۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

انقلاب بهمن ١٣٥٧و موضع سياسی برخی از طرفداران دکتر بختيار


سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷ - ۱۷ فوريه ۲۰۰۹
منصور بيات زاده

درباره انقلاب بهمن ١٣٥٧، انقلابی که مليون ها زن و مرد ايرانی از طبقات مختلف اجتماعی که با توافق و تمايل خود در مبارزات آن زمان شرکت نمودند و در طی آن مبارزات ، موفق شدند تا رژيم استبدادی، فاسد، بی عدالت ، چپاولگر و وابسته به امپرياليسم شاه را سرنگون کنند، تا کنون مطالب زيادی نوشته شده است. اما هيئت حاکمه جمهوری اسلامی با اعمال و رفتار غيرقانونی و سرکوبگر خود ، چنان وضع ناهنجاری در وطنمان ايران بوجود آورده است ، که کمک کرده است تا طرفداران رژيم محمد رضاشاهی و دستگاههای تبليغاتی ايالات متحده آمريکا، اسرائيل و برخی از کشورهای اروپائی و قلم بمزدهای آنها در بين مخالفين جمهوری اسلامی ، با تبليغات خود جوی سياسی بوجود آورند که بسياری از فعالين و تحليلگران سياسی، کمتر حاضر شوند از خواست «استقلال» ، بعنوان يک ارزش سياسی سخن گويند و يا بدفاع از آن «ارزش » برخيزند. اين جوّ سياسی باعث شده است تا برخی از مبارزين دوران شاه - مبارزينی که در افشاء عملکرد رژيم وابسته به امپرياليسم شاه نقش داشته اند - از همکاری و همسوئی با گروه های طرفدارآن رژيم شاه در مبارزه با حکومت جمهوری اسلامی دم بزنند. بطوريکه حتی تعدادی از فعالين کهنه کار سياسی طيف چپ باتفاق تعدادی چند از آن طيفی که هويت سياسی خود را از مبارزات چريکی و مسلحانه «جنبش سياهکل» گرفته اند، با افتخار در جشن سياسی هشتادمين سالگرد وزير اطلاعات رژيم شاه که خود يکی از تئوريسن های حزب فاشيستی «رستاخيز شاه» بود، شرکت کنند ــ همان حزبی که محمدرضاشاه پهلوی تاکيد داشت که تمام ملت ايران عضو آن «حزب» می باشند و هرکس که با تصميم شاهانه مخالف است ، برود پاسپورتش را بگيرد و سرزمين ايران را(گويا آن سرزمين ارث پدريش بود و نه همچنين وطن ايرانيان مخالف شاه) ترک کند ــ .البته جناب وزير شاه و تئوريسن حزب فاشيستی رستاخيز در سخنرانی اش در آن جشن سياسی ، مهمانان «چپ» خود را ، همچون دوران رژيم شاه «فعالين ضد ايرانی در خارج از کشور» (١)
، خطاب نکرده ــ چون کاملا آگاه بوده است که آن اتهامات زائيده فکر معلول «مقام امنيتی» و «ميرزا بنويس» های ساواک بوده است و درحقيقت آن رژيم شاه بود که «ضد ايرانی» عمل می کرد ــ ، بلکه صميميت بخرج می دهد و آنها را «ميش» می نامد؟! بر پايه اين جوّ سياسی که در اثر تبليغات «پهلويست ها» و دستگاههای تبليغاتی بيگانگان و قلم بمزدهايشان در بين نيروهای سياسی ايرانی بوجود آمده ، بسياری از فعالان سياسی برای اينکه مبادا متهم شوند که به «جبهه طرفداران نظام جمهوری اسلامی» پيوسته اند، کمتر حاضرند از خفقان دوران رژيم شاه همچون اوائل انقلاب باصراحت سخن گويند.از خاطر بدور نداريم که در دوران رژيم شاه ،خواست اجرای اصول قانون اساسی مشروطيت، از گناه های کبيره! محسوب می شد .حال چقدر جای تأسف است که در رابطه با سی امين سالگرد انقلاب بهمن ١٣٥٧ ، بعضی از فعالين سياسی، از جمله برخی از طرفداران دکتر شاپور بختيار طی نوشته هائی که در خشم، تعصب و احساسات آبشخور دارد، روشنفکران و فعالين سياسی سازمانها و احزاب را بغلط و بدون ارائه هيچگونه استدلال قانع کننده ای، مورد انتقاد قرار میدهند که چرا در زمانيکه دکتر شاپور بختيار حکم نخست وزيری را از شاه گرفت از او حمایت نکردند؟ آنهم در زمان اوج مبارزات زنان و مردان ايرانی، یعنی در زمانيکه پايه های رژيم استبدادی محمد رضا شاه پهلوی بيشتر از هرزمان ديگر متزلزل شده و درحال سقوط بود ــ ( همان مبارزاتی که شخص دکتر بختيار تا قبل از پذيرفتن حکم نخست وزيری از شاه ، همچون ديگر رهبران و فعالين سازمانهای سياسی ازجمله رهبران و فعالين حزب ايران و جبهه ملی ايران و نهضت آزادی ايران... در آن شرکت می کرد) بنظر من چنين نوشته هائی که هدف اصلی شان توجيه تصميم غلط دکتر بختيار در قبول حکم نخست وزيری شاه، آنهم در آن مقطع تاريخی است ، نا خواسته کمک به مخدوش جلوه دادن حقانيت مبارزات مردم ايران عليه رژيم وابسته به امپرياليسم شاه می باشد.
در واقع چقدر غير مسئولانه می باشد ، افرادی که در هنگام مبارزات خود در جبهه ملی ايران در اروپا و کنفدراسيون جهانی محصلين و دانشجويان ايرانی عليه سياست و عملکرد رژيم وابسته به امپرياليسم شاه ، بر مبارزات مسلحانه و توسل بقهر تاکيد داشتند و از شعار سرنگونی رژيم شاه دفاع می نمودند و حتی در آنزمان پافشاری می کردند تا تبليغ و ترويج آن نوع شيوه مبارزه را به جبهه ملی در اروپا، آمريکا و خاورميانه - که در برگيرنده گروهها و افرادی با برداشتهای متفاوتی از چگونگی مبارزات دمکراتيک و طبقاتی بودند، تحميل کنند ــ . آن پافشاری و تحميل بود که باعث استعفا و کناره گيری برخی از فعالين و کادرهای سياسی از تشکيلات جبهه ملی ايران شد .(٢) گويا اين هموطنان محترم فراموش کرده اند که در آنزمان که مدافع مبارزات قهرآميز شده بودند چه اصراری بر اين امر داشتند تا دفاع و تبليغ از حقانيت شيوه مبارزه مسلحانه و مبارزات قهرآميز رابه بخشی از خط مشی و وظائف کنفدراسيون جهانی محصلين و دانشجويان ايرانی تبديل کنند، بدون اينکه به اين موضوع توجه داشته باشند که «کنفدراسيون»، سازمان جنبی هيچ حزب و سازمان و جبهه ای نيست و طرفداران و مخالفين مبارزه مسلحانه و قهرآميز درآن تشکيلات عضويت دارند. ( طرفداران يکی از گروههای مائوئيستی آن زمان، کوشش داشتند تا تز« سه جهان» انديشه مائوتسه دون را به کنفدراسيون جهانی محصلين و دانشجويان ايرانی تحميل کنند.) و بدین وسیله کمک به انشعاب در درون کنفدراسيون نمودند.با گذشت چندين سال از سرنگونی رژيم شاه و سقوط دولت ٣٧ روزه بختيار ، عده ای از همان طرفداران مبارزات مسلحانه به جمع طرفداران دکتر بختيار، آخرين نخست وزير شاه پيوسته اند و کوشش دارند تا همسو با عده ای ديگر مسائل دوران انقلاب بهمن ١٣٥٧را وارونه جلوه دهند و «روشنفکران» را مسئول نامردميهای کنونی هيئت حاکمه جمهوری اسلامی معرفی کنند، آنهم به اين دليل که چرا در آن زمان از بختیار دفاع نکردند؟! من با تحليل و تفسير اين هموطنان محترم که چند سال پس از سرنگونی رژيم شاه و ساکن شدن دکتر بختيار در پاريس، يکمرتبه توجيه گر تصميمات سياسی دکتر بختيار در دوران اوج گرفتن مبارزات مردم شده اند ، توافق ندارم و تا کنون مخالفت خود را بطور صريح و واضح در نشست ها و تجمعات نيروهای سياسی و حتی در برخی از نوشته هايم توضيح داده ام.(٣) مجددأ سعی می کنم طی اين نوشته چگونگی شرايطی را که سازمانها و احزاب سياسی مخالف با عملکرد حکومتی رژیم شاه با آن روبرو بودند توضيح دهم. زيرا بررسی دقيق چگونگی عملکرد آن رژيم کمک به روشن کردن بخشی از صفحات تاريخ معاصر ايران است.سياست ترور و خفقان رژيم شاه بود که سبب شده بود تا نيروهای آزاديخواه ، استقلال طلب و دمکرات ، کوچکترين امکاناتی قانونی در اختيار نداشته باشند ــ اگرچه اصول قانون اساسی مشروطيت بطور واضح بر اين حقوق تاکيد داشت ــ تا از آن طريق به تبليغ نظرات و عقايد خود دست زنند و درباره فوائد جامعه «باز» ، جامعه ايکه تمامی شهروندانش حق آزادی بيان و قلم را داشته باشند و طی انتخابات آزاد و دمکراتيک نمايندگان سياسی خود را برای اداره کشور انتخاب کنند و بتوانند روش و سياست رژيم شاه و وابستگی آنرا به بيگانگان بطور علنی و بنام سازمان و هويت سياسی خود با مردم در میان گذارند. نبايد فراموش کرد که محمدرضاشاه پهلوی ، بر آنچه که اصول قانون اساسی تعيين کرده بودند اعتنائی نداشت و تنها اسمأ پادشاه نظام مشروطه بود. زیرا در نظام سلطنت مشروطه، «پادشاه می بايستی سلطنت کند و نه حکومت» ! اما شاه مستبدانه حکومت می کرد. رژيم شاه با هرنوع فعاليت سياسی ـ اجتماعی در چارچوب قانون اساسی مشروطيت مخالف بود و هر نوع تجمع ايرانيان را بغير از تجمع در «مساجد» و «تکيه های مذهبی» ممنوع میکرد ــ ضمن توجه به اين نکته که ساواک که در بين جماعت روحانی نيز نفوذ کرده بود میکوشید تا با کمک همکاران روحانی خود انجام مراسم مذهبی مردم را نيز تحت کنترل داشته باشد ــ . اگرمحمد رضا شاه در آخرين روزهای حکومتش حاضر شد دست بسوی طرفداران دکتر مصدق از جمله دکتر شاپور بختيار دراز کند، نه بدين خاطر بود که او واقعأ طرفدار «حاکميت قانون» و «حاکميت ملت» شده بود، بلکه بدين خاطر که شايد از نام شخصيت های ملی و مصدقی چون دکتر غلامحسين صديقی، دکتر کريم سنجابی و يا دکتر شاهپور بختيار که در وابستگی با دکتر مصدق و جبهه ملی در بين ملت ايران دارای آبرو و حيثيتی بودند ، برای حفظ سلطنت خود استفاده کند، تا بعدأ با کمک «ارتش شاهنشاهی»، بتواند از سقوط نظام و سپرده شدنش به زباله دان تاريخ جلوگيری نمايد. محمد رضا شاه گويا آدم کم حافظه ای بوده است، چون اسناد و مدارک تاريخ معاصر ايران نشان میدهند که او در سال ١٣٤١ سعی کرد تا از طريق نخست وزير وقت اسدالله علم با رهبران جبهه ملی ايران ( الهيار صالح ، دکتر مهدی آذر...) مصالحه ای انجام دهد و با واگذاری چند صندلی سناتوری ، چند سفارت و چند استانداری به اعضای رهبری جبهه ملی و همچنين قول واگذاری چندين نماينده مجلس شورايملی از تهران و شهرهای بزرگ ، جبهه ملی را بخدمت گيرد. ولی رهبری جبهه ملی با بحث در رابطه با پيشنهاد شاه و علم در جلسه شورايعالی ، به اين نتيجه رسیدند که بايد خواستار برقراری حکومت قانون به شيوه دمکراسی شوند و بر اجرای کامل قانون اساسی ، آزاد بودن انتخابات مجلس شورايملی و سنا و عدم دخالت شاه در امور دولتی تاکيد ورزند، پيشنهادی که مورد توافق شاه و علم قرار نگرفت. اسدالله علم به الهيار صالح و دکتر آذر گفته بود که شاه، « مشروطه ای که شما می خواهيد، نخواهد داد»! (٤) رفتار و عملکردهای سرکوبگرانه و غير قانونی رژيم شاه و وابستگی اش به بيگانگان، مسائلی بودند که در طول زمان سلطنت محمد رضاشاه پهلوی تأثير منفی خود را در جامعه ايران بجا گذاشته و عکس العمل مردم را سبب شده بودند. زمانيکه دکتر بختيار به حرکت اعتراضی مليونها زن و مرد ايرانی کوچکترين توجه ای نکرد و حکم نخست وزيری را از شاه پذيرفت - بدون اينکه حتی با همکاران حزبی و جبهه ای اش در آن مورد مشخص مشورت و نظر خواهی کرده باشد- با این عمل خودسرانه خود قبول کرد که او را از «حزب ايران» و «جبهه ملی ايران» ، اخراج کنند!قبل از ادامه بحث و اشاره به بعضی از مسائل سياسی مربوط به انقلاب بهمن ، ضروريست در اين نوشته نيز ياد آور شوم که من (منصور بيات زاده) که خود را يک «سوسياليست مصدقی» می دانم ، از طرفداران انقلاب بهمن ١٣٥٧ می باشم و به مبارزات و فداکاريهای مليونها ايرانی در انقلاب بهمن ماه ١٣٥٧ارج می نهم. من در بسياری از نوشته ها و گفتارهایم از انقلاب بهمن، بنام «انقلاب شکوهمند » نام برده ام.همانطور که قبلا اشاره کردم، من برعکس نظرات بسياری از فعالين و نيروهای سياسی ازجمله طرفداران دکترشاپور بختيار، سرنگونی رژيم مستبد و وابسته به امپرياليسم محمدرضاشاه پهلوی را دست آوردی بزرگ ارزيابی می کنم. من براين نظرم : همانطور که انقلاب کبير فرانسه تلنگری بزرگ به جامعه استبدادی و «بسته» فرانسه زد، انقلاب بهمن ١٣٥٧ نيز تلنگری بزرگ به جامعه خفته و استبدادی و استعمار زده ايران وارد نمود.اين یک واقعيت تلخ تاریخی است که بسياری از دست آوردهای انقلاب بهمن ١٣٥٧، همچون بسياری از دست آوردهای انقلاب کبير فرانسه، بعد از پيروزی انقلاب بباد رفتند . اگر در انقلاب کبير فرانسه، پس از سرنگونی نظام استبدادی سلطنتی در آن کشور، بسياری از فرزندان انقلاب سرشان را در زیر گيوتين بباد دادند، در انقلاب بهمن نیز که باعث سرنگونی رژيم مستبد و وابسته به امپرياليسم شاه در وطنمان ايران واحیاء مجدد استقلال و «حاکميت ملی» ايران شد، تعداد بیشماری از فرزندان آزاديخواه و عدالت طلب انقلاب، بجوخه های اعدام سپرده شدند.اما بدين خاطر که در انقلاب فرانسه بخش بسياربزرگی از زنان و مردان فرانسوی - زنان و مردانی که تا قبل از آن از کوچکترين «حقوقی» برخوردار نبودند- پا بعرصه مبارزات سياسی ـ اجتماعی گذاشتند و در اثر مبارزات خود موفق شدند تا سيستم سلطنتی موروثی و استبدادی جامعه بسته فرانسه را درهم نوردند ، انقلاب آن پابرهنه ها و بيسوادان بنام «انقلاب کبير» در تاريخ ثبت شد.انقلاب بهمن ١٣٥٧ نيزدر مقایسه با انقلاب کبیر فرانسه و با در نظر گرفتن ارزش های آن ، «شکوهمند» بود ، چون مليونها زن و مرد ايرانی در مبارزاتی که عليه شاه درجريان بود، شرکت کردند. شرکت توده های وسیعی از مردم در آن مبارزات کمک کرد تا بسياری از زنان و مردان ايرانی نه تنها با بخشی از حقوق خود بعنوان يک «انسان» آشنا شوند بلکه همچنين به «قدرت» سياسی ـ اجتماعی که انسانها در همکاری و همسوئی با يکديگر می توانند بدان تبديل شوند، پی ببرند! در اوائل انقلاب چنان وضعی سياسی بر جامعه حاکم شد که آزادی بيان و قلم در ايران برای مدت کوتاهی امکان پذير گردید و نويسندگان و فعالين سياسی ـ اجتماعی صحبت از عمر کوتاه «بهار آزادی» نمودند. با توجه به نکاتی که اشاره رفت، نبايد به مليونها زن و مرد ايرانی که در مبارزات عليه رژيمی که از حمايت و پشتيبانی سازمانهای جاسوسی «سيا» و «موساد» و «مستشاران نظامی آمريکا» برخوردار بود و در آن مقطع تاريخی يکی از بزرگترين «ارتش» های جهان را دراختيار داشت شرکت کردند و موفق به سرنگونی آن شدند، کم بهاء داد! مخالفين انقلاب ، از جمله يک روزنامه نگار که خود را طرفدار سياست و عملکرد دکتر بختيار معرفی کرده است، صرفنظر از جعل سند، به مليونها زن و مرد ايرانی که در انقلاب شکوهمند بهمن ١٣٥٧ شرکت کرده بودند، خرده می گيرد که تظاهرکنندگان انسانهای بيسوادی بودند که بدنبال نوحه خوان ها براه افتادند! تنها پاسخ به چنين افرادی ، راه حلی است که برتولد برشت در رابطه با تظاهرات ١٧ ژوئن ١٩٥٣ به رهبران دولت آلمان شرقی در شعر معروف «راه حل» داد. او نوشت که بروند و «ملت ديگری» انتخاب کنند! (٥) دکتر محسن قائم مقام يکی از مصدقيهای قديمی مقيم نيويورک، فردی که در مبارزات دانشجويان دانشگاه تهران در سالهای ١٣٣٩ تا ١٣٤٢ و بعدها ضمن گذراندن دوره تخصصی خود در نيويورک درفعاليتهای کنفدراسيون جهانی محصلين و دانشجويان ايرانی و سازمانهای جبهه ملی ايران در ايالات متحده آمريکا ، و مبارزه با اعمال غير قانونی و سرکوبگرانه رژيم شاه فعالانه شرکت داشت، در رابطه با دست آوردهای انقلاب بهمن ١٣٥٧در مقاله ی « طرفداران جمهوری و وارث تخت و تاج پهلوی دعوت از طرفداران جمهوری، به قبول زعامت وارث تخت و تاج پهلویها» می نويسد: «انقلاب بهمن نتیجه بالغ بر صد سال مبارزه مردم برای رهائی از چنگال استبداد بود. اینکه به آنچه میخواستیم نرسیدیم معنیاش این نیست که دستاوردی نداشتهایم. برچیدن سلطنت دستاورد بزرگی برای مردم بود. علاوه بر آن بزرگترین دستاورد انقلاب آن بود که مردم کوچه و خیابان را به میدان سیاست مملکت کشاند. سیاست را بخانهها برد.» (٦) نوشتار و گفتار برخی از فعالين سياسی از جمله برخی از طرفداران دکتر شاپور بختيار، درباره انقلاب بهمن ١٣٥٧ بيانگر اين واقعيت تلخ است که اين هموطنان محترم، اگرچه خود سالهای سال عليه رژيم مستبد و وابسته شاه مبارزه کرده اند، باز روابط استبدادی حاکم بر جامعه ايران در دوران رژيم شاه را بکلی فراموش نموده اند و بجای تحليل صحيح از آن دوران که چرا و بچه دليل نيرو های مصدقی - که اين هموطنان نیز خود را بخشی از اين طيف سياسی می دانند- نتوانستند مردم ايران را تحت تأثير نظرات خود قرار دهند و آنان را- در آن مقطع تاريخی که انقلاب رخ داد- بنفع سياست ها و اهداف و خواست های خود بميدان مبارزه بکشانند؟ متأسفانه برپايه احساسات و تعصب و شعار به مسائل و رويدادهای آن دوران برخورد می کنند.اين هموطنان محترم نمی خواهند قبول کنند که با تکيه بر «ارتش شاهنشاهی» و توجه به ماهيت ارتجاعی و وابسته اکثر صاحبمنصبان آن ، و بدون حمايت و پشتيبانی زنان و مردان ايرانی نمی شد، نظام دمکراسی در ايران برقرار کرد. وانگهی برقراری نظام دمکراسی احتياج به فرهنگ سياسی و نهادهای مخصوص به خود دارد که يکی از آن نهادها، وجود احزاب قوی و با نفوذ در جامعه می باشد. بسياری از فعالين سياسی برقراری «حاکميت قانون» را با «نظام دمکراسی»، عوضی می گيرند، اگرچه نظام دمکراسی هم به «حاکميت قانون» احتياج دارد، ولی هر«حاکميت قانونی»، برابر و مساوی با «دمکراسی» نيست!(٧)از محتوی چنان نوشته های انتقادی و احساساتی در نقد انقلاب بهمن و در دفاع از دکتر شاپور بختيار می توان چنين برداشت کرد که گويا تمام مسائل سياسی ـ اجتماعی در وطنمان ايران، در زمانيکه دکتر بختيار بمقام نخست وزيری منسوب شد، روند معمولی و انسانی خود را قدم بقدم طی می کرده است ، تا اينکه «فتنه»ی چند نفر روحانی ، شيخ ، آخوند ، ملا و قاری قبرستانها ،نظم حاکم بر «ايران نوين» مورد نظر دکتر بختيار و هوادارانش را برهم ریخته وجامعه ای را که ميرفت تا بنا بر اظهارات «پهلويست ها» در اثر رهبری داهيانه « خدايگان، اعلحضرت همايونی ، شاهنشاه آريامهر، بزرگ ارتشتاران فرمانده » ، کشورهای ژاپن و سوئد ... را پشت سرخود قرار دهد ، متلاشی نمودند!اگر دکتر بختيار و طرفدارانش نمی خواستند واژه «فتنه» را بصورت تبليغاتی و بدون ربط مورد استفاده قرار دهند، و قصد نداشتند تا با استفاده از آن « واژه» تصميم غلط دکتر بختيار در «گرفتن حکم نخست وزيری از شاه» را ، آنهم در اوج مبارزات زنان و مردان ايرانی ، توجيه کرده ومسیر بحث را از آن نکته، منحرف کنند. حق این بود که تصميم شاه، هويدا و داريوش همايون را در تنظيم ، تحرير و نشر مقاله معروف« ايران و استعمار سرخ و سياه » با امضاء مستعار « احمد رشيدی مطلق» (٨) در روزنامه اطلاعات در ١٧ دی ماه ١٣٥٦ که در آن مستقیما به آيت الله خمينی اهانت شده بود ، «فتنه» می ناميدند! آيا اصولا بخاطر اعتراض به این «فتنه» که به آيت الله خمينی ، توهين کرده بودند ، نبود که در قم و تبريزو تهران و بسیاری از شهر های دیگر ایران راهپيمائی ترتيب داده شد؟. مگر در راهپيمائی اعتراضی تهران که بعد از نماز عيد فطر برگزار شد بسیاری از شخصيتهای و فعالين سياسی شناخته شده آنروز ايران ، ازجمله رهبران و فعالين جبهه ملی ايران ، نهضت آزادی ايران و... شرکت نکردند ؟ ـ ( که در واقع مرحوم حاج مانيان و مرحوم حاج قاسم لباسچی از مصدقی های سرشناس بازار تهران در کنار تعداد بسياری از «روحانيون» ، متوليان «مساجد» و گردانندگان «هيئت های مذهبی» از ارگانيزاتورهای آن راهپيمائی بودند)- همان راهپيمائی که تعداد بسيار زيادی از زنان و مردان ايرانی در آن شرکت کردند و عکسهائی از آيت الله خمينی ، دکتر مصدق ، آيت الله سيد کاظم شريعتمداری و بسياری از رهبران مذهبی و سياسی و مبارزين مجاهد و فدائی و ديگر شهدای دوران حکومت پهلوی را با خود حمل مینمودند.آن تجمعات اعتراضی بعد از ديماه ١٣٥٦ شروع شد ، يعنی يکسال قبل از اينکه دکتربختيار حکم نخست وزيری اش را از شاه بگيرد. برای من واقعأ اين سئوال مطرح است ، چرا و بچه دليل اگر آن اعتراضات و راهپيمائيها، «فتنه » آيت الله خمينی و چند آخوند و شيخ و ملای ديگر بودند، شخصيتی همچون دکتر شاپور بختيار تا قبل از دريافت حکم نخست وزيری خود از شاه ، در آن ها شرکت می کرد و با مردان و زنان معترض ، همبستگی نشان می داد؟اسناد و مدارک و شاهدان عينی که در تظاهرات و راهپيمائيها شرکت داشته اند، بر اين نظرند که چون شاه و ساواک با آن راه پيمائيها و اعتراضات توافق نداشتند، در بعضی از شهرها مأمورين آنها تظاهر کنندگان را به رگبار مسلسل بستند. اگرچه سن و سالمان بالارفته است ، ولی نبايد حافظه هايمان ديگر کار نکند، بطوريکه جنايات رژيم شاه در ١٧ شهريور ١٣٥٧ در ميدان ژاله تهران را فراموش کرده باشيم. منظورم آن کشت و کشتاری است که بدستور محمد رضا شاه در روز جمعه که بعدأ بدرستی «جمعه سياه» لقب گرفت، انجام گرفت.در آنزمان برپايه سنت مذهبی ، يادبود چهلمين روز درگذشت شهدا در شهرهای مختلف ايران برگزار می شد و بعد از برگزاری آنها راهپيمائی برپامی گرديد. البته تيراندازی بسوی تظاهر کنندگان و به قتل رساندن تعدادی از آنان امکان برگزاری يادبود چهلمين روز بعدی را پايه می ريخت. آن «يادبود» ها و « راهپيمائيها » تا سرنگونی نظام شاهنشاهی ادامه پيدا کرد و در آنهااعضاء و طرفداران اکثرسازمانهای سياسی ، همچون جبهه ملی، نهضت آزادی ، حزب توده، سازمان مجاهدين خلق، سازمان چريک های فدائی خلق ، سازمان پيکار، سازمان توفان، سازمان انقلابی حزب توده ... که تا آن زمان کوچکترين امکان اظهارنظرعلنی و تماس با مردم ايران را بنام سازمان و هويت سياسی خود نداشتند، فعالانه شرکت داشتند!بنظر ما سوسياليست های مصدقی اين حق دمکراتيک هر فرد و يا تشکيلات سياسی است که در مواضع سياسی خود تجديد نظر کند، و حتی از نظرات و عقايد گذشته اش فاصله بگيرد.