دفترهای زندان تقی شهرام 1
نویسنده: -
دوشنبه ، ۲۵ بهمن ۱۳۸۹؛ ۱۴ فوریه ۲۰۱۱
محمد تقی شهرام
دفترهای زندان
یادداشت ها و تأملات در زندان های جمهوری اسلامی
دفتر اول:
اندیشه و پیکار برای نخستین بار منتشر می کند:
در پاییز 2010 دوستی گرامی تلفن زد و گفت: مسافری که چندی پیش از ایران آمده، برایت مجموعه ای از اسناد مربوط به تقی شهرام آورده است. پرسیدم او را می شناسی؟ گفت: بله. با او دوست هستم. قرار گذاشتیم و در ملاقات گرمی که داشتیم، یک سی دی که حاوی مجموعه اى از فایل هاى پ د اف (در هشتصد و بیست و یک صفحه) بود از ایشان دریافت کردم. با تشکر فراوان از کس یا کسانی که این اسناد را فرستاده بودند و نیز از دوستی که حامل این امانت بود. من این اسناد را نداشتم هرچند از همان سال 1358 می دانستم که نوشته هایی از این دست وجود داشته است. گفتنی است که این فایل هاى پ د اف دریافت شده نسخه ای منحصر به فرد نبوده و نسخه های دیگری یا بخش هایی از آن در دست کسان دیگری هم هست.
این فایل ها دارای چهار قسمت است: 1ـ فعالیت های خانوادهء گرامی شهرام برای نجات جان او از دست حاکمیت جمهوری اسلامی که از مدت ها پیش، کینه توزانه کمر به قتل او بسته بودند. 2ـ فعالیت های وکیل او آقای دکتر هادی اسماعیل زاده و اسناد حقوقی و قضائی مربوطه. 3ـ دفترهای یادداشت خطی محمد تقی شهرام در زندان های جمهوری اسلامی در فاصلهء 14 تیر تا 26 مرداد 1358. 4- انعکاس محاکمهء تقی شهرام در روزنامه ها و نشریات رسمی یا ممنوعهء آن زمان.
از اینها آنچه برای ما در درجهء اول اهمیت قرار داشت یادداشت ها و تأملات او بود که روزانه در شرایط بسیار سخت زندان انفرادی با شور و جسارت انقلابی و کمونیستی و نهایت هشیاری و تبحر و عقلانیتی که وی از آن در درجه ای ممتاز، برخوردار بود، نوشته (و این البته غیر از نامه به دادستان انقلاب و غیره است) و به نحوی بسیار غیرعادی و با کمک کسانی که چه بسا با برخی اندیشه های وی مخالف بودند ولی اهمیت تاریخی فکر و عمل او را درک می کردند به بیرون از زندان منتقل شده، تا کنون، چون اثری نفیس و گواه بر زمانه ای سراپا ستم و فراموش نشدنی، حفظ گردیده و سرانجام به عنوان سندی تاریخی برای جنبش انقلابی و کمونیستی ایران برجا مانده است.
صفحات این یادداشت ها و تأملات در مواردی به دشواری خوانده می شد. علاوه بر این، صفحاتی هم همچنان مفقود است. بايستى خاطر نشان كرد كه نویسنده بر هر دو روى كاغذ مى نوشته و در واقع از هر گونه كاغذى كه به چنگ مى آورده استفاده مى كرده است. در اينجا، از دست رفتن يك برگه موجب از دست دادن دو صفحه مى شود. از سوى ديگر برخى صفحات به دليل جابجايى، از جاى خود خارج شده اند و ما با بررسى و تطبيق دقيق محتواى دست نوشته ها، آنها را در جاى خودشان قرار داده ايم. جمع تنظیم و انتشار آرشیو سازمان پیکار دستخط ها را بازخوانی و تایپ و ویراستاری کرده و انتشارات اندیشه و پیکار آن را در کتابی با بیش از 200 صفحه در آینده منتشر خواهد کرد. قبل از انتشار به صورت کتاب، بخش هایی از این نوشته را، در دفترهای پیاپی، به ترتیب تاریخ نوشته ها، روی سایت منتشر خواهیم کرد.
یاد آوری می کنیم که آنچه در کروشه آمده و نیز برخی تغییرات در رسم الخط و نقطه گذاری، از ویراستاری ست. همچنین از اینکه طی یک سال بعد از پایان این یادداشت ها که وی در زندان بوده، آیا اثری نوشتاری از خود باقی گذاشته یا نه و در صورت وجود نوشته ای دیگر، در کجا می تواند باشد، هيچ نمی دانیم.
با گرامی داشت یاد آن رفیق فرزانه (که همچون بسیاری از شخصیت های تاریخی حامل جنبه های متضاد بود و صرف نظر از اینکه عملکرد های او در زمینه های دیگر نقد مسؤولانه و خاص خود را می طلبد) و با سپاسگزاری از همهء رفقا و دوستان دور و نزدیک که هریک به طریقی این سند را زنده نگه داشته اند و به تاریخ پررنج و در عین حال افتخارآمیز بشریت حق طلب و رزمنده در ایران و جهان سپرده اند.
از طرف جمع تنظيم و انتشار آرشيو سازمان پيكار در راه آزادى طبقهء كارگر
تراب حق شناس ــ بهمن ماه 1389
دفترهای زندان
محمد تقی شهرام
یادداشت ها و تأملات در زندان های جمهوری اسلامی
دفتر اول:
پنج شنبه ۱۴ تير ۱۳۵۸
بالاخره امروز عصر بعد از چند روز اصرار كاغذ و قلم دادند و از همين امروز سعى مى كنم برخى چيزهایی را كه در روز مى گذرد يا از فكرم مى گذرد بر روى كاغذ بياورم. هر چند چيز مهمى كه قابل بيان باشد در اين جا اتفاق نمى افتد و بنابر اين بيشتر مجبورم افكارم را روى كاغذ بياورم.
من در يكى از سلول هاى انفرادى زندان قصر زندانى هستم. سلولى در حدود یک و هشتاد در دو و هشتاد كه براى خوابيدن دو نفر در طول سلول جا وجود دارد. بدنه سلول مطابق معمول سيمانى است و در ارتفاع یک و هشتاد مترى زمين پنجره اى وجود دارد كه نيمى از آن بوسيله پتوى سياه رنگى پوشانده شده است. هواى اندكى از لاى قسمتى از پنجره آن طرف كه شيشه اش شكسته و يا در واقع عمدا شكسته شده وارد مى شود و نور هم در همين حدود، البته چراغ پرنورى كه مخصوصا شب ها موقع خواب بسيار آزار دهنده است هميشه روشن است و فضاى سلول را روشن نگه مى دارد، و اين رسم زندان هاى انفرادى است كه براى ايمنى چراغ را روشن مى گذارند.
پنجره از ۴ لايه شبكه فلزى و سيمى تشكيل شده و قفل محكمى قسمت اين طرف را نيز به چارچوب فلزى مهار كرده است. سلول هيچ روزن ديگرى به بيرون ندارد. درست در مقابل پنجره و چسبيده به ديوار مقابل، در آهنى سلول وجود دارد. البته دريچه كوچكى دربالاى در تعبيه شده كه هميشه به جز مواقعى كه نگهبان كارى داشته باشد و يا من او را صدا كنم بسته است. در روز معمولا سه چهار بار براى توالت به [محل] دستشویی كه در انتهاى راهرویی كه سلول ها در آن وجود دارند واقع است، مى روم. جالب است كه همه سلول هاى ديگر خالى است و من تنها زندانى اين بند مجردى هستم. نمى دانم كسى كه اين نوشته را مى خواند تا به حال به تنهایی در سلول انفرادى زندانى بوده است يا نه. چون تنها براى يك چنين كسى قابل درك است كه زمان اينجا چگونه مى گذرد و بر مغز زندانى اى كه مخصوصا اين چنين كمر به قتلش بسته باشند چه افكارى هجوم مى آورد.
چگونه خاطرات دانه دانه زنده مى شوند و چگونه آرزو ها و تخيلات درهم مى آميزند و زندانى دست بسته اميد را به سرزمين هاى ناشناخته اى از تفكر و تخيل و حتى ماليخوليا [یی؟] مى كشاند. بارى، از لحظه اى كه با حالتى نزار با دستى از پشت بسته و چشمانى كه از جلو تا نوك بينى و از عقب تقريبا تا تمام پشت سر به صورت عمامه اى كه آن را در وسط سر محكم پيچيده باشند بسته شده بود در سلول افكنده شدم. يعنى ساعت حدود ۱۲ شب، ۱۱ تيرماه تا الآن كه ساعت ۵ / ۷ شب پنج شنبه ۱۴ تير است، هيچكس سراغى از من نگرفته است. تنها سه نگهبان هستند كه به نوبت و گاه دو نفرى مى بينمشان. دو نفر آنها تحقيقا زندانى بوده اند و كلا از مذهبى هاى سفت و سختى هستند كه مواضع ضد مجاهدينى دارند. همه آنها بخوبى من را مى شناسند و گويا سال هاى سال، دورادور راجع به من حرف زده و تحقيق كرده اند. از اوضاع داخلى سازمان ها و همين طور برخى اطلاعات و اخبار باخبرند. شايد يكى از آنها "على خدایی صفت" باشد؛ كسى كه قبلا در سال ۱۳۵۲ با تشكيلات ما كار مى كرد ولى بعدا با سخت شدن شرايط عقب كشيد و گفت بيشتر مى خواهد كار حاشيه اى بكند و بعدش هم گويا با شريف واقفى تماس هایی گرفته بود. به هر حال او بعدها به يكى از بزرگترين بلندگوهاى تبليغاتى عليه سازمان ما و عليه تحولات ايدئولوژيكى آن تبديل شده بود. بطور كلى رفتار همه آنها خوب و محترمانه است و برخلاف كسانى كه روز اول از كميته يا كلانترى ۸ مرا چشم بسته به يك محل كه فكر مى كنم دادرسى ارتش بود و بعد از مدتى حدود يكى دو ساعت آزار و توهين البته در حالى كه چشم ها و دست هايم بسختى و به نحور دردناكى بسته شده بود، به اينجا آوردند، من ديگر بدى اى از اين ها نديده ام. من قيافه دو نفرشان را يعنى همان دو نفرى كه قبل از بستن چشم هايم ديده بودم، يادم مانده است. ولى چند نفرى كه بعدها به آنها پيوستند و شروع به مسخره بازى هاى نوع ساواك كردند، ديگر نتوانستم ببينم. وقتى كه به يكى از آنها كه قدى بلند و هيكلى لاغر و قلمى داشت و با فرزى و چالاكى، كپيه كارهاى ساواكى ها را در اين قبيل مواقع انجام مى داد گفتم اين كه همان كارهاى ساواكه، چيزى به همين مضمون، خيلى زشت و با لحنى تحقير آميز در حالى كه چشم هايم را محكم تر مى بست، با فرياد گفت از ساواك هم بدتره اين ساواك خمينيه!!
وضع غذا مى شود گفت بسيار خوب است، هم نسبت به يك زندان معمولى و هم طبيعتا نسبت به گذشته اما من به شدت از خوردن پرهيز مى كنم. آنقدر كه شايد از يك دهم غذاى معموليم هم كمتر مى خورم. اين كار را براى دو هدف انجام مى دهم. يكى بخاطر حالت سكون و بى تحركى موجود در داخل سلول و اين كه اساسا اشتهایی هم به غذا ندارم، دوم اين كه به هر حال خودم را بايد براى يك اعتصاب غذاى احتمالى آماده نگهدارم. و كم خوردن خودش بهترين زمينه براى آمادگى يك اعتصاب غذاى سفت و سخت است. دو روز است كه صبح ها يعنى دم دم هاى صبح مى بينم كليه هايم درد مى كند. شايد از حالت گرماچا باشد. داخل سلول گرم است و من هم به لحاظ گرما، هم به لحاظ راحتى پيراهنم را معمولا نمى پوشم. نه روزها و نه موقع خواب، الآن هم كه اين سطور را مى نويسم در حقيقت قسمت هاى پهلوهايم آرام ذق ذق مى كند، شايد هم علت عصبى داشته باشد.
صبح ها معمولا خيلى زود از خواب بيدار مى شوم. البته در طول شب بارها و بارها از خواب مى پرم و غير از شب اول كه اصلا و ابدا خواب به چشم هايم نرفت، فكر مى كنم به دليل تشنج عصبى و هم به دليل پايبند سنگينى كه به پاهايم بسته بودند- در شب ديگر تقريبا حدود ۵ ساعتى خوابيده ام. برنامه كار تا كنون اين طور بوده است كه از موقعى كه چشم ها را باز مى كنم تا حدود ساعت هفت و نیم تا 8 كه براى توالت و شستن دست بيرون بروم، تقريبا دوساعتى وقت هست. بدين ترتيب، رشته بى پايان افكار را رها مى كنم، اين رشته آنقدر طولانى است و چنان مشغولم مى كند كه گاه فراموش مى كنم كه در سلول انفرادى اسير هستم و كسانى آن پشت، در فضاى باز اطاق ها و پشت ميزهايشان با خيال راحت نشسته اند و نقشه مى كشند كه چگونه صيدى را كه به چنگ آورده اند به قربانگاه بكشانند. بعد در مى زنم در همين موقع معمولا اين دوست نگهبانم تازه از خواب بيدار شده و من سعى مى كنم همزمان يا موقعى كه صداى پاى او را مى شنوم در بزنم كه بى جهت بخاطر من از خواب نپرد. به دستشویی مى روم آبى به سر و صورتم مى زنم و بعد از مدتى كه تقريبا ۴-۵ دقيقه اى طول مى كشد ولى براى من به اندازه يك پياده روى صبحگاهى ارزش دارد، دوباره طول راهرو ۷-۸ مترى را طى مى كنم و به سلول بر مى گردم. در اين موقع حدود ساعت هشت و نیم، معمولاً صبحانه را مى آورند كه شامل نان، كره، مربا و چاى است، سهمى كه من برمى دارم البته تنها همان چاى است و كره و مربا را حتماً و نان را كه گاهى به اندازه نيمى از كف دست از آن را كنده ام بر مى گردانم. و بعد دوباره لشكر بى پايان افكار و تخيلات گوناگون در مغزم رژه مى روند. يكى دوساعتى از اين رژه البته در حالى صورت مى گيرد كه در طول سلول راه مى روم؛ كارى كه معمولا در موقع فكر كردن به آن عادت دارم.
البته يادم رفت اين را بگويم كه تنها و همين ديروز عصر بود كه پايبندم را برداشتند؛ پايبندى كه در مدت همين ۴۸ ساعتى كه به آن بسته شده بودم، قسمتى از قوزك پا و پشت كونه، پاهايم را زخم كرد و قسمت هاى بالاى پايم را حسابى گرفته و خسته نموده بود. هر چند كه راه رفتن با آن واقعاً مشقت آور بود. شايد علتش اين بود كه من عليرغم وجود پايبند با اينكه حركت با آن بسيار مشكل، و در عين حال به خاطر برخورد زنجير ها پرسرو صدا هم بود، از راه رفتن منصرف نمى شدم. بارى همين ديروز يكى از نگهبانان آمد و آن را باز كرد. فكر مى كنم در اثر توصيه يكى ديگر از كسانى بود كه در اينجا كار مى كند. دو سه بار هم آمده بود و چند دقيقه اى حرف زده بوديم. وقتى [نگهبان] اولى داشت پايبند را باز مى كرد، دومى، يعنى همان كه مى گويم بيشتر گرم مى گيرد و پسر واقعاً سالم و مؤمن و مبارزى به نظر مى رسد، هم ايستاده بود و داشت تماشا مى كرد در اين ضمن با لهجه قشنگ شيرازى گفت: مثل اين كه ديگه زياد طاغوتى شده بود!
بارى، صبح تا ظهر به همين ترتيب و عمدتا در سكوت محض مى گذرد، نگهبان داخل معمولا نيست. نمى دانم به طبقه بالا يا در يكى از ساختمان هاى مجاور مى رود و چون عموماً نيست و وقتى در مى زنم، خيلى از اوقات هست كه نمى شنود و يا گاهى- يكى دوبار- نگهبان بيرون به او خبر مى دهد كه از تو در مى زنند.
حدود ساعت يك ناهار را مى آورند و قبل از آن معمولا سرى به دستشویی مى زنم. البته فقط براى شستن دست و صورت و تجديد قوا! در فضاى بازتر راهرو و اطاق روشویی! (از نظر توالت خيلى كم احتياج پيدا مى كنم، چون آنقدر عرق مى كنم كه تقريبا جز روزى يكى دوبار احتياج نيست. البته عليرغم اين كه در طول روز دو سه باديه آب مى خورم. فكر مى كنم به دليل تعرق زياد و همين طور بى اشتهایی كه در حين سه روز و سه شب حداقل ۴-۵ كيلو كم كرده باشم. نمى دانم شايد هم تصور مى كنم. ولى به هر حال احساس مى كنم كه خيلى لاغر تر شده ام.)
سپس بعدازظهر فرا مى رسد. بعداز ظهرى شديدا خسته و كسل كننده، گرم و مرطوب بدون آنكه كمترين نشانه اى از خواب در چشمانم پديد آيد. تقريبا بيشترين وقت زمان را از اين موقع به بعد حس مى كنم. از ساعت حدود دوازده و نیم تا يك بعدازظهر به بعد كه بالاخره ساعت هاى پنج و نیم تا شش و نیم كمرش مى شكند. حال در اين مدت ۵-۶ ساعت در اين سكوت محض، كه فقط گاهگاهى صداهاى خفه و عملاً نامفهومى از دوردست از پنجره بدرون مى آيد، چه بر آدم مى گذرد، بماند. راستى اين صداهاى خفه، گاهى به دليل اين كه تبديل به يك صلوات دسته جمعى مى شود، كاملا شنيده مى شود. همين طور صداى بلندى كه جماعت را دعوت به صلوات دادن مى كند، كاملا رسا است. نمى دانم اين ها چه كسانى هستند. آيا از نگهبانان و كاركنان زندان هستند يا زندانى ها؟ ولى به هر حال تقريبا هر روز چند مرتبه صداى دسته جمعى صلوات از پنجره به درون سلول نفوذ مى كند!
در اين موقع، يعنى حدود ساعت شش، من براى بار سوم در مى زنم كه بيرون بروم. در اين موقع ظرف ناهار را همراه مى برم كه بشويم و همين خودش نوعى تفنن و وقت گذرانى است. و سبب مى شود زمان بيشترى مثلا ده دقيقه در بيرون سلول باشم. و بعد آهسته آهسته، غروب غم انگيز سر مى رسد همراه با تنهایی و سكوت و باز هم تنهایی و سكوت.
از زمانى كه هوا تاريك مى شود و البته اين را بايد گفت كه روشنى يا تاريكى هواى بيرون چندان در داخل سلول مشهود و ملموس نيست ولى بطورغريزى و انعكاسى از روى ساعت احساس مى شود كه زمان بهتر و با آرامش بيشترى مى گذرد شايد به اين دليل كه ذهن به اندازه كافى خسته شده است و يا اين كه آدمى از روى عادت برايش طبيعى است كه شبها در اتاق بسر ببرد و كمتر به هوا و فضاى بيرون توجه داشته باشد.
الآن كه اين سطور را مى نويسم ساعت حدود يك ربع به ده است و چند دقيقه اى است كه صداى نامفهوم گوينده راديو را كه دارد اخبار مى گويد مى شنوم. چند لحظه پيش هم نگهبان آمد از دريچه سلول پرسيد كه كمى مى خواهم بيرون بروم؟ گفتم حدود يك ساعت بعد. بعدش از او سؤال كردم بالاخره روزنامه نمى دهند؟ سرخ شد و اظهار بى اطلاعى كرد. گفتم بيرون اخبار چه خبر؟ سرخ تر شد و باز هم حركتى به نشانه عدم اطلاع كرد. بار سوم هم پرسيدم راستى از ساندنيست ها چه خبر؟ [آن روزها مصادف بوده با پيروزى انقلابيون ساندنيست در نيكاراگوئه.] اين سؤال را به اين دليل كردم چون چند لحظه قبلش يك كلمه كه فكر مى كنم شبيه به ساندنيست ها بود از ميان آن صداى نامفهوم گوينده فهميده بودم. اين بار هم خجالت زده تر گفت نمى دانم و بعدش هم دريچه را بست و رفت.
اين سه روزى كه اينجا هستم، به كلى از اخبار بيرون بى اطلاعم و درست مثل اين مى ماند كه يك سال از اوضاع دور بوده ام. ديروز همان جوان اهل شيراز اين خبر را داد كه روزنامه ها جريان دستگيرى من را نوشته اند و اين كه اشاره به جريان فرار سارى شده است [منظور، فرار محمد تقى شهرام و حسين عزتى كمره يى ست از زندان سارى در ارديبهشت ۱۳۵۲ با همكارى همه جانبهء ستوان امير حسين احمديان، كه به سازمان مجاهدين خلق ايران پيوست. رك. باختر امروزنشريهء سازمان هاى جبههء ملى ايران در خاور ميانه، شماره ۴۷، آبان ۱۳۵۲]
همين و ديگر از چند و چون اين خبر يا خبرهاى ديگر چيز ديگرى نگفت. امروز هم موقعى كه آن نگهبان ديگر آمد، يك خبر جديد داد. همان كه فكر مى كنم على خدایی صفت باشد و گاهگاهى هم طعنه هاى كينه آميزى مى زند، بر عكس آن دو نفر ديگر كه بسيار مودب و صميمى برخورد مى كنند. البته او هم بى ادب نيست و كلا همه شان با احترام رفتار مى كنند ولى خوب رفتار تا رفتار فرق مى كند.
خبر جديدش اين بود كه مالكيت ۵۱ كارخانه ملى شده است و ضمنا تكميل خبر ديروز حاكى از اين كه در راديو هم خبر دستگيرى من را اعلام كرده اند. خوب مى دانم كه چه نقشه هایی براى استفاده از اين موقعيت و ضربه زدن به نيروهاى چپ وجود دارد. خوب مى دانم كه همين اكنون گروه هاى مرتجع انحصار طلب چگونه مى خواهند با كشاندن من به قربانگاه ضمن انتقام گرفتن از مخالفين شان و از چپ، تبليغات پر سروصدایی هم عليه ما به راه بيندازند. فكر مى كنم اگر قادر نباشم تغييرى در سرنوشت خونبارى كه در انتظارم هست بدهم اما اين اميد و ايمان را به خودم دارم كه اين آرزو را يعنى جريان تبليغات عليه چپ را به دل اين قبيل گروه ها بگذارم. البته اين جا، جاى نوشتن اين سطور نيست چون صبح معلوم نيست كه آنها بعدا سراغ كاغذ ها را نگيرند و يا نخواهند اينجا را تفتيش كنند، مخصوصا اين كه آن نفر آورنده كاغذ ها خيلى حساب شده تنها ۴ ورق كاغذ همراه يك خودكار خيلى خراب و داغان آورده بود. به همين دليل بايد خيلى از اين افكارى را كه در اين زمينه در سردارم در اينجا درز بگيرم.
