا اينکه يک ماه و نيم بعد او در تهران مرا به همکاری برای کتاب جمعه به نزد خود خواند. در نخستين جلسه ای که با حضور مدعوين برای بحث درباره ی مجله ی مورد نظر او برگذار بود احترام ام برای او ريشه های عميق تری يافت، چه او با مدارا و شکيبايی بی سابقه ای در ايران به همه گوش می داد و هيچ در صدد نبود عده ای معروف و غير معروف را به زائده های خود بدل سازد. در طول حدود يکسالی که از نزديک به طور روزمرَه او را می ديدم و به نحوه ی کار او آشنا می شدم، هرروز بيش از پيش در شگفتی می شدم که چگونه در کشوری که هر کس دنبال نامی است و با بدست آوردن خرده نامی با ديگران، حتی کسانی که از شانه هايشان بالارفته است، حقيرانه رفتار می کند، مردی پيدا شده بود اين چنين شکيبا که هيچ چيز را بر همکارانش تحميل نمی کرد، بل حتی با آنان در تدوين نوشته ها و مصاحبه های خود شور می کرد. نکته ی ديگری که طی آن سال و چند ماهی در کمبريج (ماساچوسِت) مرا در خصايل او خيره کرد اين بود که هرگز نديدم که وی، برخلاف ما ايرانيان، از کسی بد گويی کند، يا کسی را خوار سازد. بزرگمنشی او غول آسا بود.در چند ماهی که، پس از سخنرانی اش در دانشگاه هاروارد در کمبريج، او و همسرش <مهمان>من بودند و از صبح تا شب را با هم سر می کرديم او را بيشتر شناختم و احترام ام برای او بيشتر شد. تصور نشود که او بی عيب و انسانی کامل بود؛ نه، اما کمال انسانيت در او بود. رابطه ی عاشقانه اش با آيدا چون دانوبی که خروش های آغازين خود را پشت سر گذاشته بود در آرامشی دلپذيرِ ديدنی به پيش می رفت. آنچه مصاحبت با او را دلپذير تر می ساخت زبان پر مزه ريز ظريف و شاعرانه ی وی در باره ی همه چيز بود.او گاه به گاه از سه فرزندش سخن می گفت. نخستين آنان، سياوش، را در همان روزهای نخستين پس از انقلاب در تهران ديده بودم. فرصت زيادی دست نداد با او آشنا شوم. او در باره ی نقش انقلابی خود در آن روزها لاف ها می زد، بدون آنکه بداند انقلاب به کار گرفتن اسلحه ی گرم نيست؛ انقلاب هنگامی انقلاب است که انسان ها يک به يک و با هم از سرشتی ديگر شوند و تمام زباله های ضد انسانی را از خصايل خود بزدايند. به نظر می رسد که او نيز در موج غرَای فساد رشد يابنده غرق شده است.پسر ديگر شاملو، سيروس، به درخواست پدرش همسفر من از تهران تا پاريس شد. چند روزی پس از بسته شدن روزنامه آيندگان ناگزير شدم اتوموبيلی را که برای ايرانگردی با خود آورده بودم به فرنگستان بازگردانم، چون دولت بازرگان آوردن خود رو را ممنوع کرده بود – امری که شگفت انگيزانه مشمول دو اتوموبيل آلمان شرقی برای نوراالدين کيانوری و مريم فيروز فرمانفرما نشد، که رانندگان زن و مرد جوان کمونيست شان، به همراه من به مرز ايران رسيده، و مرزبانان از من خواسته بودند سخنان آنان را ترجمه کنم.به هنگام بازگشت، شاملو از من پرسيد آيا می توانستم سيروس را همراه خودبه آلمان ببرم؟ با ترتيباتی که برای خروجش دادم با هم سفری جالب از راه ترکيه و يونان به فلورانس وسپس پاريس کرديم. چه سفری! من می راندم و خسته می شدم و او با نوای زيبای گيتارش خستگی را از من می زدود. وی از پاريس به قصد اقامت رهسپار شمال آلمان شد. اما بعد ها شنيدم – شايد از خود شاملو – که فلورانس را بيشتر پسنديده بود و در آنجا رحل اقامت و خانواده افکنده بود. در آن سفر، هم با سيروس آشنا شدم و هم از شاملو شناخت بيشتری پيدا کردم.ديگر فرزند شاملو را،که در آن دوران در لندن می زيست، هرگز نديده ام. آن طور که از شاملو شنيدم سرش به کار خويش بود.حال نمی دانم که سياوش به نمايندگی از آن دو توانسته است چنين حکمی را از دادگاهی مردانه عليه بانوئی بگيرد که از نظر نظام حاکم چون شهروندی درجه ی سوم – بانويی غير مسلمان – تلقی می شود. چه پيروزی شرافتمندانه ای! و چه آسان. دلم می خواست سياوش در درنگی به اين می انديشيد که، اگر پدرش اکنون او را نظاره می کرد، چه حالی می داشت. البته حکمی که سياوش را پيروز کرده است همان آتش سياوش ما ايرانيان نبود، بل <مثل آب> بود، که خاکی است پاشيده بر سر فرهنگ ايران.اما نبايد فراموش کرد که، در عين اينکه مصادره ی يادگار های شاملو ضايعه اي ست ناپسند، اهميت فرهنگی شاملو چنان است که با چنين اقدامات ناپسندی کوچک نمی شود. آيدا خود در ياری و ياوری خويش در زندگی شاملو به نوبه خويش شمايلی است که تاريخ ادب ايران هرگز فراموش نخواهد کرد. فراموش نمی توانم کرد که، هنگامی که به دلايلی، که حال گفتن ندارد، تيراژ ۳۰ هزاری کتاب جمعه به زير ده هزار سقوط کرد و ناشر پول پرست ديگر انتشار آن مجله را برای کيسه ی سيراب نشدنی اش به اندازه ی کافی سودآور نمی يافت، احمد شاملو جواهرات آن بانوی فداکار را به گرو گذاشت تا انتشار مجله قطع نشود، و نشد، چون، با تغييراتی در مجله، تيراژ باز به ۳۰ هزار رسيد.ياری و ياوری آيدا با کار فرهنگی شاملو آن بانو را وارث به حق و شمايلی در کنار شاملو می سازد؛ نه يک امر ژنتيک و نه يک حکمِ نظامی مردسالار و اسلام سالار هيچکدام نمی توانند آن حقانيت فرهنگی را مانع شوند.

خسرو شاکری-زندپاريس، اول بهمن ۱۳۸۷______________________________________

خانه بامدادگفت و گوئی با آیدا از سایت جدید آنلاین:http://www.jadidonline.com/images/stories/flash_multimedia/shamlou_ida_test/shamlou_high.html