۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

معمای مصدق و ذهنیت استبدادی ما

نوشتاري از دكتر ايرج سيف؛

معمای مصدق و ذهنیت استبدادی ما

اینجاست که اهمیت میراث مصدق آشکار می‌شود. بايد با مردم صادق باشیم، میزان اعتقاد به آزادی، باید آزادی مخالفان عقیدتی ما باشد، با رانت‌خواری به هر شکل و صورتی مبارزه کنیم، دلسوز مردم باشیم و به طبیعت جفا نکنیم.


ایلنا: یكی از حوزه‌های زندگی فرهنگی ما كه نیازمند بررسی‌های درازدامن و عمیقی است حوزه آسیب‌شناسی فرهنگ است تا راه برای برون‌رفت از تنگناهای فرهنگی كه با آن روبرو هستیم هموار شود. منظورم از این آسیب‌شناسی، كوشش برای شناخت امكانات و محدودیت‌های ماست. نه انكار این تنگناها مشكلی را برطرف می‌كند و نه دست كم گرفتن مسائلی كه جامعه ایرانی ما در هزاره سوم میلادی با آن روبروست. از سوی دیگر، موفقیت در برطرف كردن كمبودها و تنگناها با بی‌اطلاعی ما از امكاناتی كه هست نیز جور در نمی‌آید. می‌خواهم این نكته را گفته باشم كه نه فقط دانش به تنگناها كه به همان اندازه مهم، اطلاع از امكاناتی كه برای مقابله با این تنگناها داریم نیز بااهمیت و تعیین‌كننده است. در میان خود ما ولی، بسیار اتفاق می‌افتد كه از سويی با دست كم گرفتن تنگناها و با اغراق درباره امكانات روبرو می‌شویم و این همه در حالیست كه سند و شاهد تاریخی استواری در تائید آن چه كه ادعا می‌كنیم یا نداریم و یا كم داریم. واقعیت تلخ تاریخی‌مان این است كه در همه طول و عرض تاریخ، ایرانی شوربخت در چارچوب فرهنگی و سیاسی خود فاقد حق و حقوق اولیه بوده است و این بی‌حقوقی ادامه‌دار در ذهنیت ما آن چنان رسوب كرده است كه گاه، حتی عادی و طبیعی جلوه می‌كند. بسیار اتفاق می‌افتد كه حتی بدون این كه خود بدانیم و یا بخواهیم، در مناسبات عادی و روزمره خویش همین ذهنیت را به نمایش می‌گذاریم. بی‌گفتگو باید روشن باشد كه با تداوم این ذهنیت، راه برون‌رفت ما از این تنگناهای فرهنگی هم مسدود باقی می‌ماند. می‌توان قوانین مناسبی به تصویب رسانید. می‌توان به انتخاب حكومت‌گرانی صالح امید داشت، ولی مادام كه این خانه‌تكانی ذهنی اتفاق نیافتد، این تنگناها باقی می‌مانند. راه خردمندانه برخورد با این مشكل، به باور من، برخورد بدون پرده‌پوشی و شجاعانه با این مسائل و ازجمله با این ذهنیت است تا راه برای رفع و تصحیح آنها هموار شود. پس از همین ابتدا باید روشن باشد كه مرا با دیدگاهی كه حتی نفس وجودی مشكل و كمبود را به رسمیت نمی‌شناسد و اگر هم، چیزی را به رسمیت بشناسد، آن را با هزار من سریشم و چسب به توطئه موجودات ارضی و سماوی نسبت می‌دهد، كاری نیست. در این كه در این جهان، توطئه هم هست، تردیدی ندارم، ولی از همین نقطه درست آغاز كردن و رسیدن به جايی كه حركت ثوابت و سیارات را نیز به توطئه این یا آن گروه نسبت دادن، حلال مشكلات و مصائب جوامعی چون ما نیست. چون اولین و مهم‌ترین پی‌آمد این دست توطئه‌پردازی‌ها، تبلیغ ساده‌اندیشی و زودباوری است و اگر با دیدگاه توطئه‌پرداز و توطئه‌سالار مقابله نشود، پی‌آمدش بی‌گمان نیاندیشیدن و امتناع از تفكر خواهد بود كه برای جامعه گرفتاری چون جامعه ما به راستی مصیبت عظیمی است. شاید به همین خاطر است كه توطئه‌پنداری در میان مای ایرانی این همه طرفدار دارد. هر چه را كه درك نكنیم و یا حتی، گاه، نخواهیم درك كنیم بلافاصله به توطئه پیوند می‌زنیم و كمتر هم از خود می‌پرسیم مگر در بازی قدرت جهانی چه كاره‌ایم كه كسی یا قدرتی به توطئه علیه ما ناچار باشد؟ البته گفتن دارد كه این علاقه و تمایل ما به توطئه‌پنداری از فرهنگ و سیاست حاكم بر جامعه ما منشاء می‌گیرد و روشن است كه ما مردمی كه در تاریخ درازمان كمتر اجازه داشته‌ایم كه بدون آقابالاسر و بدون «بساطِ فلك» معلمان اخلاق بیاندیشیم، این وضعیت را با تجربه تاریخی خویش هم‌خوان می‌یابیم. علاوه بر هم‌خوانی با تجربه تاریخی ما، به اعتقاد من، یكی از دلایل مقبولیت تئوری‌پردازی‌های توطئه در ایران این است كه با ذهنیت ساده‌اندیش و بدوی ما جور در می‌آید. به عنوان نمونه، در این كه خیلی كارها در ایران كار انگلیسی‌ها بوده است، بحثی نیست. ولی از همین نكته درست به جايی می‌رسیم كه خودمان در تاریخ خودمان هیچ‌كاره می‌شویم چون هر آن چه برسرمان می‌آید نتیجه توطئه این و آن و در بسیاری از موارد «انگلیسی‌ها» می‌شود. ضرر دیگر این نحوه برخورد این است كه حتی وقتی كه «كار به واقع كار انگلیسی‌هاست»، از شناخت سازوكار واقعی قضایا و به‌خصوص نقش «خودی‌ها» كه به‌عنوان نوكران باجیره و بی‌جیره منافع خارجی عمل می‌كنند، باز می‌مانیم. با این همه، مهم‌ترین پی‌آمد مخرب این نحوه نگرش به مسائل، تبلیغ و تشویق مسئولیت‌گریزی است. اگر قرار بر این باشد كه هر آن چه كه بر سر ما آمده است گناه این یا گروه برون‌مرزی بوده باشد، پس، چه نیازی به بازنگری كرده‌ها و نكرده‌های خود در بستر تاریخ داریم؟ پس، نه ساختار سیاسی ما نیاز به تعمیر دارد و نه بنیان ذهنی ما محتاج خانه‌تكانی جدی است! به قول خیام بزرگوار، خوش باش، ندانی به كجا خواهی رفت!
بدون معطلی باید افزود كه زنجیره‌ای از كژاندیشی بر چنین بستری جوانه می‌زند و رشد می‌كند و كار به واقع زار می‌شود. وقتی مسئولیت‌پذیری نباشد، نقد و نقادی هم نیست كه با مختصات یك جامعه و فرهنگ استبدادی، هم‌خوانی دارد و با آن جور در می‌آید. وقتی نقد و نقادی نباشد، كسی در وجدان اجتماعی محك نمی‌خورد. معیار قضاوت و ارزش‌گذاری شخصی و خصوصی می‌شود و به همین دلیل، محدود و دست و پاگیر می‌شود. بی‌گفتگو باید روشن باشد كه بزرگترین قربانی این مجموعه، تفكر و اندیشه‌ورزی در جامعه است و در وضعیتی كه تفكر و اندیشه‌ورزی صدمه ببیند، دور دور كلاشان فرهنگی می‌شود كه همه جا هستند و منتظر رویت آب تا قابلیت خویش را در شناگری نشان بدهند و اگر لازم باشد، برای گرفتن ماهی‌های چاق و چله، آب را هم گل‌آلود می‌كنند. نیازی به ذكر نام و نشان نیست ولی این جماعت، به واقع بساز و بفروش‌های فرهنگی‌اند كه عمده‌فروشی می‌كنند. اگر از قبل كار «فرهنگی»شان گرهی از كار كسی باز نمی‌شود، چه باك! خود این حضرات كه به آب و نان و جاه و مقام می‌رسند! و برای جان‌های بی‌درد، همین پاداش كمی نیست.