ساعت ده و نیم است و من هنوز مشغول نوشتنم. در اين فاصله البته نگهبان آمد، همان فرد كه بسيار كم حرف و ساكت است و گفتم خجالتى است و پرسيد شام چه مى خورم و اضافه كرد، شام امشب خوراك است. هويج و سيب زمينى و ... البته كره و مربا هم هست، همين طور پنير. البته پنير را به اين دليل گفت كه فكر مى كنم از روى شب هاى قبل مى دانست كه اهل پختنى و يا كره و مربا نيستم. گفتم همان قدرى پنير بدهيد. گفت پس چاى هم مى آورم. بعدا مقدارى ..... ( جا افتاده است)
.........................................................
.........................................................
يكشنبه ۱۷ تير، ساعت ۹ و ربع صبح
اين دو روزه داشتم نامه اى براى دادستان كل مى نوشتم. تقريبا تمام وقتم صرف اين كار شد. واقعاً مسخره است. حداقل بطورفورماليته هم شده بود، در رژيم سابق بعد از چند روز مى آمدند، يك ورقه قرار بازداشت كه دلايل به اصطلاح توقيف و نوع اتهام را در آن نوشته بودند به متهم مى دادند. اين آقايان حكومت كنندگان جديد مثل اينكه ديگر خيال خودشان را هم از اين فورماليته راحت كرده اند، چون امروز شش روز است كه در اين سلول مسخره زندانى هستم. شش روزى كه چهار روزش را با غل و زنجير به پا گذراندم ــ چون البته ديروز آمدند دوباره زنجيرها را بازكردند و هيچ كسى هم نيآمد بپرسد كه آقا خرت به چند؟ البته ديروز دو نفر از اين آقايان مسؤولين بسيار متدين زندان كه محاسن مبارك، انگشتر عقيق و جاى مهر پيشانى شان خيلى چشم گير بود، آمدند اينجا با دفترى و دستكى در دست كه بعله ... و بعد از اين كه مقدارى راجع به آن نيرويى ... [الاهی؟] كه با اين هاست داد سخن دادند كه البته من هيچكدامشان را نتوانستم به جا بياورم و بعد از اين كه چند سؤال نامربوط از اوضاع افراد چپ و سازمان هاى بيرون كردند كه البته صريح گفتم لزومى به جواب نمى بينم، پرسيدند: درخواست رفاهى اگر دارى بگو، كه خب چيزى نداشتم بگويم. البته منظورشان از خواست رفاهى در چارچوب همين سلول كذایی بود. بعد از اينكه رفتند، يادم افتاد كه بايد دوباره راجع به روزنامه تذكر مى دادم كه بالاخره مى دهند يا نه؟ يا همين طور بعدا فكر كردم راجع به هواخورى در حياطى كه در مقابل بند براى همين منظور ساخته شده، مى بايست بهشان تذكر مى دادم. مخصوصا از وضع اين بيمارى هاى مختلفى كه من دارم. از بدخوابى و درد كليه، تشنج، ... و قلب درد گرفته تا كمر درد. به هر حال فكر مى كنم بازهم اينورها پيدايشان بشود. احتمالا شنبه ها نوبت بازديدشان است.
راستى راجع به آن سؤالات بى موردى كه كردند و جواب حسابى و دندان شكنى كه دادم، راجع به فعاليت ها و اسرار درون تشكيلاتى سازمان هاى انقلابى چرا حرفى بزنم؟ آيا صحيح است كه اين اطلاعات همين طور غير مسؤولانه پخش شود و دهان به دهان بگردد؟ با مقدارى مِن مِن كه نمى شود اين قضيه تمام شود. در مملكتى كه شوراى انقلاب اش هنوز مخفى است؛ شوراى انقلابى كه ــ در اينجا بايد اضافه كنم ــ يك سپاه پاسدار و يك ارتش، شامل نيروهاى زمينى، دريايى و هوایی [دارد]، كه تمام نيروى پليس و تمام ژاندارمرى زير نگين آقايى شان هست، هر لحظه كه اراده كرده... [؟] چطور مى شود اطلاعات مربوط به اين سازمان هاى انقلابى را همين طورى پخش و پلا كرد؟! كه ديگر خاموش شدند و صحبتى در اين باره نكردند. ضمناً تقريبا تمام كسانى كه حداقل اين قسمت هاى سياسى زندان را مى گردانند از همين مذهبى هايى هستند كه معمولا زندانى هم بوده اند ــ البته از آن متعصب هاى دو آتشه اش كه در عين حال خيلى هم ضد مجاهدين هستند. مثلا يكى از همان آقايان ضمن صحبت هايش به مجاهدين كنايه زد كه ... [نمازشان؟] از روى عادت است. و اين كه مثلا مجاهدين كه از روى عادت .... [؟] و مزه هایی از اين قبيل كه جزء فرهنگ اين قبيل مذهبى ها است. ديگر اين كه همهء اين قبيل افراد ظاهرا من را مى شناسند. معلوم مى شود كه بارها دربارهء من و راجع به اين حقير در مجالس مختلف شان بحث داشته اند. همين طورهمهء آنها تصور مى كردند كه من همين مثلا ۴-۵ روز پيش پاريس بوده ام، چون هركدام مى رسيدند بعد از اولين سلام و احوالپرسى مى پرسيدند چند روزه از خارج آمده اى؟ يكى از آنها هم پرسيد خوب آنجا چطور بود؟ عشق هايت را كردى؟ حالا آمدى؟
راستى هنوز فرصت نشده جريان دستگيرى و حوادثى كه بعد پيش آمد را در اينجا بنويسم. اما همين قدر بايد بگويم كه واقعاً يك تصادف بسيار نادر موجب شد كه اين بار به طور مسخره اى در اين سلول بيفتم و مجبور باشم در مقابل دستگاهى قرار بگيرم كه با سوظن كينه توزانه و كور و در عين حال مملو از ذهنى گرایی و تصورات باطل نسبت به ما فكر مى كنند.
اين ديگر تقريبا مسلم شده است كه آن كسى كه مى گفتم، امكانا على خدایی صفت باشد، خودش باشد و حدسم درست است. همان كه فكر مى كنم سخنان و سؤالاتش هميشه با كينه و زهر همراه است. نكته مهم اين كه او اينجا نگهبان نيست، بلكه به احتمال زياد پرونده نويس، گزارش تهيه كن و شايد هم بازجو باشد. بدليل اطلاعات زيادى كه از نيروهاى چپ و مذهبى مترقى دارد، خوب نقشى را براى آنها در پرونده سازى ايفا مى كند. چرا كه كافى است فلان اطلاع از فلان حادثه را قدرى پس و پيش كرد و يك اتهام جديد براى حريف آماده ساخت. به هر صورت او تقريبا هر روز سرى به اينجا مى زند. آن هم عموماً عصر ها كه كارش در بالا تمام شده؛ يعنى اين را الآن و امروز فهميدم. قبلا فكر مى كردم مواقعى كه دربند نيست، اصلاً بيرون زندان بوده و حال معلوم شد كه از صبح بوده، منتهى در قسمت ادارى زندان. ضمنا اشاره مى كرد كه نامه چاق و چله اى براى دادستان فرستادى كه خودش نشان مى داد [که] صبح در قسمت دفتر اين بند بوده است. و البته خودش هم به طور ضمنى مى خواست اين را وانمود كند كه نگهبان نيست و كارهاى «مهمترى»! در اينجا دارد.
كسى چه مى داند، شايد كسى كه الآن مشغول ساختن يك پرونده نان و آب دار براى من است، همين جناب ايشان باشد كه روزگارى كه پاى عمل و كار و فعاليت در تشكيلات پيش مى آمد، ايشان پا پس كشيدند و حاضر نشدند، زندگى علنى و درس و مشق دانشكده را رها كنند و فرمودند بهتر است كه فقط در حاشيه كار كنند. در حاشيه هم بعد ها كه جريان توطئه داخل تشكيلاتى آنها بدون اطلاع ما پيش مى رفت، ايشان علامت سبز داده بودند كه انبارى كه نزدشان گذارده شده بود ــ و اين تقريبا همه كارى بود كه از او خواسته بوديم ــ به آنها تحويل بدهد. البته بدليل بازهم زرنگى بيش از حد، براى آنها هم قدرى مس و مس كرده بودند كه ببيند عاقبت قضيه چه مى شود كه بعد از اطلاع از وضعيت آنها، آمدند انبار را تحويل دادند! آنچه كه در مورد اين فرد براى من جالب است، دشمنى اش با مجاهدين است كه دقيقا پروسه و جهت طبقاتى او را در طى اين سال ها نشان مى دهد. او اينك به طور كامل و دربست از جريان خرده بورژوایی راست حاكم بر جامعه حمايت مى كند و خدا عاقبت آن را به خير كند كه با گرايش راست روزافزون تر اين حركت و تمايلات ارتجاعى روزافزونى كه نشان مى دهد، تا چند وقت ديگر پشت سر كى قرار بگيرد.
دوشنبه ۱۸ تير ساعت دوازده و 10 دقیقهء ظهر
ديشب را خيلى بد خوابيدم - علاوه بر گرما و ناراحتى شديد جا كه دقيقا معناى پرپرزدن را بعينه برايم ملموس كرد، تشنگى شديد هم مزيد بر علت شده بود- تا قبل از اين، رسم بر اين بود كه حدود ساعت ۱۱ شب يا من خودم در مى زدم يا نگهبان (البته فقط يكى شان) مى آمد و براى رفتن به دستشویی و آوردن آب، در را باز باز مى كرد. اما تقريبا همان حدودها خوابم برد و از قضا نگهبان هم نيامد – يك مرتبه بلند شدم و ديدم ساعت حدود دوازده و نيم است و شديدا هم تشنه هستم. دو سه بار آهسته در زدم اما دلم نيامد محكم تر و بيشتر در بزنم. فكر مى كردم اين بيچاره هم از خواب مى پرد. به هرحال از خوردن آب صرف نظر كردم، تا اينكه دومرتبه حدود ساعت ۳ بلند شدم- تشنگى ديگر خيلى فشار مى آورد – البته علت اصلى اش اين است كه اينجا دائم مثل باران از تنم عرق مى ريزد. به هرحال آب گرمى كه ته كاسه بود به هر صورتى بود قورت دادم كه بعدش حدود ۸-۷ دقيقه بعد، دل درد شدم. فكر كنم علتش همان گرمى بيش از حد آب بود كه البته با آنكه شكمم را پر كرده بود اما تشنگى را برطرف نكرده بود. تا صبح حداقل ۶-۵ مرتبه خوابيدم و پريدم. ضمنا، اين كه مجبورم پتو را دور شكمم بپيچم كه كليه هايم درد نگيرد، خودش كلى شب ها باعث دردسره. به هر صورت شب نحس و سگى را گذراندم. صبح شروع كردم نامه اى به مقامات زندان درباره اوضاع اسفبار داخل بند نوشتم و تذكر دادم كه غير از نبودن شكنجه بدنى و تغيير رفتار نگهبانان، تمامى آن مناسبات ارتجاعى و ضد انسانى يى كه در دوره رژيم سابق بر زندان ها حاكم كرده بودند همچنان دست نخورده و بلا تغيير باقيمانده. در حال پاكنويس نامه بودم كه در باز شد و آقایی كه خودش را بازجو معرفى مى كرد در آستانهء درِ سلول ظاهر شد. البته معلوم بود از آن بازجو هایی است كه مدتى پيش، از دادگسترى به دادسراى انقلاب اسلامى منتقل شده است، يعنى از طرز صحبت و فرهنگش اين را فهميدم.. مقدارى صحبت كردم، اظهار همدردى مى كرد و قبول داشت كه گروه هایی پشت سر اين قضيه هستند. البته فكر مى كرد يعنى مى پرسيد فكر مى كنى جنبشى ها ( يعنى مجاهدين خلق) باشند، كه گفتم صد درصد آنها نيستند. به هر حال قرار گذاشت كه بعدازظهر يا خودش و يا كس ديگرى كار را شروع كند. البته من يك مقدار عصبانى و يك مقدار هم احساساتى شدم و او تمام مدت به من حق مى داد. مخصوصا تكيه من به روى اين موضوع بود كه چرا و به چه دليل سرنوشت انقلاب را به اينجا مى كشانند و اين كه برايم به هيچ وجه مسئله فرد خودم مطرح نيست. تمام اين ها را با علامت قبول، حسن استقبال و تاييد مى كرد. پرسيد چه كسى را مى خواهم ببينم. ازاقوام و كسانى كه دارم، گويا مى خواهند من را به يك نفر نشان بدهند، كه خوب معلوم است كه در اين شرايط چه كسى از همه بيشتر در هول و ولا است. گفتم فكر مى كنم مادرم الان درحال فوت باشد. گفت حتما ترتيبش را مى دهد. به هر حال اگر او نمى خواست ظاهر سازى كند كه بعيد مى دانم چنين قصدى داشته [اما] اظهار همدردى داشت بعلاوه جز اين كه ... كه خود اين ها هستند كه بشدت قدرت و مسؤوليتشان را تحت تأثیر و جهت خود دارند.
* نكته جالبى كه امروز فهميدم اين است كه نگهبان ها حق ندارند با متهم صحبت كنند!! درست عين همان برنامهء قبلى رژيم سابق. به همين دليل، اين جوان خوب و خجالتى نگهبان ما، خيلى با ترس و لرز گاهى چند كلمه حرف مى زد و بعدش، روزها دريچه را مى بندد و مى رود و سر جايش مى نشيند. البته براى على و آن دوست شيرازى اش گويا اين مخالفت وجود ندارد، چون اولاً اين ها نگهبان نيستند و به احتمال زياد كارمند دفترى اند. ثانياً اصلاً فكر مى كنم اين على را – كه البته من که همين طورى مى گويم على، چه خود طرف باشد چه نباشد ــ مشخصا براى همين جور كارها و همين مراقبت از نگهبان ها و شايد هم احتياطاً براى نظارت بيشتر روى من اينجا گذارده باشند.
تا آنجا كه فهميده ام اين جوان خجالتى، اهل گرمسار است. بايد امسال سوم نظرى باشد كه مدرسه نرفته و در سال پيش ۵ ماه را در زندان سمنان به جرم شركت در تظاهرات گذرانده. او تقريبا تمام وقت اينجاست، يعنى استخدام شده و بقول خودش بايد يك جورى خرج زندگى را درآورد. به او گفتم حيف است همه وقت را اينجا صرف مى كنى، اولا درس ات را تمام كن، ثانيا نرو توى اين محافل و مجالس سياسى. برو دانشگاه، ببين دانشجوها چه مى گويند، چكار مى كنند، نشرياتشان را تهيه كن و اينجا كه بيكار هستى بخوان. در تمام اين مدت كه اين حرف ها را مى زدم همين طورى با تعجب و بهت، به من نگاه مى كرد. فكر كردم واقعاً چه نيروهایی براى چه كارهاى احمقانه و ارتجاعى اى بكار گرفته شده و دارد هرز مى رود. اين جوان با يك آموزش سياسى سه چهار ماهه، مى توانست برود در همان گرمسار خودش كلى كارهاى مفيد سياسى و اجتماعى انجام دهد. در حالى كه اين جا از ايمان، سادگى و احتياجش، دارند [تا چه حد] سوء استفاده مى كنند. طفلك همه اش مى خواهد به نوعى به من محبت كند. گويا بطور غريزى، كه البته در مدت چند روز اخير با مقدارى آگاهى همراه شده، حس كرده است كه آدم هایی مثل من نبايد ديگر در اين قبيل زندان ها باشند. البته اين كه مى گويم، بطور غريزى، چون تمام مدتى كه على با آن دوست شيرازيش مى آيند اينجا صحبت مى كنند، نمى گذارند او به داخل بند بيايد. امروز هم كه بازجو آمده بود، آن دو تا همراهش آمده بودند و دو طرف در ايستاده گوش مى دادند و گاهى كه صداى من بلند و عصبانى مى شد از لاى در سرك مى كشيدند تو، اما اين رفيق خجالتى ما را بيرون بند جا گذارده بودند كه چيزى از صحبت ها دستگيرش نشود! و او تنها بعد از رفتن بازجو و آن دو نفر بود، كه آمد توى بند و از طريق دريچه سراغى از من گرفت.
* نكته ديگرى كه بازهم رونوشت برابر اصل كارهاى اين ها را با سلف نامرد و نامردم شان نشان مى دهد اين است كه نامه هاى زندانى را هر چند كه پاكت بسته باشند و هر چند كه نامه خطاب به مقامات قضایی و مثلا دادستان و غيره باشد، باز مى كنند، مى خوانند و بعد مى فرستند !! به عبارت ديگر متهم نمى تواند نامه دربسته به هيچ كجا بفرستد! نامه ديروز من را هم كه خطاب به "هادوى" نوشته بودم باز كرده اند و بعد از خواندن، مجددا در پاكتِ باز گذارده و ارسال كرده اند!!
البته من روى پاكت عمداً نوشته بودم محرمانه ـ مستقيم، كه اولا اگر مخفيانه خواستند اين كار را بكنند – البته اين را بيشتر حدس مى زدم – قدرى ترديد كنند كه مبادا گند قضيه دربيايد و اگر رك و راست اين كار را كردند، لااقل جناب دادستان گوشى دستش باشد كه نامه هاى خطاب به او را هم بالاخره نوعى سانسور مى كنند.
* هنوز ناهار كه چند قاشق برنج به اضافه قدرى كدو سرخ كرده و گوجه فرنگى پخته بود از گلويم پايين نرفته بود كه احساس دل پيچه و دل درد شديدى كردم. البته علائمش از صبح نشان داده شده بود - اما به هر حال دردش اين موقع آمد به سراغم – بعداز اين كه رفتم دستشویی به دوستم گفتم كه مريض شده ام و ازش دو تا قرص ضد اسهال گرفتم. البته گنجه اى آنجا هست كه داروهاى اوليه را دارد و نوع بيمارى همراه داروى مورد نظر روى قفسه چسبانده اند، كه حدود ۳۵ قلم دارو مى شود، ضد ترشى معده، [داروى] ملیّن، [داروی] ضد اسهال. اما هنوز از خوردن قرص اولى فارغ نشده بودم كه رفيقمان دريچه را باز كرد، يك كاسه كوچك ماست به اضافه يك ليوان چاى داغ هم آورده بود. اين كار را البته به ابتكار خودش انجام داده بود، چون معمولا غير از صبح ها وقت ديگرى چاى نمى دهند و همين طور آوردن ماست كاملا به تصميم خودش بستگى داشت. خيلى ازش تشكر كردم اما حيف كه بعدا ليوان چاى را كه در عين حال خيلى هم هوايش را كرده بودم، نفهميده با پاى خودم واژگون كردم و آرزويش به دلم ماند.
* ديشب از على شنيدم كه توى روزنامه ها نوشته اند، من ضمن دستگيرى اقدام به فرار كرده ام كه موفق نشده ام، همين طور ۲ نفر دختر ( يا زن) هم با من بودند كه هر دو[ى] آنها فرار كردند. واقعاً چقدر بى شرمى مى خواهد كه كسى خبر را به اين گونه به مطبوعات بدهد. من نه با دو نفر زن، بلكه تنها با M بودم و نه تنها اقدامى براى فرار نكردم بلكه اساسا در آن خيابان شلوغ كه در عرض مدت كمتر از ۲ ثانيه ۲۰ نفر در آن جمع مى شوند، در حالى كه نه مسلح هستم و نه امكانى براى فرار وجود دارد، [نمی شود فرار کرد]، ثانياً اصولا كسى نمى خواست M را دستگير كند. آن دو نفر با من " كار"! داشتند و وقتى ديدند، مردم مى گويند آقا شما كه حكم دستگيرى نداريد، حق نداريد ايشان را بگيريد، گفتند از اين آقا شكايت داريم و بدين ترتيب من را با پاى خودم، و البته نه اين كه داوطلبانه، همراه آنها به كميته واقع در كلانترى ۸ رفتم، تازه آنجا بود كه آنها با تلفن به يك مركز سرّى كه گويا همان بخش نيروهاى چپ كميته مركزى يا سپاه پاسداران باشد، آدم خواستند كه بيايد مرا دستگير كند. رئيس كميته ۸ هم آن موقع نبود و موقعى كه آمد و قضيه را فهميد خيلى اظهار تاسف كرد كه آنها قبل از آمدن او تلفن كرده اند و كارى از دست او در اين ماجرا كه بقول خودش به نفع انقلاب و به نفع موقعيت كنونى دولت نيست بر نمى آيد. بارى اين را بايد به آن آقایی كه يك شب همراه دكتر ممكن، معاون وزير به اصطلاح ارشاد ملى به تلويزيون آمده بود و همراه با يك شوى تلويزيونى مى خواست مطبوعات آزاد را لكه دار كند و مردم را نسبت به آنها بدبين نمايد گفت كه جناب، آيا اين از جمله همان تيترهایی نيست كه به زعم شما به انقلاب خدمت مى كند و شايسته تشويق و جايزه است [؟] من مطمئن هستم كه آنها عمدا اين خبر را خيلى سريع از راديو و همين طور مطبوعات پخش كرده اند كه اولا پيش دستى كرده و آن را آن طور كه مى خواهند بنويسند، كما اينكه نوشتند. ثانيا راه را براى آزادى من و براى هر مقام و مسؤولى كه مى خواهد در اين باره تصميم بگيرد مشكل تر كنند.
چون در واقع آنها كارى را كه از نظر قانونى اجازه انجام آن را نداشتند، يعنى بازداشت من، انجام داده بودند و با پخش خبر، مقامات بالايى را در مقابل يك كار انجام شده قرار مى دادند!! در حالى كه اين مقامات هنوز نه جرات و نه توان چون و چرا در بارهء كارهاى آنها را ندارند، آن وقت معلوم مى شود كه هدف هاى آنها از پخش فورى خبر چه بوده است. من در شرح ريز به ريز واقعه نشان خواهم داد كه متن خبر تا چه اندازه مغرضانه تهيه شده است.