اتفاقأ برخورد نظری سازمانها و احزاب و يا مشاجره صاحبنظران ، کادرها و فعالين سياسی با يکديگر در کشورهائی که نظام دمکراسی بر آنها حاکم است، بدين خاطر صورت می گيرد تا طی جدال نظری با يکديگر صحيح يا غلط بودن نظری روشن گردد.پس روشن است که به افرادی و يا تشکيلاتی که در رابطه با سياست و عملکرد خود تجديد نظر می کنند، نمی تواند انتقادی وارد باشد. اما موضوعی که مورد انتقاد من است، اين است که عده ای از فعالين طيف های مختلف سياسی به دلیل رفتار و روش سرکوبگرانه هيئت حاکمه جمهوری اسلامی شرمگینانه سعی دارند تا با سرپوش گذاشتن بمواضع سياسی گذشته خود، چنين جلوه دهند که گويا در مبارزات عليه رژيم شاه شرکت نداشته اند ! بدون اينکه به اين واقعيت تاريخی توجه کنند که رفتار هيئت حاکمه جمهوری اسلامی هيچگونه ربطی به مبارزات دوران انقلاب ندارد! دوران انقلاب مربوط بمرحله ی مبارزه با رژيم شاه بود که پس از سرنگونی رژيم شاه آن مرحله به پايان رسيد و با تشکيل دولت موقت مهندس مهدی بازرگان ما وارد مرحله جديدی از مبارزات سياسی شديم.و يا عده ای با پرده استتار کشيدن بر رفتار سرکوبگرانه رژيم وابسته به امپرياليسم شاه ــ دورانی که هيچ يک از فعالين سياسی و سازمانها و احزاب بهيچوجه حق فعاليت سياسی نداشتند و نمی توانستند از حقوقی که قانون اساسی مشروطيت برای ملت ايران درنظر گرفته بود استفاده کنند ــ با بدگوئی به انقلاب و فحاشی برهبری انقلاب و فعالين و کوشندگان سياسی طرفدار انقلاب و منفی جلوه دادن دست آوردهای آن مبارزات، فقط برای رژيم سرکوبگر و وابسته به امپرياليسم محمد رضاشاه پهلوی اعاده ی حيثيت می نمايند .و يا طرفداران دکتر شاپور بختیار، آخرين نخست وزير دوران سلطنت محمد رضاشاه پهلوی، کوشش دارند تا تصميم غلط دکتر بختيار در پذيرفتن حکم نخست وزيری از شاه را که به نظر من (منصور بيات زاده) - با توجه به تمام جوانب سياسی آنروزه حاکم برجامعه ايران در بهترين حالت يک خودکشی سياسی بود- نه تنها عملی صحيح ارزيابی کنند، بلکه چنين نتيجه گيری کنند که تمام آن افراد و نيروهائيکه در آنزمان با دکتر بختيار همسو و همصدا نشدند به دمکراسی و آزادی پشت کردند و بنحوی در وضع کنونی حاکم بر جامعه ایران سهيمند! صرفنظر ازغلط بدون چنين ادعائی ،لازم به تذکر است که در آن مقطع تاريخی که روشنفکران، سازمانها و احزاب سياسی مخالف شاه در بسياری از موارد، ازجمله در رابطه با تحليل مسائل سياسی ـ اجتماعی جامعه و حتی شيوه مبارزه و چگونگی طرح مبارزات طبقاتی، و... نظراتی متفاوت داشتند، معذالک، نیروهای سیاسی بطور آتوماتيک و بدون هيچگونه قرار قبلی به دو بخش تقسيم شده بودند.بخشی که در برگيرنده تمام فعالين و سازمانها ، احزاب و جبهه های سياسی مخالف رژيم محمد رضا شاه، صرفنظر از وابستگی گروهی و مسلکيشان بودند. در اين بخش از جبهه ملی ، نهضت آزادی و ديگر سازمانها ، احزاب و گروه های مصدقی مانند حزب ملت ايران، حزب ايران گرفته تا حزب توده، سازمان مجاهدين خلق، سازمان فدائيان خلق ، سازمان پيکار، سازمان توفان، سازمان انقلابی حزب توده ... بدون اينکه با يکديگر وحدت کرده باشند و يا صحبت از اتحاد عمل آن نيروها در آن مقطع تاريخی در ميان باشد، همگی آنها در مبارزه با رژيم شاه همسو و همصدا شده بودند. بخش ديگری که طرفداران محمدرضاشاه و در بار را در بر می گرفت، که ارتش و ديگر ارگانهای سرکوبگر از آنها حمايت می کردند، در حاليکه سربازان دسته دسته سربازخانه ها را ترک می کردند و به صف مخالفين شاه می پيوستند.دکتر بختيار که تا قبل از پذيرفتن حکم نخست وزيری ، بعنوان يکی از رهبران جبهه ملی و حزب ايران در کنار نيروهای مخالف با سياست و عملکرد محمد رضا شاه پهلوی قرار داشت، ولی او با پذيرفتن آن «حکم» ، جايگاه خود را تغيير داد و به بخش طرفداران شاه پيوست ، اگرچه خود از فردای کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ عليه سياست و عملکردهای سرکوبگر رژيم شاه مبارزه کرده بود. با توجه به توضيحاتی که رفت ، بنظر من ضرورت دارد تا بخاطر قضاوت صحيح در باره نقش نيروهای سياسی در مقطع تاريخی انقلاب ، به اين نکته نيز دقيقأ توجه نمود که در آن زمان، سازمانها و احزاب غير مذهبی، ملی ، چپ ، کمونيست و روشنفکران غير حزبی ، در واقع اکثر همان نيروهائی که از فردای کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ عليه کودتاچيان از طرق مختلف بمبارزه و افشاگری دست زدند، اصولا بچه نسبت و درصدی در جامعه نفوذ داشته اند؟ بجای شعار دادن بی ربط و خط و نشان کشيدن برای نيروهای دگرانديش ، فرض کنيم که خدای نکرده روشنفکران غيرمذهبی و در واقع سازمانها و احزاب غير مذهبی در دوران انقلاب بهمن ١٣٥٧ تصميم می گرفتند که در کنار ارتش شاهنشاهی و عليه مليونها زن و مرد ايرانی از دولت دکتر بختيار و پادشاهی محمد رضاشاه پهلوی حمايت و پشتيبانی کنند، آيا آن نيروهای غير مذهبی در آنزمان از آنچنان قدرت و نفوذ اجتماعی بهرمند بودند که بتوانند جلوی پيروزی طرفداران آيت الله خمينی را بگيرند؟ آيا اصولا ، سياست ترور و خفقانی که رژيم شاه از طريق «ساواک» و ديگر نهادهای سرکوب بر مردم ايران تحميل کرده بود، سبب نشده بود تا روشنفکران و سازمانهای سياسی غير مذهبی ، حتی آن بخش از نيروها که از طريق فعاليت های مخفی و مبارزات مسلحانه و چريکی عليه ناهنجاريهای حاکم برجامعه و در دفاع از خواست های آزادی، عدالت اجتماعی و رفاه اجتماعی ... مبارزه می کردند، نتوانند به يک نيروی بزرگ اجتماعی تبديل شوند و نقش تعيين کننده ای در جهت دادن به سمت و سوی مبارزات مردم در دوران انقلاب بهمن ١٣٥٧داشته باشند؟آیا نداشتن نفوذ سياسی آن نيروها در بين ملت ايران، باین دلیل نبوده است که فقط بخش بسيار کوچکی از مردم، آنهم تا حدودی با نظرات و عقايد و خواست ها و اهداف آنها آشنائی داشتند؟ در رابطه با چگونگی نسبت طرفداران و مخالفين شاه در دورانی که دکتر بختيار حکم نخست وزيری را از شاه گرفت، جملاتی را از نوشته آقای دکترمحمد علی مهرآسا ، يکی از فعالين جبهه ملی ايران که تحت عنوان « چه بد اقبالند روشنفکران مرئی و نامرئی ایران! » نوشته اند ، نقل می کنم. زیرا که نوشته ایشان به روشن کردن نکات مورد بحث کمک می کند. دکتر مهرآسا می نويسد:« زنده یاد دریادار احمد مدنی تعریف می کرد که:«دکتر بختیار در ترکیب کابینه اش از من خواست پست وزارت کشور را بپذیرم. من پاسخ دادم: آقای دکتر بختیار اگر شما بتوانید مرا به اطاقم در وزارتخانه ببرید، حاضرم قبول کنم...» یعنی در آن زمان انجمنهای خودروی اسلامی که از مجموع مستخدمین و کارمندان دون پایه شکل میگرفت، چنان در وزارتخانه ها قدرت را قبضه کرده بودند که به دستور امام! وزیران را به ساختمان وزارتخانه راه نمیدادند. به همین خاطر اغلب وزیران کابینه ی بختیار همیشه در ساختمان نخست وزیری و همراه نخست وزیر بودند.» (٩)گروهای مختلف « سلطنت طلب» و در واقع «پهلويست» ها نیز در ظرف اين سی سالی که گذشت، منتها درجه کوشش خود را بکار بردند تا معيار قضاوت در باره انقلاب بهمن ١٣٥٧ را فقط بر پايه نامردميها و جناياتی که بعد از مرحله پيروزی انقلاب ، يعنی در دوران حاکميت جمهوری اسلامی رخ داده است خلاصه کنند و تا آنجا که امکان دارد پرده استتار بروضع سياسی حاکم بروطنمان ايران در دوران رژيم شاه بکشند تا کسی با جنايات ، استبداد، فساد، ناعدالتيها، دزديها و چپاول خانواده پهلوی و دولتمردان آن رژيم فاسد و وابسته به بيگانگان آشنا نشود.- آنچه که سبب شد تا مليونها زن و مرد ايرانی بدون اينکه به «حکومت نظامی» و حضور تانک، زرهپوش و نظاميان مسلسل بدست توجه کنند، بخاطر مخالفت با آن وضع رقت بار حاکم، بخيابان ها بریزند و شعار « زیر و زبر میکنیم، سلطنت پهلوی/ مرگ بر این شاه / این شاه آمریکایی اعدام باید گردد...»بدهند. (١٠) ما سوسياليست های مصدقی بر اين نظريم که با حفظ رژيم محمد رضا شاه پهلوی و نيروها و شخصيت های سياسی که از گردانندگان آن رژيم بودند، بهيچوجه اين امکان بوجود نمی آمد که بتوان «نظام مشروطه سلطنتی» بر ايران حاکم کرد، حتی «استقلال سياسی» که ايران با سرنگونی رژيم شاه طی انقلاب کسب کرد ــ خواستی که يکی از اهداف سياسی نيروهای استقلال طلب ، همچون نيروهای طيف مصدقی بود ــ بدست نمی آمد. کسب «استقلال» و «حاکميت ملی» (١١) دست آورد بزرگی است و هرگز نبايد فریب آن دسته از افراد و نيروهای سياسی را خورد که گویا در دوران گلوباليزاسيون، استقلال ، همچون دوران مصدق ارزش تعيين کننده ای ندارد! در رابطه با برداشت محمد رضا شاه پهلوی از حقوق شهروندی و حقوق بشر به نقل قولی از گفتار محمد رضا شاه اشاره می کنم ، تا روشن گردد که محمد رضا شاه کوچکترين احترامی برای حقوق قانونی و حقوق بشر ايرانيان دگرانديش قائل نبود. حتمأ آزاديخواهان و نيروهای دمکرات صرفنظر از وابستگی گروهی شان، با من توافق دارند که «حقوق بشر» را نمی توان و نبايد فقط در انتخاب آزاد نوشابه و انتخاب آزاد لباس و آرايش خلاصه کرد، اگرچه اين حقوق همچون حقوق سياسی مانند آزادی عقيده ، بيان، قلم ، احزاب ، تجمعات و انتخابات آزاد... مهم هستند!محمد رضا شاه پهلوی در مصاحبه ای که در دسامبر ١٩٧٣ با خبرنگار ايتاليائی ، خانم فالاچی داشت و آن مصاحبه در ٣٠ دسامبر ١٩٧٣ در روزنامه لوس آنجلس تايمز چاپ شد، در پاسخ به سئوال « اين روزها چند زندانی سياسی در ايران وجود دارد؟» ، بيان داشت: « آمار دقيقی ندارم اين بستگی دارد که منظور شما از زندانی سياسی چه کسانی هستند. اگر منظور شما مثلا کمونيست ها هستند، من آنها را زندانی سياسی نمی دانم، زيرا کمونيسم غير قانونی است. من کوچکترين ترحمی نسبت به جنايتکارانی که شما آنان را مبارزين چريک می ناميد و يا کسانی که خائن به کشور هستند ندارم... آنها کسانی هستند که کمر به نابوديشان بسته ام... من قصد دارم تا در جای خود بمانم و نشان دهم که با استفاده از زور می توان دستاوردهای بسياری کسب کرد.». (١٢)روشن است که با چنان نظراتی که محمد رضا شاه در باره حقوق شهروندی و حقوق بشر داشت و با توجه به اظهارات خود او، که با کمک مأمورين ساواک و ديگر نيروهای سرکوب، «کمر به نابودی » دگرانديشان را بسته بود، همانطور که بسياری از مبارزين وابسته به نيروهای چپ و غير مذهبی و حتی مذهبی را نابود کرده بود. آيا ساده انديشی و غير مسئولانه نيست که با حرکت از موضع دفاع از حقوق بشر و آزاديخواهی به فعالين و مبارزين ضدسلطنت انتقاد نمود که چرا با شنيدن اظهارات دکتر شاپور بختيار، به ياری او نشتافتند!!اين هموطنان طرفدار دکتر بختيار با اشاره به نظام کنونی حاکم بر وطنمان ايران چنين جلوه می دهند که گويا در آنزمان که دکتر بختيار حکم نخست وزيری را از شاه گرفت، مابين نيروهای سياسی متخاصم در جامعه ، يعنی «طرفداران انقلاب» و مخالف سلطنت محمدرضاشاه و نيروهای «مخالف انقلاب» ، يعنی دکتر بختيار و طرفداران سلطنت محمد رضاشاه، يک تعادل نسبی وجود داشته است و اگر در آنزمان روشنفکران غير مذهبی ، سازمانها و احزاب سياسی چپ و راست به آرمانها و خواست ها و اهداف خود ، همچون دکتر بختيار، پشت می کردند می توانستند جلوی انقلاب مردم ايران را بگيرند و آن تعادل را بنفع «ضدانقلاب»، يعنی نيروهای ارتجاعی وابسته به امپرياليسم بهم بزنند!ولی هيچ فکر نمی کنند که اگر دکتر بختيار پيشنهاد نخست وزيری شاه راقبول نمی کرد و در کنار اعضاء حزب ايران و جبهه ملی ايران باقی می ماند، نه تنها به حيثيت سياسی خود لطمه ای نمی زد بلکه می توانست همکار خوبی برای نيروهای طرفدار آزادی و دمکراسی باشد! در واقع این ادعای طرفداران دکتر بختيار ، که اگر به دکتر بختيار با چنان نيروهائی که درجبهه ضد انقلاب قرار داشتند کمک شده بود، او می توانست «نظام سلطنتی مشروطه» بر ايران حاکم کند، ادعائی بی جا و غلط ست! آيا بعد از ٣٠ سال که از سرنگونی رژيم شاه می گذرد، رضا پهلوی ، وليعهد محمد رضا شاه پهلوی حاضر است اذعان کند که پدرش محمد رضا شاه با کمک و رهبری سازمانهای جاسوسی «سيا» و «انتليجنت سرويس» و بخشی از« نيروهای ارتجاعی ايران» ، عليه حکومت ملی و قانونی دکتر مصدق کودتا کرد و از همان فردای کودتا ،تا روزی که بنابردستور ژنرال چهار ستاره آمريکائی ، ايران را با چشمان اشک آلود ترک نمود، عليه منافع ملی ايران و حقوق قانونی ملت ايران، همان حقوقی که قانون اساسی مشروطيت برای ملت ايران درنظر گرفته بود، عمل نمود؟ هنوز که هنوز است او و ديگر طرفداران رژيم سرنگون شده شاه، بر «صحت و درستی» سياست و عملکرد محمد رضا شاه پهلوی، ايمان راسخ دارند! مگردولتمردان و طرفداران رژيم شاه از قبيل داريوش همايون نبودند که به سخنان مادلین آلبرایت وزير خارجه دولت پرزيدنت کلينتون اعتراض داشتند که چرا او بعنوان يک مقام ارشد سياسی ايالات متحده آمريکا اقرار کرده است که سازمان جاسوسی ايالات متحده آمريکا ،«سيا»، در کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ عليه دولت ملی و قانونی دکتر مصدق نقشی تعین کننده داشته است( که بنظر اين حضرات پهلويست ، آن «کودتا » نه، بلکه «قيام ملی» بوده است!) در٢٠ ماه قبل از انقلاب، (بيست و دوم خرداد ١٣٥٦ ) سه نفر از رهبران جبهه ملی ايران (دکتر کريم سنجابی، دکتر شاپور بختيار و داريوش فروهر) طی نامه سرگشاده ای به شاه، بر رئوس بسياری از نابسامانيهای حاکم برجامعه اشاره کردند و اجرای قانون اساسی مشروطيت و فاصله گرفتن از اعمال غير قانونی را خواستار شدند (١٣) نامه ای که محتوایش بهيچوجه مورد توجه شاه قرار نگرفت و همچنان مانند گذشته به روش غير قانونی و سرکوبگرانه خود ادامه داد. در این صورت چرا باید روشنفکران و سازمانهای سياسی مخالف رژيم محمدرضاشاه را در شکست دکتر بختيار و عدم تحقق ادامه نظام سلطنتی مشروطه مقصردانست؟آيا اگر شاه در همان زمانی که نامه سرگشاده سه نفر از رهبران جبهه ملی را دريافت کرد، به توضيحات و هوشدار آنها توجه کرده بود و حکم نخست وزيری را برای يکی از همان سه نفر، مثلا برای دکتر شاهپور بختيار صادر کرده بود، آن نخست وزيری ، بشرط اينکه شاه در امور سياسی کشور دخالت نکند، مورد تائيد و پشتيبانی بسياری از آزاديخواهان ايرانی ، حتی روحانيت قرار نمی گرفت؟ در آن مقطع تاريخی که نامه جبهه ملی نوشته شده بود، جز گروه های چريکی و طرفداران مبارزه مسلحانه که بطور مخفی فعاليت می کردند و کنفدراسيون جهانی محصلين و دانشجويان ايرانی که در خارج از کشور فعاليت داشت و از شعار سرنگونی رژيم شاه دفاع می کرد، کسی از اکثر سازمانهای سياسی و روحانیت سخن از انقلاب و سرنگونی رژيم شاه نمیگفتند و با اجرای قانون اساسی کاملا توافق داشتند! آيا تحليل غلط دکتر شاپور بختيار از وضع حاکم برجامعه آنروز ايران و توجه نکردن او به نسبت درصد بزرگ نيروهای مخالف شاه - نيروهای مليونی حاضر در صحنه مبارزه- و نسبت درصد کوچک طرفداران شاه ، در هنگام گرفتن حکم نخست وزيری از شاه ، عامل اصلی در شکست دکتر بختيار نبود؟ عده ای درمقام تائيد، قبول کردن مقام نخست وزيری شاه را از سوی دکتر بختيار بحساب « وطن دوستی » دکتر بختیار تعبير کرده اند، بدون اينکه بگویند مگر آن بخش از نيروهائی که عليه رژيم وابسته به امپرياليسم شاه مبارزه می کردند و حاضر نبودند با شاه همکاری کنند - شاهی که تاج و تخت خود را مديون جاسوسان سيا و انتليجنت سرويس ، بخشی از ارتشيان بازنشسته و رجاله ها و چاقوکشان و زنان روسپی دروازه قزوين بود- خائنين بوطن بوده اند؟!مگر در آن مقطع تاريخی که دکتربختيار حکم نخست وزيری شاه را قبول کرد ، مبارزه بر سر«حفظ قدرت و نظام سلطنتی» نبود؟ در آن موقعیت، صحبت از دمکراسی کردن جامعه بیشتر به شوخی میماند. برقراری دمکراسی در هر جامعه ای احتياج بيک رشته پيش شرطها و قبول يک سری نظرات و روابط اجتماعی دارد ، آنچه که حتی اکثر رهبران و کوشندگان و مبارزين سياسی آنروز جامعه ما ، به آن کمتر آشنائی داشتند(ازجمله خود من، منصور بيات زاده).(١٤) در آن زمان شاه می خواست بهر نحوی که شده است، سلطنش رااز خطری که در اثر مبارزات مردم متوجه اش شده بود، نجات دهد. مگر صادر کردن حکم نخست وزيری برای دکتر شاپور بختيار در رابطه با حفظ سلطنت نبود؟ اگر چنين نبوده است ، چرا و بچه دليل شاه حاضر نشد اعلان کند که از مقام سلطنت استعفا می دهد؟وانگهی چرا دکتر بختيار خود جمهوری اعلان نکرد؟ اگر دکتر بختيار جمهوری اعلان کرده بود، روحانيت که در آنزمان قادر نبود يک دولت تشکيل دهد ــ نگاه کنيد به ترکيب کابينه دولت موقت ، دولت مهندس مهدی بازرگان ــ ، مجبور نمی شد در اهداف پنهانی خود که تصاحب قدرت حکومتی بود، تحت عنوان دفاع از نظام جمهوری و مخالفت با سلطنت، عقب نشينی کند؟از سوی ديگر زمانيکه آيت الله خمينی و شورای انقلاب ملاحظه نمودند که از پشتيبانی مليونها زن و مرد ايرانی برخوردار هستند، سرنگونی رژيم شاه را در دستور کار خود قرار دادند. آيا در چنان وضع و موقعيت سياسی، بی ربط نيست که روشنفکران و سازمانها و احزاب مخالف شاه را مورد انتقاد قرار داد که چرا حاضر نشدند در کنار دکتر بختيار قرار گيرند و همچون دکتر بختيار بخاطر حفظ نظام «سلطنت مشروطه» ، نظامی که محمدرضاشاه پهلوی پادشاه آن بود، دفاع کنند. بزبان ديگر از دگرانديشان خواست تا بخاطر پيروزی دکتر شاپور بختيار و همبستگی با او، پشت به «هويت سياسی» خود بنمايند و دست به «خودکشی سياسی» بزنند! آخر اين ديگر چه نوع برداشت و منش از دمکراسی طلبی است؟ فوقش به روشنفکران غير مذهبی و سازمانهای ملی و مصدقی و چپ می توان انتقاد کرد که چرا در آن مبارزه، سعی نکردند، جبهه ای جداگانه از جبهه طرفداران آيت الله خمينی تشکيل دهند؟ اگرچه صف جداگانه ای از روشنفکران و سازمانها و احزاب غير مذهبی جدا از صف طرفداران آيت الله خمينی در آن مقطع تاريخی ، اصولا نيروی بزرگ اجتماعی نبود! البته می توان و بايد از مبارزات آن دوران درس گرفت که عده ای هم درس گرفته اند و می بينيم که بخشی از فعالان و نيروهای سياسی از جمله سازمان سوسياليست های ايران ،بخاطر مبارزه و افشاگری عملکرد های غيرقانونی و سرکوبگرانه حاکمان جمهوری اسلامی بهيچوجه حاضر نيستند با نيروهای سلطنت طلب ،غير دمکرات و وابسته به بيگانگان بر محور شعار«همه با هم » دست بهمکاری و مبارزه زنند!(١٥) برخی ديگر از طرفداران دکتر بختيار، دکتر بختيار را تنها عرضه کنندهٌ « فکر دمکراسی لیبرال و لائیک» می دانند ، نوع حکومتی که در اکثر کشورهای دمکراتيک جهان حاکم است. موضوعی که من نمی خواهم در اين نوشته در رابطه با آن بحث کنم. ولی برای من اين سئوال مطرح است که دکتر بختيار در مقطع تاريخی انقلاب از چه طريقی می خواست آن نوع طرز تفکر را در ايران متحقق کند؟ آيا اصولا با «قانون اساسی مشروطيت» که آن قانون برای پيشوايان مذهب شيعه ١٢ امامی حق وتوی قوانينی که در مجلس شورايملی تصويب می شدند را قائل شده بود ، امکان تحقق چنان طرز فکری قابل تصور است؟!دکتر شاپور بختيار بخاطر توجيه «گرفتن حکم نخست وزيری» از شاه، بيان کرده بود که مصدق هم حکم نخست وزيری اش را از شاه گرفت. ولی او در رابطه با بيان آن مطلب فراموش کرده بود که مصدق حکم نخست وزیری را از مجلس منتخب مردم ( حالا بهر صورت) گرفت و شاه تصدیقش کرد،اما بختیار آنرا از شاه گرفت و مجلس شاه ساخته تصدیقش کرد.شيوه ی کاری که در مغايرت با اصول قانون اساسی مشروطيت بود. دکتر بختيار در آن مقايسه بی جا و بی ربط ، همچنين فراموش کرده بود که، در آنزمانی که دکتر مصدق حکم نخست وزيری را از شاه گرفت ، مردم کوچه و خيابان او را بعنوان رهبر نهضت ملی شدن صنعت نفت می شناختند و پشتيبان نظرات سياسی و اهداف او بودند. وانگهی دکتر مصدق نخست وزير شد تا با اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت ، از شرکت غاصب نفت انگليس در ايران ، که بدولتی در دولت ايران تبديل شده بود، «خلع يد» کند. اما دکتر شاپور بختيار زمانی حکم نخست وزيری را از شاه گرفت که مليونها نفر از مردم کوچه و خيابان را در مقابل خود داشت و حتی کارمندان وزارتخانه ها، وزرای کابينه او را به وزارتخانه ها راه نمی دادند و دکتر بختيار برای حفظ دولتش احتياج به حمايت ارتش شاهنشاهی و پشتيبانی ايالات متحده آمريکا را داشت! اگر بنا باشد در رابطه با «گرفتن حکم نخست وزيری» دکتر بختيار از شاه، «مقايسه» ای صورت گيردباید گفت که وضعيت دورانی که دکتر بختيار « حکم نخست وزيری» اش را از شاه گرفت ، شبیه به وضعيت زمانی بود که قوام السلطنه بعد از استعفای دکتر مصدق در ٢٥ تير ١٣٣١ « حکم نخست وزيری» اش را از شاه گرفت. همان «حکم نخست وزيری» که، قيام ٣٠ تير ١٣٣١ را در پی خود داشت!آيا دکتر بختيار بعنوان يک سياستمدار طرفدار آزادی و دمکراسی نمی بايستی با اين فرمولبندی ساده سياست آشنائی می داشت که «کسب قدرت حکومتی » ، احتياج به پشتيبانی بخش بزرگی از زنان و مردان جامعه را دارد؟ باید روشن میبود که نيروهائی که در آنزمان از آيت الله خمينی حمايت و پشتيبانی می کردند طبیعتا با نخست وزيری دکتر بختيار( که در انظار بمعنای کوشش برای جلوگيری از سقوط رژيم شاه تلقی می شد) همسو و همصدا نمی شدند.دکتر منصور بيات زادهدوشنبه ٢٨ بهمن ١٣٨٧ برابر با ١٦ فوريه ٢٠٠٩