قبل از هر چیز باید بگویم كه پیشاپیش باید پذیرفت كه راه برخورد از روبرو به مشكلات و مصائبی كه داریم، راه بی‌درد و حتی كم‌دردی نیست. نه فقط عقل و خرد می‌خواهد، بلكه، حوصله و تحمل و تسامح و مدارا می‌طلبد. شكستن و شكسته شدن در فراگشت رفع این مصائب احتناب‌ناپذیر است و به همین خاطر، آمادگی تام و تمام می‌طلبد تا با اولین به خاك افتادن‌ها، انرژی‌های مصرف شده هدر نرود. كوهنوردی كه از میانه راه و از دامنه كوهی كه بسی صعب‌العبور می‌نماید باز می‌گردد، نه فقط همه انرژی‌های مصرف شده را به هدر داده است بلکه هیچ‌گاه نیز به قله کوهی صعود نخواهد کرد.
در یك صد سال گذشته، به ویژه، این تنگناهای فرهنگی در بیشتر عرصه‌های زندگی ما حضور چشمگیری داشته، به نوبه به صورت مانعی بسیار جدی بر سر راه تحول بنیادین جامعه ما عمل كرده است. تقابل سنت و مدرنیته در ایران و جلوه‌های مختلف بروز این برخورد و تقابل در یكی دو قرن گذشته، هنوز از ناشناخته‌ترین عرصه‌های زندگی اجتماعی فرهنگی ما در دوران معاصر است. قصدم به هیچ‌وجه نادیدن و غفلت از كارهای انجام گرفته نیست. من در اینجا بیشتر با یك معضل فرهنگی بسیار جدی خودمان كار دارم كه در آن نوعی فرهنگ سرزش همه‌جا گیر است. یعنی مای محقق و پژوهشگر به دنبال ساختار استبدادی ذهنمان كه عمده‌ترین نمودش یك‌سالاری ما در عرصه اندیشه‌ورزی است نمی‌توانیم در این بررسی‌ها موضع بی‌طرفانه داشته باشیم تا حقیقتی در این میان روشن شود. در این دست بررسی‌ها، در اغلب موارد، هدف به قول معروف كوشش برای یافتن «قاتل» است نه كوشش برای بررسی «علل قتل» كه برای زندگی میان‌مدت و درازمدت ما مفید باشد. همین كه «قاتل» را پیدا كردیم، تو گويی انگار وظیفه ما به سر می‌رسد.
در پیوند با بررسی تقابل بین سنت و مدرنیته در ایران هم، همه چیز بستگی دارد كه چه كسی با چه دیدگاهی به این بررسی بپردازد. اگر نویسنده مدافع سنت باشد، كه حتما تجددطلبان مقصرند و به این یا آن قدرت خارجی وابسته بوده‌اند و اگر به «اردوگاه» تجددطلبان دلبستگی داشته باشد كه «بدیهی است» سنت‌گرایان «نگذاشتند». تا آن زمان كه از این شیوه اندیشیدن «خیر و شری» با دانش و آگاهی دست بر نداریم كار ما به همین صورت كنونی‌اش زار خواهد بود.
این «خیر و شر»اندیشی وقتی به عرصه نقادی كشیده می‌شود، نتیجه به واقع اسف‌انگیز می‌شود. چون نقد به جای این كه وسیله‌ای باشد برای خودآموزی و كمك به دیگران، در وجه عمده، وسیله‌ای می‌شود برای جا انداختن یك‌سالاری در عرصه اندیشه كه در همه جا و همه زمان‌ها، اول و آخر مصیبت است. نمونه‌ای كه برای بررسی بیشتر این مشكل انتخاب كرده‌ام، «معمای» مصدق است. آیا آن‌گونه که شماری از دست به قلمان ما ادعا می‌کنند کسانی چون صاحب این قلم «روضه‌خوان‌های 28 مرداد»اند که هم‌چنان «خون» می‌طلبند و یا این‌که این دوستان، ریگی به کفش دارند و به همین خاطر، می‌کوشند گرد و خاک به راه بیاندازند و خلط مبحث کنند.
در زمان نوشتن این سطور، پنجاه و هفت سال از سرنگونی حكومت مصدق و چهل و چهار سال از مرگ او گذشته است. به غیر از برهه كوتاهی پس از سرنگونی سلطنت، در همه سال‌های پس از كودتای 28 مرداد 1332 قدرت‌مداران ایران كوشیدند تا ذهنیت ایرانی‌ها را از «اشتباه» درباره این پیر «اشراف‌زاده زمین‌دار»، كه هم «بزدل و ترسو» بود و هم «قدرت‌طلب» و «عوام‌فریب»، در بیاورند. البته توجه دارید كه اینها و چه بسیار ناسزاهای دیگر عناوینی است كه معاندان مصدق به او داده‌اند. ولی این ذهنیت عمدتا «فراموش‌كار» و به مقدار زیادی « قدر ناشناس» ما دست از خیره‌سری بر نمی‌دارد. تازگی‌ها محققان و پژوهشگران چپ و راست هم به قافله قدرت‌مداران پیوسته‌اند. ولی با همه این تلاش‌ها، جوانانی كه حتی پدران و مادرانشان نیز در دوره زمامداری مصدق به دنیا نیامده بودند، در هر فرصتی كه پیش بیاید پوسترهای او را حمل می‌كنند و بدون این كه دیدگاهشان كوچكترین ابهامی داشته باشد، شعار می‌دهند: «مصدق، مصدق راهت ادامه دارد».
آیا مردم عادی كوچه و بازار هم‌چنان گرفتار توهم‌اند و یا دولتمردان و معاندان پژوهشگر كاسه‌ای زیر نیم كاسه دارند؟ و بعد، این «راه مصدق» دیگر چه صیغه‌ایست؟ جز این است آیا كه مصدق برای نزدیك به سه سال نخست‌وزیر ایران بود و در پی‌آمد «یك قیام ملی» سرنگون شد!
قبل از آن اما اجازه بدهید توجه شما را به «معمای» مصدق جلب كنم:
«معمای» مصدق!
در این كه مصدق اشراف‌زاده بود تردیدی نیست. از سوی دیگر می‌دانیم كه از ده سال قبل از مشروطه كه حسابداری ایالت خراسان را داشت تا مرداد 1332 كه در زمان نخست‌وزیری علیه حكومت او كودتا كردند به تناوب از بانفوذترین مردان سیاست ایران بود. در آبان 1304 وقتی كه مقدمات تغییر سلطنت در ایران پیش می‌آید، با نطق استواری كه در مجلس ایراد می‌كند ما با باورهای سیاسی او آشنا می‌شویم. باورهايی كه تا پایان عمر به آن وفادار می‌ماند. مساله این بود كه اكثریت مجلس می‌خواست رئیس‌الوزراء - رضا خان - شاه بشود و پاسخ مصدق روشن است و ابهامی ندارد. «بنده اگر سرم را ببرند و تكه‌تكه‌ام بكنند و آقا سید یعقوب هزار فحش بمن بدهند زیر بار این حرف‌ها نمی‌روم- بعد از بیست سال خونریزی آقای سید یعقوب شما مشروطه‌طلب بودید! آزادیخواه بودید! بنده خودم شما را در این مملكت دیدم كه بالای منبر می‌رفتید و مردم را دعوت بآزادی می‌كردید. حالا عقیده شما این است كه یك كسی در مملكت باشد كه هم شاه باشد و هم رئیس‌الوزراء هم حاكم! اگر اینطور باشد كه ارتجاع صرف است. استبداد صرف است. پس چرا خون شهداء راه آزادی را بیخود ریختید! چرا مردم را بكشتن دادید؟ می‌خواستید از روز اول بیائید بگوئید كه ما دروغ گفتیم و مشروطه نمی‌خواستیم. آزادی نمی‌خواستیم. یك ملتی است جاهل و باید با چماق آدم شود». از نمایندگان تهران، كه انتخاباتش به آزادی برگزار شده بود به غیر از سلیمان میرزا كه به نفع تغییر رای داده بود بقیه نمایندگان تهران در جلسه رای‌گیری شركت نكردند و وكلای دیگر مناطق با اكثریت آرا ماده واحد را به تصویب رسانیدند. دنباله داستان دیگر بخشی از تاریخ ایران است و جریان این است كه طولی نكشید كه حتی اكثریت قریب به اتفاق مدافعان دو آتشه رضا شاه هم، در برخورد به واقعیات تلخ زمینی پذیرفتند كه پیش‌بینی‌های پیر احمدآباد درست در آمده بود، ولی متاسفانه اندكی دیر شده بود.