سه شنبه ۱۹ تيرماه ساعت ۹ صبح
* ديروز عصر حدود ساعت ۵/۵ آن كسى كه اسمش را گذاشته ام على آمد، پنجره را باز كرد و آن طورى كه گويا يك موضوعى اتفاقى و يك پيشنهاد دفعتى است گفت كه راستى نمى خواهى بروى تو حياط قدم بزنى؟ معلوم شد كه بعد از آن ملاقات صبح با آن آقاى بازجو و ديدن وضع طاقت فرساى داخل سلول و همين طور لابد بر اثر همان نامه اى كه صبح برايشان فرستاده بودم، خواسته اند تخفيفى بدهند اما در عين حال خودشان را از تك و تا نيندازند و خلاصه اين على اين طور وانمود مى كرد، من هم خيلى خونسرد و همان طور كه روى زمين دراز كشيده بودم گفتم اگر اين طورى قراره و بيرون هم ميشه رفت، اشكالى نداره. در را باز كرد و من براى اولين بار بعد از يك هفته نور آفتاب به چشمانم خورد.
در لحظه اول درست [مثل] موقعى كه فلاش دوربين را توى چشم آدم مى زنند، تا مدتى چشمانم را بستم و بعد در عرض ۷- ۶ ثانيه، ديگر چشمم عادت كرد. تنفس خوبى بود و حدود يك ساعتى راه رفتم و بعد نگهبان خوب و خجالتى آمد ــ منبعد اسمش را مى گذارم حبيب، چون يك بار از دور شنيدم به اسمى شبيه به اين صدايش كردند. اما از آن مهمتر، اين اسم بامسمایی براى اوست – على و گويا بقيه هم استثنائاً نبودند و او از موقعيت استفاده مى كرد. آخر نمى دانم اين را گفته ام يا نه كه او را مؤكداً از صحبت با زندانى ممنوع كرده اند اما برعكس، او بسيار مشتاق است كه با آدم هایی از قبيل من ــ كه البته در اين مدت، در اين سلول عمدتا از همين قبيل بوده اند، صحبت كند. پيشنهاد كرد، و قدرى با توپى كه آنجا بود واليبال بازى كرديم. خيلى زود از نفس افتادم و آمدم نشستم كنار ديوار، گفت شما كه سيگار نمى كشيد چرا اينقدر زود خسته شدين؟ به او گفتم تو روزى چقدر سيگار مى كشى؟ گفت دو پاكت اما چون ماه رمضان نزديكه دارم كم مى كنم كه ماه رمضان زياد فشار بهم وارد نياد و بعد آرام آرام برايم گفت كه چطورى از ۷-۸ سالگى روى زمين پدرش ــ ... كه زمين پدرش را اعوان و انصار دربار مى گيرند ــ روى زمين آنها كار مى كرده و كمك خرج خانواده ۱۲ نفرى شان (غير از پدر و مادر و يك مادربزرگ، ۹ نفر فرزند كه او اولين پسر بزرگ و دو خواهرش اولين بچه هاى بزرگتر خانواده بودند) بوده. با اين وصف درس را هم رها نكرده و شب ها درس مى خوانده، تا اين كه يك سال در اول نظرى رد مى شود و پدرش به او پيشنهاد مى كند كه به ارتش برود. او هم به آموزشگاه نيروى هوایی قصر فيروزه مى رود و بعد از يك سال تحصيل در آنجا با فرمانده اش دعوا مى كند و از آن به بعد مى زند بيرون و به اصطلاح فرارى مى شود. در این ضمن از يك تيراندازى در قصر فيروزه و پادگان فرح آباد هم صحبت مى كرد، كه در همين سال ها گويا، سال 1354 اتفاق افتاده بود، كه حداقل در جريانش 5 نفر كشته شده بودند، اما كيفيت واقعه را نمى دانست و در جريان تظاهرات سال هاى 57-1356 دستگير مى شود و 5 ماه در زندان سمنان مى گذراند و بعد در دوره انقلاب به كميته 8 مى پيوندد و مدت ها آنجا كار مى كرده تا اين كه، اين اواخر كميته آنجا را تصفيه مى كنند و از حدود 75 نفر در حدود 18-17 نفر را نگه مى دارند كه به قسمت هاى مختلف مى رسند و بقيه را هم اخراج مى كنند. او هم يكى از 18-17 نفر بود كه اول به بند يك همان [زندان] قصر فرستاده بودند و بعدش هم اينجا، يعني بند انفرادي منتقل كرده اند. 2000 تومان حقوق مى گيرد كه هزار تومانش را براى پدرش به گرمسار مي فرستد و 1000 تومان بقيه اش را پس انداز مى كند كه موقع عروسى، كه انشاالله بعد از ماه رمضان است يك مقدار خرج عروسى را داشته باشد. عروس خانم هم از نزديكان و دختر عموى خودش است. براى همين پس انداز بيشتر است، كه حتى از يك روز در ميان مرخصى اش استفاده نمى كند و بلاانقطاع در زندان كار مى كند، تا مخارج كرايه خانه را در شهر پس انداز كرده باشد. مسٸولين هم نامردى نكرده و تمام اين چند روز هفته را - غير از روزهاى جمعه كه بيرون مى رود- حسابى از او كار مى كشند. مى گفت، اگر بگويم، 50 تومان اضافه كنيد مى گويند بفرما بيرون چون اين قدر بيكار وجود دارد كه بلافاصله مى توانند يكى ديگر را بگذارند اينجا. پرسيدم خودشان، مثلا روساى تو چقدر حقوق مى گيرند! گفت: والله نمى دانم- معلوم شد كه خيلى چيزها را از اين ها كه پايين هستند، پنهان مى كنند. البته من مى دانم خيلى از مسٸولين جديد، علاوه بر پولى كه در اينجا مى گيرند، بيرون هم كار و شغل و كاسبى خوبى دارند- بعضى هايشان بازارى هستند، اصلا ثروتمندند. البته اين طور چيزها را خيلى با ترس و لرز اينجا مى نويسم، چون اگر بدستشان بيافتد، فكر مي كنند، او براى من، اين صحبت ها را كرده است و طبيعتا حساب اين رفيق ما را بايد پاك شده دانست. مى بينيد كه هنوز ترس هاى نوع " طاغوتى" از دل خيلى از مردم بيرون نرفته، به اضافه آن كه، البته نوع هاى جديدى هم دارد جايگزين قبلى ها مى شود!
* از علائم و نوشته هائی که روی در و دیوار زندان است معمولا خیلی چیزها را می شود فهمید و این طور معمول است که هر زندانی در طول زندانش معمولا حتی برای یکبار که شده چیزی، اسمی و علامتی روی در و دیوار زندان از خودش باقی می گذارد. این شاید جزء خصوصیات بشر باشد که نمی خواهد وجودش به صورت غیر قابل حس در بیاید. نمی خواهد زندگی بدون اثر وجودی او، بدون این که بالاخره در جائی به حساب آورده شود، بگذرد. شاید روی همین اصل است که خیلی از زندانی ها وقتی روزها و ماه ها و سال های پوچی و بی حاصلی را در زندان می گذرانند هر از چند گاهی روی دری، دیواری، درختی، علامت و نشانه ای را که می تواند خیلی چیزها باشد، باقی میگذارند. از اسم و تاریخ زندانی و سال های محکومیت تا یک بیت شعر، نقاشی صورت کسی که دائماٌ در جلو نظرش قرار دارد و حتی اگر دستش برسد ساختن یک چیز نو که در عین حال یکی از حوایج روزمره اش را رفع کند. با این وصف، این بند با آن که زیاد جدید نیست و با آن که می دانم چه در دوره قبل و چه در دوره رژیم جدید زیاد مورد استفاده قرار گرفته، اما علامت و نشانه های موجود در آن بسیار کم است. حالا علتش چیست درست نمی دانم. البته رنگی که به دیوارها زده اند و علی القاعده نباید زمان آن زیاد طولانی باشد، علیرغم آنکه بیشتر از حد کثیف شده، به احتمال زیاد بسیاری از این یادگاری های دوران تنهائی و اسارت را از بین برده است. با این وصف، هنوز می توان خطوط و علائم زیادی را که حکایت از دردهای جانکاه اسارت انسان ها در سلول انفرادی می کند، مشاهده کرد ــ البته با کمی دقت و جستجو برای پیدا کردن نوشته هائی که امروز، زمان آنها را نیمه محو و یا غیر خوانا کرده است.
فکر می کنم یکی از جدیدترین نوشته هائی که روی دیوار سلول من وجود داشته باشد، مربوط به شخصی است بنام کریمی که در تاریخ 20 خرداد اینجا بوده. او به نحو عاجزانه ای از خدا درخواست کرده که او را آزاد کند، یک جا با چیز تیز و محکمی روی سنگ سیمانی اطراف سلول نوشته: خدایا خودت آگاهی که من بیگناه هستم آزادم کن – کریمی 20/3/ 58 . همین طور در قسمت های دیگر سلول آثار و علائمی ازاو وجود دارد. مجموعه این آثار، به خوبی نشان می دهند که افرادی از نقده در اینجا بازداشت بوده اند. به احتمال زیاد این آقای کریمی یکی از آنها بوده است. همین طور از برخی از قرائن تاکنون فهمیده ام که سه تن از رفقای فدائی که در واقعهء خانه مجیدیه دستگیر شده بودند، حداقل چند روزی اینجا بوده اند ــ دو رفیق پسر و یک رفیق دختر، که گویا دو نفرشان هم اهل شمال بوده اند ــ البته علی، یک روز به این موضوع اشاره کرد، تحت اين عنوان که ما به آنها خوبی! کرده ایم و حالا در روزنامه هايشان گفته اند که آزار و اذیت شده اند و بعد شرح کشّافی دربارهء حق ناشناسی و نمک نشناسی چپ ها! بگذریم از این که حداقل حرف او در این مورد، دیگر خیلی بی معنی بود؛ چون این رفقا گویا از همان شب اول ورود به اینجا اعتصاب غذا کرده بودند و بعدش هم سه چهار روز بعد، از اینجا برده بودنشان به جائی دیگر.
فردی بنام آیت که به جرم ارتباط با فرقان دستگیر شده است نیز حداقل یک شب اینجا بوده. من قبلا که بیرون بودم خبر او را ازاوین داشتم و در تکمیل آن این موضوع که کتک مفصلی هم نوش جان کرده است. این جناب آیت که مرتباٌ هم به آیت الله های عظام فحش و بد و بیراه نثار می کرده، خیلی هم یک دنده و کله شق تشریف داشته، به عنوان مثال تا با او با زور رفتار نمی کردند و تا متقابلا صدایش را در نمی آوردند کاری انجام نمی داده است!
باری، از قرار معلوم از اوین به اینجا منتقلش کرده اند و باز هم از قرار برخی قرائن، هم اکنون در بند 6 قصر است. و نکتهء آخر اینکه روزهای آخر، تهرانی [بهمن نادرى پور] و آرش [فريدون توانگرى] ــ شکنجه گران معروف ساواک ــ را هم به همین بند آورده بودند. این را البته از همان لحظهء ورود به سلول حدس زدم و بعدش هم برایم وقتی مسجل شد که همان شب یعنی همان اوائل بامداد روز سه شنبه 12 تیر یا صبح سه شنبه بود - درست یادم نیست- که علی مطابق معمول برای زدن جیرهء نیش اش با خباثت و شیطنتی که از پشت عینک و در ته چشم های ریزش کاملاً خوانده می شد، پرسید: هیچ می دانی، قبل از تو چه کسی توی این سلول بوده؟ من هم برقی جواب دادم، آره یا تهرانی یا آرش!! قدری بور شد ولی از رو نرفت و شروع کرد به داد سخن دادن از تغییرات حاصله در جناب تهرانی و اینکه در روزهای آخر خیلی متنبه و آدم شده بود و اینکه بر عکسِ تهرانی که آدم باهوش و با معلومات بوده، این آرش آدم خری بوده و روزهای آخر که علی به او گفته می دانی آرش، تو خیلی ساده و خر هستی! و ...
اتفاقا یک چند روزی که آرش و تهرانی اینجا در سلول بوده اند، رفقای فدائی را هم می آورند. روحیه ای که از آن رفقا می شناسم، معلوم است که چقدر ناراحت و دلخور شده اند. سر همین موضوع هم کلی اعتراض و گله می کنند که چرا ما را با این قاتل ها در یک جا زندان کرده اید. به هر صورت گویا این رفقا فراموش کرده بودند که عدالت خرده بورژوازی یعنی همین، یعنی با دست چپش راست را می کوبد و با دست راستش چپ را و با یک مشت بر کله بورژوازی بزرگ می کوبد و با مشت دیگر بر کله پرولتاریا. او در این میان آنقدر به چپ و راست می کوبد که بالاخره توسط یکی از این دو طبقه مهار شود. حالا، البته کیفیت این را که با چه شدتی این طرف می کوبد و با چه قدرتی آن طرف، مساٌله ای است که در هر موقعیت مشخص سیاسی فرق خواهد کرد. تا به حال یعنی از زمان پیروزی انقلاب شدت حمله به آن طرف بوده، گو این که از این طرف هم هیچ گاه غافل نبوده، اما به مرور، میرود که حمله به این طرف ــ به چپ ــ جای اصلی را بگیرد و این را خیلی از شواهد و قرائن غیر قابل انکار اثبات میکند.
پشت دیوار بند من، بند شماره 1 قرار دارد که عده زیادی از اعوان و انصار رژیم سابق مخصوصاٌ ساواکی ها در آن زندانی اند. هم اکنون که این سطور را می نویسم – ساعت 10/1 بعد از ظهر– حدود یک ربع ساعت است که هیاهو و شعارهای جمعی، الله اکبر و همچنین صدای رسای کسی که مرتب می گوید بیائید بیرون ترسوها، بلند است. قضیه اینست که دیروز عصر به مناسبت 15 شعبان [ 20 تير ماه 1358]، تولد امام زمان، عده ای حدود 150 نفر را آزاد کرده اند. حالا بقیهء اینها دارند به این ترتیب اعتراض می کنند که چرا ما را آزاد نکرده اید. واقعیت این است که مسؤولین جدید زندان و همین طور مسؤولین قضائی کاملا سر در گم هستند که با اینها چه کنند. از یک طرف به دلایل زیادی نه می توانند و نه می خواهند که آنها را به زندان های طویل المدت محکوم کنند و از طرف دیگر هر کدام از اینها در گذشته مسؤول کارها و فجایعی بوده اند که مردم از آنها به سادگی نمی گذرند، در عین آن که در آینده هم به هرحال و بالقوه نمی توانند برای رژیم کنونی ــ مخصوصاٌ برای بخش هائی از آن ــ منشأ خطر نباشند. به هر صورت، این مسائل به اضافهء شیوهء ادارهء پدرسالاری زندان به اینها اجازه داده که این چنین به سر و صدا بپردازند. از مجموع قضایا میتوان استنباط کرد که اینها به خوبی به این بلاتکلیفی و سردرگمی مقامات پی برده اند و میخواهند از موقعیت، کاملاٌ استفاده کرده و با اتخاذ یک چنین تاکتیک هایی – از جمله مثلا مرتبا، سرود خمینی خواندن و صلوات فرستادن که به هیچ وجه با توجه به طرز فکر مقامات جدید، بی تأثیر نیست هرچه زودتر خودشان را از قفس رها سازند.
امروز تنها روزی بود که ناهارم را تا آخر و با لذت خوردم. ناها ر، آبدوغ خیار با کشمش بود. ماست به اضافه خیار و ترهُ خرد کرده، قدری پیاز و کشمش و یک سبزی معطر و خوش مزه که سال های سال بود ــ یعنی از همان موقع که از خانهء پدر و مادر در آمدم و آمدم توی کار سازمانی ــ نخورده بودم. فکر می کنم اسمش مرزه باشد. مزه اش از آن سال ها زیر زبانم بود. به هرحال توی این هوای گرم هیچ چیز بیشتر از یک آبدوغ خیار معطر خنک نمی چسبید. البته فقط منظورم به قول آن دو نفر مسؤول زندان در چهارچوب سلول است!
اکنون سعی می کنم جریان دستگیری و وقایع بعد از آن را، بعد از آنکه بارها و بارها در ذهنم مرور شده است و هر واقعهء کوچکی دوباره وسه باره آن را برایم تداعی میکند برای اولین بار روی کاغذ بیاورم. قبل از نوشتن این موضوع، ممکن است این سئوال پیش بیاید که چرا بعد از چندین روز که کاغذ و قلم به دست آورده ام و بسیاری از مطالب روزمره نوشته ام هنوز تازه تصمیم به نوشتن این واقعه گرفته ام؟ در حالی که علی القاعده این اولین چیزی است که هم از لحاظ ترتیب زمانی و هم از لحاظ اهمیت قضیه می بایست زودتر از همه آن را ثبت می کردم.
جوابش فکر می کنم روشن باشد. آیا دیده اید وقتی از کسی راجع به خاطره بد و ناگواری می پرسید سعی می کند از شرح آن ماجرا فرار کند؟ هرچند که همیشه و یا مدتهای مدید ذهنش دائما به آن مشغول باشد. وضعیت این حادثه نیز همانند بسیاری از خاطرات تلخ ایام گذشته برای من همین طور است.
شکسپیر میگوید: یادآوری خاطرات همیشه دردناک است. چه آنها که یادآور لحظات شیرین زندگی هستند و چه آنها که لحظات تلخ ودردناک را به یاد می آورند. وقتی اکنون به یاد می آوریم چه لحظات شیرین و چه چیزهای نیکو و دوست داشتنی داشته ایم که اینک فاقد آنیم و یا بالعکس وقتی به یاد لحظات تلخ و غم انگیز و حوادث دردناک می افتیم که نقاطی از زندگی گذشته ما را سیاه و تباه کرده است، در هر دو حال، تلخی زهر خاطرات را در گوشه زبانمان حس می کنیم.
با این وصف، باید قبول کرد که یادآوری لحظات تلخ و شیرین زندگی به یک اندازه و یک نحو دردناک نیستند. باید قبول کرد که خاطرات بد و رنج آور زندگی و لحظات دردناک غم انگیز گذشته همچون زخم هایی که بر رویش کله ای [ كله به ضم ك به معنى كبره زخم است] از زمان بسته شده باشد بر روح و جان آدمی باقی می ماند. زخم هایی که همیشه آمادگی دارند با فشار یا ضربه ای دوباره سر باز کنند و خون تازه و گرم را از زیر پوسته سخت زمان جاری سازند. بی جهت نیست ک انسان ها هنگام یادآوری این خاطرات، غالبا قطرهء اشک آتشینی از گوشه چشم هایشان فرو می افتد و بغض اندوه و درد و حرمان باز آمده از شیارهای پیچ در پیچ زمان مدت ها در گلویشان خانه می کند.
یادداشتهای 22-21 تیر ماه 1358
جمعه 22 تیر ماه بود، صبح شروع کرد ه بودم مطالب دیروز را که ناتمام مانده بود بنویسم که در زدند. نگهبان بود و همراه دو سه نفر دیگر، که پاشو وسائل ات را جمع کن باید بروی. یک کیسه پلاستیک بود و یک حوله و یک مسواک و خمیر دندان که همان سه چهار روز اول برایم خریده بودند، به اضافه پیژامائی که ازعلی به عاریت گرفته بودم، در آن جای دادم. نوشته ها را در جیبم گذاشتم. دستبند را زدند و چشمم را البته نه با دقت ویژهء دفعه اول بستند و راه افتادیم، سوار یک پیکان با چهار نفر سرنشین که البته بعداً فهمیدم راننده که به اصطلاح رئیس آنها بود، فرمانده عملیاتی سپاه پاسداران است. تقزیباً همه اشان از این جوان هایی هستند که چه جور بگم، هفت هشت کلاس درس خوانده اند بعدش افتاده اند به هر کاری که رسیده، کرده اند و در عین حال قدری زبر و زرنگ هم هستند و توی این مدت هم کلیات تو خالی ای از مطالب سیاسی ــ که چه عرض کنم ــ یک مشت هذیان های سیاسی را از بر کرده اند، مانند این که مثلاً مائو به انقلاب ایران خیانت کرده و ... و اینکه همراه اشرف عرق خورده، یا مثلاً اون روس تون، آن هم از چین، از کامبوج و لائوس هم دیگر حرفی نزنید، بلغارستان و یوگسلاوی هم که فلان طور. پس شما چه می گویید؟ همه شان هم باورشان شده است که چپی ها عامل قضایای کردستان و نقده و گنبد ... هستند!! و بعد، از همه جالبتر این که می خواهند تلافی این عقده ها را سر من در بیاورند. واقعاً طوری در این مورد حرف می زدند و خطاب و عتاب می کردند که فکر می کردم نکند، روح من بی خبر از جسم رفته در نقده و گنبد و کردستان آتش به پا کرده است.
باری، دم زندان قصر، [سرنشین] جلویی پیاده شد که برود کاغذ رسید دریافت زندانی را به دفتر بدهد. چند نفری بودند از خودشان که می دانستند چه کسی است ولی یک نفر که همان جا بود و با راننده سلام و احوالپرسی کرد، پرسید کیه؟ اونهم خیلی خونسرد جواب داد کسی نیست ساواکیه!! که من دادم بلند شد، گفتم کدام نامردی بود که گفت من ساواکی هستم، و این جمله را چند بار گفتم، تایکیشان منکر شد و بعد راننده حرف تو حرف کشید. بعد از اینکه مقداری از قصر دور شدیم، چشم بند را برداشتند و خیابان های شلوغ شهر را همان ازدحام آدم ها و ماشین ها و بالاخره زندگی را که در جوش و خروش بود دیدم. و فقط دیدم. آه آزادی!