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

گروه ضربت سازمان مرکزی اطلاعات آمریکا- سیا


۲۸ بهمن ۱۳۸۷ admin
عملیات BP/Success که پس از برانداختن [دکتر] محمد مصدق رهبر ملی گرای ایران در ۱۹ اوت ۱۹۵۳ به انجام رسید شهرت شکست ناپذیری به سازمان سیا بخشید و الگوی عملیات مخفیانه آن سازمان در سراسر جهان شد. در ماه مارس ۱۹۶۰ دوایت ایزنهاور رئیس جمهور آمریکا اجازه انجام عملیات دیگری را داد که هدف آن اینبار به بی ثباتی کشاندن کوبا بود که انقلابش در ژانویه ۱۹۵۹ به پیروزی رسیده بود. مسئولیت «طرح کوبا» به مأمورانی واگذار گردید که اغلب آنها در سرنگونی آربنز دست داشتند.
نوشته Hernando Calvo OSPINA

روزنامه نگار و مولف کتاب « روم با کاردی، سازمان سیا، کوبا و جهانی سازی »،
نشر ا.پ.او. بروکسل و کتاب :” با نغمه ائی از کوبا” نشر لوتان دوسریز پانتن
برگردان: منوچهر مرزبانیان
لوموند دیپلماتیک

«تنها تقصیر ما پیروی از قوانین خویش و جرم ما آن بود که این قوانین را در قلمرو کمپانی متحده میوه (United Fruit) هم به کار بستیم.» جکوبو آربنز (Jacobo Arbenz) که در سال ۱۹۵۱ به مقام ریاست جمهوری گواتمالا برگزیده شد گذشته از اقدامات مترقیانه دیگر، قانون اصلاحات ارضی را نیز جاری ساخته بود. در تاریخ ۴ مارس ۱۹۵۳ وی مالکیت بخشی از کشتزار های کمپانی متحده میوه آمریکائی حرث موز را سلب و دست آن شرکت را از بهره برداری از ۸۴ هزار هکتار از مجموع ۲۳۴ هزار هکتار سطح زیر کشت کوتاه کرده بود. در روزهای ۱۷ و ۱۸ ژوئن ۱۹۵۴ قشونی از مزدوران نیکارگوئه و هندوراس به درون گواتمالا نفوذ و آربنز را در روز ۲۷ ژوئن سرنگون کرد. در آن هنگام جان فاستر دالس وزیر امور خارجه و برادرش آلن رئیس سازمان مرکزی اطلاعات آمریکا (سیا) دو سهامدار شرکت متحده میوه بودند! این عملیات با نام رمز BP/Success از همدستی فعال یک «گروه ضربت» سیا برخوردار شد که در گذار دهه ها به خدمت آن سازمان کمر بست.