برای دو سه سالی مصدق هم چنان فعال باقی می‌ماند و بعد حكومت خودكامه رضا شاه برای بیش از یك دهه، نه فقط صدای مصدق كه صدای بسیار كسان دیگر را نیز خاموش می‌كند. زنده‌یاد مدرس و بسیارانی دیگر كه در این راه، جان می‌بازند. البته، در ظاهر امر، ما و جامعه ما «متجدد» می‌شویم و اما از تمام پروژه مدرنیته، تنها به ظواهر چسبیده بودیم و آنچه در این دوره داریم، با همه ادعاهای مدافعان علنی و شرمسار آن حكومت خودكامه، به واقع مدرنیتی قلابی و حرامزاده بود. پارلمان و مجلس را به تقلید از غربیان راه‌اندازی كرده بودیم ولی به روال استبداد شرقی خویش اجازه انتخاب آزاد به مردم ندادیم. دانشگاه ساخته شد ولی نه منابع كافی برای تحقیق و پژوهش تدارك دیدیم و نه اجازه تحقیق و پژوهش مستقل و آزاد دادیم. لباس و ظاهرمان نیز به تقلید از غربیان با چماق و سركوب «متجدد» شد ولی نه ما و نه سیاست‌مداران ما احترام به قانون را از آنها آموختیم و نه احترام به حق و حقوق فردی را. نه مطبوعات آزادی باقی ماند و نه تحزبی. البته كه «امنیت» داریم ولی آن چه كه امنیت نامیده می‌شود نه حاكمیت قانون، بلكه، ترس سراسری و ملی شده ناشی از سركوب خشن است. كوشش‌هايی برای تدوین قانون می‌شود ولی، هم‌چنان، حرف مستبد اعظم «قانون» است و آن‌چه كه قانونمندی امور نامیده می‌شود، بر روی كاغذ می‌ماند. رضاشاه اموال هر كس را بخواهد غصب می‌كند. بعلاوه این هم عبارتی است از زبان یكی از مدافعان او، «رضا شاه دستور دارد تیمورتاش را بگیرند. سردار اسعد بختیاری را بگیرند و نصرت‌الدوله را بگیرند و بعد هم گفت آنها را بكشند. شخصا دستور قتل آنان را داد». به تبعیت از مصدق، شما اگر شاهرگ مرا هم بزنید، در جامعه‌ای كه چنین جنایاتی اتفاق می‌افتد، صحبت از تجدد اندكی خنده‌دار و مضحك است.
در پی‌آمد شهریور 1320، رضا شاه بركنار شده و از ایران تبعید می‌شود. دو سه سالی طول می‌كشد تا مصدق امكان فعالیت سیاسی پیدا كند. در این دوره نیز، هم‌چنان فعال است و پركار تا این كه سرانجام در 1330 به نخست‌وزیری می‌رسد.
هر ایرادی كه به مصدق وارد باشد ولی در دو مورد دیدگاه او تفسیربردار نیست:
- مصدق به معنای كامل كلمه ایران را دوست می‌دارد.
- باور او به آزادی و كثرت‌گرايی عقیدتی در میان سیاست‌پردازان ایرانی در یكی دو قرن گذشته منحصر بفرد است.
و اما لطیفه تاریخ ما در جای دیگری است. اگر خواننده به آن‌چه كه معاندان مصدق درباره او نوشته‌اند قناعت كند، نه فقط درباره مصدق چیز دندان گیری یاد نمی‌گیرد بلكه این امكان را هم پیدا نمی‌كند تا به واقع «معاصی كبیره» مصدق را بشناسد؟
مصدق در همه عمرش سیاستمداری مشروطه‌طلب و مدافع حاكمیت قانون بود. ولی سلطنت‌طلبان -بدون این كه سندی ارایه نمایند- مصدق را به جمهوری‌خواهی متهم می‌كنند و از همین اتهام بی‌پایه زمینه‌ای به دست می‌آید برای توجیه كودتای ننگینی كه در 28 مرداد 1332 با توطئه قدرت‌های امپریالیستی ولی به دست اوباشان و خودفروشان سیاسی علیه حكومت مصدق و علیه منافع درازمدت ایران انجام گرفت. برای شماری از جمهوری‌طلبان گرامی ما، گناه كبیره مصدق دفاع او از سلطنت مشروطه است. شماری از مدافعان حكومت پهلوی اما، گناه مصدق را حمایت او از سلسله قاجار می‌دانند و مدعی‌اند كه او حتی نماینده‌ای به اروپا فرستاد تا با «بچه‌های محمدحسن میرزا، ولیعهد احمد شاه» ملاقات نماید و به این ترتیب، «مسلم بدانید اقدامات دكتر مصدق در جهت منقرض كردن سلسله پهلوی بود». البته آقای كاظمی، دقیقا عكس این ایراد و انتقاد را به مصدق دارد و با دیدگاهی دایی جان ناپلئونی نتیجه می‌گیرد كه حتی شفاعت‌طلبی محمدرضا شاه برای آزادی مصدق از زندان بیرجند در زمان رضا شاه، «سرانجام» خوبی داشت. یعنی، «پسر ارشد رضاشاه در آن موقع نمی‌دانست كه با این كار، و در آینده‌ای نه چندان دور، نظام پادشاهی‌اش را نجات داده است». نتیجه اخلاقی این كه، مصدق، هم زمان هم متهم به كوشش برای براندازی سلسله پهلوی است و هم متهم به نجات همان سلسله از سقوط!!! تحلیل «علمی» از این بهتر نمی‌شود!
سازمان‌ها و گروه‌های مذهبی اما در برخورد به مصدق دو شاخه می‌شوند.
یك گروه بر این باورند كه كودتای امریكايی- انگلیسی و ضدایرانی 28 مرداد 1332 «سیلی اسلام» بود به مصدق كه دین و ایمان درست و حسابی نداشت. شماری حتی پا را فراتر نهاده و مدعی می‌شوند كه، «كمتر كسی است كه عملكرد وی را به عنوان یك ماسون برای قطع نفوذ رهبری مذهبی زمانش یعنی آیت‌الله كاشانی دریافته باشد». البته این حضرات حق مسلمی دارند تا مسائل را از راستای منافع اسلام در ایران و یا حتی براساس برداشت‌های خویش از منافع اسلام و یا منافع ایران مطرح می‌كنند، با این همه، هرگز برای بندگان خدا توضیح نداده‌اند و توضیح نمی‌دهند كه اگر این چنین بود، «سیلی اسلام» چرا از آستین «نامسلمانان» امریكايی و انگلیسی و سازمان جاسوسی سیا و همتای انگلیسی‌اش بدر آمد؟ با آنچه از جزئیات توطئه كودتا علیه حكومت دكتر مصدق امروزه می‌دانیم، بعید است بتوان این ادعا را جدی گرفت.
بخش دیگری از مذهبی‌ها، كه علاوه بر ایمان و باورهای دینی، تمایلات دفاع از منافع ملی نیز دارند، مصدق را از خودشان می‌دانند و به دلایل مختلف، كه بخشی ریشه در سیاست ایران دارد و بخش دیگر ریشه در فرهنگ آن سرزمین، می‌كوشند او را یك حزب‌الهی دو آتشه نشان بدهند حتی اگر خودشان هم حزب‌الهی نباشند. برای مثال و به عنوان یك نمونه قدیمی، دوستانی در پیش از سقوط سلطنت «انتشارات مصدق» را در خارج از كشور راه انداخته بودند و در كنار هزار و یك كار نیكو، یكی از كارهای درخشانشان تكثیر شماری از نطق‌های مصدق بود. همین دوستان هم چنین، كتاب بی‌نظیر زنده‌یاد كی استوان را نیز تجدید چاپ كردند كه به واقع دست مریزاد. در این جا اما مشاهده می‌كنیم، كه از یك نطق بسیار طولانی و مهم مصدق در 20 شهریور 1324 در مجلس كه بیشتر به یك مانیفست سیاسی می‌ماند تنها دو سه جمله خاص را انتخاب كرده، و بر پشت جلد دوم «كتاب موازنة منفی» تالیف زنده‌یاد كی استوان آن‌هم با حروف برجسته چاپ كرده‌اند. در این كه مصدق یك مسلمان مومن و بااعتقاد بود تردیدی نیست ولی دست‌چین كردن چند جمله و حذف آن‌چه كه بین آن جملات گفته شد، از مصدق تصویری به دست می‌دهد كه با آن‌چه كه او بود تفاوت دارد. البته این را هم می‌دانیم، كه بخشی از مذهبی‌ها، با همه شواهدی كه در دست است هنوز هم‌چنان از «بی‌دینی» مصدق افسانه می‌سازند و برای پیشبرد مقاصد عمدتا شخصی خود، به خورد جوانان تشنه دانستن می‌دهند. بخشی از چپ‌اندیشان ما بسته به موقعیت و جایگاه عقیدتی خویش، مصدق را وابسته به این یا آن قدرت امپریالیستی می‌دانند كه آمده بود تا جلوی «نهضت رو به رشد كمونیستی» را در ایران بگیرد. البته داستان «نهضت رو به رشد كمونیستی» هم بیش از آن چه ریشه در واقعیت زندگی سیاسی و اجتماعی ایران داشته باشد، به واقع، ناشی از ذهنیت معصوم و پندارباف خود آنهاست كه نتوانسته‌اند بین خواسته‌های خویش و واقعیات زندگی در ایران تفكیك قائل شوند.