اتومبیل به سمت خیابان های شمالی شهر حرکت می کرد. اول فکر کردم نکند می خواهند ببرند دادرسی ارتش؟ اما بلافاصله یادم آمد که امروز جمعه است و بعید است آنجا ببرند. وانگهی محل بازجوئی و بازپرسی دادگاه عمدتاً همان قصر است. یکیشان در آمد گفت که خودش این راه را خوب بلد است. فهمیدم طرف اوین می روند. از جادهء دکتر مصدق رفت بالا، پیچید توی پارک وی و بعدش سرازیر شد به سمت اوین یا به قول "جوان" [ بهمن فرنژاد] هتل حسینی [ محمد على شعبانى، هر دو از شكنجه گران ساواك]. یکیشان توی جاده پارک وی باز می خواست چشم بند را ببندد که عقبی گفت خودش اینجاها را خوب بلده. گفتم آخرین مرتبه صبح روز 23 بهمن آمدم، با تعجب گفتند مگر آن موقع ایران بودی؟ معلوم شد اینها هم فکر میکنند من تازه از خارج آمده ام. دم در نیز باز یکی می خواست چشم هایم را ببندد که گفتند لازم نیست. اینجاها را صد دفعه دیده. با ماشین آمدند تو، دم در، زه ماشین گیر کرد به لنگه چپ در، که داد راننده در آمد و یک فحش آبدار، مثل احمق بی شعور نثار نگهبان دم در کرد و نگهبان هم رنگ و وارنگ شد. بعدش راننده باز هم طلبکارانه داد کشید تو از کجا آمدی ؟ از عشرت آباد؟ زود بعد از ظهر برگرد سر خدمت خودت. خلاصه نگهبان دیگری آمد یک مقدار خشم شازده را بخواباند گفت: با با تقصیر اون نبود و ... این جناب راننده و در عین حال فرمانده، ضمناً خیلی هم آتششان داغ بود و با پرروئی تمام، اولاً به نیروهای چپ توهین می کرد، مثل اینکه « شما ها آنقدر احمقید که نمی فهمید این کارهایتان ــ یعنی مثلاً انتقاداتی که به یکه تازی های آنها می شود ــ مستقیماً بضررتان تمام میشه» و الخ. و بعدش هم خیلی راحت بنده و [پرويز] نیکخواه و بعدش همه کمونیست ها را به اضافه سرمایه دارها توی یک کیسه می ریخت و می گفت هیچ فرقی با هم ندارید. شماها دلار ها را از کجا می آوردید؟ معلومه با سرمایه داری جهانی زد وبند کرده اید و... و نمی گذارید که ما ریشه سرمایه داری را بکنیم! ــ مخصوصاً اینکه با حمایت تان از دولت نمی گذارید که انقلابی (!) عمل بشه! گفتم: دولت را که خود آقا معرفی کرده، اولش چیزی نگفتند. بعد تعریف کردند که آقای منتظری طی یک مقاله در روزنامه ها سیاست های دولت را به زیر شلاق گرفته و گفته است که این دولت نه دولت اسلامی است و نه دولت انقلابی. از مجموعهء صحبت ها معلوم بود که چقدر با دولت اختلافشان شدید شده است. البته جالب اینجاست که هرچه بورژوازی مذهبی به اینها رکاب می دهد و حاضر است زیر پالانشان برود، باز هم اینها راضی نیستند و چیز بیشتری را می خواهند. یک کلام آنها منتظر استعفای مهندس بازرگان، آوردن یک دولت دست راستی مذهبی و سرکوب مستقیم و بی چون وچرای نیروهای چپ هستند و به هیچ چیزی هم جز قدرت مستقیم راضی نخواهند شد. نیروهای متشکل آنان در مقایسه با نیروهای متشکل دولت بسیار زیادتر است. کمیته ها در دست آنهاست. سپاه پاسدار در بست در اختیار آنهاست. آقا از آنها حمایت قلبی و حتی علنی می کند و بخش اعظمی از نیروی انسانی و سازمان روحانیت را هم در کنترل خود شان دارند. به اضافهء اینکه زندان ها در بست و دستگاه قضائی انقلاب نیز تا حد زیادی باز هم در حیطه نفوذ آنهاست. از آن طرف، دولت نه می تواند روی ارتش حساب کند و نه پلیس و ژاندارمری ای که در اختیار او باشد وجود دارد. اینها تحت تسلط کمیته ها هستند. می ماند دستگاه بوروکراسی که تا حدی در کنترل دولت است اما طبعأ بوروکراسی بدون قدرت مسلح چکار می تواند بکند؟ به اضافهء اینکه این بورژوازی بی خایه و بی مایه تر از آن است که بتواند و حاضر باشد با نیروهای دمکرات علیه این جریان انحصار طلبانهء بسیار خطرناک عقد اتحاد ببندد. الان تنها چیزی که دولت بازرگان به آن بند است حمایت ظاهری و زبانی آقای خمینی است و اینکه هنوز امام، موقع را برای کنار رفتن بازرگان مناسب نمی داند. او می خواهد به دست این قبیل لیبرال ها اساسی ترین کارهای اولیهء دوران گذار را انجام دهد و آنگاه بطور قطعی، قدرت را به دست کسانی که واقعاً مورد اعتماد و اطمینان ایدئولوژیک او هستند بدهد. بنابراین بدون شک کابینهء بازرگان رفتنی است و در حالیکه نیروهای چپ نیز دارای هیچگونه تشکل متحد و یکپارچه نبوده و نفوذ قابل اهمیتی را در میان پرولتاریا هنوز بدست نیاورده اند، وقوع فاجعه تقریبا حتمی است. در واقع، احساسات علیه دولت بازرگان در میان، این بخش ازنیروهای خرده بورژوازی، در میان عناصر و نیروهای متشکل و مسلحش آنقدر زیاد شده است که من بیم دارم که آنها حتی تا تشکیل مجلس مؤسسان و تصویب قانون اساسی هم صبر نکنند؛ چیزی که البته آقا خیلی بدان مصر است. اما با این وصف، کاملا قابل مشاهده است که اینها روزبه روز بیشتر همان صبر و تحمل ناچیزشان را هم دارند از دست میدهند.
صحبت از جریان انتقال از قصر به اوین بود. یک برخورد دیگر بین آقایان پاسدارها و نگهبانان مسلح زندان که از سربازها و ارتشی ها هستند روی داد و آن موقعی بود که اینها می خواستند با سلاح وارد محوطه زندان شوند. یک گروهبان سوم جوان خیلی جدی جلوی آنها را گرفت و گفت مطابق دستور فرمانده، باید سلاح هایتان را تحویل بدهید. این البته از ابتدائی ترین مقررات ادارهء یک زندان است که هیچ گاه با سلاح وارد بند نمی شوند. پاسدارها بهشان برخورد و آمدند پایین که مثلاً ما پاسداریم و آن راننده حکمش را نشان داد که فرمانده عملیات سپاه پاسداران است و ... گروهبان باز هم خیلی جدی جواب داد هرکس می خواهید باشید. باید سلاحتان را تحویل بدهید. بالاخره آقایان رفتند، نمی دانم با افرادی که در باجه مراقبت نشسته بودند چه صحبتی کردند که گروهبان بنا بدستور بالا دستهایش کنار رفت. این نمونه ها را مخصوصاً از آن نظر می آورم که به نطفه های برخورد بین دو نیروی مسلح که هرکدام از فرماندهانی تبعیت می کنند که از نظر سیاسی و طبقاتی به دو جریان گوناگون وابستگی دارند اشاره کرده باشم. البته این مثال نیز بالاخره تفوق تمایل این پاسدارها را بر تمام آن قوانین و مقررات ارتشی ثابت کرد. چیزی که از جنبهء دیگر بسیار شبیه به کارهای ساواک است که علیرغم اینکه اعضایش از نظر سلسله مراتب نظامی یا اداری بسیار پایین تر از مثلا یک سرهنگ یا یک مدیر کل بودند با یک اشاره به موقعیت خاصشان همه از مقابلشان کنار می رفتند. این چنین موقعیتی را هم اکنون اعضاء سپاه پاسداران دارند اشغال می کنند.
اتومبیل سر بالائی کذایی را طی کرد و اگر کسی اوین آمده باشد ــ ساختمان های جدید ــ می داند اگر از کمرکش جاده با دور زیادی به طرف چپ بپیچیم، یک در آهنی وجود دارد که محوطه جدیدی را از بقیهء قسمت ها مجزا می کند.
از در آهنی بزرگ که وارد می شویم یک طاقی وجود دارد که سمت چپش ساختمانی هست برای کنترل و غیره است، مستقیما زیر این طاق واقع است. از اینجای ساختمان سلول های جدید اوین شروع می شود، و در همین جا بود که از اتومبیل پیاده شدیم و اینها دیگر در این جا مجدداً چشم هایم را بستند. در طبقهء دوم از چند راهرو و در آهنین گذشتیم و به پشت در محوطه سلول ها رسیدیم. تقریبا به موازات این در و در یک گوشهء راهرو، دفتر این قسمت قرار داشت. جوان شمالی که محافظ این بند است در آنجا بود. با او صحبت کردند و جمعى ما را به یکی از سلول ها آوردند. این سلول ها را آن زمان که ما در ساختمان کهنهء زندان بودیم، داشتند می ساختند و دائم صدای بولدوزر را از 6 صبح تا 6 عصر غیر از یک فاصله کوتاه ظهر می شنیدیم. آن موقع این طور شایع بود که رژیم دارد در دل کوههای ساواک تونلی ایجاد می کند که دارای بیش از هزار سلول است و می خواهند بعدا که اینها ساخته شد زندانیان وابسته به جنبش مسلحانه و به اصطلاح آن روز خرابکارانی را که زنده می مانند و اعدام نمی شوند به اینجا منتقل کنند.
به هر صورت، من این سلول ها را قبلا ندیده بودم. آن روز 23 بهمن هم که آمدم علیرغم جستجوی زیادی [که] کردم، این قسمت را نشد ببینیم. البته قسمتی از درها قفل بود یا جوش داده بودند و رفته بودند اکسیژن و استیلن بیاورند که آنها را باز کنند. ما در آن روز موتورخانه، قسمت ملاقاتی ها که دو طرف در کابین پشت شیشه می نشینند و بوسیله تلفن صحبت می کنند، همچنین آشپزخانه، انبار مواد غذایی و اطاق های استراحت سربازها را دیدیم و بعد به علت اینکه یکی دوتا از رفقا عجله داشتند، من هم دیگر معطل بازدید بقیه جاها نشدم و زندان را ترک کردم. در آن روز چه کسی فکر می کرد زندان اوین را به این سرعت بکار بیندازند آن هم مخصوصاً برای انقلابیون و برای مخالفین سیاسی شان؟
البته از همان روزهای بعد، بازدید اوین، تحت این عنوان که ممکن است تپه ها مین گذاری شده باشد، یا داریم ته زمین را می کنیم و ... ممنوع شد و از همان موقع با آن قراول و یساولی که از طرف کمیته مرکزی برا ی اوین گذارده بودند، معلوم بود که خوب ارزش چنین جائی را برای پیشبرد مقاصد شان تشخیص داده اند، منتهی چیزی که بعید بود سرعت دست زدن به این کار بود. تا اینجا معلوم شده است الان 7 زندانی سیاسی در بند هستند. غیر از سعادتی که در قسمت پائین زندان است، دو رفیق فدائی که تازه سه روز است دستگیر شده اند بنام بهمن احمدی و دیگری بنام حبیب هستند که گویا حین جا سازی اسلحه دستگیر شده اند. چهارمی فردی آذربایجانی است بنام عزیزالله که می گوید چپی است و او را هم به جرم داشتنِ سلاح و مهمات دستگیر کرده اند. در حدود 16 روز پیش و در همان روزهای اول، در کمیتهء مرکزی راجع به عقایدش پرسیده اند که گفته است کمونیست است. من هنوز از نام بقیهء افراد و این که در کدام قسمت زندانی هستند خبر ندارم فقط تا به حال توانسته ام اینها را بفهمم!!
اما شکل سلول: شکل منظمی ندارد، بیشتر به زیر زمین های قدیمی خانه های تهران که یک پنجره مشبک به بغل پیاده رو داشت شبیه است.
در ارتفاع 3 متری یک پنجره به عرض 50 سانت و به طول 75 سانت وجود دارد که البته بوسیله میله های آهنی و تور سیمی محافظت می شود. از داخل سلول تنها مستطیل بسیار کوچکتری از آسمان شاید در حدود 35 سانتیمتر در 75 سانتیمتری که تورهای پنجره اجازه می دهند دیده می شوند و سلول طوری واقع شده است که احساس می کنی بالای سرت پشت بام است.
یک مستراح فرنگی استیل، یک روشوئی استیل کوچک، یک هواکش و آفتابه ای، که در کنار مستراح فرنگی گذارده اند، سرویس سرخود، بودن سلول را نشان می دهد. با این ترتیب تو می توانی روزها و ماه ها و بلکه سال ها در این سلول باشی بدون آنکه احتیاجی باشد، حتی یکبار در فولادی دولایه سلولت باز گردد. آخر علاوه بر یک دریچه کوچک در بالا، برای صحبت و نظارت نگهبان، در ارتفاع 50 ـ 60 سانتیمتری در سلول، مستطیلی بطول 35 ـ 40 سانت و به عرض 4 سانتیمتر بریده شده که غذا را از این روزنه به درون می فرستند. البته همین روزنه نیز در دارد واز پشت میتواند بسته گردد که البته، کرَم کرده و فعلاٌ نبسته اند!
در ته سلول نیز تشک و دو سه پتو پهن شده به اضافهء بالش که خوب، تنها امتیاز این سلول است به سلول قبلی. نمی دانم در قسمت های پیش این را نوشته ام یا نه که زندان هرچه قدیمی تر و با اسلوب و معماری و مصالح کهنه تری ساخته شده باشد تحمل آن برای زندانی آسان تر است. بر عکس هرچه زندان مدرن تر و با وسائل و تکنیک ها و مصالح جدید تری ساخته شده باشد تحملش مشکلتر و زندگی در آن کشنده تر است. یک مقایسهء ساده بین اوضاع این سلول که قدیم ها مبارزین آنها را سلول های مرگ نامیده بودند با سلول قدیم تر قصر نشان میدهد که اینجا چه امتیازاتی را از دست داده ام. رفتن روزی سه چهار بار برای دستشوئی و توالت به دستشوئی بند، پنجرهء قدری بزرگتر، صدای زندانیان و آدم هائی که پشت حیاط بند انفرادی بودند. این دو سه روز آخر اجازهء یکی دو ساعت هواخوری و قدم زدن در حیاط بند انفرادی را هم داده بودند. حالا از هیچیک از این ها خبری نیست، البته محبت آن نگهبان خوب و ساده هم را که از همه مهمتر بود از دست داده ام!
غذای اینجا به مراتب بدتر از آنجا و یک وعده اش را که من دیده ام کاملا نامرتب است. مثلاً ساعت 3 ناهار داده اند، یک سیخ کباب کوبیدهء ماسیده و قدری برنج سرد شده و درست به عمل نیامده، همراه یک کف دست نان بربری از سوراخی پایینِ در، دادند تو. ساعت 5 هم آمدند، آب جوش آورده بودند و فکر می کنم با چای لیپتون که چون من لیوان نداشتم و لیوان هم نه از سوراخی پایین در و نه از دریچه بالا، تو نمی آمد ازدادنش منصرف شدند.
از همه بدتر برای من البته آب است كه متاسفانه دیگر در اینجا از یخ خبری نیست و باید به همان آب شیر دستشوئی ساخت. من چندان رغبتی به خوردن [نداشتم.] غذا نخوردم و تفریباٌ یک هفتم، یک هشتم از غذای معمول در سلول قبل را رد می کردم ــ شاید هم بیشتر. اما بدلیل عرق کردن زیاد، آب زیاد می خورم. آنوقت اگر آب گرم باشد هم تشنگی ام رفع نمی شود هم این که دلم درد می گیرد. ضمناٌ یکی دیگر از خصوصیات زندان جدید این است که گاهی اگر نیم ساعت، یک ساعت هم به در بکوبی کسی سراغی از تو نمی گیرد و معلوم نیست که جناب نگهبان عموماً کجاست. در حالی که آنجا مخصوصا در مورد من این موضوع مشهود بود که نگهبانان بسیار خوبش، منتظر بودند من در بزنم یا چیزی بخواهم که در کمال فوریت و با ادب و شوق زیاد انجام می دادند. با این وصف، مثل این که اینجا یک حسن دارد که آنجا نداشت و آن این است که گویا روزنامه حاضر هستند بدهند. البته امروز جمعه است و فردا معلوم میشود که به من روزنامه خواهند داد یا نه، ولی ازقرائن مربوط به سایر زندانی ها که تلگرافی خبرهائی را رد و بدل کردیم اینطور بر می آید که روزنامه خواهند داد.
راستش این را هنوز نگفته ام که وقتی آقایان پاسدارها آمدند توی سلول و من را به اصطلاح تحویل زندان جدید دادند، باز هم دست از سر ما بر نداشتند و آقای فرمانده شروع به جستجوی همان وسایل اولیه کرد. در خمیر دندان را باز کرد. جعبه کلینکس را پاره کرد. پاکتی که تکه ای صابون در آن گذارده بودم ورنداز کرد و خطوط بی معنای روی آن را که از سرِ بیکاری رسم کرده بودم خواست بخواند و بعد جد کرد که باید لخت شده و بازرسی بدنیم بکند. کاغذ ها را از جیبم بیرون آورد و اعتراض کردم که شما حق ندارید اینها را بردارید. گفت: باید نگهبان زندان بخواند. گفتم نامه به دادستان است، گفت باشد. خلاصه علیرغم همه اعتراضات، آنها را داد دست نگهبان که بخواند! زور است و طبیعتاٌ کاری هم نمی شود کرد. حدود 60 صفحه ــ یعنی باندازه یک دفترچهء پر 40 برگ، خاطرات این چند روز را که شامل بسیاری از مطالب سیاسی و ذهنیاتم می شد در آنها وجود داشت. به اضافهء یک نامه مفصل بیست صفحه ای به هادوی و یک نامه 4 صفحه ای دیگر به مقامات زندان. حالا خدا عالم است که آیا اینها را بدهند یا نه؟ حقایق و مطالب افشاگرانهء بسیار جالبی در آنها موجود است که می ترسم آنها را، ثمرهء ساعت ها قلم زدن در گرما و هوای دم کردهء سلول را، از بین ببرند. من مسلماً اگر بخواهند کوچکترین لطمه ای به آنها بزنند یا آنها [را] تحویلم ندهند نامه شدیداللحن شکایت آمیزی برای هادوی خواهم فرستاد. هر چند که بعید می دانم او هم کاری بتواند بکند. تا آنجا که من فهمیده ام، اینها روی همه کس و همه چیز چنگ انداخته اند و همهء مقامات از صدر تا ذیل به آنها باج می دهند. این موضوع را مخصوصاً اینجا نوشتم که اگر پس از مرگم این صفحات بدست کسی رسید بداند که این نوشته، صفحات خیلی بیشتری از آنچه که دیده می شود، داشته است، و اگر توانست سعی کند که آنها را پیدا نموده و بعنوان خاطرات آخرین روزهای زندگی کمونیستی که همه عشق و آرزویش پیروزی واقعی انقلاب توده ها و استقرار سوسیالیسم و حکومت کارگری در ایران بوده است، به چاپ برساند. اگر هم زنده ماندم که مسلماً دنبال آن را خواهم گرفت و از حلقومشان بیرون خواهم آورد ... .
راستی الان ساعت 6 و بیست دقیقه بعد از ظهر است و هوای اینجا دارد کم کم تاریک می شود. من جایی برای چراغ در این سلول نمی بینم، مگر صفحه ای در بالای دیوار مقابل درب، به طول 25 سانتیمتر و به عرض 15 سانتیمتر که در دیوار تعبیه شده و احتمالاٌ علی القاعده باید پشت آن لامپ باشد که شب ها روشن می شود.
هنوز که ساعت نزدیک 12 شب است، کلید قفل در سلول من پیدا نشده است! اگر در این فاصله اتفاقی بیفتد و مثلا آتش سوزی ای رخ بدهد حسابم، حسابی پاک است! نگهبان می گوید که ممکن است پاسدارها عوضی برده باشند.
یاد آن شب اول می افتم که من را همین طور دست بسته از پشت رها کرده و رفته بودند تا مدت ها بعد همه کلیدهای دستبندهایی که در زندان بود امتحان کردند، نخورد تا اینکه بعد از دو سه بار رفت و آمد، کلید دستبند را آوردند. اینجا مثل اینکه از این کوشش هم خبری نیست، چون نگهبان تا کنون به غیر ازیک اظهار معذرت، فکر نمی کنم اقدام دیگری کرده باشد. البته امروز جمعه است و اینها منتظر فردا هستند که مسؤولین اصلی برسند و دنبال قضیه را بگیرند.
*راستی، راستی مثل این که این سلول ها در روی تپه واقع شده چون علاوه بر اینکه پنجرهء بیمه سقفی اش رو به آسمان دارد، نیمساعت پیش صدای قورقور چیزی که جز موتورسیکلت نمی توانست باشد از دیواره ی بتون سلول به داخل می آمد.
یکشنبه 24 تیر ساعت 11 و چهل و پنج دقیقهء صبح
دیروز را همه اش مشغول نوشتن نامهء دیگری برای هادوی بودم. حدود ساعت 8 شب بود که در باز شد. همان فرمانده عملیات کذایی (سپاه پاسداران) بود باضافهء جوان آرام و خوش صورتی که دوربینی داشت، آمده بود عکس بگیرد. گفتم قضیه چیست؟ فرمانده که گویا اسم کوچکش عبدالله باشد گفت: وایسا زودتر ازت عکس بگیره. پیراهنت را بپوش. مردد ماندم این کار را بکنم یا نه. در این حین عبدالله شروع کرد باز هم به متلک گفتن که مثلاٌ عکس سکسی میخوای بیندازی ... از این قبیل مزخرفات؛ که محکم بهش گفتم برو بیرون از سلول. تو اینجا چکار می کنی؟ برو بیرون! به هرحال فکر کردم که مقاومت کردن برای عکس گرفتن قدری بی معنا است. پیراهن چرک و بو گرفته و سیاه شده را پوشیدم و بی خیال کنار دیوار ایستادم که طرف چند عکسی گرفت. قبلاٌ عبدالله گفته بود اگر حرفی، چیزی داری به این آقا بگو، ایشان از طرف دادستانی آمده اند!! جوان عکاس در حدود 20-22 سال بیشتر نداشت. با کم باوری گفتم شما از طرف دادستانی آمده اید؟ با قدری کمروئی، نوعی جواب داد و نداد و فکر می کنم بغل دستِ آقای هادوی و قضات دیگر کار میکنه. پرسید وضعتان اینجا چه جوریه؟ که پرخاش کردم که چرا دوباره دارید از این سلول ها برای زندان استفاده می کنید؟ چرا قرار بازداشت معین نمی دهید؟ بعد خیلی آرام وغمگین پرسید شما فکر می کنید بیگناه هستید؟ گفتم معلوم است. این را طوری می گفت که مثلاٌ می خواست بگوید بیچاره، کمترین فکری که برایت کرده اند اعدام است و آنوقت تو فکر می کنی بیگناه هستی؟ بعد گفت "موقعی که خواستم بروم، وقتی کسی نبود" ــ منظورش نگهبان ها بودند، که ایستاده بودند ــ "چیزی را به شما خواهم گفت." به هر صورت، عکس هایش را گرفت و من هم در همین حین بود که به عبدالله این طور جواب دادم. بعدش موقع رفتن عبدالله نگذاشت او با من تنها باشد و به طرف گفت برای این کار باید اجازه کتبی داشته باشی و ... که او هم دگر حرفی نزد و گفت چیزی نبود، همان که گفتم - خلاصه فکر می کنم این طور می خواست بگوید که پروندهء خیلی سنگین ورنگینی برایت درست کرده اند و بی خود خوش خیال نباش ــ ضمناٌ در حین صحبت هایش این را هم گفت که به زودی محاکمهء شما شروع می شه.