عملیات BP/Success که پس از برانداختن [دکتر] محمد مصدق رهبر ملی گرای ایران در ۱۹ اوت ۱۹۵۳ به انجام رسید شهرت شکست ناپذیری به سازمان سیا بخشید و الگوی عملیات مخفیانه آن سازمان در سراسر جهان شد. در ماه مارس ۱۹۶۰ دوایت ایزنهاور رئیس جمهور آمریکا اجازه انجام عملیات دیگری را داد که هدف آن اینبار به بی ثباتی کشاندن کوبا بود که انقلابش در ژانویه ۱۹۵۹ به پیروزی رسیده بود. مسئولیت «طرح کوبا» به مأمورانی واگذار گردید که اغلب آنها در سرنگونی آربنز دست داشتند. مشخصا ریچارد بیسل (Richard Bissell) سرکرده گروه و مقام دوم سیا؛ تریسی بارنز (Tracy Barnes) که وظیفه برپا کردن نیروی دخالت در کوبا را بر عهده داشت؛ دیوید آتلی فیلیپس (David Atlee Phillips) مسئول جنگ روانی؛ هوارد هانت (Howard Hunt)، مأمور تشکیل «حکومت موقت کوبا» را باید نام برد. دو مرد جوان به گروه پیوستند: آقای پورتر گاس (Porter Goss)، کارمند رکن ضد جاسوسی ارتش و آقای جرج هربرت واکر بوش (George Herbert Walker Bush) (۱). شخص اخیر یاور «استخدام پناهندگان کوبائی برای قشون تهاجم سیا (۲)» بود.
روز ۱۷ آوریل ۱۹۶۱، حدود یک هزار و پانصد جنگجوی این قشون با نام تیپ ۲۵۰۶، در خلیج خوکها پیاده شدند. پس از تحمل شکستی در کمتر از هفتاد ساعت نبرد، دالس و بیسل، نفرات اول و دوم سیا وادار به کناره گیری شدند.
رئیس جمهور جان اف کندی، آزرده و دلگیر از این شکست و هزیمت، اختیارات بی حد و حصری به این سازمان بخشید که این تصمیم وی دیری بر امور جهان تأثیر نهاد (۳). رابرت کندی برادر رئیس جمهور و وزیر دادگستری، هدایت تهاجم دیگری علیه کوبا را بر عهده گرفت. میامی کانون بزرگترین عملیات شبه نظامی به نام JM/WAVE شد که تا آن زمان در خاک آمریکا به راه افتاده بود. در رأس این عملیات تئودور «تد» شاکلی (Theodore Shackley) و آقای توماس «تام» کلاینز (Thomas Clines) قرار داشتند. یاوری های ژنرال ادوارد لانس دیل (Edward Lansdale) که از هندو چین بازگشته و از همکاری با دستگاه های سری امنیتی فرانسه درگیر جنگ استعماری تجربه آموخته بود؛ آقای ریچارد سکورد (Richard Secord)، افسر نیروی هوائی ایالات متحده؛ و دیوید سانچز مورالس (David Sánchez Morales) افسر رکن ضد جاسوسی ارتش پشتیبان گروه عملیاتی شد.
تعلیم دیدگان عملیات ضد چریکی

هنگامی که «بحران موشک ها» در ۱۴ اکتبر ۱۹۶۲ در گرفت، واشنگتن مصرا خواستار پیاده کردن موشک های بالستیکی شد که اتحاد شوروی در کوبا نصب کرده بود. مسکو به شرط آنکه ایالات متحده از فکر تسخیر جزیره [کوبا] و نصب موشک های خود در ترکیه دست بردارد به این خواسته گردن نهاد. کندی شرط را پذیرفت و دستور داد عملیات JM/WAVE برچیده شود.
با اینهمه کمترین تأثیر انقلاب کوبا آن بود که واشنگتن را به دگرگونی بنیادین استراژی امنیت منطقه ای خود وا دارد. تجدید ساختار ارتش های کشورهای آمریکای لاتین آغاز شد و در منطقه آمریکائی کانال پاناما مرکز تعلیم و القاء عقیده ای بنام مدرسه کشورهای قاره آمریکا پدید آمد. هنگامی که کندی در روز ۲۲ نوامبر ۱۹۶۳ در دالاس (تگزاس) کشته شد، آموزه امنیت ملی وی همان وقت هم جایگاهی برای خویش یافته بود. سرنگون ساختن جوآوو گولارت (João Goulart) رئیس جمهور برزیل در روز ۳۱ مارس ۱۹۶۴، پیش درآمد زنجیره ای از کودتاها شد که آغاز سر به نیست کردن ها و شکنجه مخالفان سیاسی به صورتی گسترده و پیچیده را رقم زد.
این استراتژی تازه نه می توانست تجربه مأموران کوبائی طرح JM/WAVE را نادیده انگارد و نه ورزیدگی برخی از هزارو صد و هشتاد و نه مردی که هنگام تکاپو برای تهاجم به خلیج خوک ها اسیر شده و در دسامبر ۱۹۶۲ آنها را به ایالات متحده بازگردانده بودند (۴). تقریبا سیصد تن از آنان که همگی کم و بیش کوبائی (و سپس با تحصیل تابعیت کشور میزبان شهروند کوبائی- آمریکائی) بودند در آکادمی های عملیات ویژه فورت بنینگ (Fort Benning ) واقع در ایالات جورجیا، فورت می یرز (Fort Mayers ) در ایالت فلوریدا، فورت پی یری (Fort Peary) در ایالت ویرجینبا و غیره دوره آموزش افسری را گذراندند. دیگران را به مدرسه کشورهای قاره آمریکا در فورت گالیک (Fort Gulick) فرستادند تا عملیات ضد چریکی بیاموزند. نام چند تن از آنان خوزه باسولتو (José Basulto)، خورخه ماس کانوسا (Jorge Mas Canosa) (۵)، فرانسیسکو «په په» هرناندز (Francisco « Pepe » Hernández) (۶)، لوئیس پوسادا کاریلس (Luis Posada Carriles)، فلیکس رودریگز مندیگوتیا (Félix Rodríguez Mendigutía) و غیره بود. چیزی نگذشت که این مأموران که قرار بوده هیچگاه از گمنامی درنیایند، مرتبا نقل گزارش ها شدند. «آمریکای جنوبی تبدیل به یک “غرب وحشی” خواهد شد که اینها نقش پیشگامان را بر عهده خواهند گرفت. (۷)» و به یمن عملیات سری خود بسیار فراتر از آن خطه «خواهند درخشید».
پیاده کردن آنها در پایان سال ۱۹۶۲ در کنگو نمونه آن بود، که از جمله مأموریت فراهم آوردن پشتیبانی هوائی از نیروهای ژوزف دزیره موبوتو، دیکتاتور بعدی مستعمره پیشین بلژیک، به آنها سپرده شده بود. هواپیماها به شرکت تازه تأسیس هوا نوردی آمریکا، وابسته به سازمان سیا تعلق داشت. نفرات این گروه، گردان ۵۸ را به منظور عملیات زمینی برپا کرده بودند که مأموریت آن پیدا کردن رد ارنستو چه گوارا و تعقیب وی و گروه کوچک انقلابیون کوبائی بود. البته اینها در این ماجرا ناکام ماندند. در واقع چه گوارا به درخواست لوران دزیره کبیلا، در پایان آوریل به آنجا آمده بود تا رایزن فنون جنگ چریکی رزمندگانی شود که با موبوتو می جنگیدند (۸).
سرانجام در ویتنام بود که این گروه ضربت جای پای خود را محکم کرد و با تأمین هزینه عملیات رذیلانه با پول قاچاق تریاک لائوس و برمه (که در این عملیات بازهم هواپیماهای کمپانی هوائی آمریکا در خدمت حاضر بودند) شیوه های نیروهای ویژه شکست خورده فرانسوی را از نو به کار گرفت و گسترش داد. در اینجا بود که همپای آقای دونالد گرگ (Donald Gregg) بازرس مأموران سیا؛ آقای جان دیمتری نگروپونته (John Dimitri Negroponte)، «رایزن سیاسی» کل عملیات؛ ژنرال جان سینگلوب (John Singlaub)، رئیس پیشین سیا در کره؛ لانزدیل (Lansdale)، مأمور پایگاه عملیاتی وزات دفاع (پنتاگون)؛ و آقای الیور نورث (Oliver North)، عضو دستگاه اطلاعاتی- امنیتی نیروی دریائی ایالات متحده، مردان عملیات شبه نظامی JM/WAVEرا باز می یابیم: شاکلی، کلاینز، سانچز مورالس، سکورد «اد» دیربورن (Secord, «Ed» Dearborn)، رودریگز مندیگوتیا. در سال ۱۹۶۸ ویلیام («بیل») کولبی (William « Bill » Colby) را به محل گسیل داشتند تا کارزار شتاب یافته آرام سازی (با نام رمز ققنوس- Phoenix) را رهبری کند. هدف: رعب و وحشت انداختن در دل غیرنظامیان بود تا مقاومت مردم ویتنام را بی اثر سازند. در ظرف تقریبا چهار سال، نزدیک به چهل هزار تن که به آنها بدگمان بودند کشته شدند.
با اینهمه در قاره ای دیگر بود که چشمگیرترین کامیابی نصیب گروه ضربت شد. در ماه مارس ۱۹۶۷ در میان حدود بیست جنگجوی نیروهای ویژه آمریکائی که به قصد تعقیب چگوارا در بولیوی پیاده شدند رودریگز مندیگوتیای کوبائی نیز دیده می شد. هنگامی که چه گوارای زخمی را روز ۸ اکتبر ۱۹۶۷ اسیر کردند هم او بود که دستور کشتن وی را ابلاغ نمود.
با وجود این سه سال بعد از عهده سازمان سیا برنیامد که جلو انتخاب سالوادور آلنده سوسیالیست به مقام ریاست جمهوری شیلی را بگیرد. ناگزیر ریچارد نیکسون به سازمان سیا دستور داد که نگذارند وی دوران زمامداری خود را آغاز کند. هرچند گروهی که بدین منظور به محل گسیل داشته بودند در مأموریت خود شکست خورد، اما به کشتن ژنرال رنه شنایدر (René Schneider) رئیس ستاد نیروهای مسلح وفادار به آلنده نائل آمد. جانشین ژنرال مقتول اوگوستو پینوشه نام داشت. فیلیپس و سانچز مورالس باز در میان همدستان عملیات در محل حضور داشتند. مأموریت بی ثبات کردن دولت به شاکلی واگذار شده بود که به یمن خوش خدمتی در طرح های مربوط به کوبا و سختکوشی در ویتنام به مقام رئیس دایره نیمکره غربی سیا منصوب شده بود. وی کلاینز را برگزید تا هم خویش را به «مورد آلنده (۹)» بگمارد. کولبی، معاون مدیر عملیات ویژه سیا مجموعه طرح را زیر نظر گرفت. سازماندهی بند و بست بین المللی برای هتک حرمت آلنده به آقای بوش سفیر آمریکا در سازمان ملل متحد واگذار شد.
انتظار می رفت که با حذف آلنده در سپتامبر ۱۹۷۳ و نشاندن پینوشه در مسند قدرت همه چیز به خوبی و خوشی سرانجامی یابد اگر … وقتی مطبوعات و کمیسیون های تحقیق و تفحص پارلمانی چرچ (۱۰) و راکفلر (۱۱) بخش گسترده ای از جنایات این سازمان را فاش ساختند، طشت رسوائی سیا از بام افتاد و خود را در موقعیتی یافت که پر و بالش را چیده بودند. با اینهمه جای نگرانی نبود. سازمان بخش بزرگی از عملیات خود را به دستگاه هائی «واگذارد» که در چهار چوب عملیات «Condor» (۱۲) با وی همکاری می کردند و نیز مأموران کوبائی سازمان در یکان کماندوئی سازمان های انقلابی متحده (CORU) که در ماه مه ۱۹۷۶ به دستور سیا، که آقای بوش از ۳۰ ژانویه ۱۹۷۶ تا ۲۰ ژانویه ۱۹۷۷ آنرا رهبری می کرد، در جمهوری دومینیکن پایه گذاری شده بود.
در رأس یکان کماندوئی سازمان انقلابی متحده (CORU) که منبع تأمین هزینه های آن بیش از هر چیز قاچاق مواد مخدر بود (۱۳)، آقایان اورلاندو بش (Orlando Bosch) و پوسادا کاریلس قرار داشتند. آنها سؤ قصدی را از کاراکاس (ونزوئلا) سازماندهی کردند که در تاریخ ۶ اکتبر ۱۹۷۶ به سقوط هواپیمای کمپانی هواپیمائی کوبا منجر شد (که هفتاد و سه کشته به جای گذاشت). اما شاید جنایتی که با قتل اورلاندو لته لیر (Orlando Letelier) وزیر پیشین خارجه در دولت آلنده مرتکب شدند که مهر دوگانه Condor- CORU بر آن خورده است به دلیل ارتکاب آن در قلب واشنگنن احساسات بیشتری برانگیخته باشد.
سه کهنه کار «طرح کوبا» در میان پنج مردی بودند که نهایتا بازداشت شدند. سازمان سیای آقای بوش دست به هر کاری زد تا بررسی و تحقیق را در تنگنا بگذارد و دلائل و مدارک گمراه کننده ای ارائه دهد. وقتی همین آقای بوش رئیس جمهور شد مجرمین که فقط چند سالی را در زندان گذرانده بودند عفو کرد. در روز ۱۷ نوامبر ۲۰۰۰ یکی از بخشوده شدگان به نام آقای گیلرمو نوو سامپول (Guillermo Novo Sampol) همراه با همپالکی اش آقای پوسادا کاریلس درحین تدارک سؤ قصدی با بمب علیه آقای فیدل کاسترو که سرگرم بازدید از پاناما بود در آن کشور بازداشت کردند. در تاریخ ۲۰ آوریل ۲۰۰۴ ایندو به هشت سال زندان محکوم شدند اما روز ۲۵ آوریل سال بعد میریا موسکوسو (Mireya Moscoso) رئیس جمهور پاناما و دوست بزرگ ایالات متحده آنها را بخشید.
مواد مخدر در ازاء اسلحه
در این میان جنگی که واشنگتن با شدت کمی علیه نیکارگوئه براه انداخته بود اغلب این مأموران را بار دیگر به دور یکدیگر گرد آورده بود. در حالی که آقایان گرگ (Gregg) و نورث برخوردار از تجربه ویتنامش توطئه را رهبری می کردند، آقای بوش معاون رئیس جمهور بر عملیات نظارت داشت. آقای نگروپونته، سفیر ایالات متحده در هندوراس که وی را در آنجا «پرو قنسول [فرماندار]» می نامیدند، کشور محل مإموریت خود را به پایگاه هجوم نظامی مبدل ساخته بود و در همان حال افواج مرگ ارتش هندوراس (از گردان ۱۶-۳) به سرکوب مخالفان سرگرم بودند. آقای رودریگز مندیگوتیا که از بولیوی به شالیزارهای آسیا و سپس به سالودور اعزام گشته بود، آذوقه و مهمات ضد انقلابیون نیکارگوئه (contra) را فراهم می ساخت. آقای پوسادا کاریلس در محل و آقای باسولتو در خاک نیکارگوئه دستیاران وی بودند. سازمان سیا و محافل ضد کاسترو در میامی فرار آقای پوسادا کاریلس (اوت ۱۹۸۵) را از زندانی در ونزوئلا ترتیب داده بودند که دوران محکومیت خود را به جرم سؤ قصد علیه هواپیمای شرکت هواپیمائی کوبا می گذرانید تا این مأموریت را به وی بسپارند.
از آنجا که کنگره آمریکا هرگونه حمایت مالی از contra را ممنوع کرده بود، بوش معاون رئیس جمهور ایالات متحده از هر گوشه و کنار و به هر شیوه دیگری که ممکن بود به گردآوری پول می پرداخت. در سال ۱۹۸۶ فروش غیرقانونی اسلحه به ایران به دلالی اسرائیل به رسوائی موسوم به «ایران - کنترا گیت°» راه گشود. وقتی آقای بوش دیگر رئیس جمهور شده بود، کمیسیون سنا به مدیریت آقای جان کری● از وجود همدستی میان سیا و مافیای کلمبیائی پرده برداشت (۱۴). در ژوئیه ۱۹۸۹ در کوستاریکا از میان دیگر اعضای کانون های قدرت آمریکا، آقایان نورث و سه کورد (Secord) را رسما به عنوان مسئولان شبکه «مواد مخدر در عوض اسلحه» که هنگام جنگ علیه ساندنیست ها در آن کشور سامان گرفته بود مقصر شناختند.
سازمان سیا که جیمز کارتر آنرا در میانه ماه اوت ۱۹۷۸ پاکسازی کرده بود و کمیسون های تحقیق یا انتشار آرشیوهای سری (به خصوص در زمان دولت آقای ویلیام کلینتون) آنرا مرتبا در مظان اتهام قرار داده اند از بدو پیدایش خود در سال ۱۹۴۷ یقینا زیر و بم های فراوانی به خود دیده است. با اینهمه، تمام کسانی که در عملیات مخفی گروه ضربتی شرکت جسته که در سال ۱۹۵۴ تشکیل شد و در طول سال ها گسترش یافت از موهبت پابرجای مصونیت از کیفر برخوردار بوده اند. اگر به ذکر نمونه چند تن از آنها قناعت کنیم، آقایان پوسادا کاریلس و بش (Bosch) در میامی آزادانه می گردند. آقای رودریگز مندیگوتیا، کسی که دستور اعدام چه گوارا را داد در همان شهر سکونت دارد و مدیر یک بنگاه مشاوره امنیتی است. آقای نگروپونته پس از آنکه نخستین سفیر ایالات متحده در «عراق آزاد شده» بود و سپس بیست ماه ابر رئیس دستگاه های اطلاعاتی آمریکا شد، در ماه ژانویه ۲۰۰۷ به نفر دوم وزارت خارجه آمریکا ارتقاء مقام یافت. از آقای پورتر گاس که از سال ۱۹۶۰ رئیس «طرح کوبا» بوده است هم بگوئیم که از ماه سپتامبر ۲۰۰۴ تا ماه مه ۲۰۰۶ در مقام مدیر سازمان سیا خدمت کرد.
° پس از دستبرد مأموران مخفی در جریان کارزار انتخاباتی سال ۱۹۷۲ به آسمان خراش «واترگیت»، مقر حزب دموکرات در واشنگتن که به استعفای ریچارد نیکسون انجامید، رسوائی های دولتی دیگر را به طعنه با پسوند «گیت» می نامند (م).