بخشی از «لیبرال‌ها»ی ایرانی - اگرچه چنین تركیبی معنای قابل قبولی در فرهنگ سیاسی ما ندارد - البته دقیقا نقیض این ایراد را به مصدق دارند و در این خصوص با بخشی از مذهبی‌ها همراه می‌شوند كه مصدق در كنار هزار و یك حسنی كه داشت یك ایراد اساسی داشت. از دید این جماعت، مصدق می‌رفت تا جاده صاف‌كن گسترش تفكرات كمونیستی در ایران بشود. اگر كمی توده‌ای‌ها و دیگر مخالفان خود را سركوب می‌كرد، شاید كودتای 28 مرداد پیش نمی‌آمد. جالب و عبرت‌آمیز است كه در ایراد این اتهام نه فقط مذهبی‌ها با شاه سابق، و شاه سابق با زنده‌یاد خلیل ملكی و وزیر كار حكومت مصدق، تیمور كلالی بلكه این جماعت با سیاست‌پردازان و طراحان سازمان‌های اطلاعاتی امریكا (سیا) و انگلستان (انتلیجنت سرویس) هم‌رای و هم‌داستان می‌شوند! این‌جا هم مشاهده می‌كنیم كه مصدق، هم به‌عنوان سد راه گسترش نهضت رو به رشد كمونیستی مورد انتقاد قرار می‌گیرد و هم در تلگرافی كه آن سیاستمدار فرومایه در همان سال‌ها به دبیركل سازمان ملل می‌فرستد، به عنوان كسی كه می‌خواهد در ایران دولت كمونیستی روی كار بیاورد سرزنش می‌شود. در این تلگراف مصدق، متهم می‌شود كه: «در نظر دارد كه یك دولت كمونیستی به مردم ایران تحمیل كند».
این جماعت نیز به این كار ندارند كه با یك من سریشم نیز نمی‌توان حزب كذايی توده را یك حزب كمونیستی دانست و یا حزبی دانست كه خواستار دگرگونی اساسی در زندگی اقتصادی و سیاسی ایران بوده باشد. این دست یك كیسه كردن‌ها، گذشته از افشای كم‌دانشی تاریخی ما درباره مقولات سیاسی و فرهنگی در ضمن نشان‌دهنده ذهنیت ساده‌اندیش و استبداد سالار ما نیز هست. متهم كردن احزابی چون حزب توده به گسترش تفكرات كمونیستی، بیشتر از آن‌كه نشان‌دهنده هویت ایدئولوژیك آن حزب باشد در واقع بیانگر زمینه‌سازی ملی ما برای سركوب هر اندیشه‌ایست كه با اندیشه مسلط بر جامعه همراه نباشد. به‌ویژه كه در فرهنگ سیاسی بدوی و توسعه‌نیافته ایران، هر آن كسی كه به هر دلیل از باورهای مذهبی خویش دست كشیده باشد، یا ادعای چپ‌اندیشی دارد و یا اگر هم نداشته باشد از سوی دیگران، به آن متهم می‌شود. طنز تلخ زندگی سیاسی ما این است كه برای شماری دیگر، اعتقادات مذهبی داشتن خودبخود نشانه از قافله زمانه عقب ماندن است. می‌خواهم بر این نكته انگشت گذاشته باشم كه مشكل فرهنگی ما در ایران، یكه‌سالاری در عرصه اندیشه است و اگر چه در جزئیات، ممكن است بین گروه‌های مختلف تفاوت‌هايی نیز باشد ولی در اصول، و به‌ویژه در مقوله یكه‌سالاری، همه سر وته یك كرباسند.
و اما در خصوص تاثیر و نقش مصدق، این پرسش نیز به ذهن این جماعت خطور نمی‌كند كه چگونه چنین چیزی امكان‌پذیر است كه یك آدم و یا یك جریان، هر چقدر هم تاثیرگذار و صاحب نفوذ، تاثیراتی این‌گونه متناقض بر جریان امور در ایران گذاشته باشد؟
شماری از ناظران هستند كه ظاهرا اهل هیچ فرقه و قبیله‌ای نیستند. یا احتمالا بهتر است بگویم كه از ولایت چوخ بختیارند و پیرو حزب باد. این جماعت بر مصدق ایراد می‌گیرند كه اگر او اندكی مدارا و مماشات می‌كرد، با شاه و كمپانی‌های نفتی راه می‌آمد، احتمالا به افسران ارتش اضافه حقوق می‌داد، جلوی مداخلات كاشانی و دیگران را نمی‌گرفت، كودتای 28 مرداد 32 هم پیش نمی‌آمد. اگر به ساده كردن دیدگاه این جماعت مجاز باشم، لُب‌حرف‌های این دوستان این است كه مصدق برای این كه به حكومت قانونی خویش ادامه بدهد می‌بایست مصدق نباشد! البته این حضرات نیز از بررسی این نكته بدیهی شانه خالی می‌كنند كه اگر مصدق آن‌گونه كه این جماعت طلب می‌كنند عمل می‌كرد، دیگر مصدق نمی‌بود، می‌شد زاهدی و بدیهی است كه علیه نخست‌وزیری چون زاهدی كودتايی دیگر لازم نبود!!
حزب توده در همان سال‌ها، و شماری از جریانات و نیروهای مخالف دو آتشه این حزب در دوره‌ای دیگر، در مورد مصدق دیدگاه مشابهی دارند كه مصدق نه این كه زمامداری مردمی و ضداستعماری بوده باشد، بلكه آمده بود تا نفوذ امپریالیسم – به‌خصوص امپریالیسم امریكا - را در ایران تحكیم كند. شماری حتی تا به آنجا پیش می‌روند كه اگرچه او را عامل اصلی كودتای 28 مرداد نمی‌خوانند، ولی معتقدند كه «در حدی آن را تسهیل كرده است» و یا « كودتا [28 مرداد 1332] ظاهرا علیه دولت مصدق بود». فعلا به این نكته كار نداریم كه اگر این كودتا، «ظاهرا» علیه حكومت مصدق بود، «باطنا» انگیزه و هدف آن همه برنامه‌ریزی‌هايی كه از سوی سازمان سیا و همتای انگلیسی‌اش در ایران صورت گرفت، چه بود؟
و این داستان، هم‌چنان ادامه دارد. باید بگویم اما كه تا زمانی كه مای ایرانی به اندكی آرامش درونی دست نیابیم و بخود نیايیم و مسائل را نه از دیدگاه منافع حقیرانه فردی و گروهی، بلكه در راستای منافع اجتماعی و ملی‌مان بررسی و تحلیل نكنیم، این وضعیت افسرده‌ساز ما ادامه خواهد داشت و هیج معجزه‌ای نیز اتفاق نخواهد افتاد. تا زمانی كه نتوانیم و یا نخواهیم با چشمانی باز و ذهنی رها از قشریت به بازنگری خود و تاریخ معاصر خویش بدون آقا بالاسر و اساتید همه‌چیزدان بپردازیم از این معماها باز هم مطرح خواهد شد. كار دنیا را چه دیدید، وقتی كه مسوولیت‌پذیری نباشد و كمتر كسی در وجدان آگاه و ناآگاه خویش با خویش خلوت كند، نتیجه این می‌شود كه «بی‌گمان در دوران هیچ‌یك از نخست‌وزیران دوران مشروطیت، این همه اقدامات ضدمیهنی، ضدآزادی و برخلاف قانون اساسی در كشور ما صورت نگرفته است». و توجه دارید كه مدعی، 20 سال پس از سرنگونی سلطنت در ایران، دوره سه ساله حكومت مصدق را به قضاوت نشسته است! و یا به قول قلم به مزدی دیگر، «دیكتاتوری كه شاخ و دُم ندارد. بساطی كه دكتر مصدق گسترده است از رسواترین اشكال دیكتاتوری فاشیستی است». و روشن نیست كه آن بساط اگر «دیكتاتوری فاشیستی» بود، چرا دهان قلم به مزدانی آن همه حقیر را نمی‌بست!