ساعت حدود 12 شب بود که یکی از سر نگهبان ها که پسر خوب و مهربان و قیافه اش شبیه محمد ایگه ای شهید [مجاهد] است آمد که وسائل و لباس هایت را بر دار برویم یک سلول بزرگ و جادارتر و خنک! فکر کردم نکند جوان عکاس رفته و توصیه ای کرده. با این وصف خوشم نمی آمد که آن موقع شب از جائی به جائی منتقل شوم. گفتم باشه صبح.
اول سلول را مى بينم، اگر بهتر بود مى روم، راستش پيشتر از اين هم مى ترسيدم كه به بندى ببرندم كه در آن بند دیگر، زندانى ديگرى نباشد. چون آدم همين كه حس كند كس ديگرى هم مثلا در ۴-۵ سلول آن طرف تر، تا آنور سالن، وجود دارد، تا حدى برايش تسكين است. به هر صورت گفتم ترجيح مى دهم همين جا باشم. دوباره از خوبى آنجا صحبت كرد و گفتم اگر دستور است كه حتما بايد برويم كه خوب، آن بحثى است. اگر راحتى مرا مى خواهيد فعلا اين موقع شب ترجيح مى دهم همين جا باشم. واقعيت اش اين است كه هر زندان انفرادى در همان لحظه اولش سخت براى آدم، غريبه و دلتنگ كننده است. به همين دليل آدم به سلولى كه عادت كرد به اين سادگى ها دلش نمى خواهد به سلول ديگرى برود؛ حتى [اگر] مثلا بعضى امتيازات هم داشته باشد. بارى، اولش چيزى نگفت و من فكر كردم كه قانع شده، ولى بعد از قدرى سكوت گفت: وسائل خودتو جمع كن ما هم باقى اش را مى آوريم! در اين ضمن از جا بلند شدم و فهميدم كه موضوع جدى است و حتما بايد بروم. با اين وصف هنوز باور داشتم كه جاى بهترى خواهند داد؛ ولى پيش خودم فكر مى كردم اگر آنجا تنها باشم ارزشش را ندارد، چون اينجا لااقل آدم گاهى صداى آواز يا سوت بچه هاى فدایی را مى شنود. در اين موقع ناگهان چشمم از دريچه بالاى سلول به تفنگ و سرنيزه خورد كه يك بچه نگهبان – واقعاً بچه بود، حدود ۱۳- ۱۴ سال ــ [با خود] همراه آورده بود. به هر حال بلند شدم، خنزر پنزر محقر را ريختم توى يك كيسه و همين طور لخت – بدون پيراهن و پيژاما - توى يك دستم كيسه و توى دست ديگرم كفش ها را گرفتم و با سرپایی آمدم بيرون.
چشمم را مطابق معمول دم در بستند و من نفهميدم كه بقيه نگهبان ها دارند پتو ها و تشك سلول را همراهشان مى آورند. بعد از راهپيمایی طولانى در اطاق هاى شيك و بزرگ قسمت هاى مختلف زندان بالاخره از طرف يك ساختمان از پله ها آمديم پايين. لندرورى را ديدم آماده است – يك مرتبه شك برم داشت كه نكند مى خواهند ببرند بازجویی، يا شايد هم اصلا بازجویی را كنار گذاشته، مى خواهند سر ضرب دادگاه را تشكيل بدهند. قدرى ترسيدم و بوى مرگ به دماغم خورد. با اين وصف خودم را نباختم. خنديدم و به سرنگهبان گفتم، حالا اگر قضيه چيز ديگرى است بگو. گفت نه، والله فقط مى بريم يك جاى بهتر. لندرور آهسته حركت كرده بود، كه ناگهان صداى ايست بلند شد. ايستاديم، اسم شب را گفت و رد شديم. فكر كردم احتمالا ببرند زندان قديم، همان جایی كه قبلا خودم سال ۱۳۵۰ بودم. بالاخره ماشين ايستاد، پياده شديم. راه مملو از برگ خشك بود و معلوم بود كه به هيچ وجه زياد استفاده نشده، يعنى در واقع دامى نبود. ما از وسط درخت ها و در قسمت متروكه باغ اوين راه مى رفتيم. بعد از حدود 3-4 دقيقه به در زندان رسيديم. در بند را باز كردند، فهميدم كجاست. سياه چال هاى قديمى اوين. اين ها همان سياه چال هایی بود كه مثلا اگر آن موقع مى خواستند كسى را خيلى اذيت كنند مدتى آنجا نگاه مى داشتند. بند عبارت است از يك راهرو باريك و طولانى كه در قسمت چپش حدود شايد ۲۵ سلول ۴۰/ ۱ x ۵ /۲ وجود دارد. هر سلول جز يك پنجره قفس مانند به طول و عرض ۴۰ سانت كه پشتش لامپ قرار دارد و تازه به راهرو بند باز مى شود. هيچ منفذ ديگرى ندارد. اگر لامپ روشن باشد، شب را از روز نمى شود تشخيص داد. ضمنا جلوى اين به اصطلاح پنجرهء مسخره را كه در دست چپ ضلع ديوارى واقع شده كه در سلول وجود دارد، اگر آن را از داخل به در نگاه كنيم يك دهانه كولر سد كرده كه نه در گرما مى شود آن را روشن كرد – چون بشدت هوا دم خواهد كرد، بيشتر از هواى هميشه دم دار معموليش ــ و نه اين كه مى گذارد همان يك ذره نور و هواى موجود در داخل راهرو باريك، به داخل دخمه بيايد. خلاصه درست و حسابى يك قبر است. [پاورقی: احتمالا اين همان بند ۲۰۹ معروف است] خوب فكر كردم چرا من را به اينجا آورده اند؟ يك شق قضيه البته با احتمال خيلى كم اين بود كه بخواهند مثلا نيمه شب ببرند بازجویی، ولى آخر چرا نيمه شب؟ اما احتمال بيشتر اين بود كه آن شازده فرمانده عمليات سپاه پاسداران چغلى كرده و بلافاصله از آنجا با تلفن به اوين دستور داده اند كه فلانى را به اينجا منتقل كنيد. چون زندان اوين هم مثل انفرادى قصر و شايد همه قصر زير نظر سپاه پاسداران اداره مى شود.
نویسنده: -
دوشنبه ، ۲۵ بهمن ۱۳۸۹؛ ۱۴ فوریه ۲۰۱۱
محمد تقی شهرام
دفترهای زندان
یادداشت ها و تأملات در زندان های جمهوری اسلامی
دفتر اول:
اندیشه و پیکار برای نخستین بار منتشر می کند:
در پاییز 2010 دوستی گرامی تلفن زد و گفت: مسافری که چندی پیش از ایران آمده، برایت مجموعه ای از اسناد مربوط به تقی شهرام آورده است. پرسیدم او را می شناسی؟ گفت: بله. با او دوست هستم. قرار گذاشتیم و در ملاقات گرمی که داشتیم، یک سی دی که حاوی مجموعه اى از فایل هاى پ د اف (در هشتصد و بیست و یک صفحه) بود از ایشان دریافت کردم. با تشکر فراوان از کس یا کسانی که این اسناد را فرستاده بودند و نیز از دوستی که حامل این امانت بود. من این اسناد را نداشتم هرچند از همان سال 1358 می دانستم که نوشته هایی از این دست وجود داشته است. گفتنی است که این فایل هاى پ د اف دریافت شده نسخه ای منحصر به فرد نبوده و نسخه های دیگری یا بخش هایی از آن در دست کسان دیگری هم هست.
این فایل ها دارای چهار قسمت است: 1ـ فعالیت های خانوادهء گرامی شهرام برای نجات جان او از دست حاکمیت جمهوری اسلامی که از مدت ها پیش، کینه توزانه کمر به قتل او بسته بودند. 2ـ فعالیت های وکیل او آقای دکتر هادی اسماعیل زاده و اسناد حقوقی و قضائی مربوطه. 3ـ دفترهای یادداشت خطی محمد تقی شهرام در زندان های جمهوری اسلامی در فاصلهء 14 تیر تا 26 مرداد 1358. 4- انعکاس محاکمهء تقی شهرام در روزنامه ها و نشریات رسمی یا ممنوعهء آن زمان.
از اینها آنچه برای ما در درجهء اول اهمیت قرار داشت یادداشت ها و تأملات او بود که روزانه در شرایط بسیار سخت زندان انفرادی با شور و جسارت انقلابی و کمونیستی و نهایت هشیاری و تبحر و عقلانیتی که وی از آن در درجه ای ممتاز، برخوردار بود، نوشته (و این البته غیر از نامه به دادستان انقلاب و غیره است) و به نحوی بسیار غیرعادی و با کمک کسانی که چه بسا با برخی اندیشه های وی مخالف بودند ولی اهمیت تاریخی فکر و عمل او را درک می کردند به بیرون از زندان منتقل شده، تا کنون، چون اثری نفیس و گواه بر زمانه ای سراپا ستم و فراموش نشدنی، حفظ گردیده و سرانجام به عنوان سندی تاریخی برای جنبش انقلابی و کمونیستی ایران برجا مانده است.
صفحات این یادداشت ها و تأملات در مواردی به دشواری خوانده می شد. علاوه بر این، صفحاتی هم همچنان مفقود است. بايستى خاطر نشان كرد كه نویسنده بر هر دو روى كاغذ مى نوشته و در واقع از هر گونه كاغذى كه به چنگ مى آورده استفاده مى كرده است. در اينجا، از دست رفتن يك برگه موجب از دست دادن دو صفحه مى شود. از سوى ديگر برخى صفحات به دليل جابجايى، از جاى خود خارج شده اند و ما با بررسى و تطبيق دقيق محتواى دست نوشته ها، آنها را در جاى خودشان قرار داده ايم. جمع تنظیم و انتشار آرشیو سازمان پیکار دستخط ها را بازخوانی و تایپ و ویراستاری کرده و انتشارات اندیشه و پیکار آن را در کتابی با بیش از 200 صفحه در آینده منتشر خواهد کرد. قبل از انتشار به صورت کتاب، بخش هایی از این نوشته را، در دفترهای پیاپی، به ترتیب تاریخ نوشته ها، روی سایت منتشر خواهیم کرد.
یاد آوری می کنیم که آنچه در کروشه آمده و نیز برخی تغییرات در رسم الخط و نقطه گذاری، از ویراستاری ست. همچنین از اینکه طی یک سال بعد از پایان این یادداشت ها که وی در زندان بوده، آیا اثری نوشتاری از خود باقی گذاشته یا نه و در صورت وجود نوشته ای دیگر، در کجا می تواند باشد، هيچ نمی دانیم.
با گرامی داشت یاد آن رفیق فرزانه (که همچون بسیاری از شخصیت های تاریخی حامل جنبه های متضاد بود و صرف نظر از اینکه عملکرد های او در زمینه های دیگر نقد مسؤولانه و خاص خود را می طلبد) و با سپاسگزاری از همهء رفقا و دوستان دور و نزدیک که هریک به طریقی این سند را زنده نگه داشته اند و به تاریخ پررنج و در عین حال افتخارآمیز بشریت حق طلب و رزمنده در ایران و جهان سپرده اند.
از طرف جمع تنظيم و انتشار آرشيو سازمان پيكار در راه آزادى طبقهء كارگر
تراب حق شناس ــ بهمن ماه 1389
دفترهای زندان
محمد تقی شهرام
یادداشت ها و تأملات در زندان های جمهوری اسلامی
دفتر اول:
پنج شنبه ۱۴ تير ۱۳۵۸
بالاخره امروز عصر بعد از چند روز اصرار كاغذ و قلم دادند و از همين امروز سعى مى كنم برخى چيزهایی را كه در روز مى گذرد يا از فكرم مى گذرد بر روى كاغذ بياورم. هر چند چيز مهمى كه قابل بيان باشد در اين جا اتفاق نمى افتد و بنابر اين بيشتر مجبورم افكارم را روى كاغذ بياورم.
من در يكى از سلول هاى انفرادى زندان قصر زندانى هستم. سلولى در حدود یک و هشتاد در دو و هشتاد كه براى خوابيدن دو نفر در طول سلول جا وجود دارد. بدنه سلول مطابق معمول سيمانى است و در ارتفاع یک و هشتاد مترى زمين پنجره اى وجود دارد كه نيمى از آن بوسيله پتوى سياه رنگى پوشانده شده است. هواى اندكى از لاى قسمتى از پنجره آن طرف كه شيشه اش شكسته و يا در واقع عمدا شكسته شده وارد مى شود و نور هم در همين حدود، البته چراغ پرنورى كه مخصوصا شب ها موقع خواب بسيار آزار دهنده است هميشه روشن است و فضاى سلول را روشن نگه مى دارد، و اين رسم زندان هاى انفرادى است كه براى ايمنى چراغ را روشن مى گذارند.
پنجره از ۴ لايه شبكه فلزى و سيمى تشكيل شده و قفل محكمى قسمت اين طرف را نيز به چارچوب فلزى مهار كرده است. سلول هيچ روزن ديگرى به بيرون ندارد. درست در مقابل پنجره و چسبيده به ديوار مقابل، در آهنى سلول وجود دارد. البته دريچه كوچكى دربالاى در تعبيه شده كه هميشه به جز مواقعى كه نگهبان كارى داشته باشد و يا من او را صدا كنم بسته است. در روز معمولا سه چهار بار براى توالت به [محل] دستشویی كه در انتهاى راهرویی كه سلول ها در آن وجود دارند واقع است، مى روم. جالب است كه همه سلول هاى ديگر خالى است و من تنها زندانى اين بند مجردى هستم. نمى دانم كسى كه اين نوشته را مى خواند تا به حال به تنهایی در سلول انفرادى زندانى بوده است يا نه. چون تنها براى يك چنين كسى قابل درك است كه زمان اينجا چگونه مى گذرد و بر مغز زندانى اى كه مخصوصا اين چنين كمر به قتلش بسته باشند چه افكارى هجوم مى آورد.
چگونه خاطرات دانه دانه زنده مى شوند و چگونه آرزو ها و تخيلات درهم مى آميزند و زندانى دست بسته اميد را به سرزمين هاى ناشناخته اى از تفكر و تخيل و حتى ماليخوليا [یی؟] مى كشاند. بارى، از لحظه اى كه با حالتى نزار با دستى از پشت بسته و چشمانى كه از جلو تا نوك بينى و از عقب تقريبا تا تمام پشت سر به صورت عمامه اى كه آن را در وسط سر محكم پيچيده باشند بسته شده بود در سلول افكنده شدم. يعنى ساعت حدود ۱۲ شب، ۱۱ تيرماه تا الآن كه ساعت ۵ / ۷ شب پنج شنبه ۱۴ تير است، هيچكس سراغى از من نگرفته است. تنها سه نگهبان هستند كه به نوبت و گاه دو نفرى مى بينمشان. دو نفر آنها تحقيقا زندانى بوده اند و كلا از مذهبى هاى سفت و سختى هستند كه مواضع ضد مجاهدينى دارند. همه آنها بخوبى من را مى شناسند و گويا سال هاى سال، دورادور راجع به من حرف زده و تحقيق كرده اند. از اوضاع داخلى سازمان ها و همين طور برخى اطلاعات و اخبار باخبرند. شايد يكى از آنها "على خدایی صفت" باشد؛ كسى كه قبلا در سال ۱۳۵۲ با تشكيلات ما كار مى كرد ولى بعدا با سخت شدن شرايط عقب كشيد و گفت بيشتر مى خواهد كار حاشيه اى بكند و بعدش هم گويا با شريف واقفى تماس هایی گرفته بود. به هر حال او بعدها به يكى از بزرگترين بلندگوهاى تبليغاتى عليه سازمان ما و عليه تحولات ايدئولوژيكى آن تبديل شده بود. بطور كلى رفتار همه آنها خوب و محترمانه است و برخلاف كسانى كه روز اول از كميته يا كلانترى ۸ مرا چشم بسته به يك محل كه فكر مى كنم دادرسى ارتش بود و بعد از مدتى حدود يكى دو ساعت آزار و توهين البته در حالى كه چشم ها و دست هايم بسختى و به نحور دردناكى بسته شده بود، به اينجا آوردند، من ديگر بدى اى از اين ها نديده ام. من قيافه دو نفرشان را يعنى همان دو نفرى كه قبل از بستن چشم هايم ديده بودم، يادم مانده است. ولى چند نفرى كه بعدها به آنها پيوستند و شروع به مسخره بازى هاى نوع ساواك كردند، ديگر نتوانستم ببينم. وقتى كه به يكى از آنها كه قدى بلند و هيكلى لاغر و قلمى داشت و با فرزى و چالاكى، كپيه كارهاى ساواكى ها را در اين قبيل مواقع انجام مى داد گفتم اين كه همان كارهاى ساواكه، چيزى به همين مضمون، خيلى زشت و با لحنى تحقير آميز در حالى كه چشم هايم را محكم تر مى بست، با فرياد گفت از ساواك هم بدتره اين ساواك خمينيه!!
وضع غذا مى شود گفت بسيار خوب است، هم نسبت به يك زندان معمولى و هم طبيعتا نسبت به گذشته اما من به شدت از خوردن پرهيز مى كنم. آنقدر كه شايد از يك دهم غذاى معموليم هم كمتر مى خورم. اين كار را براى دو هدف انجام مى دهم. يكى بخاطر حالت سكون و بى تحركى موجود در داخل سلول و اين كه اساسا اشتهایی هم به غذا ندارم، دوم اين كه به هر حال خودم را بايد براى يك اعتصاب غذاى احتمالى آماده نگهدارم. و كم خوردن خودش بهترين زمينه براى آمادگى يك اعتصاب غذاى سفت و سخت است. دو روز است كه صبح ها يعنى دم دم هاى صبح مى بينم كليه هايم درد مى كند. شايد از حالت گرماچا باشد. داخل سلول گرم است و من هم به لحاظ گرما، هم به لحاظ راحتى پيراهنم را معمولا نمى پوشم. نه روزها و نه موقع خواب، الآن هم كه اين سطور را مى نويسم در حقيقت قسمت هاى پهلوهايم آرام ذق ذق مى كند، شايد هم علت عصبى داشته باشد.
صبح ها معمولا خيلى زود از خواب بيدار مى شوم. البته در طول شب بارها و بارها از خواب مى پرم و غير از شب اول كه اصلا و ابدا خواب به چشم هايم نرفت، فكر مى كنم به دليل تشنج عصبى و هم به دليل پايبند سنگينى كه به پاهايم بسته بودند- در شب ديگر تقريبا حدود ۵ ساعتى خوابيده ام. برنامه كار تا كنون اين طور بوده است كه از موقعى كه چشم ها را باز مى كنم تا حدود ساعت هفت و نیم تا 8 كه براى توالت و شستن دست بيرون بروم، تقريبا دوساعتى وقت هست. بدين ترتيب، رشته بى پايان افكار را رها مى كنم، اين رشته آنقدر طولانى است و چنان مشغولم مى كند كه گاه فراموش مى كنم كه در سلول انفرادى اسير هستم و كسانى آن پشت، در فضاى باز اطاق ها و پشت ميزهايشان با خيال راحت نشسته اند و نقشه مى كشند كه چگونه صيدى را كه به چنگ آورده اند به قربانگاه بكشانند. بعد در مى زنم در همين موقع معمولا اين دوست نگهبانم تازه از خواب بيدار شده و من سعى مى كنم همزمان يا موقعى كه صداى پاى او را مى شنوم در بزنم كه بى جهت بخاطر من از خواب نپرد. به دستشویی مى روم آبى به سر و صورتم مى زنم و بعد از مدتى كه تقريبا ۴-۵ دقيقه اى طول مى كشد ولى براى من به اندازه يك پياده روى صبحگاهى ارزش دارد، دوباره طول راهرو ۷-۸ مترى را طى مى كنم و به سلول بر مى گردم. در اين موقع حدود ساعت هشت و نیم، معمولاً صبحانه را مى آورند كه شامل نان، كره، مربا و چاى است، سهمى كه من برمى دارم البته تنها همان چاى است و كره و مربا را حتماً و نان را كه گاهى به اندازه نيمى از كف دست از آن را كنده ام بر مى گردانم. و بعد دوباره لشكر بى پايان افكار و تخيلات گوناگون در مغزم رژه مى روند. يكى دوساعتى از اين رژه البته در حالى صورت مى گيرد كه در طول سلول راه مى روم؛ كارى كه معمولا در موقع فكر كردن به آن عادت دارم.
البته يادم رفت اين را بگويم كه تنها و همين ديروز عصر بود كه پايبندم را برداشتند؛ پايبندى كه در مدت همين ۴۸ ساعتى كه به آن بسته شده بودم، قسمتى از قوزك پا و پشت كونه، پاهايم را زخم كرد و قسمت هاى بالاى پايم را حسابى گرفته و خسته نموده بود. هر چند كه راه رفتن با آن واقعاً مشقت آور بود. شايد علتش اين بود كه من عليرغم وجود پايبند با اينكه حركت با آن بسيار مشكل، و در عين حال به خاطر برخورد زنجير ها پرسرو صدا هم بود، از راه رفتن منصرف نمى شدم. بارى همين ديروز يكى از نگهبانان آمد و آن را باز كرد. فكر مى كنم در اثر توصيه يكى ديگر از كسانى بود كه در اينجا كار مى كند. دو سه بار هم آمده بود و چند دقيقه اى حرف زده بوديم. وقتى [نگهبان] اولى داشت پايبند را باز مى كرد، دومى، يعنى همان كه مى گويم بيشتر گرم مى گيرد و پسر واقعاً سالم و مؤمن و مبارزى به نظر مى رسد، هم ايستاده بود و داشت تماشا مى كرد در اين ضمن با لهجه قشنگ شيرازى گفت: مثل اين كه ديگه زياد طاغوتى شده بود!
بارى، صبح تا ظهر به همين ترتيب و عمدتا در سكوت محض مى گذرد، نگهبان داخل معمولا نيست. نمى دانم به طبقه بالا يا در يكى از ساختمان هاى مجاور مى رود و چون عموماً نيست و وقتى در مى زنم، خيلى از اوقات هست كه نمى شنود و يا گاهى- يكى دوبار- نگهبان بيرون به او خبر مى دهد كه از تو در مى زنند.
حدود ساعت يك ناهار را مى آورند و قبل از آن معمولا سرى به دستشویی مى زنم. البته فقط براى شستن دست و صورت و تجديد قوا! در فضاى بازتر راهرو و اطاق روشویی! (از نظر توالت خيلى كم احتياج پيدا مى كنم، چون آنقدر عرق مى كنم كه تقريبا جز روزى يكى دوبار احتياج نيست. البته عليرغم اين كه در طول روز دو سه باديه آب مى خورم. فكر مى كنم به دليل تعرق زياد و همين طور بى اشتهایی كه در حين سه روز و سه شب حداقل ۴-۵ كيلو كم كرده باشم. نمى دانم شايد هم تصور مى كنم. ولى به هر حال احساس مى كنم كه خيلى لاغر تر شده ام.)
