۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

برای ندا و شقایق های در خون تپیده

منیر طه

برای ندا و شقایق های در خون تپیده

خونِ شقایق

آن شقایق کز سرِ چاکِ گریبانت دمید

بوستان را ای گلِ آتش در آتش در کشید

گِردباد هرزه در گلبرگ هایت در فتاد

وه تو را از ساقۀ سبزت چه بی رحمانه چید

از حریر نرمِ مژگانِ فرو افتاده ات

تا لب و دندانِ در هم مانده ات خون می چکید

هر نفس می خواستی با هم نفس سودا کنی

آفتِ اهریمنی راهِ نفس را می بُرید

گوشِ منگش آنهمه آه و فغان را بر نتافت

چشمِ تنگش اینهمه عصیان و طغیان را ندید

قیمتِ بالایِ ، قد و قامتت را کم گرفت

در قد و بالات افتاد و جگرگاهت درید

تا دگر سر بر نیفرازی به خوناب جگر

نیشِ دندان در سرت افراخت خونت را مکید

غرّشِ مسموم ، همراه خس و خاشاک راه

در میانِ خون و خاکستر به گورستان وزید

دست ها برخاست خشمِ چشم ها فریاد شد

لعنت و نفرینِ در خون خفته در رگها دوید

آتشِ افسرده در خاکسترِ خون و جنون

عاقبت از سینۀ گرمِ شقایق سرکشید

طعمۀ خون در دهان را نعرۀ خونخوار را

هرچه آدم بود دید و هم همه عالم شنید

سِفله در غرقابِ خون افتاده و جان می کَند

بخت پیروزی از آنِ توست ای گُرد آفرید

-----

روزی از آن روز ها ، آن روزگاران ، آن زمان

کز سرِ بیداد باز از شاخِ گل خون می چکید ،

بانگ و فریاد رهایی هر کجا پیچیده بود

آرزو در سینه می جوشید و دل ها می تپید ،

شوربختی بر سریر شوقِ آزادی نشست

دیو از این در رفت و از آن در هیولا در رسید

ونکوور ، جون 2009 تیر 1388

بر مزارِ بزرگ نیا ، قندچی و شریعت رضوی

منير طه

اين نخستين خوني بود كه درحكومتِ مشروطة منكوبه ، سطح دانشگاه را رنگين كرد ، و ادامه يافت تا خلافتِ ديگر جباران و كاربُردِ همانندش و آن به وقتِ پادشاهِ فراريِ امريكايي بود كه با يك ‌اردنگي به داخل دروازه شوت شد و با همان اردنگي به خارجِ دروازه اُوت .

روزنامه‌هاي ‌نوكرِ دربار و ميرآخورانِ روزنامه نگار نوشتند : سربازان تيراندازيِ هوايي كرده بودند . از جان‌گذشته اي هم نوشت : لابد دانشجويان بالاي درخت نشسته بودند . ندانستم چه بر جانش آمد .

بر مزارِ بزرگ نیا ، قندچی و شریعت رضوی

جان باختگانِ 16 آذر 1332

دوش رفتم بر سرِ خاكِ عزيزانِ مصدق

آنكه جان درباخته در پايِ پيمانِ مصدق

سر‌ به سنگش‌كوفتم سردادم افغانِ مصدق

ناله ها برخاست از گورِ عزيزانِ مصدق :

كاي رفيقِ مهربان جانِ تو و جانِ مصدق

ما به دامِ روبه مكروهِ مكار اوفتاديم

ما به كامِ گرگِ خون آشامِ خونخوار اوفتاديم

ما نهالِ نورسي بوديم و از بار اوفتاديم

اي خوشا جان باختيم آخر به پيمانِ مصدق

اي رفيقِ مهربان جانِ تو و جانِ مصدق

چون به كين خواهي درآمد دشمنِ پركينة ما

دشمنِ پركينة ما ، روبهِ گرگينة ما

ناله اي ديدي برآيد از دل و از سينة ما ؟

ناله و ما ؟! ناله و طفلِ دبستانِ مصدق ؟!

اي رفيقِ مهربان جانِ تو و جانِ مصدق

ما به پاي دوست با سوكِ تن و جان عهد بستيم

ما سرِ شمشيرِ دشمن را كنارِ جان شكستيم

ما به رنگِ خونمان در دام اهريمن نشستيم

تا مگر آزاد گردد جانِ ايرانِ مصدق

اي رفيقِ مهربان جانِ تو و جانِ مصدق

ما در اين خاكِ سيه هم آتشي داريم و سوزي

آتشي داريم و سوزي از شرارِ دلفروزي

ليك اي افسوس ما را نيست ديگر آنكه روزي

سر گذاريم از سرِ شادي به دامانِ مصدق

اي رفيقِ مهربان جانِ تو و جانِ مصدق

گو رفيقان را كه لرزد استخوان ها در برِ ما

استخوان ها لرزد و لرزد دريده پيكرِ ما

اين دريده پيكرِ ما ، اين جدا از تن سرِ ما ،

روز و شب دل ناگران از بند و زندانِ مصدق

اي رفيقِ مهربان جانِ تو و جانِ مصدق

تهران ، دي 1332