● نامزد پیشین حزب دموکرات در انتخابات دوره قبل ریاست جمهوری که از آقای بوش پسر شکست خورد (م)
پی نوشت ها:
۱- در این مقاله همه جا فقط ار آقای جورج بوش پدر سخن رفته است.
۲- داعیه مشترک؛ واشنگتن، دی سی، ۴ مارس ۱۹۹۰.
۳- ویلیام کولبی، سی سال حیات سیا (CIA)، انتشارات پرس دو لا رونسانس (Presses de la Renaissance)، پاریس ۱۹۸۷.
۴- آنها را با محموله های آذوغه و داروئی به مبلغ ۵۴ میلیون دلار معاوضه کردند.
۵- رئیس آتی بنیاد ملی کوبا و آمریکا (ACNF)، سازمان اصلی ضد کاسترو در میامی که وی تا روز مرگش در نوامبر ۱۹۹۷ رهبری می کرد. این سازمان از میان فعالیت های دیگر خود در موجی از سؤ قصد ها و خرابکاری هائی دست داشت که در سال ۱۹۹۷ در هاوانا رخداد.
۶- رئیس کنونی بنیاد ملی کوبا و آمریکا.
۷- ژان - پیر ژیله، کلاه بره ای های سبز، تکاوران سیا (CIA)، انتشارات آلبن میشل (Albin Michel)، پاریس، ۱۹۸۱.
٨- چه گوارا و رزمندگان همراهش در نوامبر سال ۱۹۶۵ خود از کنگو بیرون رفتند.
٩- دیوید کورن، بلوند گوست، تد شاکلی و جنگ های ایمانی سیا، انتشارات سیمون و شوستر (Simon & Schuster)، نیویورک، ۱۹۹۴.
١٠- کنگره آمریکا «کمیته برگزیده با هدف مطالعه فعالیت های دستگاهای اطلاعاتی و امنیتی »، ۱۹۷۶.
١١- گزارش راکفلر، که در تاریخ ۱۰ ژوئن سال ۱۹۷۰ در زمان ریاست جمهوری جرالد فورد (۱۹۷۷-۱۹۷۴) منتشر شد، سازمان مرکزی اطلاعات آمریکا (CIA) را «از بیست سال پیش از آن» به فعالیت های غیر قانونی متهم ساخت. در این گزارش رؤسای جمهور پیشین جانسون (۱۹۶۹-۱۹۶۳) و نیکسون (۱۹۶۹-۱۹۷۴)، در مظان اتهام بوده اند.
١٢- تبانی سازمان های سری امنیتی دیکتاتورهای جنوب قاره برای سرکوبی و قتل مخالفان سیاسی.
۱٣- پیتر دیل سکات و جاناتان مارشال، سیاست های کوکائینی، مواد مخدر، ارتش ها و سیا (CIA) در آمریکای مرکزی، انتشارات دانشگاه کالیفرنیا، لس آنجلس ۱۹۹۱.
١۴- پیش گفته.

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

حافظه وا خورده غرب

آلن گرش
ترجمه بهروز عارفی
دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۷ - ۰۹ فوريه ۲۰۰۹
از لابلای کتاب هادر سال ١٩٢٧ هانری ماسیس نویسنده پرکار و با نفوذ به جنگ با خطراتی می رفت که بر ارزش ها و روحیه اروپائی مستولی می شد. او ماهیت این خطرات را با مخاطره ای که فرانسه را تهدید می کرد یکسان می پنداشت:« امروزه سرنوشت تمدن غرب، خلاصه کنیم سرنوشت انسان، مورد تهدید است (...) همه جهانگردان و بیگانگانی که از دیر باز در خاور دور زندگی می کنند، بر این مطلب تایید دارند. روحیات تنها در مدت ده سال، بمراتب بیشتر از آن چه در طول ده قرن تغییر کرده بودند، دگرگونی ژرف یافته اند. دشمنی بی اعتنا و حتی گاهی نفرتی واقعی جای فرمانبرداری آسان و باستانی را گرفته است که تنها چشم براه فرصتی مناسب است تا دست به عمل بزند. از کلکته تا شانگهای، از استپ های مغول تا جلگه های آناتولی، تمام آسیا تحت تاثیر آرزوی پنهان آزادی است. توفقی که غرب از زمان پیروزی کامل ژان سوم سوبیسکی [پادشاه لهستان- ١٦٨٣- ١٦٢٩. م] بر ترک ها و تاتارها در پشت حصارهای وین (١) به آن عادت کرده بود، دیگر مورد قبول آسیائی ها نبود. این اقوام در صدد اتحاد علیه انسان سفید پوست بوده و از ناکامی آنان سخن می راندند. (٢)». در واقع، او کاملا راه خطا نمی رفت. قیام های خلق های مستعمره همه جا را در هم می نوردید.در وضعیتی کاملا متفاوت با دوران پس از جنگ جهانی اول، تحت تاثیر زلزله های پی در پی (پایان جنگ سرد،سوءقصدهای یازده سپتامبر، جنگ عراق و افغانستان و غیره) و بویژه در اثر سامان یابی نوین جهان به سود قدرت های جدیدی چون چین و هند، عواملی که در گذشته موجب ترس و هراس بودند، دوباره ظاهر می شوند. با وام گیری از برداشتی مانوی( سیاه و سفیدی) از تاریخ بمنزله رودرروئی بی پایان میان تمدن و توحش که جان تازه ای یافته است، شماری از مولفین که بیشترشان صاحب نامند، در ماشین زمان سفر می کنند تا بتواند ریشه های این «جنگ ٢٥٠٠ ساله» را (عنوان دوم اثر آنتونی پاگدن، «جهان ها در جنگ») بیابد، جنگی که تا کنون جهان را بخون کشیده است.این استاد که در دانشگاه های پرآوازه ای چون اکسفورد ، کامبریج و هاروارد تدریس کرده، در یک کتاب قطور ٥٠٠ صفحه ای، تصویر زشتی از تاریخ جهان ترسیم می کند. « شعله ای در تروآ افروخته شد که قرار بود تا ابد و در بستر قرن ها، همچنان روشن بماند، در حالی که پارسی ها جای تروآئی ها را گرفتند، فنیقی ها جانشین پارسی ها شدند، پارت ها جای فنیقی ها را گرفتند، ساسانی ها جایگزین پارت ها شدند، اعراب پس از ساسانی ها و پس از آن ها ترک ها به قدرت رسیدند. (...) مرزهای درگیری ها و همچنین هویت دشمنان تغییر کردند. اما، روشی که به دو طرف نشان می داد که چه چیزهائی میان آن ها فاصله انداخته، همیشه ثابت مانده است. چنین برداشت هائی همواره بر حافظه تاریخی انباشته شده تکیه می کند که برخی نسبتا درست و برخی کاملا نادرستند.»مولف باوجود خویشتنداری مختصر در مورد حافظه «کاملا نادرست»، در لابلای استدلال خویش، دوباره بینش دوماهیتی را بیان می کند که مرحله بنیان گذار آن گویا درگیری میان یونانی ها و پارسی ها به استناد روایت مورخ یونانی هرودت است.پادگن مدعی است که هرودت نشان می دهد که «آن چه پارسی ها را از یونانی ها یا آسیائی ها را از اروپائیان تفکیک می کرد، ژرف تر از کشمکش های کوچک سیاسی است. این امر بینش دیگری از جهان بود، درک این امر که چگونه باید مثل یک انسان بود و مانند یک انسان زندگی کرد. و در همان حالی که در شهرهای یونان باستان و بطور کلی در شهرهای «اروپا»، شخصیت های بسیار گوناگون وجامعه های مختلف وجود داشتند که اگر به سودشان می بود، با خوشنودی به یکدیگرخیانت می کردند، اما دارای عناصر مشترک این بینش نبودند. آنان کاملا قادر بودند برده داری و آزادی را از هم تشخیص دهند و همگی بطور مشترک از پدیده ای برخوردار بودند که امروزه آنرا بینش فردگرایانه از بشریت می نامیم.»پل کارتلیج، استاد تاریخ یونان در دانشگاه کامبریج، در کتاب خویش درباره ترموپیل «نبردی که دنیا را دگرگون کرد»، چیزی جز این نمی گوید. او در مقدمه کتاب می نویسد: « این درگیری میان اسپارتی ها و یونانیان از یک سو، و قبایل پارسی که یونانی هائی را نیز به خدمت گرفته بودند، رودرروئی میان آزادی و برده داری بود و در آن دوره به همین صورت درک می شد و اکنون نیز چنین است. (...) بطور خلاصه، نبرد ترموپیل نه تنها نقطه عطفی در تاریخ یونان باستان بلکه در تاریخ جهان بود. مگر جان استوارت میل (اقتصاددان) در اواسط قرن نوزدهم اعلام نکرد که نبرد ماراتون «با اهمیت تر از نبرد هاستینگز است (٣)، و حتی برای تاریخ بریتانیا»؟.«برای تنبیه یک قبیله زنگی، باید روستاهایشان را به آتش کشید»پل کارلج در مقدمه کتابش چشم انداز ایدئولوژیکی خود را پنهان نمی کند: «حوادث ١١ سپتامبر در نیویورک و ٧ ژوئیه در لندن به این برنامه [منظورش مضمون جنگ ترموپیل است] فوریت و اهمیت جدیدی در چارچوب برخورد فرهنگی میان شرق و غرب می دهد» . «برخوردی» که چیز دیگری غیر از برخورد میان «استبداد» و «آزادی» نیست...فیلم سینمائی ٣٠٠ که زاک اسنایدر بر پایه نبرد ترموپیل ساخته و در سال ٢٠٠٧ روی اکران رفت، این روش ارائه دانشگاهی را عامه پسند کرد. این فیلم بازتولید یک داستان مصور در مورد همان نبرد است که فرانک میلر و لینوارلی منتشر کرده بودند. فیلم که با موفقیت تجارتی در آمریکا روبرو شد، دو ساعت به طول می کشد و به یک بازی ویدئوئی شباهت دارد که در سراسر آن مردان قوی هیکل برازنده که آثار دوپینگ بر اندامشان هویداست، با وحشی ها (یا سیاه پوست و یا «از قماش خاورمیانه ای») که قامتی زنانه دارند، در ستیز بوده و بی دغدغه به کشتار آن ها می پردازند. قهرمان داستان لئونیداس فرمان می دهد «زندانی زنده نگیرید». همین پادشاه در ابتدای فیلم فرمان قتل سفیر پارس را صادر می کند، با این بهانه که وحشی ها سزاوار رفتاری متکی بر قوانین مقدس انسانیت نیستند.بنابراین، معنی تمدن، قتل عام وحشی هاست! در سال ١٨٩٨، هاتریش فون تریشکه، کارشناس علوم سیاسی آلمانی از مقوله ای دفاع می کرد که برای بخشی از هم عصرانش پیش و پا افتاده می نمود: «حقوق بین المللی جملات پوچی خواهد بود اگر بخواهیم آن را در مورد خلق های وحشی به اجرا در آوریم. برای تنبیه یک قبیله زنگی باید روستاهایشان را به آتش کشید. چرا که بدون سرمشق دادن نمیتوان کاری از پیش برد. اگر در موارد مشابه، امپراتوری آلمان حقوق بین المللی را به اجرا در می آورد، نه تنها بشر دوستی و عدالت نبود، بلکه ضعف شرمگینانه ای بشمار می رفت.»و البته آلمانی ها هنگامی که مردم هررو [از بانتوها] را در جنوب غربی آفریقا (نامیبیای کنونی) بین سال های ١٩٠٤ و ١٩٠٧ قتل عام می کردند، به هیچوجه دچار «ضعف» نشدند. بدین ترتیب بود که آنان نخستین نسل کشی قرن بیستم را مرتکب شدند که در کنار یک سلسله «سیاست» استعماری دیگر، نمونه و زمینه سازی شد برای نسل کشی یهودیان توسط آلمان نازی.«تاریخ ما با یونانی ها آغاز می گردد که آزادی و دموکراسی را ابداع کردند.»با همین رویه، نمی توان اسپارتی های فیلم ٣٠٠ را متهم به «ضعف» کرد. آنان بچه های معلول را می کشند و مانع از عضویت زنان در سنا می شوند.و جنگ نماد شکوفائی مردهاست. فرانک میلر مبتکر داستان مصور، ایدئولوژی خود را پنهان نمی کند: «اکنون کشور ما [ایالات متحده] نظیر کل جهان غرب با دشمنی مواجه است که بقا و موجودیتش به آن بستگی دارد و بخوبی می داند که بدنبال چیست».پل کارتلج مدعی است که منابع تاریخی پارسی در مورد جنگ های پارس و یونان وجود ندارد و از وجود هرودت بومی خبری نیست. در حالی که اطلاعات متعددی در مورد امپراتوری های پارس جمع آوری شده اند که برداشت ها را دگرگون می سازد. از جمله، تورج دریائی، استاد تاریخ باستان در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا (فولرتون) (٤) یادآوری می کند که در پارس برده داری بسیار کم بود، در حالی که بطور گسترده ای در یونان جریان داشت؛ وضعیت زنان بد تر از موقعیت زنان در یونان نبود؛ و اولین منشور شناخته شده در مورد حقوق انسانی توسط کورش بزرگ اعلام شده است که سازمان مل متحد در سال ١٩٧١ متن آن را به همه زبان ها ترجمه کرد. در این منشور از جمله از روامداری مذهبی، الغاء بردگی، آزادی انتخاب حرفه و غیره سخن رفته است.این که یونانی ها از زبان هرودت که در زمینه تقلید هم تراز وارثانش نبود، پیروزی شان را بمثابه پیروزی بر توحش معرفی کرده اند، جای شگفتی نیست. از زمان پیدایش جنگ ها، هر طرفی خود را مقید به اصولی والا معرفی می کند. آیا دست کم برای رهبران دولت آمریکا، جنگ در عراق یا افغانستان، جنگ خیر علیه شر نیست؟ با وجود این، پرسشی مطرح است، چرا ٢٥٠٠ سال بعد، ما به این اندازه دچار فسون یونانی ها هستیم؟مارسل دتیین، استاد دانشگاه جان هاپکینز و رئیس پژوهش در مدرسه عالی علوم انسانی پاریس، پاسخی پر کنایه می دهد: « لاویس در رهنمودهایش (٥) توصیه کرده است که باید به دانش آموزان دبیرستان ها یاد داد که «تاریخ ما با یونانی ها آغاز می شود، بی آن که خود آنان متوجه این امر شده باشند. تاریخ ما با یونانی ها شروع می شود که آزادی و دموکراسی را ابداع کرده و زیبائی وجهانشمولی را برای ما به ارمغان آورده اند. ما وارثین تنها تمدنی هستیم که به جهان «مضمون کامل و مطلوب آزادی» را هدیه داده است.» به این دلیل است که باید تاریخ ما با یونانی ها شروع شود.سپس اعتقاد دیگری که همان قدر نیرومند می باشد، به آن افزوده شد : «یونانی ها مثل دیگران نیستند». چگونه می توانستند چنین باشند، در حالی که آغازگر تاریخ ما بودند؟ دو پیشنهاد اساسی در مورد اسطوره شناسی ملی مطرح است که همه اومانیست های (انسان گرایان) سنتی و مورخان شیفته ملت (٦) را دربست جلب کرده است.نویسنده نتیجه می گیرد که علاقه داریم بپذیریم که «نه تنها سیاست و سیاستمدار در روز زیبائی از آسمان افتاده و آن هم در آتن «باستان» و در قامت اعجاب انگیز و مستند دموکراسی، بلکه طبیعی است که تاریخ کاملا تک بعدی دست ما را گرفته و با حرکت از دوره انقلاب آمریکا و سپس «انقلاب فرانسه» ما را بسوی جامعه های کنونی غربی هدایت میکند، و شادمانه معتقد است که ماموریت آنان ارشاد همه مردم به مذهب واقعی دموکراسی است.»این مفهوم یک اروپای «استثنائی» ، یک تبارشناسی مستقیم میان عهد عتیق باستانی و اروپای کنونی و با گذار از دوران رنسانس است که آثار آنگلوساکسون متعددی آن ها را تکان داده است، بدون این که اغلب، این پیام توانسته باشد به سواحل فرانسه برسد. (٧) در این رهگذر اشاره شود که واژه «رنسانس» را مورخ فرانسوی ژول میشله در قرن نوزدهم اختراع کرده است.جان ام هابسن در کتاب خود «ریشه های شرقی تمدن غرب» نشان می دهد که این سکوت زائیده سه فراموشی بزرگ است. «ابتدا، شرق پس از سال ٥٠٠ میلادی، در زمینه اقتصادی توسعه یافت. سپس شرق، اقتصادی جهانی بوجود آورد که پا برجا ماند. بالاخره و بویژه شرق بصورتی فعال و با اهمیت از طریق ابداع فنون، نهادها و ایده های خود و صدور آن به اروپا به ظهور غرب کمک کرد.»چه کسی آگاه است که اولین انقلاب صنعتی در قرن یازدهم در دوران امپراتوری سونگ درچین آغاز شد؟ آن امپراتوری در سال ١٠٧٨ میلادی، ١١٢٥ هزار تن آهن تولید می کرد. در حالی که تولید بریتانیای کبیر تازه در سال ١٧٨٨ به ٧٦ هزار تن رسید. چینی ها همچنین به فنون پیشرفته در تولید چدن احاطه داشتند و در همان دوره توانسته بودند زغال سنگ را جانشین زغال چوب کرده و مشکل نابودی جنگل ها را رفع کنند. در آن دوره همچنین در زمینه حمل و نقل، انرژی (از طریق ایجاد آسیاب آبی)، در توسعه مالیات و اقتصاد بازرگانی، رشد شهرهای بزرگ، انقلابی رخ داد. انقلابی سبز همراه با درجه ای از میزان تولیدات کشاورزی که اروپا در قرن بیستم بدان دست یافت. در میان قدرت های بزرگ، تا سال ١٨٠٠، چین « رتبه اول را در میان رقیبانش» داشت و برخی از کارشناسان، اقتصاد جهان را چین-مرکز معرفی کرده اند. هند نیز به نوبه خود از موقعیت مهمی برخوردار بود. تعدادی از فنون، اندیشه ها و نهادهای آن کشور به کرانه های اروپا راه یافت و به ظهور سرمایه داری یاری رساند. انقلاب صنعتی انگلستان بدون کمک چین میسر نمیشد. در مورد جایگاه امپراتوری های بزرگ اسلامی نیز میتوان حرف های مشابهی زد. هراس از وحشی ها، ما را باخطر وحشی شدن روبرو می کندبه عقیده هوبسن، پژوهشگران «اروپا مرکز گزا» دو رشته سوال طرح می کنند: «چه عاملی اروپا را به سوی پیشروی به سمت مدرنیته سرمایه داری سوق داد؟»، «چه چیزی مانع از خیزش مشرق در این راه شد؟». پیش فرض این پرسش ها اینست که توفق غرب اجتناب ناپذیر بود؛ این مسئله پژوهشگر را به کنکاش در گذشته و درپی عناصری وامیدارد که برتری مزبور را توضیح دهد. «بدین ترتیب، اوجگیری غرب در منطقی فطری قابل درک است که نمیتوان تحلیلش کرد مگر توسط عواملی که در ذات اروپا نهفته است و در نهایت به این نتیجه سوق می دهد که شرق و غرب دو وجودند که یک دیوار چین فرهنگی آن ها را از هم جدا میسازد، حصاری که ما را در برابر تهاجم بربرها محافظت می کند.اما این وحشی ها کیستند؟تزوتان تودوروف از کلود لوی اشتراوس انتقاد می کند که وحشی ها (بربرها) را کسانی می داند که به وحشیگری اعتقاد دارند. او می نویسد: «وحشی کسی است که معتقد است که یک جماعت یا فرد کاملا به بشریت تعلق نداشته و شایسته آن رفتاری است که خود وی در حق خویش بهیچوجه نخواهد پذیرفت.» تودوروف در کتاب جدیدش «ترس از وحشی ها» تفکری را دنبال می کند که مدت هاست آغاز شده و از جمله در «ما و دیگران، اندیشه فرانسوی درباره تنوع انسانی» (٨) می نویسد: «ترس از وحشی ها، خطری است که ما را وحشی بار می آورد و شری که برپا می کنیم بسیار از آن چه در ابتدا هراسش را داشتیم، فراتر خواهد رفت». خواندن این اثر پر بار را باید به همگان توصیه کرد.او توضیح می دهد که «اگر واژه ای را با محتوای مطلق اش در نظر بگیریم، این امر شامل عکس آن نیز خواهد شد. در همه دوران ها و در همه مکان ها، متمدن کسی است که بتواند انسانیت دیگران را کاملا تمیز دهد. این امر در دو مرحله رخ می دهد: کشف این مطلب که روش زندگی دیگران با ما متفاوت است؛ پذیرفتن این که آن ها دارای همان انسانیتی اند که ما هستیم. و این به معنی پذیرفتن تمام پدیده هائی که از نقاط دیگر میرسد و یا غرق شدن در نسبیت گرائی نیست. این رویه پیچیده ای است که کمتر روشنفکر غربی می پذیرد بدان گردن نهد.او می نویسد «مدت های مدید، اندیشه عصر روشنگری بمثابه منبع الهامی برای جریان های اصلاح طلب و لیبرال بود که بنام جهانشمول گرائی و احترام یکسان نسبت به همه محافظه کارانه مبارزه می کردند. امروز می دانیم که اوضاع فرق کرده و مدافعان محافظه کار اندیشه غربی برتر، خود را حامل این تفکر می دانند . فکر می کنند در نبردی با «نسبیت گرائی» وارد شده اند که سرانجام واکنش رمانتیک آغاز قرن نوزدهم است. آنان تنها به بهای گسست از سنت واقعی عصر روشنگری قادر به این کار خواهند بود. سنت هائی که می توانند جهانشمول گرائی ارزش ها و کثرت گرائی فرهنگ ها را بیان کنند. باید کلیشه ها را رها کرد: این اندیشه را نه با دگماتیسم (یعنی فرهنگ من باید بر همه تحمیل شود) و نه با نیهیلیسم (همه فرهنگ ها یکسان و برابرند) نباید مخلوط کرد. قرار دادن آن در خدمت بدگوئی از دیگران برای مجاز شمردن واداشتن آنان به تسلیم یا نابودی شان، به گروگان گرفتن کامل عصر روشنگری است».آیا با « گروگان گیری » روبرو ایم یا برخی عناصر اندیشه عصر روشنگری این انحراف را تقویت کرده اند؟ از نگاه هوبسن، ساختار هویت اروپائی در قرون هیجدهم و نوزدهم به تایید «استثنائی» منجر شد که هیچ تمدن دیگری هرگز ادعایش را نکرده بود. «اروپائی ها به این دلیل که واقعا توانائی اش را داشتند، بدنبال نوسازی جهان نبودند (آن طوری که توضیحات ماده گرایانه مدعی است)، بلکه به این خاطر که گمان می کردند که این کار وظیفه آن هاست. هویت آنان، عملکرد شان را دیکته می کرد و آنان امپریالیسم را به مثابه سیاستی ارزیابی می کردند که از نظر اخلاقی قابل پذیرش است». با وجود این، اروپائیان بسیاری که با مبارزات ضداستعماری یا با خلق های کشورهای جنوب همبستگی داشتند، این بینش را رد کردند و اغلب این کار را بنام عصر روشنگری انجام دادند. در هر شرایطی، شایسته است که این بحث ادامه یابد... ------ کتاب های مورد استناد:Anthony Pagden, Worlds at War. The 2,500-Year Struggle Between East and West(Oxford University Press, 2008, 576 pages, 20£)Paul Cartledge, Thermopylae: The Battle That Changed the World(Macmillan, London, 2006, 300 pages, 20£)Zack Snyder, 300(Warner Bros. 2007, 117 minutes, DVD)John M. Hobson, The Eastern Origins of Western Civilization(Cambridge University Press, 2004, 392 pages, 19,99£)Tzvetan Todorov, La Peur des barbares. Au –delà du choc des civilisations(Robert Laffont, Paris, 2008, 311 pages, 20€)پاورقی ها:١ – اشاره به نبرد ١٢ سپتامبر ١٦٨٣ است که در طول آن لیگ مقدس که مرکب از لهستانی ها، آلمانی ها و اتریشی ها بود برعثمانی ها چیره شدند.٢ – کتاب «دفاع از غرب»، انتشارات پلون، پاریس، ١٩٢٧.٣ – نبرد ماراتون در سال ٤٩٠ پیش از میلاد رخ داد. در این جنگ نیروهای یونانی، تهاجم پارسی را عقب زدند. نبرد هاستینگز، در سال ١٠٦٦ اتفاق افتاد که در آن آخرین پادشاه آنگلوساکسون با گیوم فاتح (پادشاه فرانسه) می جنگید. پیروزی گیوم، آغاز سلطه او بر انگلستان بود.٤ – « Go tell the Spartan », March 14, 2007,www.iranian.com/Daryaee/2007/March/300/index.html٥ – ارنست لاویسErnest Lavisse، متولد ١٨٤٢، نقش عمده ای در تدوین برنامه تاریخ در دوران جمهوری سوم فرانسه ایفا کرد.٦ – کتاب «یونانی ها و ما»، انتسارات پرن، پاریس، ٢٠٠٥، صفحه ١٦ و ١٧.٧ – به اسناد زیر مراجعه کنید:Janet L. Abu-Lughod, Before European Hegamony : The World System A.D. 1250-1350, Oxford University Press, 1991 ; Andre gunder Frank, Reorient : Global Economy in the Asian Age, University of California Press, Berkeley, 1998; Kenneth Pomeranz, the Great Divergence: China, Europe and the Making of the Modern World Economy, Princeton Universite Press, 2000; Jack goody, The Theft of History, Cambridge University Press, 2006.٨ - به مجموعه زیر مراجعه کنید:Seuil, Coll. « Points Essais », 2001 (premier édition : 1989)
لوموند دیپلماتیک، ژانویه ٢٠٠٩.