سپس بعدازظهر فرا مى رسد. بعداز ظهرى شديدا خسته و كسل كننده، گرم و مرطوب بدون آنكه كمترين نشانه اى از خواب در چشمانم پديد آيد. تقريبا بيشترين وقت زمان را از اين موقع به بعد حس مى كنم. از ساعت حدود دوازده و نیم تا يك بعدازظهر به بعد كه بالاخره ساعت هاى پنج و نیم تا شش و نیم كمرش مى شكند. حال در اين مدت ۵-۶ ساعت در اين سكوت محض، كه فقط گاهگاهى صداهاى خفه و عملاً نامفهومى از دوردست از پنجره بدرون مى آيد، چه بر آدم مى گذرد، بماند. راستى اين صداهاى خفه، گاهى به دليل اين كه تبديل به يك صلوات دسته جمعى مى شود، كاملا شنيده مى شود. همين طور صداى بلندى كه جماعت را دعوت به صلوات دادن مى كند، كاملا رسا است. نمى دانم اين ها چه كسانى هستند. آيا از نگهبانان و كاركنان زندان هستند يا زندانى ها؟ ولى به هر حال تقريبا هر روز چند مرتبه صداى دسته جمعى صلوات از پنجره به درون سلول نفوذ مى كند!
در اين موقع، يعنى حدود ساعت شش، من براى بار سوم در مى زنم كه بيرون بروم. در اين موقع ظرف ناهار را همراه مى برم كه بشويم و همين خودش نوعى تفنن و وقت گذرانى است. و سبب مى شود زمان بيشترى مثلا ده دقيقه در بيرون سلول باشم. و بعد آهسته آهسته، غروب غم انگيز سر مى رسد همراه با تنهایی و سكوت و باز هم تنهایی و سكوت.
از زمانى كه هوا تاريك مى شود و البته اين را بايد گفت كه روشنى يا تاريكى هواى بيرون چندان در داخل سلول مشهود و ملموس نيست ولى بطورغريزى و انعكاسى از روى ساعت احساس مى شود كه زمان بهتر و با آرامش بيشترى مى گذرد شايد به اين دليل كه ذهن به اندازه كافى خسته شده است و يا اين كه آدمى از روى عادت برايش طبيعى است كه شبها در اتاق بسر ببرد و كمتر به هوا و فضاى بيرون توجه داشته باشد.
الآن كه اين سطور را مى نويسم ساعت حدود يك ربع به ده است و چند دقيقه اى است كه صداى نامفهوم گوينده راديو را كه دارد اخبار مى گويد مى شنوم. چند لحظه پيش هم نگهبان آمد از دريچه سلول پرسيد كه كمى مى خواهم بيرون بروم؟ گفتم حدود يك ساعت بعد. بعدش از او سؤال كردم بالاخره روزنامه نمى دهند؟ سرخ شد و اظهار بى اطلاعى كرد. گفتم بيرون اخبار چه خبر؟ سرخ تر شد و باز هم حركتى به نشانه عدم اطلاع كرد. بار سوم هم پرسيدم راستى از ساندنيست ها چه خبر؟ [آن روزها مصادف بوده با پيروزى انقلابيون ساندنيست در نيكاراگوئه.] اين سؤال را به اين دليل كردم چون چند لحظه قبلش يك كلمه كه فكر مى كنم شبيه به ساندنيست ها بود از ميان آن صداى نامفهوم گوينده فهميده بودم. اين بار هم خجالت زده تر گفت نمى دانم و بعدش هم دريچه را بست و رفت.
اين سه روزى كه اينجا هستم، به كلى از اخبار بيرون بى اطلاعم و درست مثل اين مى ماند كه يك سال از اوضاع دور بوده ام. ديروز همان جوان اهل شيراز اين خبر را داد كه روزنامه ها جريان دستگيرى من را نوشته اند و اين كه اشاره به جريان فرار سارى شده است [منظور، فرار محمد تقى شهرام و حسين عزتى كمره يى ست از زندان سارى در ارديبهشت ۱۳۵۲ با همكارى همه جانبهء ستوان امير حسين احمديان، كه به سازمان مجاهدين خلق ايران پيوست. رك. باختر امروزنشريهء سازمان هاى جبههء ملى ايران در خاور ميانه، شماره ۴۷، آبان ۱۳۵۲]
همين و ديگر از چند و چون اين خبر يا خبرهاى ديگر چيز ديگرى نگفت. امروز هم موقعى كه آن نگهبان ديگر آمد، يك خبر جديد داد. همان كه فكر مى كنم على خدایی صفت باشد و گاهگاهى هم طعنه هاى كينه آميزى مى زند، بر عكس آن دو نفر ديگر كه بسيار مودب و صميمى برخورد مى كنند. البته او هم بى ادب نيست و كلا همه شان با احترام رفتار مى كنند ولى خوب رفتار تا رفتار فرق مى كند.
خبر جديدش اين بود كه مالكيت ۵۱ كارخانه ملى شده است و ضمنا تكميل خبر ديروز حاكى از اين كه در راديو هم خبر دستگيرى من را اعلام كرده اند. خوب مى دانم كه چه نقشه هایی براى استفاده از اين موقعيت و ضربه زدن به نيروهاى چپ وجود دارد. خوب مى دانم كه همين اكنون گروه هاى مرتجع انحصار طلب چگونه مى خواهند با كشاندن من به قربانگاه ضمن انتقام گرفتن از مخالفين شان و از چپ، تبليغات پر سروصدایی هم عليه ما به راه بيندازند. فكر مى كنم اگر قادر نباشم تغييرى در سرنوشت خونبارى كه در انتظارم هست بدهم اما اين اميد و ايمان را به خودم دارم كه اين آرزو را يعنى جريان تبليغات عليه چپ را به دل اين قبيل گروه ها بگذارم. البته اين جا، جاى نوشتن اين سطور نيست چون صبح معلوم نيست كه آنها بعدا سراغ كاغذ ها را نگيرند و يا نخواهند اينجا را تفتيش كنند، مخصوصا اين كه آن نفر آورنده كاغذ ها خيلى حساب شده تنها ۴ ورق كاغذ همراه يك خودكار خيلى خراب و داغان آورده بود. به همين دليل بايد خيلى از اين افكارى را كه در اين زمينه در سردارم در اينجا درز بگيرم.
ساعت ده و نیم است و من هنوز مشغول نوشتنم. در اين فاصله البته نگهبان آمد، همان فرد كه بسيار كم حرف و ساكت است و گفتم خجالتى است و پرسيد شام چه مى خورم و اضافه كرد، شام امشب خوراك است. هويج و سيب زمينى و ... البته كره و مربا هم هست، همين طور پنير. البته پنير را به اين دليل گفت كه فكر مى كنم از روى شب هاى قبل مى دانست كه اهل پختنى و يا كره و مربا نيستم. گفتم همان قدرى پنير بدهيد. گفت پس چاى هم مى آورم. بعدا مقدارى ..... ( جا افتاده است)
.........................................................
.........................................................
يكشنبه ۱۷ تير، ساعت ۹ و ربع صبح
اين دو روزه داشتم نامه اى براى دادستان كل مى نوشتم. تقريبا تمام وقتم صرف اين كار شد. واقعاً مسخره است. حداقل بطورفورماليته هم شده بود، در رژيم سابق بعد از چند روز مى آمدند، يك ورقه قرار بازداشت كه دلايل به اصطلاح توقيف و نوع اتهام را در آن نوشته بودند به متهم مى دادند. اين آقايان حكومت كنندگان جديد مثل اينكه ديگر خيال خودشان را هم از اين فورماليته راحت كرده اند، چون امروز شش روز است كه در اين سلول مسخره زندانى هستم. شش روزى كه چهار روزش را با غل و زنجير به پا گذراندم ــ چون البته ديروز آمدند دوباره زنجيرها را بازكردند و هيچ كسى هم نيآمد بپرسد كه آقا خرت به چند؟ البته ديروز دو نفر از اين آقايان مسؤولين بسيار متدين زندان كه محاسن مبارك، انگشتر عقيق و جاى مهر پيشانى شان خيلى چشم گير بود، آمدند اينجا با دفترى و دستكى در دست كه بعله ... و بعد از اين كه مقدارى راجع به آن نيرويى ... [الاهی؟] كه با اين هاست داد سخن دادند كه البته من هيچكدامشان را نتوانستم به جا بياورم و بعد از اين كه چند سؤال نامربوط از اوضاع افراد چپ و سازمان هاى بيرون كردند كه البته صريح گفتم لزومى به جواب نمى بينم، پرسيدند: درخواست رفاهى اگر دارى بگو، كه خب چيزى نداشتم بگويم. البته منظورشان از خواست رفاهى در چارچوب همين سلول كذایی بود. بعد از اينكه رفتند، يادم افتاد كه بايد دوباره راجع به روزنامه تذكر مى دادم كه بالاخره مى دهند يا نه؟ يا همين طور بعدا فكر كردم راجع به هواخورى در حياطى كه در مقابل بند براى همين منظور ساخته شده، مى بايست بهشان تذكر مى دادم. مخصوصا از وضع اين بيمارى هاى مختلفى كه من دارم. از بدخوابى و درد كليه، تشنج، ... و قلب درد گرفته تا كمر درد. به هر حال فكر مى كنم بازهم اينورها پيدايشان بشود. احتمالا شنبه ها نوبت بازديدشان است.
راستى راجع به آن سؤالات بى موردى كه كردند و جواب حسابى و دندان شكنى كه دادم، راجع به فعاليت ها و اسرار درون تشكيلاتى سازمان هاى انقلابى چرا حرفى بزنم؟ آيا صحيح است كه اين اطلاعات همين طور غير مسؤولانه پخش شود و دهان به دهان بگردد؟ با مقدارى مِن مِن كه نمى شود اين قضيه تمام شود. در مملكتى كه شوراى انقلاب اش هنوز مخفى است؛ شوراى انقلابى كه ــ در اينجا بايد اضافه كنم ــ يك سپاه پاسدار و يك ارتش، شامل نيروهاى زمينى، دريايى و هوایی [دارد]، كه تمام نيروى پليس و تمام ژاندارمرى زير نگين آقايى شان هست، هر لحظه كه اراده كرده... [؟] چطور مى شود اطلاعات مربوط به اين سازمان هاى انقلابى را همين طورى پخش و پلا كرد؟! كه ديگر خاموش شدند و صحبتى در اين باره نكردند. ضمناً تقريبا تمام كسانى كه حداقل اين قسمت هاى سياسى زندان را مى گردانند از همين مذهبى هايى هستند كه معمولا زندانى هم بوده اند ــ البته از آن متعصب هاى دو آتشه اش كه در عين حال خيلى هم ضد مجاهدين هستند. مثلا يكى از همان آقايان ضمن صحبت هايش به مجاهدين كنايه زد كه ... [نمازشان؟] از روى عادت است. و اين كه مثلا مجاهدين كه از روى عادت .... [؟] و مزه هایی از اين قبيل كه جزء فرهنگ اين قبيل مذهبى ها است. ديگر اين كه همهء اين قبيل افراد ظاهرا من را مى شناسند. معلوم مى شود كه بارها دربارهء من و راجع به اين حقير در مجالس مختلف شان بحث داشته اند. همين طورهمهء آنها تصور مى كردند كه من همين مثلا ۴-۵ روز پيش پاريس بوده ام، چون هركدام مى رسيدند بعد از اولين سلام و احوالپرسى مى پرسيدند چند روزه از خارج آمده اى؟ يكى از آنها هم پرسيد خوب آنجا چطور بود؟ عشق هايت را كردى؟ حالا آمدى؟
راستى هنوز فرصت نشده جريان دستگيرى و حوادثى كه بعد پيش آمد را در اينجا بنويسم. اما همين قدر بايد بگويم كه واقعاً يك تصادف بسيار نادر موجب شد كه اين بار به طور مسخره اى در اين سلول بيفتم و مجبور باشم در مقابل دستگاهى قرار بگيرم كه با سوظن كينه توزانه و كور و در عين حال مملو از ذهنى گرایی و تصورات باطل نسبت به ما فكر مى كنند.
اين ديگر تقريبا مسلم شده است كه آن كسى كه مى گفتم، امكانا على خدایی صفت باشد، خودش باشد و حدسم درست است. همان كه فكر مى كنم سخنان و سؤالاتش هميشه با كينه و زهر همراه است. نكته مهم اين كه او اينجا نگهبان نيست، بلكه به احتمال زياد پرونده نويس، گزارش تهيه كن و شايد هم بازجو باشد. بدليل اطلاعات زيادى كه از نيروهاى چپ و مذهبى مترقى دارد، خوب نقشى را براى آنها در پرونده سازى ايفا مى كند. چرا كه كافى است فلان اطلاع از فلان حادثه را قدرى پس و پيش كرد و يك اتهام جديد براى حريف آماده ساخت. به هر صورت او تقريبا هر روز سرى به اينجا مى زند. آن هم عموماً عصر ها كه كارش در بالا تمام شده؛ يعنى اين را الآن و امروز فهميدم. قبلا فكر مى كردم مواقعى كه دربند نيست، اصلاً بيرون زندان بوده و حال معلوم شد كه از صبح بوده، منتهى در قسمت ادارى زندان. ضمنا اشاره مى كرد كه نامه چاق و چله اى براى دادستان فرستادى كه خودش نشان مى داد [که] صبح در قسمت دفتر اين بند بوده است. و البته خودش هم به طور ضمنى مى خواست اين را وانمود كند كه نگهبان نيست و كارهاى «مهمترى»! در اينجا دارد.
كسى چه مى داند، شايد كسى كه الآن مشغول ساختن يك پرونده نان و آب دار براى من است، همين جناب ايشان باشد كه روزگارى كه پاى عمل و كار و فعاليت در تشكيلات پيش مى آمد، ايشان پا پس كشيدند و حاضر نشدند، زندگى علنى و درس و مشق دانشكده را رها كنند و فرمودند بهتر است كه فقط در حاشيه كار كنند. در حاشيه هم بعد ها كه جريان توطئه داخل تشكيلاتى آنها بدون اطلاع ما پيش مى رفت، ايشان علامت سبز داده بودند كه انبارى كه نزدشان گذارده شده بود ــ و اين تقريبا همه كارى بود كه از او خواسته بوديم ــ به آنها تحويل بدهد. البته بدليل بازهم زرنگى بيش از حد، براى آنها هم قدرى مس و مس كرده بودند كه ببيند عاقبت قضيه چه مى شود كه بعد از اطلاع از وضعيت آنها، آمدند انبار را تحويل دادند! آنچه كه در مورد اين فرد براى من جالب است، دشمنى اش با مجاهدين است كه دقيقا پروسه و جهت طبقاتى او را در طى اين سال ها نشان مى دهد. او اينك به طور كامل و دربست از جريان خرده بورژوایی راست حاكم بر جامعه حمايت مى كند و خدا عاقبت آن را به خير كند كه با گرايش راست روزافزون تر اين حركت و تمايلات ارتجاعى روزافزونى كه نشان مى دهد، تا چند وقت ديگر پشت سر كى قرار بگيرد.
دوشنبه ۱۸ تير ساعت دوازده و 10 دقیقهء ظهر
ديشب را خيلى بد خوابيدم - علاوه بر گرما و ناراحتى شديد جا كه دقيقا معناى پرپرزدن را بعينه برايم ملموس كرد، تشنگى شديد هم مزيد بر علت شده بود- تا قبل از اين، رسم بر اين بود كه حدود ساعت ۱۱ شب يا من خودم در مى زدم يا نگهبان (البته فقط يكى شان) مى آمد و براى رفتن به دستشویی و آوردن آب، در را باز باز مى كرد. اما تقريبا همان حدودها خوابم برد و از قضا نگهبان هم نيامد – يك مرتبه بلند شدم و ديدم ساعت حدود دوازده و نيم است و شديدا هم تشنه هستم. دو سه بار آهسته در زدم اما دلم نيامد محكم تر و بيشتر در بزنم. فكر مى كردم اين بيچاره هم از خواب مى پرد. به هرحال از خوردن آب صرف نظر كردم، تا اينكه دومرتبه حدود ساعت ۳ بلند شدم- تشنگى ديگر خيلى فشار مى آورد – البته علت اصلى اش اين است كه اينجا دائم مثل باران از تنم عرق مى ريزد. به هرحال آب گرمى كه ته كاسه بود به هر صورتى بود قورت دادم كه بعدش حدود ۸-۷ دقيقه بعد، دل درد شدم. فكر كنم علتش همان گرمى بيش از حد آب بود كه البته با آنكه شكمم را پر كرده بود اما تشنگى را برطرف نكرده بود. تا صبح حداقل ۶-۵ مرتبه خوابيدم و پريدم. ضمنا، اين كه مجبورم پتو را دور شكمم بپيچم كه كليه هايم درد نگيرد، خودش كلى شب ها باعث دردسره. به هر صورت شب نحس و سگى را گذراندم. صبح شروع كردم نامه اى به مقامات زندان درباره اوضاع اسفبار داخل بند نوشتم و تذكر دادم كه غير از نبودن شكنجه بدنى و تغيير رفتار نگهبانان، تمامى آن مناسبات ارتجاعى و ضد انسانى يى كه در دوره رژيم سابق بر زندان ها حاكم كرده بودند همچنان دست نخورده و بلا تغيير باقيمانده. در حال پاكنويس نامه بودم كه در باز شد و آقایی كه خودش را بازجو معرفى مى كرد در آستانهء درِ سلول ظاهر شد. البته معلوم بود از آن بازجو هایی است كه مدتى پيش، از دادگسترى به دادسراى انقلاب اسلامى منتقل شده است، يعنى از طرز صحبت و فرهنگش اين را فهميدم.. مقدارى صحبت كردم، اظهار همدردى مى كرد و قبول داشت كه گروه هایی پشت سر اين قضيه هستند. البته فكر مى كرد يعنى مى پرسيد فكر مى كنى جنبشى ها ( يعنى مجاهدين خلق) باشند، كه گفتم صد درصد آنها نيستند. به هر حال قرار گذاشت كه بعدازظهر يا خودش و يا كس ديگرى كار را شروع كند. البته من يك مقدار عصبانى و يك مقدار هم احساساتى شدم و او تمام مدت به من حق مى داد. مخصوصا تكيه من به روى اين موضوع بود كه چرا و به چه دليل سرنوشت انقلاب را به اينجا مى كشانند و اين كه برايم به هيچ وجه مسئله فرد خودم مطرح نيست. تمام اين ها را با علامت قبول، حسن استقبال و تاييد مى كرد. پرسيد چه كسى را مى خواهم ببينم. ازاقوام و كسانى كه دارم، گويا مى خواهند من را به يك نفر نشان بدهند، كه خوب معلوم است كه در اين شرايط چه كسى از همه بيشتر در هول و ولا است. گفتم فكر مى كنم مادرم الان درحال فوت باشد. گفت حتما ترتيبش را مى دهد. به هر حال اگر او نمى خواست ظاهر سازى كند كه بعيد مى دانم چنين قصدى داشته [اما] اظهار همدردى داشت بعلاوه جز اين كه ... كه خود اين ها هستند كه بشدت قدرت و مسؤوليتشان را تحت تأثیر و جهت خود دارند.
* نكته جالبى كه امروز فهميدم اين است كه نگهبان ها حق ندارند با متهم صحبت كنند!! درست عين همان برنامهء قبلى رژيم سابق. به همين دليل، اين جوان خوب و خجالتى نگهبان ما، خيلى با ترس و لرز گاهى چند كلمه حرف مى زد و بعدش، روزها دريچه را مى بندد و مى رود و سر جايش مى نشيند. البته براى على و آن دوست شيرازى اش گويا اين مخالفت وجود ندارد، چون اولاً اين ها نگهبان نيستند و به احتمال زياد كارمند دفترى اند. ثانياً اصلاً فكر مى كنم اين على را – كه البته من که همين طورى مى گويم على، چه خود طرف باشد چه نباشد ــ مشخصا براى همين جور كارها و همين مراقبت از نگهبان ها و شايد هم احتياطاً براى نظارت بيشتر روى من اينجا گذارده باشند.
تا آنجا كه فهميده ام اين جوان خجالتى، اهل گرمسار است. بايد امسال سوم نظرى باشد كه مدرسه نرفته و در سال پيش ۵ ماه را در زندان سمنان به جرم شركت در تظاهرات گذرانده. او تقريبا تمام وقت اينجاست، يعنى استخدام شده و بقول خودش بايد يك جورى خرج زندگى را درآورد. به او گفتم حيف است همه وقت را اينجا صرف مى كنى، اولا درس ات را تمام كن، ثانيا نرو توى اين محافل و مجالس سياسى. برو دانشگاه، ببين دانشجوها چه مى گويند، چكار مى كنند، نشرياتشان را تهيه كن و اينجا كه بيكار هستى بخوان. در تمام اين مدت كه اين حرف ها را مى زدم همين طورى با تعجب و بهت، به من نگاه مى كرد. فكر كردم واقعاً چه نيروهایی براى چه كارهاى احمقانه و ارتجاعى اى بكار گرفته شده و دارد هرز مى رود. اين جوان با يك آموزش سياسى سه چهار ماهه، مى توانست برود در همان گرمسار خودش كلى كارهاى مفيد سياسى و اجتماعى انجام دهد. در حالى كه اين جا از ايمان، سادگى و احتياجش، دارند [تا چه حد] سوء استفاده مى كنند. طفلك همه اش مى خواهد به نوعى به من محبت كند. گويا بطور غريزى، كه البته در مدت چند روز اخير با مقدارى آگاهى همراه شده، حس كرده است كه آدم هایی مثل من نبايد ديگر در اين قبيل زندان ها باشند. البته اين كه مى گويم، بطور غريزى، چون تمام مدتى كه على با آن دوست شيرازيش مى آيند اينجا صحبت مى كنند، نمى گذارند او به داخل بند بيايد. امروز هم كه بازجو آمده بود، آن دو تا همراهش آمده بودند و دو طرف در ايستاده گوش مى دادند و گاهى كه صداى من بلند و عصبانى مى شد از لاى در سرك مى كشيدند تو، اما اين رفيق خجالتى ما را بيرون بند جا گذارده بودند كه چيزى از صحبت ها دستگيرش نشود! و او تنها بعد از رفتن بازجو و آن دو نفر بود، كه آمد توى بند و از طريق دريچه سراغى از من گرفت.