باری، در یك فضای فرهنگی استبدادزده، معیارها -اگر چنین چیزی باشد- همه در هم می‌ریزد. در نبود معیارهای منطقی و هم‌خوان با واقعیت‌های زندگی، قضاوت كردن اگر غیرممكن نشود، بسیار دشوار خواهد شد. مسائلی عمده می‌شود، كه به واقع مهم نیستند و به‌عكس، وجوهی كه برای شناخت و درك بهتر از زمان و زمانه ما اهمیتی حیاتی دارند، مورد توجه و التفات قرار نمی‌گیرند. در حالیكه از بررسی مسایل اصلی غفلت می‌شود، مسائلی بسیار پیش‌پاافتاده، آن‌گونه مطرح می‌شوند كه انگار گردش ثوابت و سیارات نیز به همین نكات كم‌اهمیت بستگی دارند. در این چنین تشتت و بلبشوی فرهنگی، قابلیت‌ها به هدر می‌رود و آجری روی آجری دیگر قرار نمی‌گیرد تا نشان‌دهنده آغاز بنای ساختمانی باشد كه می‌ماند و به همین خاطر است كه وقتی به ذهنیت تاریخی خودمان رجوع می‌كنیم، آن را مثل جیب مسكین تهی می‌یابیم و نتیجه این تهی یافتن ذهن و خاطره ماست كه به‌صورت اغراق‌گويی گاه خنده‌دار ما درباره تاریخ خود ما جلوه‌گر می‌شود. به عنوان مثال می‌گویم ملتی كه در تمام طول و عرض تاریخ‌اش از ابتدايی‌ترین حقوق فردی و انسانی خود محروم بوده، مبتكر و آغازكننده «حقوق بشر» در جهان معرفی می‌شود! به ذهن این مدعیان هم انگار نمی‌رسد كه اگر این چنین بود پس چرا حتی گوشه كوچكی از آن «حقوق» شامل حال خود ایرانیان نشد! یكی دیگر از پی‌آمدهای خالی بودن ذهنیت تاریخی، باور گسترده ما به تكرار شدن تاریخ است. تاریخ كه تكرارشدنی نیست. ولی آن‌چه كه تكرار می‌شود به واقع اشتباهات و ساده‌اندیشی‌های خود ماست كه به واقع نتیجه بی‌حافظگی ملی ماست. من بر آن سرم كه یكی دیگر از نتایج تهی ماندن ذهن و حافظه و این دل‌زدگی تاریخی ما، این می‌شود كه در وجه عمده، مردمی می‌شویم كه به اصل و اصول پایداری اعتقاد نداریم و یا اگر هم، اعتقاد داشته باشیم، به آن اصول عمل نمی‌كنیم. اجازه بدهید به یك نمونه از این بی‌اصولی عقیدتی اشاره كنم. برای مثال، در روز 15 تیرماه 1331 از 66 نماینده مجلس، 53 نفر به مصدق رای اعتماد دادند. در جلسه سری 26 تیرماه 1331، از 42 نماینده حاضر، 40 نماینده به نخست‌وزیری قوام رای مثبت دادند. 5 روز بعد، در 31 تیرماه 1331، از 63 نماینده حاضر 61 نفر به دكتر مصدق رای تمایل دادند. از آن گذشته، در جلسه 7 مرداد 1331، همان مجلسی كه 40 تن از نمایندگانش به نخست‌وزیر قوام رای داده بودند، احمد قوام را «مفسد[فی] الارض شناخته» علاوه «بر تعقیب و مجازات قانونی، به موجب این قانون كلیه اموال و دارايی منقول و غیرمنقول احمد قوام را از مالكیت او خارج می‌گردد». ناگفته روشن است كه پی‌آمد عمل نكردن به اصول با عدم اعتقاد به اصول تفاوت قابل توجهی ندارد. وقتی ضوابط نباشد، صداقت‌ها به هدر می‌رود و دور دور چاپلوس‌ها و بادمجان دور قاب‌چین‌ها می‌شود كه در هر دوره‌ای و در هر جامعه‌ای هستند و منتظر رویت آب تا قابلیت خود را در شناگری نشان بدهند. وقتی ضوابطی نباشد و یا باشد و به آنها عمل نشود، هیچ‌كس در وجدان آگاه اجتماع محك نمی‌خورد و اگر بخواهم این نكته را به این بازنگری ربط بدهم، جریان این می‌شود كه هم تاریخ‌نگاری حساب و كتاب دارد و هم نقادی بی‌حساب و كتاب نیست. به اعتقاد من، بررسی تاریخ اگر به منظور رسیدن به درك و دانش جامع‌تری از اكنون برای آماده‌شدن و برنامه‌ریزی مفیدتر و موثرتر برای آینده نباشد، بیشر به كنجكاوی‌های آكادمیك می‌ماند كه گره از كار كسی و جامعه‌ای باز نخواهد كرد. پس از این پیش گزاره آغاز می‌كنم كه تاریخ، هر چه باشد بازبینی گذشته برای سامان دادن به این دست كنجكاوی‌های عمدتا آكادمیك نیست. كم نیستند كسانی كه تاریخ را ثبت وقایع در گذشته می‌دانند. چنین نگرشی به تاریخ اگرچه سرگرم‌كننده است، ولی كارساز نیست. تاریخ از بررسی گذشته آغاز می‌شود ولی در گذشته نمی‌نماند و نباید بماند. تاریخ به ضرورت توالی رویدادها را دست می‌دهد، ولی به ثبت این رویدادها قناعت نمی‌كند و نباید بكند. بعید نیست كه در بررسی علل رویدادهای تاریخی اتفاق‌نظر وجود نداشته باشد. چه باك؟ ولی صحت دارد كه این رویدادها در خلاء اتفاق نمی‌افتند. هر رویدادی برای خویش عللی دارد و بر مبنای پی‌آمدهایش با رویدادهای آینده و با همین علل و عوامل بوجودآورنده‌اش به گذشته پیوند می‌خورد. و اما در خصوص نقد و نقادی، برای دیگران نوشته شدن در ذات نقد است و هر نقدی كه فاقد این خصلت باشد، نقد نیست. چون نقد باید برای دیگران نوشته شود، پس در آن جايی و مقامی برای حقیقت محض و برای حقایق به شدت شخصی شده وجود ندارد. اما وقتی «نقد» برای خویشتن خویش نوشته می‌شود، همین حقیقت محض و به شدت شخصی شده وسیله‌ای می‌شود برای منكوب كردن و سركوفت زدن به موضوع مورد نقد. بدیهی است كه در اینجا، حقیقتی نیز روشن نمی‌شود.