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

نهضت ملی دکتر مصدق در آینه تاریخ



هر که ناموخت از گذشت روزگار
هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار
امروز در غیاب آلترناتیو جنبش طرفدار آزادی و عدالت اجتماعی مردم ایران ، برخی از افراد یا نیروهای سیاسی ، جهت مقابله با رژیم سیاه جمهوری اسلامی ایران ، بر تجربه ی مصدق به عنوان الگو تکیه میکنند. با توجه به این که حکومت مصدق زاده ی زمان خود بود و جوانب مثبت و منفی آن را باید در چهارچوب دوره ی تاریخ اش ارزیابی کرد و احتمالاً از آن درسی آموخت ، ما بر آن شدیم که برای بررسی بیشتر این نظرات ، پرسش های زیر را با برخی صاحب نظران در میان بگذاریم :
١- به نظر شما استراتژی حکومت دکتر مصدق و به صورتی عام تر ، استراتژی " نهضت ملی " می تواند الگویی برای جنبش دموکراسی خواهی امروز مردم ایران باشد ؟ اگر نه چرا؟ و اگر آری ، چگونه و در چه حوزه هایی ؟
٢- دکتر مصدق عملاً به مخالفت با نظام سلطنتی برنخاست ، در حالی که امروز جمهوری خواهی یک واقعیت روشن و حتا تثبیت شده در جنبش آزادی خواهی مردم ایران است. در این باره چه نظری دارید ؟ آیا تأکید بر جمهوری مهم است یا نه ؟
٣- کوشش در راه برابری زن ومرد ولغو هر گونه تبیعض جنسی یکی از ستون های تعیین کننده جنبش آزادی خواهی امروز مردم ایران است. نهضت ملی دکتر مصدق در این مورد چیزی نداشت. آیا در آن موقع نمی شد در باره ی برابری حقوق زنان با مردان موضع گیری روشن و قاطعی داشت؟
٤- حکومت دکتر مصدق برای پایان دادن به نظام ارباب و رعیتی ، عملاً گامی بر نداشت. آیا این کار در تضعیف حکومت ملی دکتر مصدق در مقابل نیروهای ارتجاعی و قدرت های خارجی تأثیری نداشت ؟ آیا نمی شد با حمله به بزرگ مالکی و حمایت از حقوق دهقان ، یعنی اکثریت جمعیت ایران آن روز ، آنان را به حمایت از حکومت ملی به میدان کشید؟
٥- در دوره حکومت دکتر مصدق عملاً برنامه ای مشخص و همه جانبه به حمایت از کارگران اتخاذ نشد. اکنون که کارگران و به طور کلی مزدبگیران و حقوق بگیران ، اکثریت جمعیت کشور را تشکیل می دهند ، آیا می شود با آن شیوه برای تأسیس دموکراسی مبارزه کرد؟
٦- حکومت مصدق عملاً به حقوق ملیت های محروم ایران که حتا حق نداشتند به زبان مادری خود آموزش ببینند ، بی تفاوت بود. آیا امروزه می شود بدون دموکراتیزه کردن رابطه ملیت های ایران به تأسیس دموکراسی کمک کرد؟ چه طرح هایی را در این زمینه لازم می دانید؟
٧- حکومت ملی دکتر مصدق مسلماً یکی از پیشگامان مبارزه علیه استعمار نو بود. او به قول خودش " برای حل مسأله نفت آمده بود " و " پنجه در پنجه استعمار انگلیس " انداخت. امروزه چگونه می توان جهت گیری تاریخی آن حکومت ملی و طرح های ضد استعماری اش را در مبارزه با امپریالیسم ادامه داد؟
مصدق ، یکی از ماندگارترین چهره های تاریخ ایران
محمد رضا شالگونی:
سؤال های شما ( با توجه به توضیحی که داده اید ) ناظر به بررسی موضع ملی گرایان الهام گرفته از تجربه مصدق در باره جوانب مختلف یک استراتژی کارآمدِ مبارزه با جمهوری اسلامی است. و با این یاد آوری که " حکومت مصدق زاده زمان خود بود و جوانب مثبت و منفی آن را باید در چهارچوب دوره تاریخی اش ارزیابی کرد..." روشن کرده اید که سؤال ها دعوت به یک بحث تاریخی نیستند ، بلکه میخواهید جواب ها روی مسائل سیاسی امروز ایران متمرکز شوند. من سعی میکنم از موضوع تعیین شده طفره نروم ؛ اما فکر میکنم پاسخ به سؤال های شما بدون داوری هائی در باره تجربه حکومت مصدق ناممکن است.
پاسخ به سؤال اول
هر کسی که به تجربه دوره مصدق " به عنوان الگو تکیه میکند " قبل از هر چیز باید به این سؤال جواب بدهد که آیا در شرایط امروز ایران اصلاحات را کارساز میداند یا انقلاب را ؟ زیرا تردیدی نمیتوان داشت که مصدق یک اصلاح طلب بود و " نهضت ملی" راه اصلاحات را برگزیده بود و به احتمال زیاد بعضی از رهبران و هم چنین نیروهای تشکیل دهنده آن با براندازی نظام حاکم در آن دوره اصلاً مخالف بودند. روشن است که در پیش گرفتن چنین خطی در مقابل جمهوری اسلامی به دویدن در پی باد میماند. و من فکر میکنم اصلاح طلبی در آن دوره هم اشتباه بود و راه به جائی نمیبرد.
منظورم این نیست که امکانات دگرگونی از طریق اصلاحات در شرایط آن روز نیز مانند همین امروز بود. مثلاً تردیدی نمیتوان داشت که قانون اساسی مشروطیت در مقایسه با قانون اساسی جمهوری اسلامی کمتر استبدادی بود. زیرا نهادهای انتخابی در آن نقش مهمی داشتند و مجلس شورای ملی لااقل در روی کاغذ اختیارات پادشاه را محدود میکرد و تحت شرایطی میتوانست جلو بعضی از قلدری های او را بگیرد ؛ در حالی که نهادهای انتخابی در جمهوری اسلامی در تئوری نیز بدون اجازه یا رضایت دستگاه ولایت نمیتوانند حتی یک پاسبان به در خانه کسی بفرستند. در عمل نیز کانون اصلی حاکمیت در ساختارهای قدرت در آن دوره ( یعنی از ١٣٢٠ تا ١٣٣٢ ) نمیتوانست مانند امروزهژمونی خود را در همه سطوح إعمال کند. مثلاً بعضی از بحث ها و مصوبات دوره های چهاردهم و پانزدهم مجلس شورای ملی آن دوره در مجلس شورای اسلامی امروز اصلاً قابل تصور نیست. اما شواهد و اطلاعات موجود نشان میدهند که همان دوره نیز معلوم بود و میشد فهمید که طبقه سیاسی حاکم در مقابل هر نوع تغییر استراتژیک در توازن قوای موجود خواهد ایستاد. با این همه ، در اینجا قصد من پرداختن به نادرستی اصلاح طلبی در آن شرایط نیست ، بلکه میخواهم یادآوری کنم که مصدق و " نهضت ملی " حتی در اصلاح طلبی شان نیز استراتژی پیگیر و هم آهنگی نداشتند.
برای بیان روشن تر منظورم ناگزیرم به حاشیه بروم و به چند نکته اشاره کنم که ممکن است ربطی مستقیم به سؤال شما نداشته باشند. اول این که اصلاحات دموکراتیک نمیتواند با همان روشی پیش برود که اصلاحات ضد دموکراتیک . اصلاحات و اصلاح طلبی را میتوان به دو نوع تقسیم کرد : اصلاحات برای دوام پذیر کردن استبداد و نظام نابرابری و بهره کشی حاکم ؛ و اصلاحات برای ضعیف تر کردن یا حتی برچیدن آن. اولی معمولاً به قصد جلوگیری از پیشروی و توانمند شدن مردم راه اندازی میشود ؛ و دومی برعکس ، برای توانمند کردن مردم . معیار من در این تقسیم بندی هدف اصلاحات و نیت طراحان آن است و نه نتایج ببار آمده در عمل که به علل مختلف ممکن است چیزی کاملاً متفاوت باشد. مثلاً میدانیم که بعضی از اصلاحات نوع دوم ، با وجود تلاش صادقانه طراحان آنها شکست میخورند و بنابراین در عمل ، بهبود ملموسی در وضع مردم به بار نمیاید ؛ در حالی که بعضی از اصلاحات نوع دوم علی رغم طرح وتلاش راه اندازان آنها در عمل به برانگیختگی مردم میانجامند یا شرایط مساعدتری برای رهائی آنها به وجود میاورند. بعلاوه هر جریان اصلاح طلب برای عملی کردن اصلاحات مورد نظر خود ، ناگزیراست به نیروی سیاسی خاصی تکیه کند و بسته به پیش بینی اش در باره مقاومتی که در مقابل اصلاحات خواهد شد ، سعی کند تکیه گاه سیاسی اش را تقویت کند. و طبیعی است که اصلاحات نوع دوم با فعال کردن و توانمند کردن مردم میتواند به نتیجه برسد. به عبارت دیگر ، خصلت اصلی اصلاحات دموکراتیک فقط این نیست که برای مردم باشد ، بلکه باید با تکیه بر مردم هم باشد .
نکته دومی که باید اشاره کنم این است که هر تغییر ساختاری در سیاست یک جامعه معین ( خواه از طریق انقلاب باشد یا اصلاحات ، خواه جهت دموکراتیک داشته باشد یا ضدِ آن ) معمولاً به بحرانی در سیاست آن جامعه دامن میزند که در جامعه شناسی سیاسی آن را "بحران نمایندگی" مینامند . یعنی بحرانی که به جا به جائی های بزرگ در نمایندگی دامن میزند و از طریق به هم زدن ارتباطِ احزاب یا جریان های سیاسی متعارف با پایگاه اجتماعی شان ، وزن سیاسی آنها را به طور کیفی تغییر میدهد ؛ احزاب سیاسی جدیدی به وجود میاورد و بعضی از احزاب سیاسی موجود را به حاشیه میراند یا کاملاً از صحنه سیاسی حذف میکند . بنابراین کسی که در پی تغییر دموکراتیک ساختاری در سیاست است نمیتواند خود را در محدوده توازن قوای موجود میان احزاب و جریان های سیاسی متعارف و داد و ستد ها و رقابت های معمول میان آنها زندانی کند ، بلکه ناگزیر است در فراسوی ارتباطات احزاب متعارف با پایگاه اجتماعی آنها ، با مردم ارتباط بگیرد و برای جلب حمایت آنها تلاش کند ؛ در صورت لزوم حتی با دور زدن مجموعه احزاب موجود.
و بالاخره سومین نکته ای که باید یادآوری کنم این است که یکی از فرق های مهم پیکار سیاسی و نظامی این است که در اولی نیرو ضرورتاً جزو داده های استراتژی نیست ، بلکه میتواند نتیجه به کارگیری آن باشد ؛ در حالی که در دومی معمولاً شما نمیتوانید بدون در اختیار داشتن یک نیروی نقداً موجود ، استراتژی روشنی داشت باشید. به عبارت دیگر ، در سیاست خودِ استراتژی درست و اندیشیده شده میتواند نیروی کافی به حمایت از شما گرد آورد ، نیروئی که بدون آن استراتژی، اصلاً نمیتوانست شکل بگیرد. تنها انقلاب ها نیستند که نیروی سیاسی بزرگی را آزاد میکنند و به میدان میاورند ؛ اصلاحات و به ویژه اصلاحات ساختاری نیز معمولاً میتوانند نیروئی به وجود بیاورند که پیش از آن وجودش اصلاً قابل تصورنبود.
حال با در نظر داشتن این یادآوری ها برگردیم به اصلاح طلبی مصدق . اصلاح طلبی اکثریت " نهضت ملی " و به ویژه شخص مصدق ( با توجه به کارنامه سیاسی او پیش و پس از سال ١٣٣٠ ) بی تردید خصلت دموکراتیک داشت و معطوف به توانمند شدن مردم بود. هم چنین تردیدی نمیتوان داشت که آنها میخواستند با تکیه به نیروی مردم اصلاحات شان را پیش ببرند. و نیز تردیدی نباید داشت که مصدق در پی کاری بود که خواه ناخواه پارامترهای سیاست در ایران آن روز را تغییر میداد. و باید فرض کنیم که مصدق و یاران او میدانستند که نیروهای پاسدار وضع حاکم یا لااقل امپریالیسم انگلیس و دربار ، در مقابل اصلاحات مورد نظر آنها خواهند ایستاد. ردِ این فرض به معنای حکم دادن به ساده لوحی سیاسی آنها خواهد بود که من آن را بی انصافی میدانم . بنابراین ، روشن است که آنها میبایست از محدوده احزاب و شخصیت های سیاسی موجودِ آن روز فراتر میرفتند وسعی میکردند مردم را به حمایت از طرح های شان به میدان بیاورند. و مسلماً آنها اگر استراتژی پیگیری داشتند ، میتوانستند نیروی توده ای عظیمی را وارد میدان سیاست کنند که بسیج شان با شعارها و شیوه های سنتی نا ممکن مینمود. اما ضعف بزرگ مصدق و علت اصلی شکست او این بود که نتوانست چنین نیروی توده ای فعال و سازمان یافته ای را به حمایت از اصلاحات مورد نظرش به صحنه بیاورد.
در مقابل چنین استدلالی بعضی ها بلافاصله داستان خراب کاری راست و چپ را به میان میکشند. اما حتی اگر فرض کنیم که همه احزاب سیاسی دیگر در کار مصدق خراب کاری میکردند ( که چنین فرضی البته درست نیست) ، باز هم این توجیه غیرقابل دفاع خواهد بود. زیرا در هر حال باید به این سؤال جواب بدهیم که برای خنثی کردن خراب کاری دیگران مصدق چه کرد و چه میتوانست بکند؟ زیرا استدلال من این است که پیش بینی این خراب کاری ها و داشتن طرحی برای خنثی سازی آنها قاعدتاً میبایست جزئی از عناصر یک استراتژی اندیشیده شده برای اصلاحات باشد. تردیدی نیست که مصدق با دشمنان نیرومندی روبرو بود ؛ اما هم چنین تردیدی نمیتوان داشت که از حمایت توده ای بسیار گسترده ای نیز برخوردار بود ، حمایتی که جز خمینی در سال های اول انقلاب ، هیچ کس در تاریخ صد سال گذشته ایران از آن برخوردار نبوده است. در آن دوره دوازده ساله او معروف ترین و محبوب ترین سیاست مدار ایران بود و شهرت و محبوبیت اش را هم از طریق دفاع از اصل حاکمیت ملی مردم ایران در مقابل قدرت های خارجی و مخصوصاً درافتادن با نفوذ امپریا لیسم انگلیس و وابستگان آن در ایران به دست آورده بود. مثلاً سخنان شجاعانه او در مخالفت با اعتبارنامه سید ضیاالدین طباطبائی در مجلس چهاردهم ، و دست گذاشتن روی وابستگی رهبران کودتای ١٢٩٩ به استعمار انگلیس ، دست گذاشتن روی وابستگی رضا خان و خاندان پهلوی هم بود. به عبارت دیگر ، مصدق ده سال پیش از رسیدن به نخست وزیری ، چنان شخصیت با اعتباری بود که میتوانست بسیاری از معادلات سیاسی را به هم بزند. یعنی او در یک دوره دوازده ساله در موقعیتی بود که میتوانست یک جنبش توده ای سازمان یافته وبسیار نیرومند ایجاد کند. اما برای روشن شدن مسأله ، من اینها را کنار میگذارم و فقط روی دوره ٢٨ ماهه حکومت مصدق متمرکز میشوم. ملی شدن نفت بود که مصدق را به نخست وزیری پرتاب کرد. خبر تصویب ملی شدن نفت در مجلس شورای ملی چنان شور عمومی سراسری در کشور ایجاد کرد که هیچ کس جرأت مخالفت با آن را نداشت. کافی است به یاد داشته باشیم که شور عمومی مردم چنان گسترده بود که حتی مجلس سنا ( که خود محصول یکی از کودتاهای زنجیره ای برای مقابله با جنبش آزادی خواهی مردم بود و یک سال پیش به همین منظور ایجاد شده بود ) چند روز بعد در حالی که بیش از نیمی از اعضای آن حاضر نشده بودند در جلسه شرکت کنند، نا گزیر شد به اتفاق آرأی حاضران در جلسه ، آن قانون را تصویب و تأیید کند. از این تاریخ به بعد مصدق به راستی به رهبر بی منازع مردم ایران تبدیل شده بود و هر مخالفتی با او عملاً با واکنش عمومی مردم روبرو میشد. به عنوان یک نمونه گویا میتوان به مخالفت شاه با کنترل هیأت دولت بر وزارت دفاع اشاره کرد که به استعفای مصدق از نخست وزیری منجر شد وقیام مردمی ٣٠ تیر١٣٣١ را به دنبال آورد. نتیجه رویاروئی این بود که شاه ناگزیر شد عقب نشینی کند و مصدق به تنها نخست وزیر دوران پهلوی تبدیل شد که علاوه بر نخست وزیری ، وزارت دفاع را هم در دست داشت. تأمل در حوادث حکومت ٢٨ ماهه مصدق تردیدی باقی نمیگذارد که او میتوانست برای مقابله با ارتجاع و امپریالیسم ، جنبشی به راستی توده ای ، سراسری و سازمان یافته ایجاد کند. اما او نه تنها در این جهت گام مهمی برنداشت ، بلکه حتی برای ایجاد یک حزب سیاسی مدرن هم تلاشی نکرد و ترجیح داد هم چنان به دسته بندی ها و بده وبستان های احزاب و شخصیت های جبهه ملی ( که بعضی از آنها واقعاً پدیده های عهد بوقی بودند ) تکیه کند. او در حالی که با زنجیره ای از کودتاها ( که هر کدام تمرینی برای براندازی حکومت منتخب مردم محسوب میشدند ) روبرو بود ، و فرصت های زیاد و امکانات کافی در اختیار داشت ، برای ایجاد یک نیروی مسلح مردمی که در شرایط فوق العاده بتواند به صورت هسته سازمان گر مقاومت توده ای عمل کند ، گامی برنداشت .