* نكته ديگرى كه بازهم رونوشت برابر اصل كارهاى اين ها را با سلف نامرد و نامردم شان نشان مى دهد اين است كه نامه هاى زندانى را هر چند كه پاكت بسته باشند و هر چند كه نامه خطاب به مقامات قضایی و مثلا دادستان و غيره باشد، باز مى كنند، مى خوانند و بعد مى فرستند !! به عبارت ديگر متهم نمى تواند نامه دربسته به هيچ كجا بفرستد! نامه ديروز من را هم كه خطاب به "هادوى" نوشته بودم باز كرده اند و بعد از خواندن، مجددا در پاكتِ باز گذارده و ارسال كرده اند!!
البته من روى پاكت عمداً نوشته بودم محرمانه ـ مستقيم، كه اولا اگر مخفيانه خواستند اين كار را بكنند – البته اين را بيشتر حدس مى زدم – قدرى ترديد كنند كه مبادا گند قضيه دربيايد و اگر رك و راست اين كار را كردند، لااقل جناب دادستان گوشى دستش باشد كه نامه هاى خطاب به او را هم بالاخره نوعى سانسور مى كنند.
* هنوز ناهار كه چند قاشق برنج به اضافه قدرى كدو سرخ كرده و گوجه فرنگى پخته بود از گلويم پايين نرفته بود كه احساس دل پيچه و دل درد شديدى كردم. البته علائمش از صبح نشان داده شده بود - اما به هر حال دردش اين موقع آمد به سراغم – بعداز اين كه رفتم دستشویی به دوستم گفتم كه مريض شده ام و ازش دو تا قرص ضد اسهال گرفتم. البته گنجه اى آنجا هست كه داروهاى اوليه را دارد و نوع بيمارى همراه داروى مورد نظر روى قفسه چسبانده اند، كه حدود ۳۵ قلم دارو مى شود، ضد ترشى معده، [داروى] ملیّن، [داروی] ضد اسهال. اما هنوز از خوردن قرص اولى فارغ نشده بودم كه رفيقمان دريچه را باز كرد، يك كاسه كوچك ماست به اضافه يك ليوان چاى داغ هم آورده بود. اين كار را البته به ابتكار خودش انجام داده بود، چون معمولا غير از صبح ها وقت ديگرى چاى نمى دهند و همين طور آوردن ماست كاملا به تصميم خودش بستگى داشت. خيلى ازش تشكر كردم اما حيف كه بعدا ليوان چاى را كه در عين حال خيلى هم هوايش را كرده بودم، نفهميده با پاى خودم واژگون كردم و آرزويش به دلم ماند.
* ديشب از على شنيدم كه توى روزنامه ها نوشته اند، من ضمن دستگيرى اقدام به فرار كرده ام كه موفق نشده ام، همين طور ۲ نفر دختر ( يا زن) هم با من بودند كه هر دو[ى] آنها فرار كردند. واقعاً چقدر بى شرمى مى خواهد كه كسى خبر را به اين گونه به مطبوعات بدهد. من نه با دو نفر زن، بلكه تنها با M بودم و نه تنها اقدامى براى فرار نكردم بلكه اساسا در آن خيابان شلوغ كه در عرض مدت كمتر از ۲ ثانيه ۲۰ نفر در آن جمع مى شوند، در حالى كه نه مسلح هستم و نه امكانى براى فرار وجود دارد، [نمی شود فرار کرد]، ثانياً اصولا كسى نمى خواست M را دستگير كند. آن دو نفر با من " كار"! داشتند و وقتى ديدند، مردم مى گويند آقا شما كه حكم دستگيرى نداريد، حق نداريد ايشان را بگيريد، گفتند از اين آقا شكايت داريم و بدين ترتيب من را با پاى خودم، و البته نه اين كه داوطلبانه، همراه آنها به كميته واقع در كلانترى ۸ رفتم، تازه آنجا بود كه آنها با تلفن به يك مركز سرّى كه گويا همان بخش نيروهاى چپ كميته مركزى يا سپاه پاسداران باشد، آدم خواستند كه بيايد مرا دستگير كند. رئيس كميته ۸ هم آن موقع نبود و موقعى كه آمد و قضيه را فهميد خيلى اظهار تاسف كرد كه آنها قبل از آمدن او تلفن كرده اند و كارى از دست او در اين ماجرا كه بقول خودش به نفع انقلاب و به نفع موقعيت كنونى دولت نيست بر نمى آيد. بارى اين را بايد به آن آقایی كه يك شب همراه دكتر ممكن، معاون وزير به اصطلاح ارشاد ملى به تلويزيون آمده بود و همراه با يك شوى تلويزيونى مى خواست مطبوعات آزاد را لكه دار كند و مردم را نسبت به آنها بدبين نمايد گفت كه جناب، آيا اين از جمله همان تيترهایی نيست كه به زعم شما به انقلاب خدمت مى كند و شايسته تشويق و جايزه است [؟] من مطمئن هستم كه آنها عمدا اين خبر را خيلى سريع از راديو و همين طور مطبوعات پخش كرده اند كه اولا پيش دستى كرده و آن را آن طور كه مى خواهند بنويسند، كما اينكه نوشتند. ثانيا راه را براى آزادى من و براى هر مقام و مسؤولى كه مى خواهد در اين باره تصميم بگيرد مشكل تر كنند.
چون در واقع آنها كارى را كه از نظر قانونى اجازه انجام آن را نداشتند، يعنى بازداشت من، انجام داده بودند و با پخش خبر، مقامات بالايى را در مقابل يك كار انجام شده قرار مى دادند!! در حالى كه اين مقامات هنوز نه جرات و نه توان چون و چرا در بارهء كارهاى آنها را ندارند، آن وقت معلوم مى شود كه هدف هاى آنها از پخش فورى خبر چه بوده است. من در شرح ريز به ريز واقعه نشان خواهم داد كه متن خبر تا چه اندازه مغرضانه تهيه شده است.
سه شنبه ۱۹ تيرماه ساعت ۹ صبح
* ديروز عصر حدود ساعت ۵/۵ آن كسى كه اسمش را گذاشته ام على آمد، پنجره را باز كرد و آن طورى كه گويا يك موضوعى اتفاقى و يك پيشنهاد دفعتى است گفت كه راستى نمى خواهى بروى تو حياط قدم بزنى؟ معلوم شد كه بعد از آن ملاقات صبح با آن آقاى بازجو و ديدن وضع طاقت فرساى داخل سلول و همين طور لابد بر اثر همان نامه اى كه صبح برايشان فرستاده بودم، خواسته اند تخفيفى بدهند اما در عين حال خودشان را از تك و تا نيندازند و خلاصه اين على اين طور وانمود مى كرد، من هم خيلى خونسرد و همان طور كه روى زمين دراز كشيده بودم گفتم اگر اين طورى قراره و بيرون هم ميشه رفت، اشكالى نداره. در را باز كرد و من براى اولين بار بعد از يك هفته نور آفتاب به چشمانم خورد.
در لحظه اول درست [مثل] موقعى كه فلاش دوربين را توى چشم آدم مى زنند، تا مدتى چشمانم را بستم و بعد در عرض ۷- ۶ ثانيه، ديگر چشمم عادت كرد. تنفس خوبى بود و حدود يك ساعتى راه رفتم و بعد نگهبان خوب و خجالتى آمد ــ منبعد اسمش را مى گذارم حبيب، چون يك بار از دور شنيدم به اسمى شبيه به اين صدايش كردند. اما از آن مهمتر، اين اسم بامسمایی براى اوست – على و گويا بقيه هم استثنائاً نبودند و او از موقعيت استفاده مى كرد. آخر نمى دانم اين را گفته ام يا نه كه او را مؤكداً از صحبت با زندانى ممنوع كرده اند اما برعكس، او بسيار مشتاق است كه با آدم هایی از قبيل من ــ كه البته در اين مدت، در اين سلول عمدتا از همين قبيل بوده اند، صحبت كند. پيشنهاد كرد، و قدرى با توپى كه آنجا بود واليبال بازى كرديم. خيلى زود از نفس افتادم و آمدم نشستم كنار ديوار، گفت شما كه سيگار نمى كشيد چرا اينقدر زود خسته شدين؟ به او گفتم تو روزى چقدر سيگار مى كشى؟ گفت دو پاكت اما چون ماه رمضان نزديكه دارم كم مى كنم كه ماه رمضان زياد فشار بهم وارد نياد و بعد آرام آرام برايم گفت كه چطورى از ۷-۸ سالگى روى زمين پدرش ــ ... كه زمين پدرش را اعوان و انصار دربار مى گيرند ــ روى زمين آنها كار مى كرده و كمك خرج خانواده ۱۲ نفرى شان (غير از پدر و مادر و يك مادربزرگ، ۹ نفر فرزند كه او اولين پسر بزرگ و دو خواهرش اولين بچه هاى بزرگتر خانواده بودند) بوده. با اين وصف درس را هم رها نكرده و شب ها درس مى خوانده، تا اين كه يك سال در اول نظرى رد مى شود و پدرش به او پيشنهاد مى كند كه به ارتش برود. او هم به آموزشگاه نيروى هوایی قصر فيروزه مى رود و بعد از يك سال تحصيل در آنجا با فرمانده اش دعوا مى كند و از آن به بعد مى زند بيرون و به اصطلاح فرارى مى شود. در این ضمن از يك تيراندازى در قصر فيروزه و پادگان فرح آباد هم صحبت مى كرد، كه در همين سال ها گويا، سال 1354 اتفاق افتاده بود، كه حداقل در جريانش 5 نفر كشته شده بودند، اما كيفيت واقعه را نمى دانست و در جريان تظاهرات سال هاى 57-1356 دستگير مى شود و 5 ماه در زندان سمنان مى گذراند و بعد در دوره انقلاب به كميته 8 مى پيوندد و مدت ها آنجا كار مى كرده تا اين كه، اين اواخر كميته آنجا را تصفيه مى كنند و از حدود 75 نفر در حدود 18-17 نفر را نگه مى دارند كه به قسمت هاى مختلف مى رسند و بقيه را هم اخراج مى كنند. او هم يكى از 18-17 نفر بود كه اول به بند يك همان [زندان] قصر فرستاده بودند و بعدش هم اينجا، يعني بند انفرادي منتقل كرده اند. 2000 تومان حقوق مى گيرد كه هزار تومانش را براى پدرش به گرمسار مي فرستد و 1000 تومان بقيه اش را پس انداز مى كند كه موقع عروسى، كه انشاالله بعد از ماه رمضان است يك مقدار خرج عروسى را داشته باشد. عروس خانم هم از نزديكان و دختر عموى خودش است. براى همين پس انداز بيشتر است، كه حتى از يك روز در ميان مرخصى اش استفاده نمى كند و بلاانقطاع در زندان كار مى كند، تا مخارج كرايه خانه را در شهر پس انداز كرده باشد. مسٸولين هم نامردى نكرده و تمام اين چند روز هفته را - غير از روزهاى جمعه كه بيرون مى رود- حسابى از او كار مى كشند. مى گفت، اگر بگويم، 50 تومان اضافه كنيد مى گويند بفرما بيرون چون اين قدر بيكار وجود دارد كه بلافاصله مى توانند يكى ديگر را بگذارند اينجا. پرسيدم خودشان، مثلا روساى تو چقدر حقوق مى گيرند! گفت: والله نمى دانم- معلوم شد كه خيلى چيزها را از اين ها كه پايين هستند، پنهان مى كنند. البته من مى دانم خيلى از مسٸولين جديد، علاوه بر پولى كه در اينجا مى گيرند، بيرون هم كار و شغل و كاسبى خوبى دارند- بعضى هايشان بازارى هستند، اصلا ثروتمندند. البته اين طور چيزها را خيلى با ترس و لرز اينجا مى نويسم، چون اگر بدستشان بيافتد، فكر مي كنند، او براى من، اين صحبت ها را كرده است و طبيعتا حساب اين رفيق ما را بايد پاك شده دانست. مى بينيد كه هنوز ترس هاى نوع " طاغوتى" از دل خيلى از مردم بيرون نرفته، به اضافه آن كه، البته نوع هاى جديدى هم دارد جايگزين قبلى ها مى شود!
* از علائم و نوشته هائی که روی در و دیوار زندان است معمولا خیلی چیزها را می شود فهمید و این طور معمول است که هر زندانی در طول زندانش معمولا حتی برای یکبار که شده چیزی، اسمی و علامتی روی در و دیوار زندان از خودش باقی می گذارد. این شاید جزء خصوصیات بشر باشد که نمی خواهد وجودش به صورت غیر قابل حس در بیاید. نمی خواهد زندگی بدون اثر وجودی او، بدون این که بالاخره در جائی به حساب آورده شود، بگذرد. شاید روی همین اصل است که خیلی از زندانی ها وقتی روزها و ماه ها و سال های پوچی و بی حاصلی را در زندان می گذرانند هر از چند گاهی روی دری، دیواری، درختی، علامت و نشانه ای را که می تواند خیلی چیزها باشد، باقی میگذارند. از اسم و تاریخ زندانی و سال های محکومیت تا یک بیت شعر، نقاشی صورت کسی که دائماٌ در جلو نظرش قرار دارد و حتی اگر دستش برسد ساختن یک چیز نو که در عین حال یکی از حوایج روزمره اش را رفع کند. با این وصف، این بند با آن که زیاد جدید نیست و با آن که می دانم چه در دوره قبل و چه در دوره رژیم جدید زیاد مورد استفاده قرار گرفته، اما علامت و نشانه های موجود در آن بسیار کم است. حالا علتش چیست درست نمی دانم. البته رنگی که به دیوارها زده اند و علی القاعده نباید زمان آن زیاد طولانی باشد، علیرغم آنکه بیشتر از حد کثیف شده، به احتمال زیاد بسیاری از این یادگاری های دوران تنهائی و اسارت را از بین برده است. با این وصف، هنوز می توان خطوط و علائم زیادی را که حکایت از دردهای جانکاه اسارت انسان ها در سلول انفرادی می کند، مشاهده کرد ــ البته با کمی دقت و جستجو برای پیدا کردن نوشته هائی که امروز، زمان آنها را نیمه محو و یا غیر خوانا کرده است.
فکر می کنم یکی از جدیدترین نوشته هائی که روی دیوار سلول من وجود داشته باشد، مربوط به شخصی است بنام کریمی که در تاریخ 20 خرداد اینجا بوده. او به نحو عاجزانه ای از خدا درخواست کرده که او را آزاد کند، یک جا با چیز تیز و محکمی روی سنگ سیمانی اطراف سلول نوشته: خدایا خودت آگاهی که من بیگناه هستم آزادم کن – کریمی 20/3/ 58 . همین طور در قسمت های دیگر سلول آثار و علائمی ازاو وجود دارد. مجموعه این آثار، به خوبی نشان می دهند که افرادی از نقده در اینجا بازداشت بوده اند. به احتمال زیاد این آقای کریمی یکی از آنها بوده است. همین طور از برخی از قرائن تاکنون فهمیده ام که سه تن از رفقای فدائی که در واقعهء خانه مجیدیه دستگیر شده بودند، حداقل چند روزی اینجا بوده اند ــ دو رفیق پسر و یک رفیق دختر، که گویا دو نفرشان هم اهل شمال بوده اند ــ البته علی، یک روز به این موضوع اشاره کرد، تحت اين عنوان که ما به آنها خوبی! کرده ایم و حالا در روزنامه هايشان گفته اند که آزار و اذیت شده اند و بعد شرح کشّافی دربارهء حق ناشناسی و نمک نشناسی چپ ها! بگذریم از این که حداقل حرف او در این مورد، دیگر خیلی بی معنی بود؛ چون این رفقا گویا از همان شب اول ورود به اینجا اعتصاب غذا کرده بودند و بعدش هم سه چهار روز بعد، از اینجا برده بودنشان به جائی دیگر.
فردی بنام آیت که به جرم ارتباط با فرقان دستگیر شده است نیز حداقل یک شب اینجا بوده. من قبلا که بیرون بودم خبر او را ازاوین داشتم و در تکمیل آن این موضوع که کتک مفصلی هم نوش جان کرده است. این جناب آیت که مرتباٌ هم به آیت الله های عظام فحش و بد و بیراه نثار می کرده، خیلی هم یک دنده و کله شق تشریف داشته، به عنوان مثال تا با او با زور رفتار نمی کردند و تا متقابلا صدایش را در نمی آوردند کاری انجام نمی داده است!
باری، از قرار معلوم از اوین به اینجا منتقلش کرده اند و باز هم از قرار برخی قرائن، هم اکنون در بند 6 قصر است. و نکتهء آخر اینکه روزهای آخر، تهرانی [بهمن نادرى پور] و آرش [فريدون توانگرى] ــ شکنجه گران معروف ساواک ــ را هم به همین بند آورده بودند. این را البته از همان لحظهء ورود به سلول حدس زدم و بعدش هم برایم وقتی مسجل شد که همان شب یعنی همان اوائل بامداد روز سه شنبه 12 تیر یا صبح سه شنبه بود - درست یادم نیست- که علی مطابق معمول برای زدن جیرهء نیش اش با خباثت و شیطنتی که از پشت عینک و در ته چشم های ریزش کاملاً خوانده می شد، پرسید: هیچ می دانی، قبل از تو چه کسی توی این سلول بوده؟ من هم برقی جواب دادم، آره یا تهرانی یا آرش!! قدری بور شد ولی از رو نرفت و شروع کرد به داد سخن دادن از تغییرات حاصله در جناب تهرانی و اینکه در روزهای آخر خیلی متنبه و آدم شده بود و اینکه بر عکسِ تهرانی که آدم باهوش و با معلومات بوده، این آرش آدم خری بوده و روزهای آخر که علی به او گفته می دانی آرش، تو خیلی ساده و خر هستی! و ...
اتفاقا یک چند روزی که آرش و تهرانی اینجا در سلول بوده اند، رفقای فدائی را هم می آورند. روحیه ای که از آن رفقا می شناسم، معلوم است که چقدر ناراحت و دلخور شده اند. سر همین موضوع هم کلی اعتراض و گله می کنند که چرا ما را با این قاتل ها در یک جا زندان کرده اید. به هر صورت گویا این رفقا فراموش کرده بودند که عدالت خرده بورژوازی یعنی همین، یعنی با دست چپش راست را می کوبد و با دست راستش چپ را و با یک مشت بر کله بورژوازی بزرگ می کوبد و با مشت دیگر بر کله پرولتاریا. او در این میان آنقدر به چپ و راست می کوبد که بالاخره توسط یکی از این دو طبقه مهار شود. حالا، البته کیفیت این را که با چه شدتی این طرف می کوبد و با چه قدرتی آن طرف، مساٌله ای است که در هر موقعیت مشخص سیاسی فرق خواهد کرد. تا به حال یعنی از زمان پیروزی انقلاب شدت حمله به آن طرف بوده، گو این که از این طرف هم هیچ گاه غافل نبوده، اما به مرور، میرود که حمله به این طرف ــ به چپ ــ جای اصلی را بگیرد و این را خیلی از شواهد و قرائن غیر قابل انکار اثبات میکند.
پشت دیوار بند من، بند شماره 1 قرار دارد که عده زیادی از اعوان و انصار رژیم سابق مخصوصاٌ ساواکی ها در آن زندانی اند. هم اکنون که این سطور را می نویسم – ساعت 10/1 بعد از ظهر– حدود یک ربع ساعت است که هیاهو و شعارهای جمعی، الله اکبر و همچنین صدای رسای کسی که مرتب می گوید بیائید بیرون ترسوها، بلند است. قضیه اینست که دیروز عصر به مناسبت 15 شعبان [ 20 تير ماه 1358]، تولد امام زمان، عده ای حدود 150 نفر را آزاد کرده اند. حالا بقیهء اینها دارند به این ترتیب اعتراض می کنند که چرا ما را آزاد نکرده اید. واقعیت این است که مسؤولین جدید زندان و همین طور مسؤولین قضائی کاملا سر در گم هستند که با اینها چه کنند. از یک طرف به دلایل زیادی نه می توانند و نه می خواهند که آنها را به زندان های طویل المدت محکوم کنند و از طرف دیگر هر کدام از اینها در گذشته مسؤول کارها و فجایعی بوده اند که مردم از آنها به سادگی نمی گذرند، در عین آن که در آینده هم به هرحال و بالقوه نمی توانند برای رژیم کنونی ــ مخصوصاٌ برای بخش هائی از آن ــ منشأ خطر نباشند. به هر صورت، این مسائل به اضافهء شیوهء ادارهء پدرسالاری زندان به اینها اجازه داده که این چنین به سر و صدا بپردازند. از مجموع قضایا میتوان استنباط کرد که اینها به خوبی به این بلاتکلیفی و سردرگمی مقامات پی برده اند و میخواهند از موقعیت، کاملاٌ استفاده کرده و با اتخاذ یک چنین تاکتیک هایی – از جمله مثلا مرتبا، سرود خمینی خواندن و صلوات فرستادن که به هیچ وجه با توجه به طرز فکر مقامات جدید، بی تأثیر نیست هرچه زودتر خودشان را از قفس رها سازند.
امروز تنها روزی بود که ناهارم را تا آخر و با لذت خوردم. ناها ر، آبدوغ خیار با کشمش بود. ماست به اضافه خیار و ترهُ خرد کرده، قدری پیاز و کشمش و یک سبزی معطر و خوش مزه که سال های سال بود ــ یعنی از همان موقع که از خانهء پدر و مادر در آمدم و آمدم توی کار سازمانی ــ نخورده بودم. فکر می کنم اسمش مرزه باشد. مزه اش از آن سال ها زیر زبانم بود. به هرحال توی این هوای گرم هیچ چیز بیشتر از یک آبدوغ خیار معطر خنک نمی چسبید. البته فقط منظورم به قول آن دو نفر مسؤول زندان در چهارچوب سلول است!
اکنون سعی می کنم جریان دستگیری و وقایع بعد از آن را، بعد از آنکه بارها و بارها در ذهنم مرور شده است و هر واقعهء کوچکی دوباره وسه باره آن را برایم تداعی میکند برای اولین بار روی کاغذ بیاورم. قبل از نوشتن این موضوع، ممکن است این سئوال پیش بیاید که چرا بعد از چندین روز که کاغذ و قلم به دست آورده ام و بسیاری از مطالب روزمره نوشته ام هنوز تازه تصمیم به نوشتن این واقعه گرفته ام؟ در حالی که علی القاعده این اولین چیزی است که هم از لحاظ ترتیب زمانی و هم از لحاظ اهمیت قضیه می بایست زودتر از همه آن را ثبت می کردم.
جوابش فکر می کنم روشن باشد. آیا دیده اید وقتی از کسی راجع به خاطره بد و ناگواری می پرسید سعی می کند از شرح آن ماجرا فرار کند؟ هرچند که همیشه و یا مدتهای مدید ذهنش دائما به آن مشغول باشد. وضعیت این حادثه نیز همانند بسیاری از خاطرات تلخ ایام گذشته برای من همین طور است.