مصدق و قرن بیست و یکم:
پیشتر گفتیم که 57 سال پیش توطئه ننگین مرتجعین بومی و اربابان غارتگر و جهان‌خوارشان علیه حكومت دكتر مصدق به پیروزی رسید و میوه تلخ‌اش را ببار آورد. با همه تاریخ‌سازی‌هايی که از چپ و راست می‌شود یک میوه تلخ این کودتای ننگین، حكومت وابسته و خودكامگی 25 ساله بعد از آن بود كه با انقلاب بهمن 1357 فروریخت. علاوه بر آن، ضرر اصلی دیگرش این بود که ما ایرانی‌ها از تجربه کردن دموکراسی محروم شده بودیم. طولی نکشید که برای ما، «ساواک» هم به ارمغان آورده بودند! بی‌تعارف و پرده‌پوشی باید گفت، که حکومت‌های بعد از مصدق، عمدتا گرفتار جیب‌های خود بودند تا این که نگران سرنوشت مملکت باشند. حتی پس از فروپاشی سلطنت، اگرچه به آزادی نرسیده‌ایم ولی خیلی چیزها در ایران تغییر كرده است. چه در آن 25 سال و چه در این 31 سال، معاندان مصدق از بستن هیچ‌گونه اتهامی بر او خودداری نكرده‌اند. همه امكاناتی مملكتی را بكار گرفتند تا از مصدق تصویر دیگری ارایه بدهند و موفق نشدند. اگر در گذشته از ملی‌گرايی و منافع ایران مایه می‌گذاشتند و «رهبری داهیانه» را به رخ می‌کشیدند، در این 31 سال گذشته نیز کم در همین راستا سرمایه‌گذاری نکرده‌اند، ولی نشد و نمی‌شود. ناتوان از درک رمز و راز مصدق، معاندان او چیزی نمانده که به جادو و جنبل نیز متوسل بشوند. ولی موقعیت مصدق در ذهنیت ایرانی‌ها رمز و رازی پیچیده ندارد. باید دید او چه داشت که دیگران ندارند. او چه می‌کرد که دیگران نکرده‌اند و نمی‌کنند؟ او برای ایران چه می‌خواست که دیگران نمی‌خواهند؟ و در یک عبارت ساده، رمز و راز دولت دو سال و خورده‌ای او چیست که هنوز از ذهن فراموش کار ما ایرانی‌ها نمی‌رود؟
استراتژی دولت مصدق:
اگر منظور شیوه اداره امور- نه اهداف دولت او- باشد، به اعتقاد من، بخش عمده‌اش به صداقت و پاکدامنی مصدق و یاران نزدیک‌اش بر می‌گردد و به این که به قول معروف، کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌اش نداشت. در حجاب با مردم حرف نمی‌زد و برایشان معما طرح نمی‌کرد. از سوی دیگر، نه خود برای رانت‌خواری از مقامات دولتی آمده بود و نه یاران نزدیک‌اش- البته بودند کسانی که وقتی به «رانت» حکومتی نرسیدند از نیمه‌راه به حکومت ملی پشت کردند و کردند آن چه که نباید می‌کردند.
به‌عنوان معترضه می‌گویم جالب است، در مملكتی كه وجه مشخصه اغلب سیاست‌پردازانش در 150 سال گذشته فساد مالی و رشوه‌ستانی بود، با همه زوری كه در این 57 سال زده‌اند ولی هنوز نتوانسته‌اند كوچكترین شاهدی از فساد مالی مصدق و یا نزدیكترین دوستان و یارانش پیدا كنند. با همین یک محک، مصدق را با دولتمردان قبل و بعد از او بسنجید تا سیه‌روی شود هر که در او غش باشد.
ولی آن چه كه به گمان من، به جد افسوس دارد قطع شیوه مملكت‌داری مصدق است و همین است که ضروری می‌سازد تا نگذاریم فاجعه این کودتای ننگین از ذهن ایرانی‌ها حذف شود. هرکس با هر انگیزه‌ای که بخواهد در این خصوص «ذهن‌شويی» کند، بی‌گمان از دوستان و خدمت‌گزاران مردم ایران نیست.
اگر شاه عباس «چیگین‌ها» را داشت كه مخالفان شاه را زنده زنده می‌خوردند، رضا شاه هم به قول یكی از مدافعان دو آتشه‌اش: «رضا شاه در گرگان با سردار اسعد كه وزیر بود شب تخته بازی می‌كرد و بعد فردا صبح گفت ببرید او را تهران بكشید». البته سرپاس مختاری و پزشك احمدی و دیگر مجریان بكن و نپرس هم بودند كه ترس و وحشت می‌پراكندند و این همان ترس و وحشتی است كه ذهنیت ساده‌اندیش ما، آن را «امنیت» می‌نامد!
بیهوده دلتان را خوش نكنید كه خوب، جامعه عقب‌مانده بود، مردم بیسواد بودند... و یا به ادعای مضحك و مسخره آقای نراقی كه جامعه‌شناس هم هستند: «این برای امروزی‌ها قابل درك نیست كه چگونه ممكن است برای مردم عقب‌مانده، آزادی محور اساسی امور نباشد. آزادی اصل نبود. اما راه، بانك، مدرسه، اقتصاد رفت وآمد، قوانین و امنیت اساسی بود».
و اگر این‌گونه درست بوده باشد كه نیست «مدرنیسم و تجدد» ایران نه سرآغازش از رضا شاه، بلكه از شاه عباس آغاز شده بود و همین نكته، برای نشان دادن پرتی این دیدگاه كافی است.
و اما پی‌آمد این نوع شیوه اداره امور این می‌شود كه نظام سیاسی ایران به جای ایستادن بر روی پا بروی سر می‌ایستد و به همین دلیل، همیشه متزلزل است. تزلزل به ترس دامن می‌زند و ترس منشاء اصلی باور به توطئه از سويی و خشونت از سوی دیگر است. صاحبان قدرت وقتی ترسو هم باشند برای حفظ امتیازات خویش، اعمال خشونت می‌كنند و به همین خاطر است كه اعمال خشونت در این مجموعه فرهنگی ملی و سراسری می‌شود. صاحبان قدرت اعمال خشونت می‌كنند تا نظام را حفظ كنند و نظام نیز تنها با خشونت تغییر می‌کند یا به قول اعلیحضرت، تنها پس از خشونت است که «صدای انقلاب» شنیده می‌شود! و صد البته، آنان كه قدرتی ندارند هم نظاره‌گر خشونت‌اند. چرا؟ هر چه باشد از قدیم در این فرهنگ می‌دانیم كه وصف العیش نصف العیش!
از همین روست كه در ایران، نظامی كه حداقل در قرن بیستم می‌بایست برمبنای مشروطه بنا شده باشد كه در آن شاه مسوولیتی نداشت و تنها امضاء كننده قوانینی بود كه از مجلس به آزادی انتخاب شده می‌گذشت و به عوض مجلس و وزرا مسوول بودند، در عمل به صورت نظامی درآمد كه در آن وكلا و وزراء مسوولیتی نداشتند - چون عملا كاره‌ای نبودند- و همه مسوولیت‌ها به گردن شاهی افتاده بود كه براساس قانون مسوولیتی نداشت ولی در عمل، تنها تصمیم‌گیرنده بود. حرف مرا قبول نکنید خاطرات بزرگان سیاسی آن دوران را بخوانید!
وقتی در جامعه‌ای افراد اختیار نداشته باشند طبیعتا مسوولیتی هم به گردن نمی‌گیرند. برای جامعه‌ای كه در آن برای اعضایش نه اختیار باشد و نه مسوولیت، با ساختن چند تا ساختمان و مقداری راه و احتمالا كوتاهی دامن و یا رنگ و روغن زدن به زلف جوانان، از مدنیت و تجدد سخن گفتن لطیفه‌ایست كه هم لوس است و هم بی‌مزه.
و اما، نه این كه فكر كنید هیچ‌كس در تاریخ درازدامن ایران نمی‌فهمید كه این كارها غلط است و باید به شیوه دیگری بر این سرزمین فرمان راند. خیر. اگر از آنچه كه باید می‌شد ولی نگذاشتند تا بشود، نمونه می‌خواهید به دو سال و اندكی حكومت دكتر مصدق بنگرید كه در كنار آن همه توطئه و جنایت و خیانت پهلوی‌طلبان و بهبهانی‌ها و بقايی‌ها و مکی‌ها و حائری‌ها و دیگران نه روزنامه‌ای بسته شد و نه كسی به خاطر بیان عقیده به زندان افتاد. در مملكتی كه فرهنگ سیاسی عهد دقیانوسی‌اش انتقاد از یك بخشدار و یا یك طلبه را بر نمی‌تابد و منتقد را به غل و زنجیر می‌كشد- «بزرگان» كه دیگر جای خود داشتند و دارند- یكی از اولین دستورات مصدق پس از نخست‌وزیری بخش‌نامه‌ای است كه در آن به شهربانی كل كشور می‌نویسد كه: «در جراید ایران آن چه راجع به شخص این جانب نگاشته می‌شود، هر چه نوشته باشند و هر كس كه نوشته باشد نباید مورد اعتراض و تعرض قرار گیرد».