گذشته از بی توجهی به جنبه های فنی و تشکیلاتی سازمان دهی مردم و حتی مهم تر از اینها ، بزرگ ترین ضعف مصدق بی توجهی او به منطق سیاسی بسیج توده ای مردم بود . حقیقت این است که او با وجود محبوبیت واقعاً توده ای و سراسری ، دشمنانی در مقابل داشت که کاملاً سازمان یافته بودند ؛ در حالی که پشتیبانان بسیار گسترده اش نه تنها از سازمان دهی کارآمدی برخوردار نبودند ، بلکه پشتیبانی شان از او نیز خصلت انفعالی داشت. به عبارت دیگر ، اکثریت مردم ( البته بیشتر در شهرها که جنب و جوش سیاسی زیادی وجود داشت ) مصدق را تحسین میکردند ، ولی غالباً از نقش تماشاگرفراتر نمیرفتند. زیرا درکی انتزاعی از جنبش داشتند که برای تبدیل آنها به بازی گران مستقل میدان سیاست کافی نبود . باید توجه داشت که ملی شدن نفت ، یعنی شعار اصلی حکومت مصدق ، با وجود اهمیت تعیین کننده آن در اقتصاد ملی و ساختار سیاست ایران ، نمیتوانست تغییر بی واسطه ، سریع و ملموسی در زندگی روزمره اکثریت مردم عادی به وجود بیاورد. در آن موقع نفت حتی به عنوان منبع سوخت و انرژی در زندگی اکثریت مردم ایران جایگاه امروزی را نداشت. اما مردم انبوهی از نیازها و خواست ها داشتند که اگر به میان کشیده میشدند ، ظرفیت های عظیمی آزاد میشد که میتوانست همه چیز را تغییر بدهد. مثلاً خواست های مهمی که شما در سؤال های تان روی آنها انگشت گذاشته اید ، میتوانستند اکثریت عظیم مردم ایران را هم چون فاعل و بازیگر سیاست ( و نه صرفاً تماشاگر آن ) وارد میدان بکنند.
بعضی ها میگویند در آن گیرو دار حساس پیش کشیدن خواست های دیگر بهانه به دست دشمنان میداد و آنها را متحد تر و جری تر میکرد. چنین استدلالی قابل دفاع نیست . زیرا دشمنان مصدق احتیاجی به بهانه نداشتند. آنها به حد کافی به منافع شان آگاه و به حد کافی سازمان یافته و حتی متحد بودند. مثلاً بخش اعظم روحانیت با وجود همه اختلافاتی که با استبداد اول پهلوی داشتند ، بعداز شهریور ١٣٢٠ از ترس جنبش نیرومند چپ ، به طرق مختلف به دربار نزدیک شده بودند. و اما دربار برای مقابله با مصدق هرچه در توان داشت به کار گرفته بود. مثلاً درست در روزهائی که قانون ملی شدن نفت در مجلس تصویب شد و شور و هم بستگی ملی در میان مردم به اوج خود رسید ، شاه با اعلام دو ماه حکومت نظامی در تهران با احساسات مردم به رویاروئی برخاست. و امپریالیسم انگلیس هم که هشیار تر از آن بود که مصدق را نشناسد. به طور کلی ، اکثریت قاطع طبقه حاکم ایران آن روز یا مخالف مصدق بودند یا در بهترین حالت با تردید و نگرانی به سیاست های او مینگریستند. بعلاوه ، همان طور که قبلاً اشاره کردم ، کسی که در پی اصلاحات ساختاری برای گذار به دموکراسی است ، دقیقاً با به هم زدن تعادل های سیاسی نگهدارنده وضع موجود ، خواه نا خواه وضع بی ثباتی به وجود میاورد. در چنین وضعیتی منطق اصلاحات و اصلاح گری نمیتواند با وضعیت مستقر یک سان باشد. به عبارت دیگر ، اصلاح گری در یک دموکراسی با اصلاح گری در دوره گذار به دموکراسی منطق و پویائی یک سانی ندارد. در دوره گذار به دموکراسی ، جریان اصلاح گر با تند پیچ هائی روبرو میشود که در طرح ها و اولویت هایش جا به جائی ایجاد میکنند. مصدق با تند پیچ های بزرگی روبرو بود و بنابراین میبایست خود را با پویائی صف آرائی های بزرگ سیاسی وطبقاتی انطباق میداد.
پس در شرایط امروز ایران الگو قرار دادن استراتژی مصدق سر به بیراهه گذاشتن است ، نه صرفاً به این دلیل که شرایط امروز با آن دوره تفاوت های بسیار زیادی دارد و جامعه ایران با مسائل کاملاً متفاوتی روبرو است ؛ ونه فقط به دلیل این که اصلاح طلبی در شرایط امروز خواه ناخواه به معنای کنار آمدن با رژیم جهنمی حاکم تقریباً در همه مسائل حیاتی است ؛ بلکه هم چنین به این دلیل که سازمان دهی مشارکت مستقل و فعال مردم درمیدان سیاست در آن نوع اصلاح گری جائی نداشت. در شرایط امروز هر تلاشی برای تأسیس دموکراسی تنها و تنها با پیش کشیدن خواست های مشخص اکثریت مردم و با تکیه بر مشارکت فعال وسازمان یافته آنها در پیکارهای سیاسی میتواند به نتیجه برسد. آنهائی که جز این میاندیشند ، دیگرمصدقی هم نیستند ، بلکه دانسته یا ندانسته به بازیچه رژیم یا قدرت های خارجی تبدیل خواهند شد. کسی که اشتباه آزموده شده ای را دوباره میآزماید ، دیگر اشتباه نمیکند ، آگاهانه راه فاجعه را برمیگزیند.
پاسخ به سؤال دوم
به نظر من مخالفت نکردن مصدق با سلطنت یکی از اشتباهات بزرگ او بود که هم خودِ او و هم مردم ایران هزینه سنگینی برای آن پرداختند. مخصوصاً در دوره نخست وزیری مصدق موقعیت های بسیار خوبی برای در افتادن با سلطنت به وجود آمد که عدم استفاده از آنها نتایج مصیبت باری برای جنبش آزادی خواهی مردم ایران به بار آورد. اما امروز ( همان طور که شما به درستی یادآوری کرده اید ) " جمهوری خواهی یک واقعیت روشن و حتی تثبیت شده در جنبش آزادی خواهی مردم ایران است " و بنابراین بی تفاوتی به اصل جمهوریت ، تنها یک اشتباه نیست ، عقب نشینی از یک خواست بر حق تثبیت شده مردم ایران است که در یک انقلاب توده ای مطرح شد و مستقل از روحانیت طرف دار خمینی هم مطرح شد.
بعضی ها میگویند شکل حکومت اهمیت زیادی ندارد چرا که بعضی از بدترین دیکتاتوری ها جمهوری هستند و بعضی از دموکراسی ها سلطنتی . اما حقیقت این است که پذیرش سلطنت به خودی خود محدود کردن دموکراسی است ، حتی در دموکراسی های کاملاً جا افتاده. زیرا دموکراسی پیش از هر چیزپذیرش اصل حاکمیت مردم و بنابراین ، انتخابی بودن و پاسخ گو بودن حکومت ها و مسؤولان حکومتی است ؛ در حالی که سلطنت یعنی گردن گذاشتن به حق الهی کسی برای حکومت دائمی و موروثی بر مردم. بنابراین سلطنت حتی در دموکراسی های پادشاهی نیز یک نهاد بی ضرر و بی خاصیت نیست ، بلکه دژ محافظه کاری است و موج شکنی ارتجاعی در برابر پیشروی های مردم ، درست مانند کلیسا. تصادفی نیست که در تمام این نوع کشورها " دولتِ پشت پرده " و بسیاری از کثافت کاری های طبقه حاکم با پاسداری از سنت های سلطنتی ادامه مییابد. مثلاً انگلیس که مهم ترین دموکراسی سلطنتی اورپا ست ، از برکت سلطنت هنوز هم از داشتن یک قانون اساسی مکتوب یا حتی مجموعه مدونی از قوانین که در حکم قانون اساسی باشد، محروم است. در نتیجه اختیارات وسیعی که به طورسنتی به پادشاه تعلق داشته ، عملاً از طرف نخست وزیر اعمال میشود و او هر جا که بخواهد میتواند حتی پارلمان و هیأت دولت را دور بزند. نمونه های جالبی از این اقتدار سلطنتی نخست وزیر انگلیس در چند سال گذشته در ماجرای رسوائی های مربوط به جنگ عراق در رسانه های جهانی پخش شد که هر بار یک کمیسیون تحقیق از طرف خودِ نخست وزیر ( که در واقع متهم قضیه بود ) برگزیده شد وهر بار با شیوه هائی در خور کمیسیون های تحقیق کذائی جمهوری اسلامی همه ماجرا را ماستمالی کرد. نمونه جالب دیگری که دو سال پیش ، جان پیلجر ( روزنامه نگار نامدار و مبارز استرالیائی- انگلیسی ) در یک فیلم مستند مربوط به مجمع الجزایر دیه گو گارسیا ، روی آن انگشت گذاشت ، این بود که مردم دیه گو گارسیا که با یک طرح پنهانی و فریب کارانه از طرف دولت انگلیس ( که این جزایر اوقیانوس هند را به عنوان پایگاه نظامی به نیروی دریائی امریکا اجاره داده است ) از سرزمین شان دزدیده شده و به موریس تبعید شده اند ، در پی یک دعوای حقوقی طولانی بالاخره در دادگاه عالی انگلیس به پیروزی قاطع دست مییابند ولی حکومت تونی بلر با استناد به اختیارات عهد بوقی پادشاه ، حکم دادگاه عالی انگیس را الغاء میکند! یعنی حتی در انگلیس سلطنت پوششی است که حکومت هر جا که لازم بداند دولت قانون را بی اعتبار اعلام کند. حال ببینید چنین نهادی در خرابه های شرق که سنت دموکراسی ندارد ، چه هامیتواند بکند؛ آن هم در دست خاندانی که نزدیک به شصت سال سابقه زورگوئی و جنایت در این کشور دارد.
در سال های اخیر بعضی از نه- دموکرات ها به کشف بزرگی در باره دموکراسی دست یافته اند و میگویند اصرار روی جمهوریت به معنای نفی حق انتخاب مردم است ، این مسأله را باید بعد از سرنگونی جمهوری اسلامی ، از طریق مراجعه به آرای عمومی حل کرد. اما این ها با همین حرف شان نقداً یک رأی خیلی روشن و قطعی مردم را نادیده میگیرند. زیرا مردم ایران در انقلاب ٥٧ به صورتی بسیار روشن و دموکراتیک به نفی سلطنت رأی دادند ؛ نه در رفراندم رسوای خمینی ، بلکه پیش از آن ، با راه پیمائی ها ی میلیونی سراسری شان و با خون دادن های پرشورشان در شرایط حکومت نظامی های خودِ اعلیحضرت آریا مهر. یعنی در رفراندمی واقعاً آزاد که حتی شخص شاه نیز در ماه های آخر حکومت اش اعتراف کرد که صدای آن را شنیده است و به این ترتیب مشروعیت و حقانیت آن را پذیرفت. تردیدی نیست که مردم هر وقت اراده کنند میتوانند آن رأی شان را پس بگیرند. چنین کاری هر چند اشتباه بزرگی خواهد بود ( مانند همان اشتباه فاجعه بار رأی به جمهوری اسلامی ) ولی در هر حال ، دموکراسی یعنی پذیرفتن حق حاکمیت وحق انتخاب مردم ، حتی هنگامی که اشتباه میکنند. پس با توجه به آن رأی آزاد مردم علیه سلطنت در انقلاب ٥٧ ، و تا زمانی که آن رأی تاریخی از طرف خود مردم پس گرفته نشده است ، هر فرد معتقد به اصل حاکمیت مردم باید بپذیرد که مردم ایران سلطنت را رد کرده اند. بنابراین مسکوت گذاشتن جمهوریت است که نفی حق انتخاب مردم به حساب میاید و نه اصرار بر روی آن. بعلاوه پذیرش حق حاکمیت و انتحاب مردم با پذیرش نظرمردم از زمین تا آسمان فرق دارد ، اولی پیش شرط اولیه هر نوع دموکراسی است و دومی عوام فریبی و ریاکاری. مثلاً اکثریت مردم ممکن است نابرابری مرد و زن را به نحوی از انحاء تأیید کنند ؛ به برتری بعضی از نژاد ها یا اقوام معتقد باشند ؛ وجود طبقات و نابرابری طبقاتی را لازم بدانند یا حتی هم چنان به افسانه آفرینش ( آن گونه که مثلاً در تورات وقرآن آمده است ) باور داشته باشند. تردیدی نیست که هم صدا شدن با مردم در این گونه موارد دموکراسی نیست ، ضدیت با دموکراسی است. زیرا یکی از لوازم حیاتی دموکراسی مدرن دفاع از آزادی ها ست ، مخصموصاً دفاع از آزادی مخالفت با اکثریت که معمولاً به آسانی و با توجیهات گوناگون در هر فرصتی قربانی میشود. بنابراین ، بهتر است پشت سر مردم خودمان را پنهان نکنیم و هر کس که اصل انتخابی و غیر مادام العمر و غیر موروثی بودن مسؤولیت های حکومتی را نالازم یا مفید میداند ، به نام خودش وبا دلیل حرفش را بیان کند.
پاسخ به سؤال سوم
در حکومت مصدق نه فقط کاری در جهت از بین بردن نابرابری زن و مرد انجام نشد ، بلکه زیرنفوذ و فشار بعضی از متحدان مذهبی مصدق ، از جهتی حتی عقب نشینی هائی نیز صورت گرفت. مثلاً از سال های آخر حکومت رضا شاه تا دوره نخست وزیری مصدق مدارس کشور در سطح ابتدائی مختلط بودند و من خودم از آنهائی هستم که سال اول ابتدائی را در مدرسه مختلط خوانده ام . اما در سال دوم ، مدارس دخترانه و پسرانه از هم جدا شدند. و هنوز هم گاهی به حرف های خانم معلم بیچاره مان فکر میکنم که هرچند از طرف داران مصدق بود ، ولی با عصبانیتی عجیب این کار را ضربه ای بزرگ به آموزش کشور میدانست و این را با بچه های کوچک کلاس در میان میگذاشت. این نوع کارها محصول ائتلاف مصدق با امثال کاشانی ها بود که میدانیم بعداً در دوره رویاروئی های حساس نیز به مصدق خیانت کردند. تردیدی نیست که جامعه ایران آن روز سنتی بود و هر حدی از دموکراسی در چنین جامعه ای خواه نا خواه تا حدی ذهنیت محافظه کارانه اکثریت مردم را منعکس میکند و حکومت منتخب و متکی به مردم نمیتواند به داوری های آنها بی اعتنا باشد. اما فراموش نکنیم که نیروهای دیگری هم بودند که میتوانستند نفوذ دستگاه مذهب را خنثی کنند. اگر مصدق به جنبش های پیشرو مردمی توجه میکرد ، و حتی با پشتیبانی از خواست های زنان بیدار و پیشرو آن روز بعضی از خواست های آنها را پیش میکشید ، مسلماً توفان بزرگی در میان زنان ایران برمیانگیخت و میتوانست نفوذ محافظه کاران مذهبی را گام به گام درهم بشکند. فراموش نکنیم که در ایران آن روز فقط نفوذ آیت الله ها و آدم خواران "فدائیان اسلام" مطرح نبود ، " سازمان زنان دموکرات" حزب توده و در مقیاسی کوچک تر، سایر سازمان های زنان پیشرو هم وجود داشتند و واقعاً خود را نشان میدادند. چنین سازمان هائی با سیاست هائی سنجیده میتوانستند نفوذشان را گسترده تر سازند و یک جنبش زنان بسیار نیرومند به وجود بیاورند . اما ائتلاف مصدق با بخشی از روحانیت در جنبش آزادی و برابری خواهی مردم ایران شکاف میانداخت.
و اما امروز که ایران مخصوصاً در مقابله با جمهوری اسلامی یکی ازچابک ترین جنبش های بیداری زنان دنیای پیرامونی را میپروراند ، در صورتی میتواند به برابری زن و مرد دست یابد که فقط به اعلام برابری در روی کاغذ و در سطح حقوقی بسنده نکند و برای درهم شکستن بنیاد های مرد سالاری ، تمام لایه های اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی را شخم بزند. چنین کاری تنها با یک جنبش مستقل ، سازمان یافته وبه راستی توده ای زنان ، شدنی است. مسأله برابری زن و مرد مهم تر از آن است که در سطح داد و ستد های سیاسی حل شود. و فراموش نباید کرد که قاعدتاً مردان همان طور میتوانند دلواپس حقوق زنان باشند که سرمایه داران دلواپس حقوق کارگران.
پاسخ به سؤال چهارم
در آن دوره بپش از هفتاد در صد جمعیت ایران در روستاها زندگی میکردند و اکثر آنها رعیت محسوب میشدند و عملاً در مقابل اربابان و قلدرهای محلی از حقی برخوردار نبودند. و اگر مصدق با دست زدن به اصلاحات ارضی نظام ارباب- رعیتی را زیر حمله میگرفت، نه تنها جنبش توده ای فعال و بسیار نیرومندی را به حمایت از خود به میدان میاورد و واقعاً صحنه سیاست ایران را زیر و رو میکرد ، بلکه میتوانست ستون فقرات طبقه حاکم آن روز ایران را درهم بشکند. فراموش نباید کرد که در ایران آن روز نه فقط زمین داران ( که بخش اعظم طبقه سیاسی را هم تشکیل میدادند ) بلکه هم چنین دربار و تمام رده های بالای روحانیت به نظام ارباب - رعیتی تکیه داشتند. اما مصدق در این رمینه تنها به تدوین قانون مسخره ای بسنده کرد که اربابان را به صرفِ ٢٠ درصد بهره مالکانه در روستاها ملزم میکرد. در حالی چنین طرحی صرف نظر از این که تغییری در نظام بهره کشی حاکم به وجود نمیاورد ، با توجه به ساختار قدرت در آن موقع ، اصلاً قابل اجرا نبود. و به فرض محال حتی اگر به اجرا گذاشته میشد، در بهترین حالت ٢٠ در صد مورد نظر میان خودِ مالکان و امنیه ها و قلدرهای محلی حیف و میل میشد . البته باید به یاد داشته باشیم که تنها مصدق نبود که به آزادی دهقانان بی اعتنا ماند، حتی حزب توده نیز نقش دهقانان را جدی نگرفت و باوجود بعضی تلاش های فعالان حزب در سطوح محلی ، این حزب عمدتاً یک سازمان سیاسی شهری باقی ماند. کسانی که میگویند شرایط برای اصلاحات ارضی هنوز در آن هنگام مساعد نبود ، کافی است به یاد بیاورند که فقط یک دهه بعد از مصدق ، شاه ( با پشتیبانی امریکا ) به چنین کاری دست زد ؛ البته برای محکم تر کردن رژیم دیکتاتوری . و یک بار دیگر معلوم شد که اگر جنبش دموکراسی نتواند تغییر ملموسی در زندگی اکثریت مردم به وجود بیاورد ، دشمنان دموکراسی میتوانند با راه اندازی اصلاحاتی کنترل شده ، زیر پای آن را خالی کنند.
پاسخ به سؤال پنجم