و ادامه می‌دهد كه در سایر موارد بر وفق مقررات قانون عمل شود و تازه در این مورد هم اخطار می‌دهد، «به مامورین مربوطه دستور لازم در این باب صادر فرمائید كه مزاحمتی برای اشخاص فراهم نشود». از دموکرات منشی مصدق همین اشاره کافیست که در تمام مدت صدارت خویش، به واژه واژه این بخش‌نامه خویش وفادار مانده بود. به گفته عظیمی «دست کم هفتاد نشریه با حکومت او دشمنی داشتند» ولی هیچ نشریه‌ای تعطیل نشد. باز هم، اگر دوست دارید مقایسه کنید با دوره شاه! می‌خواهیم از جايی «الگو» بگیریم! بفرمائید، در این حوزه از مصدق الگو بگیرید! بگذارید ایرانی‌ها بدون آقا بالاسر زندگی کنند و نفس بکشند.
حالا كه دارم از مرام دولتمداری مصدق حرف می‌زنم پس این را هم بگویم و بگذرم که اعتقاد مصدق به دموکراسی و حق و حقوق فردی اما و اگر نداشت. ببینید که در برخورد به یکی از معاندان عقیدتی خویش، مصدق چه می‌کند و ما- به ما بر نخورد- 57 سال بعد چه می‌کنیم؟
هركس كه متن مذاكرات مجلس در 16 اسفند 1322 را بخواند و به‌خصوص نطق مصدق را در مخالفت با اعتبارنامه سیدضیاءالدین طباطبائی از نظر بگذارند به عمق مخالفت مصدق با سیدضیاء آشنا می‌شود. اگرچه اعتبارنامه سیدضیاء سرانجام تصویب شد ولی اغراق نیست اگر گفته شود كه عمدتا در نتیجه مخالفت مصدق، خود او به عنوان یك رجل سیاسی كه می‌توانست در موقع لزوم به كار دربار و احتمالا انگلستان بیاید از حیز انتفاع افتاد. ولی بنگرید دو سه سال بعد، كه قوام دست به بازداشت گسترده و بستن روزنامه می‌زند، مصدق در اعتراضیه خویش چه می‌نویسد: «و اما راجع بجناب آقای سیدضیاءالدین طباطبائی كه قریب نه ماه است بامر آن جناب توقیف و اكنون از قرار مذكور می‌خواهند ایشان را تبعید كنند. هر چند این‌جانب نظریات خود را در مجلس شورای ملی نسبت بایشان در پاره‌ای از مسائل اظهار نموده‌ام، ولی اكنون از نظر حفظ اصول و احترام به قانون مقتصی است كه بتوقیف غیرقانونی و یا تصمیم به تبعید ایشان و تمام اشخاصی كه بدون ذكر علت تبعید و یا زندانی شده‌اند خاتمه داده شود. الملك یبقی بالعدل. یقین دارم كه رهبر حزب دموكرات ایران كه خودشان گرفتار این روزها شده راضی نخواهند شد كه این اشخاص و غائله آنها ناله نموده و بحكومت دموكراسی لعنت كنند».
حالا همین را مقایسه كنید با زمانه شاه! حتی پیشترها، وقتی زمزمه سلطان شدن رضا خان درگرفت، مگر مصدق در همان مجلس دست‌چین شده نگفت: «خوب، آقای رئیس‌الوزراء سلطان می‌شوند و مقام سلطنت را اشغال می‌كنند. آیا امروز در قرن بیستم هیچ‌كس می‌تواند بگوید یك مملكتی كه مشروطه است پادشاهش هم مسئول است؟ اگر ما این حرف را بزنیم آقایان همه تحصیل‌كرده و درس‌خوانده و دارای دیپلم هستند، ایشان پادشاه مملكت می‌شوند آنهم پادشاه مسئول. هیچ‌كس چنین حرفی نمی‌تواند بزند و اگر سیر قهقرائی بكنیم و بگوئیم پادشاه است رئیس الوزراء حاكم همه چیز است این ارتجاع و استبداد صرف است».
و ادامه داد: «ما می‌گويیم كه سلاطین قاجاریه بد بوده‌اند مخالف آزادی بوده‌اند مرتجع بوده‌اند. خوب حالا آقای رئیس‌الوزراء پادشاه شد. اگر مسئول شد كه ما سیر قهقرائی می‌كنیم. امروز مملكت ما بعد از بیست سال و این همه خون‌ریزی‌ها می‌خواهد سیر قهقرائی بكند و مثل زنگبار بشود كه گمان نمی‌كنم در زنگبار هم این طور باشد كه یك شخص هم پادشاه باشد و هم مسئول مملكت باشد«.
و در برابر استدلال سست كسانی كه خدماتِ رضا خان رئیس‌الوزراء را دلیل كافی برای شاه شدن او می‌دانستند، می‌گوید: «خوب اگر ما قائل شویم كه آقای رئیس‌الوزراء پادشاه بشوند، آن وقت در كارهای مملكت هم دخالت كنند و همین آثاری كه امروز از ایشان ترشح می‌كند در زمان سلطنت هم ترشح خواهد كرد. شاه هستند، رئیس‌الوزراء هستند، فرمانده كل قوا هستند، بنده اگر سرم را ببرند و تكه‌تكه‌ام بكنید و آقا سیدیعقوب هزار فحش بمن بدهند زیر بار این حرفها نمی‌روم».
آیا می‌توانیم از این اظهارنظرها چیزی هم یاد بگیریم که به درد امروز ما بخورد؟ حتما. آنچه که در این جا به گمان من مهم است یکی باور انکارناپذیر اوست به آزادی و دموکراسی و حق و حقوق فردی و دیگری هم، عمل کردن اوست به قانون. من نظرم این است که قانون «بد» را می‌شود به قانون خوب تبدیل کرد ولی در سرزمین و فرهنگی که قانون‌مداری نباشد و کسی برای قوانین مملکت در هر پوششی، تره هم خورد نکند، در آن مملکت آجر روی آجر بند نمی‌شود. نمونه می‌خواهید به ایران بعد از مصدق بنگرید!
تاسف در این است که وقتی یك ربع قرن بعد از بیان این دیدگاه‌ها در مجلس که به آن اشاره کردم، همین اشراف‌زاده مردم دوست نخست‌وزیر می‌شود و می‌كوشد جلوی استبداد و ارتجاع را همان‌گونه كه خود به درستی تصویر كرده بود، بگیرد و با همه سختی‌هايی كه بود، ایران را رفته رفته به قرن بیستم برساند و امکاناتی فراهم کند تا ما هم آزادی و دموکراسی را در عمل تجربه کنیم، از شاه و گدا، ملا و چپ، «لیبرال« و مستبد، همه برای ناكام كردن كوشش‌های مصدق به وحدت می‌رسند و سرانجام بعد از دو سال و 8 ماه، با همراهی و همگامی سازمان‌های جاسوسی امریكايی و انگلیسی و مرتجعین داخلی، علیه حکومت او کودتا کرده و درِِ سیاست و فرهنگ ایران را بر همان پاشنه قدیمی و منحوس بكار می‌اندازند.
برگردیم به پرسش اول، آیا این استراتژی می‌تواند امروز هم مفید باشد؟ به گمان من، اگر رهبران سیاسی امروزین ما، پاکدامن و صادق نباشند، در باورهای خویش ثابت قدم نباشند، در عمل و نه فقط در حرف که هزینه‌ای ندارد، باور خود را به آزادی و دموکراسی نشان ندهند- آن گونه که مصدق نشان داده بود- به حق و حقوق فردی احترام نگذارند، راه به جايی نخواهیم برد. به گمان من، اولین درسی که باید از تجربه مصدق گرفت، صداقت و پاکدامنی و خشونت‌گریزی اوست.
مصدق و مقوله ارباب و رعیتی:
در این جا اجازه بدهید به دو نکته اشاره بکنم.
اولا، سابقه دولت مصدق در برخورد به مسایل کشاورزی و کشاورزان به صورتی که اغلب ادعا می‌شود، تهی نبود. برای مثال می‌توان به، لایحه قانونی الغاء عوارض مالکانه در دهات، لایحه قانونی ازدیاد سهم کشاورزان و سازمان عمران کشاورزی، لایحه قانونی مبارزه با آفات و امراض نباتی و چند مورد دیگر اشاره کرد و از سوی دیگر، باید به یادداشته باشیم که مصدق یک اشراف‌زاده زمین‌دار بود که برخلاف دیگر اشراف و زمین‌داران، درد ایران هم داشت و از سوی دیگر می‌دانیم كه از ده سال قبل از مشروطه كه حسابداری ایالت خراسان را داشت تا مرداد 1332 كه در زمان نخست‌وزیری علیه حكومت او كودتا كردند به تناوب از بانفوذترین مردان سیاست ایران بود. در آبان 1304 وقتی كه مقدمات تغییر سلطنت در ایران پیش می‌آید، با نطق استواری كه در مجلس ایراد می‌كند ما با باورهای سیاسی او آشنا می‌شویم. باورهايی كه تا پایان عمر به آن وفادار می‌ماند. با این همه، این انتظار که چنین آدمی در راس یک دولتی که از همه سو در محاصره دشمنان است، می‌توانست برای پایان دادن به نظام ارباب و رعیتی گامی اساسی بردارد به گمان، انتقاد نسنجیده‌ای است که به تاریخ و به مسایل برخوردی اراده‌گرایانه دارد. این احتمالا، دنباله همان دیدگاهی است که در سال‌های بعد از سقوط مصدق به‌صورت «راه رشد غیرسرمایه‌داری» در اردوگاه شمالی تئوریزه شد که اگر «خرده بورژوازی» را «هل» بدهی وظایف یک دولت کارگری را انجام خواهد داد که البته نمی‌دهد. من هم باخبرم که به‌ویژه نویسندگانی از موضع چپ - (به ظاهر) ولی راست در اصل- بر مصدق تاخته‌اند که چرا به نظام ارباب و رعیتی در ایران پایان نداده است! جواب ساده من این است که آدمی با مختصات مصدق، نمی‌توانست این کار را بکند. اگرچه برای بهبود زندگی دهقانان قدم‌هايی برداشت که به چند مورد اشاره کردم. در خصوص حکومت مصدق، باید به خاطر داشت که این توده بیسواد و یا کم‌سواد نبود که علیه حکومت او دست به کودتا زد بلکه این «نخبگان» بودند که به دلایل گوناگون، با حکومت مصدق جمع‌شدنی نبودند. یعنی نیشتر انتقاد بیشتر از آنچه به سوی مردم عادی برود که چرا از حکومت مصدق به اندازه کافی حمایت نکردند، باید نخبگان را نشانه برود که برای منافع حقیر شخصی خویش منافع درازمدت مملکت را فروختند و حالا پیرانه سر، دو قورت و نیم هم طلب‌کارند که اگر مصدق چنین و چنان بود چرا مردم به دفاع از او قیام نکرده بودند! متاسفانه در فرهنگ سیاسی مملکت، تا قبل از مصدق مردم وجود نداشتند و کاره‌ای نبودند و مصدق هم با توجه به همه بحران‌هايی که برای حکومت‌اش دست و پا می‌کردند امان نیافت تا در عرصه سیاست داخلی تحولات لازم و ضروری را ایجاد نماید.
مصدق و کارگران:
فکر می‌کنم بخشی از پاسخی که به سئوال قبلی داده‌ام در این جا هم کاربرد داشته باشد. مصدق نماینده یک حکومت چپ‌گرای کارگری نبود و در این مورد ادعايی هم نداشت. به جد پیشنهاد می‌کنم کتاب درخشان دکتر فخرالدین عظیمی -حکومت ملی و دشمنان آن- را بخوانید تا با شرایطی که مصدق در آن بود بهتر آشنا شوید. جریان غالب چپ، حزب توده بود که در تحلیل‌های من‌درآوردی‌اش بیشتر نگران اجرای سیاست خارجی شوروی بود تا این که به مسایل ایران بپردازد. در دوره و زمانه ما، ولی من نظرم این است که بدون داشتن برنامه‌ای گسترده که حداقلی از رفاه مادی را برای همگان تضمین کند، از دموکراسی نمی‌توان سخن گفت. جامعه‌ای با گدایان و گشنگان، نمی‌تواند جامعه‌ای دموکرات هم باشد، مگر این که دموکراسی را به شیوه‌ای تعریف کنیم که با فقر گسترده، تنافضی نداشته باشد.
مصدق و مسایل ملی:
در پیوند با نگرش مصدق درباره مسایل ملی، توجه شما را جلب می‌کنم به نطقی که در 24 آذر 1324 در مجلس ایراد کرد و من توجه شما را به گوشه‌هايی از آن جلب می‌کنم.
«من عرض نمی‌کنم که دولت خودمختار در بعضی از ممالک مثل دول متحده امریکای شمالی و سوئیس نیست ولی عرض می‌کنم که دولت خودمختار باید با رفراندم عمومی تشکیل شود (صحیح است) قانون اساسی ما امروز اجازه تشکیل چنین دولتی نمی‌دهد (صحیح است). ممکن است ما رفراندم کنیم اگر ملت رای داد مملکت ایران مثل دول متحده امریکای شمالی و سویس دولت فدرال شود...... بنده هیچ مخالف نیستم که مملکت ایران دولت فدرالی شود. شاید دولت فدرالی بهتر باشد که یک اختیارات داخلی داشته باشند، بعد هم با دولت مرکزی موافقت کنند...» و اما در دوره و زمانه ما، نظرم این است که بدون ریشه‌کن کردن هر نوع تبعیض، می‌خواهد تبعیض براساس جنسیت باشد و یا ملیت و یا زبان اصولا سخن گفتن از دموکراسی و آزادی به گمان من، سخن گفتن از مثلثی است که چهارگوش دارد. در شرایطی که بر جهان حاکم است با پاره‌پاره شدن هر کشوری مخالفم، چون برای کمپانی‌های فراملیتی سیری‌ناپذیر «لقمه‌های» سهل‌الهضم‌تری خواهند شد ولی در عین حال، به جد اعتقاد دارم که ملت‌های ساکن ایران باید تا سرحد جدا شدن از ایران در خواسته‌های خویش آزاد باشند و وحدتی که من برای آینده ایران می‌خواهم، وحدت در تنوع است. برای غنای این تنوع، باید حق و حقوق ملیت‌های ساکن فلات قاره ایران، به تمام به رسمیت شناخته شود. البته که با پذیرش این حق و حقوق می‌شود نشست و به توافق رسید که این فلات قاره را چگونه می‌توان به بهترین وجه اداره کرد که رفاه مادی و فرهنگی ساکنانش تامین شود».
و اما این وجیزه طولانی را تمام کنم با گریزی به شرایط تاریخی امروز.
من بر آن سرم که در چند سال گذشته -اگر نخواهم بیشتر به عقب برگردم- تظاهر به باور به آزادی و دموکراسی به صورت یک سلاح جدی ایدئولوژیک در دست امپریالیسم امریکا در آمده است. این که در درون جامعه خویش آزادی و دموکراسی دارند، تردیدی نیست ولی این که برای بقیه جهان، چه می‌طلبند، مقوله کاملا متفاوتی است. در شرایط امروزین، به گمان من، نیروهای ترقی‌خواه و پیشرو به‌خصوص در کشورهای پیرامونی باید با اعتقاد و عمل به دموکراسی این امکان را از امپریالیسم و نیروهای ارتجاعی بومی که به شکل و بشیره‌های حتی «مدرن و پسامدرن» هم در می‌آیند بگیرند. این نیروها باید در همه زمینه‌ها، بدیل نه فقط این حاکمیت‌ها که بدیل برنامه‌های امپریالیستی باشند. در همین جاست که اهمیت میراث مصدق آشکارتر می‌شود. اگر حکومت‌های وابسته به امپریالیسم، دروغ می‌گویند، سرکوب می‌کنند، رانت‌خوارند، به سرنوشت مردم عادی بی‌توجه‌اند، به طبیعت جفا می‌کنند، مبارزه با امپریالیسم در این دوره و زمانه یعنی، با مردم صادق باشیم و به آنها دروغ نگويیم، میزان اعتقاد به آزادی، باید آزادی مخالفان عقیدتی ما باشد، باید با رانت‌خواری به هر شکل و صورتی که درآید شدیدا مبارزه کنیم، دلسوز مردم باشیم و به همان اندازه مهم و سرنوشت‌ساز، به طبیعت جفا نکنیم.
پايان پيام

1389/5/27 - 12:07
کد خبر : 142596

منبع: سايت ايلنا

http://www.ilna.ir/newsText.aspx?ID=142596