همان طور که گفته اید ، حکومت مصدق برنامه مشخصی برای حمایت از کارگران نداشت ، هرچند جنبش کارگری ایران بیش از هر نیروی دیگربه حمایت از جنبش دموکراسی و طرح ملی شدن نفت به میدان آمد. اما مسأله این است که حتی امروز هم بعضی از ملی گرایان و نیزبسیاری از مدعیان دیگر دموکراسی خواهی گمان میکنند با بی اعتنائی به نیازها و خواست های کارگران میشود در این کشور به دموکراسی دست یافت. واین در حالی است که اکنون کارگران و نیمه کارگران و زیر کارگران در شهر و روستا اکثریت قاطع جمعیت ایران را تشکیل میدهند. توجه داشته باشید که من از مفهوم وسیع طبقه کارگر ، یعنی از همه مزد و حقوق بگیرانی که جز فروش نیروی کارشان امکان دیگری برای امرار معاش ندارند و هم سرنوشت های آنان ، صحبت میکنم و نه فقط از کارگران بخش صنعت. تصادفی نیست که بسیاری از ملی گراها وقتی از مبارزات مردم سخن میگویند، در بهترین حالت فراتر از جنبش دانشجوئی چیزی نمیبینند. به عبارت دیگر ، در مقایسه با دوره مصدق خیلی ها به عقب تر برگشته اند. اما تجربه شکل گیری دموکراسی در همه جا نشان میدهد که دموکراسی درمتن پیکارهای مردم برای بهبود شرایط مادی زندگی شان پی ریزی میشود و نه با بی اعتنائی به این پیکارها. و باز همه این تجارب نشان میدهند که در دنیای امروزی جنبش کارگری نیروی تعیین کننده در پی ریزی و پایداری دموکراسی است و هر افتی در قدرت تشکیلاتی این جنبش بلافاصله به تضعیف و عقب نشینی دموکراسی میانجامد ، حتی در کشورهائی که سنت های قدیمی و جا افتاده دموکراتیک دارند.
پاسخ به سؤال ششم
بی اعتنائی به نابرابری ملی و حقوق ملیت های محروم کشور همیشه یکی از بزرگ ترین ضعف های ملی گرایان ایران بوده است ومصدق نیز متأسفانه از این قاعده مستثنی نبود. در آن دوره مسأله ملی را ابداع خائنانه کمونیست ها و اتحاد شوروی برای متلاشی کردن ایران قلمداد میکردند . تردیدی نیست که وابستگی بسیاری از رهبران حزب توده به اتحاد شوروی بزرگ ترین ضعف آن حزب بود و در متلاشی کردن آن و ضربه زدن به جنبش چپ ایران نقش تعیین کننده ای داشت. اما فراموش نباید کرد که نه اکثریت فعالان حزب توده دست نشانده های شوروی بودند و نه مسأله ملی در ایران ابداع کمونیست ها بود. اکنون سال ها پس از فروپاشی اتحاد شوروی میتوان دید که مسأله ملی در ایران از بین نرفته ، بلکه در مقایسه با پیش بسیارحادتر شده است و اکثر فعالان آن نیز دیگر متعلق به چپ نیستند. اما هنوز هم اکثر ملی گرایان ایران ( و البته نه تنها آنها ) زندانی ذهنیت خود هستند ومنکر وجود ملیت های مختلف در این کشور.
باید به یاد داشته باشیم که دموکراسی در ایران ، مانند هر کشور چند ملیتی دیگر ، بدون پذیرش حقوق دموکراتیک ملیت های مختلف ، همیشه سرابی فریبنده باقی خواهد ماند که تشنگان جان به لب رسیده را به سوی خود میکشد ولی هر بار جز سرخوردگی و درماندگی بیشتر چیزی به آنها نمیدهد. مگر ممکن است مردم ایران از دموکراسی و آزادی های بنیادی برخوردار باشند ولی نیمی از جمعیت حتی از حق آموزش به زبان مادری شان محروم باشند و هم چنان ساکت بمانند؟ بعضی ها که ظاهراً میخواهند واقع بینی و دور اندیشی خودشان را به نمایش بگذارند ، میگویند با آموزش به زبان مادری مخالف نیستند اما تجزیه طلبی را تحمل نمیکنند. ولی اینها نیز طبیعت انفجار آمیز مسأله ملی را درنیافته اند. زیرا اولاً پذیرش دموکراسی در مسأله ملی جز پذیرش حق تعیین سرنوشت ملی یا ( به بیان روشن تر) حق جدائی ، معنائی ندارد. دموکراسی ملی بدون حق جدائی به این میماند که آزادی بیان کسی را بپذیرید ، به شرط این که هرگز حق مخالفت با شما را نداشته باشد. ثانیاً پذیرش حق آموزش به زبان مادری بدون پذیرش حق تعیین سرنوشت ملی ، عملاً تقویت جدائی طلبی است. زیرا آموزش به زبان مادری خواه ناخواه آگاهی ملی را برمیانگیزد ، درست در حالی که محرومیت از حق تعیین سرنوشت ملی ، جدائی را با جاذبه میوه ممنوعه میاراید.
بهترین، کم خرج ترین و متمدنانه ترین راه دفاع از موجودیت و یک پارچگی ایران پذیرش دموکراسی و عمق دادن به دموکراسی است . معنای این کار در مسأله ملی دفاع از اتحاد دواطلبانه ملیت های ایران و پذیرش برابری آنها در همه حوزه هاست. در دنیای امروزتقویت همبستگی ملیت ها تنها بر بنیاد منافع مشترک و هم سرنوشتی آنها ممکن است. نگرانی از تجزیه طلبی نگرانی بی جائی نیست. تجزیه ایران بی تردید مصیبت بزرگی خواهد بود که نفرت های قومی گسترده و خون ریزی ها و توحش های هولناکی را دامن خواهد زد و شانس دموکراتیزه شدن را در همه بخش ها برای زمانی دراز از بین خواهد برد. ناسیونالیسم قومی یکی از بدترین شکل های تاریک اندیشی است که بلاهت توده ای ببار می آورد وبنابراین ، با دموکراسی سرسازگاری ندارد. اما انکار حق تعیین سرنوشت ملی به خاطر ترس از تجزیه کشور به خودکشی از ترس مرگ میماند. ما محکوم هستیم که با پی ریزی بنیادهای یک ملت مدنی دراین کشور به مقابله با ناسیونالیسم قومی برخیزیم. وگرنه به توده رجّاله ها تبدیل خواهیم شد که امثال مایکل لدین ها برای مان " نقشه راه " تهیه خواهند کرد.
پاسخ به سؤا ل هفتم

بزرگ ترین نقطه قوت مصدق و میراثی که او را به یکی از ماندگارترین چهره های تاریخ ایران تبدیل کرده است ، دفاع او از حق حاکمیت ملی مردم ایران در مقابل قدرت های خارجی و مخصوصاً امپریالیسم انگلیس بود. جنبش ملی سازی نفت ایران احتمالاً نخستین جنبش بزرگ جهان سوم علیه استعمارنو بود و به بسیاری از جنبش های بعدی الهام بخشید. فراموش نباید کرد که نقش مصدق در شکل گیری این جنبش تعیین کننده بود. او هنگامی به این کار برخاست که بسیاری از سیاستمداران ایران گمان میکردند بدون توجه به منافع قدرت های بزرگ هیچ کاری در این کشور ممکن نیست و حتی بزرگ ترین حزب چپ کشور آشکارا به طرف داری از دادن امتیاز نفت شمال به اتحاد شوروی یقه درانی میکرد.
به نظر من ، هنوز هم همه مدافعان و مبارزان حق حاکمیت مردم ایران ناگزیرند از کار بزرگ او الهام بگیرند ؛ با این تفاوت که امروزه مبارزه با امپریالیسم با مسائلی بسیار پیچیده تر از دوره مصدق روبروست و باید در شرایطی یک سره متفاوت با آن روز پیش برود. اولین مسأله ما این است که وجود رژیم منحوس جمهوری اسلامی در دوره ای بیش از یک چهارم قرن ، در ذهن بسیاری از ایرانیان ، ضدیت با امپریالیسم را با تاریک اندیشی و استبداد مذهبی مترادف کرده است. مسأله دیگر این است که امروزه امپریالیسم بسیار بیشتر و همه -جانبه تر از زمان مصدق با نظام سرمایه داری درهم تنیده شده است و بنابراین با شیوه هائی بسیار ظریف تر از گذشته در تاروپود جوامع راه مییابد. و بالاخره سومین و شاید مهم ترین مسأله مبارزه ضد امپریالیستی این است که سرمایه داری تمام جوانب زندگی اجتماعی ما را تسخیر کرده و ساختار اجتماعی و طبقاتی جامعه ما در مقایسه با دوره مصدق ، کاملاً دگرگون شده است. با توجه به مجموعه این تغییرات ، امروزه مبارزه علیه امپریالیسم و برای حق حاکمیت ملی ، بدون مبارزه علیه سرمایه داری ( خواه وابسته باشد یا ملی ) و قدرت سیاسی پاسدار آن ( خواه خودی باشد یا بیگانه ) و بدون مبارزه برای دموکراسی فعال و مشارکتی برای برپائی نظام شهروندی برابر همگانی ، به جائی نمیرسد. وسازمان دهی مبارزه ای با این مختصات بیش از هر چیز به سازمان دهی طبقه کارگر و همه زحمتکشان و محرومان هم سرنوشت با آن وابسته است.
تصادفی نیست که بسیاری از ملی گرایان ما منطق مبارزه ضد امظریالیستی امروزی را نمیفهمند و هم چنان به سرنوشت و مبارزات کارگران و زحمتکشان ، یعنی اکثریت عظیم جمعیت کشور ، بی اعتنائی نشان میدهند و بعضی از آنها حتی به ضد امپریالیسم مصدقی هم پشت میکنند و برای رسیدن به دموکراسی در ایران ، به کرامات قدرت های امپریالیستی دخیل می بندند. آیا میشود مصدقی بود و خواهان مثلاً محاصره اقتصادی کشور شد ، محاصره ای که مسلماً تاوانش را مردم ایران خواهند پرداخت . آیا میشود مصدقی بود و بمباران نیروگاه های ایران توسط اسرائیل را برای دموکراسی مفید دانست؟!