شکسپیر میگوید: یادآوری خاطرات همیشه دردناک است. چه آنها که یادآور لحظات شیرین زندگی هستند و چه آنها که لحظات تلخ ودردناک را به یاد می آورند. وقتی اکنون به یاد می آوریم چه لحظات شیرین و چه چیزهای نیکو و دوست داشتنی داشته ایم که اینک فاقد آنیم و یا بالعکس وقتی به یاد لحظات تلخ و غم انگیز و حوادث دردناک می افتیم که نقاطی از زندگی گذشته ما را سیاه و تباه کرده است، در هر دو حال، تلخی زهر خاطرات را در گوشه زبانمان حس می کنیم.
با این وصف، باید قبول کرد که یادآوری لحظات تلخ و شیرین زندگی به یک اندازه و یک نحو دردناک نیستند. باید قبول کرد که خاطرات بد و رنج آور زندگی و لحظات دردناک غم انگیز گذشته همچون زخم هایی که بر رویش کله ای [ كله به ضم ك به معنى كبره زخم است] از زمان بسته شده باشد بر روح و جان آدمی باقی می ماند. زخم هایی که همیشه آمادگی دارند با فشار یا ضربه ای دوباره سر باز کنند و خون تازه و گرم را از زیر پوسته سخت زمان جاری سازند. بی جهت نیست ک انسان ها هنگام یادآوری این خاطرات، غالبا قطرهء اشک آتشینی از گوشه چشم هایشان فرو می افتد و بغض اندوه و درد و حرمان باز آمده از شیارهای پیچ در پیچ زمان مدت ها در گلویشان خانه می کند.
یادداشتهای 22-21 تیر ماه 1358
جمعه 22 تیر ماه بود، صبح شروع کرد ه بودم مطالب دیروز را که ناتمام مانده بود بنویسم که در زدند. نگهبان بود و همراه دو سه نفر دیگر، که پاشو وسائل ات را جمع کن باید بروی. یک کیسه پلاستیک بود و یک حوله و یک مسواک و خمیر دندان که همان سه چهار روز اول برایم خریده بودند، به اضافه پیژامائی که ازعلی به عاریت گرفته بودم، در آن جای دادم. نوشته ها را در جیبم گذاشتم. دستبند را زدند و چشمم را البته نه با دقت ویژهء دفعه اول بستند و راه افتادیم، سوار یک پیکان با چهار نفر سرنشین که البته بعداً فهمیدم راننده که به اصطلاح رئیس آنها بود، فرمانده عملیاتی سپاه پاسداران است. تقزیباً همه اشان از این جوان هایی هستند که چه جور بگم، هفت هشت کلاس درس خوانده اند بعدش افتاده اند به هر کاری که رسیده، کرده اند و در عین حال قدری زبر و زرنگ هم هستند و توی این مدت هم کلیات تو خالی ای از مطالب سیاسی ــ که چه عرض کنم ــ یک مشت هذیان های سیاسی را از بر کرده اند، مانند این که مثلاً مائو به انقلاب ایران خیانت کرده و ... و اینکه همراه اشرف عرق خورده، یا مثلاً اون روس تون، آن هم از چین، از کامبوج و لائوس هم دیگر حرفی نزنید، بلغارستان و یوگسلاوی هم که فلان طور. پس شما چه می گویید؟ همه شان هم باورشان شده است که چپی ها عامل قضایای کردستان و نقده و گنبد ... هستند!! و بعد، از همه جالبتر این که می خواهند تلافی این عقده ها را سر من در بیاورند. واقعاً طوری در این مورد حرف می زدند و خطاب و عتاب می کردند که فکر می کردم نکند، روح من بی خبر از جسم رفته در نقده و گنبد و کردستان آتش به پا کرده است.
باری، دم زندان قصر، [سرنشین] جلویی پیاده شد که برود کاغذ رسید دریافت زندانی را به دفتر بدهد. چند نفری بودند از خودشان که می دانستند چه کسی است ولی یک نفر که همان جا بود و با راننده سلام و احوالپرسی کرد، پرسید کیه؟ اونهم خیلی خونسرد جواب داد کسی نیست ساواکیه!! که من دادم بلند شد، گفتم کدام نامردی بود که گفت من ساواکی هستم، و این جمله را چند بار گفتم، تایکیشان منکر شد و بعد راننده حرف تو حرف کشید. بعد از اینکه مقداری از قصر دور شدیم، چشم بند را برداشتند و خیابان های شلوغ شهر را همان ازدحام آدم ها و ماشین ها و بالاخره زندگی را که در جوش و خروش بود دیدم. و فقط دیدم. آه آزادی!
اتومبیل به سمت خیابان های شمالی شهر حرکت می کرد. اول فکر کردم نکند می خواهند ببرند دادرسی ارتش؟ اما بلافاصله یادم آمد که امروز جمعه است و بعید است آنجا ببرند. وانگهی محل بازجوئی و بازپرسی دادگاه عمدتاً همان قصر است. یکیشان در آمد گفت که خودش این راه را خوب بلد است. فهمیدم طرف اوین می روند. از جادهء دکتر مصدق رفت بالا، پیچید توی پارک وی و بعدش سرازیر شد به سمت اوین یا به قول "جوان" [ بهمن فرنژاد] هتل حسینی [ محمد على شعبانى، هر دو از شكنجه گران ساواك]. یکیشان توی جاده پارک وی باز می خواست چشم بند را ببندد که عقبی گفت خودش اینجاها را خوب بلده. گفتم آخرین مرتبه صبح روز 23 بهمن آمدم، با تعجب گفتند مگر آن موقع ایران بودی؟ معلوم شد اینها هم فکر میکنند من تازه از خارج آمده ام. دم در نیز باز یکی می خواست چشم هایم را ببندد که گفتند لازم نیست. اینجاها را صد دفعه دیده. با ماشین آمدند تو، دم در، زه ماشین گیر کرد به لنگه چپ در، که داد راننده در آمد و یک فحش آبدار، مثل احمق بی شعور نثار نگهبان دم در کرد و نگهبان هم رنگ و وارنگ شد. بعدش راننده باز هم طلبکارانه داد کشید تو از کجا آمدی ؟ از عشرت آباد؟ زود بعد از ظهر برگرد سر خدمت خودت. خلاصه نگهبان دیگری آمد یک مقدار خشم شازده را بخواباند گفت: با با تقصیر اون نبود و ... این جناب راننده و در عین حال فرمانده، ضمناً خیلی هم آتششان داغ بود و با پرروئی تمام، اولاً به نیروهای چپ توهین می کرد، مثل اینکه « شما ها آنقدر احمقید که نمی فهمید این کارهایتان ــ یعنی مثلاً انتقاداتی که به یکه تازی های آنها می شود ــ مستقیماً بضررتان تمام میشه» و الخ. و بعدش هم خیلی راحت بنده و [پرويز] نیکخواه و بعدش همه کمونیست ها را به اضافه سرمایه دارها توی یک کیسه می ریخت و می گفت هیچ فرقی با هم ندارید. شماها دلار ها را از کجا می آوردید؟ معلومه با سرمایه داری جهانی زد وبند کرده اید و... و نمی گذارید که ما ریشه سرمایه داری را بکنیم! ــ مخصوصاً اینکه با حمایت تان از دولت نمی گذارید که انقلابی (!) عمل بشه! گفتم: دولت را که خود آقا معرفی کرده، اولش چیزی نگفتند. بعد تعریف کردند که آقای منتظری طی یک مقاله در روزنامه ها سیاست های دولت را به زیر شلاق گرفته و گفته است که این دولت نه دولت اسلامی است و نه دولت انقلابی. از مجموعهء صحبت ها معلوم بود که چقدر با دولت اختلافشان شدید شده است. البته جالب اینجاست که هرچه بورژوازی مذهبی به اینها رکاب می دهد و حاضر است زیر پالانشان برود، باز هم اینها راضی نیستند و چیز بیشتری را می خواهند. یک کلام آنها منتظر استعفای مهندس بازرگان، آوردن یک دولت دست راستی مذهبی و سرکوب مستقیم و بی چون وچرای نیروهای چپ هستند و به هیچ چیزی هم جز قدرت مستقیم راضی نخواهند شد. نیروهای متشکل آنان در مقایسه با نیروهای متشکل دولت بسیار زیادتر است. کمیته ها در دست آنهاست. سپاه پاسدار در بست در اختیار آنهاست. آقا از آنها حمایت قلبی و حتی علنی می کند و بخش اعظمی از نیروی انسانی و سازمان روحانیت را هم در کنترل خود شان دارند. به اضافهء اینکه زندان ها در بست و دستگاه قضائی انقلاب نیز تا حد زیادی باز هم در حیطه نفوذ آنهاست. از آن طرف، دولت نه می تواند روی ارتش حساب کند و نه پلیس و ژاندارمری ای که در اختیار او باشد وجود دارد. اینها تحت تسلط کمیته ها هستند. می ماند دستگاه بوروکراسی که تا حدی در کنترل دولت است اما طبعأ بوروکراسی بدون قدرت مسلح چکار می تواند بکند؟ به اضافهء اینکه این بورژوازی بی خایه و بی مایه تر از آن است که بتواند و حاضر باشد با نیروهای دمکرات علیه این جریان انحصار طلبانهء بسیار خطرناک عقد اتحاد ببندد. الان تنها چیزی که دولت بازرگان به آن بند است حمایت ظاهری و زبانی آقای خمینی است و اینکه هنوز امام، موقع را برای کنار رفتن بازرگان مناسب نمی داند. او می خواهد به دست این قبیل لیبرال ها اساسی ترین کارهای اولیهء دوران گذار را انجام دهد و آنگاه بطور قطعی، قدرت را به دست کسانی که واقعاً مورد اعتماد و اطمینان ایدئولوژیک او هستند بدهد. بنابراین بدون شک کابینهء بازرگان رفتنی است و در حالیکه نیروهای چپ نیز دارای هیچگونه تشکل متحد و یکپارچه نبوده و نفوذ قابل اهمیتی را در میان پرولتاریا هنوز بدست نیاورده اند، وقوع فاجعه تقریبا حتمی است. در واقع، احساسات علیه دولت بازرگان در میان، این بخش ازنیروهای خرده بورژوازی، در میان عناصر و نیروهای متشکل و مسلحش آنقدر زیاد شده است که من بیم دارم که آنها حتی تا تشکیل مجلس مؤسسان و تصویب قانون اساسی هم صبر نکنند؛ چیزی که البته آقا خیلی بدان مصر است. اما با این وصف، کاملا قابل مشاهده است که اینها روزبه روز بیشتر همان صبر و تحمل ناچیزشان را هم دارند از دست میدهند.
صحبت از جریان انتقال از قصر به اوین بود. یک برخورد دیگر بین آقایان پاسدارها و نگهبانان مسلح زندان که از سربازها و ارتشی ها هستند روی داد و آن موقعی بود که اینها می خواستند با سلاح وارد محوطه زندان شوند. یک گروهبان سوم جوان خیلی جدی جلوی آنها را گرفت و گفت مطابق دستور فرمانده، باید سلاح هایتان را تحویل بدهید. این البته از ابتدائی ترین مقررات ادارهء یک زندان است که هیچ گاه با سلاح وارد بند نمی شوند. پاسدارها بهشان برخورد و آمدند پایین که مثلاً ما پاسداریم و آن راننده حکمش را نشان داد که فرمانده عملیات سپاه پاسداران است و ... گروهبان باز هم خیلی جدی جواب داد هرکس می خواهید باشید. باید سلاحتان را تحویل بدهید. بالاخره آقایان رفتند، نمی دانم با افرادی که در باجه مراقبت نشسته بودند چه صحبتی کردند که گروهبان بنا بدستور بالا دستهایش کنار رفت. این نمونه ها را مخصوصاً از آن نظر می آورم که به نطفه های برخورد بین دو نیروی مسلح که هرکدام از فرماندهانی تبعیت می کنند که از نظر سیاسی و طبقاتی به دو جریان گوناگون وابستگی دارند اشاره کرده باشم. البته این مثال نیز بالاخره تفوق تمایل این پاسدارها را بر تمام آن قوانین و مقررات ارتشی ثابت کرد. چیزی که از جنبهء دیگر بسیار شبیه به کارهای ساواک است که علیرغم اینکه اعضایش از نظر سلسله مراتب نظامی یا اداری بسیار پایین تر از مثلا یک سرهنگ یا یک مدیر کل بودند با یک اشاره به موقعیت خاصشان همه از مقابلشان کنار می رفتند. این چنین موقعیتی را هم اکنون اعضاء سپاه پاسداران دارند اشغال می کنند.
اتومبیل سر بالائی کذایی را طی کرد و اگر کسی اوین آمده باشد ــ ساختمان های جدید ــ می داند اگر از کمرکش جاده با دور زیادی به طرف چپ بپیچیم، یک در آهنی وجود دارد که محوطه جدیدی را از بقیهء قسمت ها مجزا می کند.
از در آهنی بزرگ که وارد می شویم یک طاقی وجود دارد که سمت چپش ساختمانی هست برای کنترل و غیره است، مستقیما زیر این طاق واقع است. از اینجای ساختمان سلول های جدید اوین شروع می شود، و در همین جا بود که از اتومبیل پیاده شدیم و اینها دیگر در این جا مجدداً چشم هایم را بستند. در طبقهء دوم از چند راهرو و در آهنین گذشتیم و به پشت در محوطه سلول ها رسیدیم. تقریبا به موازات این در و در یک گوشهء راهرو، دفتر این قسمت قرار داشت. جوان شمالی که محافظ این بند است در آنجا بود. با او صحبت کردند و جمعى ما را به یکی از سلول ها آوردند. این سلول ها را آن زمان که ما در ساختمان کهنهء زندان بودیم، داشتند می ساختند و دائم صدای بولدوزر را از 6 صبح تا 6 عصر غیر از یک فاصله کوتاه ظهر می شنیدیم. آن موقع این طور شایع بود که رژیم دارد در دل کوههای ساواک تونلی ایجاد می کند که دارای بیش از هزار سلول است و می خواهند بعدا که اینها ساخته شد زندانیان وابسته به جنبش مسلحانه و به اصطلاح آن روز خرابکارانی را که زنده می مانند و اعدام نمی شوند به اینجا منتقل کنند.
به هر صورت، من این سلول ها را قبلا ندیده بودم. آن روز 23 بهمن هم که آمدم علیرغم جستجوی زیادی [که] کردم، این قسمت را نشد ببینیم. البته قسمتی از درها قفل بود یا جوش داده بودند و رفته بودند اکسیژن و استیلن بیاورند که آنها را باز کنند. ما در آن روز موتورخانه، قسمت ملاقاتی ها که دو طرف در کابین پشت شیشه می نشینند و بوسیله تلفن صحبت می کنند، همچنین آشپزخانه، انبار مواد غذایی و اطاق های استراحت سربازها را دیدیم و بعد به علت اینکه یکی دوتا از رفقا عجله داشتند، من هم دیگر معطل بازدید بقیه جاها نشدم و زندان را ترک کردم. در آن روز چه کسی فکر می کرد زندان اوین را به این سرعت بکار بیندازند آن هم مخصوصاً برای انقلابیون و برای مخالفین سیاسی شان؟
البته از همان روزهای بعد، بازدید اوین، تحت این عنوان که ممکن است تپه ها مین گذاری شده باشد، یا داریم ته زمین را می کنیم و ... ممنوع شد و از همان موقع با آن قراول و یساولی که از طرف کمیته مرکزی برا ی اوین گذارده بودند، معلوم بود که خوب ارزش چنین جائی را برای پیشبرد مقاصد شان تشخیص داده اند، منتهی چیزی که بعید بود سرعت دست زدن به این کار بود. تا اینجا معلوم شده است الان 7 زندانی سیاسی در بند هستند. غیر از سعادتی که در قسمت پائین زندان است، دو رفیق فدائی که تازه سه روز است دستگیر شده اند بنام بهمن احمدی و دیگری بنام حبیب هستند که گویا حین جا سازی اسلحه دستگیر شده اند. چهارمی فردی آذربایجانی است بنام عزیزالله که می گوید چپی است و او را هم به جرم داشتنِ سلاح و مهمات دستگیر کرده اند. در حدود 16 روز پیش و در همان روزهای اول، در کمیتهء مرکزی راجع به عقایدش پرسیده اند که گفته است کمونیست است. من هنوز از نام بقیهء افراد و این که در کدام قسمت زندانی هستند خبر ندارم فقط تا به حال توانسته ام اینها را بفهمم!!
اما شکل سلول: شکل منظمی ندارد، بیشتر به زیر زمین های قدیمی خانه های تهران که یک پنجره مشبک به بغل پیاده رو داشت شبیه است.
در ارتفاع 3 متری یک پنجره به عرض 50 سانت و به طول 75 سانت وجود دارد که البته بوسیله میله های آهنی و تور سیمی محافظت می شود. از داخل سلول تنها مستطیل بسیار کوچکتری از آسمان شاید در حدود 35 سانتیمتر در 75 سانتیمتری که تورهای پنجره اجازه می دهند دیده می شوند و سلول طوری واقع شده است که احساس می کنی بالای سرت پشت بام است.
یک مستراح فرنگی استیل، یک روشوئی استیل کوچک، یک هواکش و آفتابه ای، که در کنار مستراح فرنگی گذارده اند، سرویس سرخود، بودن سلول را نشان می دهد. با این ترتیب تو می توانی روزها و ماه ها و بلکه سال ها در این سلول باشی بدون آنکه احتیاجی باشد، حتی یکبار در فولادی دولایه سلولت باز گردد. آخر علاوه بر یک دریچه کوچک در بالا، برای صحبت و نظارت نگهبان، در ارتفاع 50 ـ 60 سانتیمتری در سلول، مستطیلی بطول 35 ـ 40 سانت و به عرض 4 سانتیمتر بریده شده که غذا را از این روزنه به درون می فرستند. البته همین روزنه نیز در دارد واز پشت میتواند بسته گردد که البته، کرَم کرده و فعلاٌ نبسته اند!
در ته سلول نیز تشک و دو سه پتو پهن شده به اضافهء بالش که خوب، تنها امتیاز این سلول است به سلول قبلی. نمی دانم در قسمت های پیش این را نوشته ام یا نه که زندان هرچه قدیمی تر و با اسلوب و معماری و مصالح کهنه تری ساخته شده باشد تحمل آن برای زندانی آسان تر است. بر عکس هرچه زندان مدرن تر و با وسائل و تکنیک ها و مصالح جدید تری ساخته شده باشد تحملش مشکلتر و زندگی در آن کشنده تر است. یک مقایسهء ساده بین اوضاع این سلول که قدیم ها مبارزین آنها را سلول های مرگ نامیده بودند با سلول قدیم تر قصر نشان میدهد که اینجا چه امتیازاتی را از دست داده ام. رفتن روزی سه چهار بار برای دستشوئی و توالت به دستشوئی بند، پنجرهء قدری بزرگتر، صدای زندانیان و آدم هائی که پشت حیاط بند انفرادی بودند. این دو سه روز آخر اجازهء یکی دو ساعت هواخوری و قدم زدن در حیاط بند انفرادی را هم داده بودند. حالا از هیچیک از این ها خبری نیست، البته محبت آن نگهبان خوب و ساده هم را که از همه مهمتر بود از دست داده ام!
غذای اینجا به مراتب بدتر از آنجا و یک وعده اش را که من دیده ام کاملا نامرتب است. مثلاً ساعت 3 ناهار داده اند، یک سیخ کباب کوبیدهء ماسیده و قدری برنج سرد شده و درست به عمل نیامده، همراه یک کف دست نان بربری از سوراخی پایینِ در، دادند تو. ساعت 5 هم آمدند، آب جوش آورده بودند و فکر می کنم با چای لیپتون که چون من لیوان نداشتم و لیوان هم نه از سوراخی پایین در و نه از دریچه بالا، تو نمی آمد ازدادنش منصرف شدند.
از همه بدتر برای من البته آب است كه متاسفانه دیگر در اینجا از یخ خبری نیست و باید به همان آب شیر دستشوئی ساخت. من چندان رغبتی به خوردن [نداشتم.] غذا نخوردم و تفریباٌ یک هفتم، یک هشتم از غذای معمول در سلول قبل را رد می کردم ــ شاید هم بیشتر. اما بدلیل عرق کردن زیاد، آب زیاد می خورم. آنوقت اگر آب گرم باشد هم تشنگی ام رفع نمی شود هم این که دلم درد می گیرد. ضمناٌ یکی دیگر از خصوصیات زندان جدید این است که گاهی اگر نیم ساعت، یک ساعت هم به در بکوبی کسی سراغی از تو نمی گیرد و معلوم نیست که جناب نگهبان عموماً کجاست. در حالی که آنجا مخصوصا در مورد من این موضوع مشهود بود که نگهبانان بسیار خوبش، منتظر بودند من در بزنم یا چیزی بخواهم که در کمال فوریت و با ادب و شوق زیاد انجام می دادند. با این وصف، مثل این که اینجا یک حسن دارد که آنجا نداشت و آن این است که گویا روزنامه حاضر هستند بدهند. البته امروز جمعه است و فردا معلوم میشود که به من روزنامه خواهند داد یا نه، ولی ازقرائن مربوط به سایر زندانی ها که تلگرافی خبرهائی را رد و بدل کردیم اینطور بر می آید که روزنامه خواهند داد.
راستش این را هنوز نگفته ام که وقتی آقایان پاسدارها آمدند توی سلول و من را به اصطلاح تحویل زندان جدید دادند، باز هم دست از سر ما بر نداشتند و آقای فرمانده شروع به جستجوی همان وسایل اولیه کرد. در خمیر دندان را باز کرد. جعبه کلینکس را پاره کرد. پاکتی که تکه ای صابون در آن گذارده بودم ورنداز کرد و خطوط بی معنای روی آن را که از سرِ بیکاری رسم کرده بودم خواست بخواند و بعد جد کرد که باید لخت شده و بازرسی بدنیم بکند. کاغذ ها را از جیبم بیرون آورد و اعتراض کردم که شما حق ندارید اینها را بردارید. گفت: باید نگهبان زندان بخواند. گفتم نامه به دادستان است، گفت باشد. خلاصه علیرغم همه اعتراضات، آنها را داد دست نگهبان که بخواند! زور است و طبیعتاٌ کاری هم نمی شود کرد. حدود 60 صفحه ــ یعنی باندازه یک دفترچهء پر 40 برگ، خاطرات این چند روز را که شامل بسیاری از مطالب سیاسی و ذهنیاتم می شد در آنها وجود داشت. به اضافهء یک نامه مفصل بیست صفحه ای به هادوی و یک نامه 4 صفحه ای دیگر به مقامات زندان. حالا خدا عالم است که آیا اینها را بدهند یا نه؟ حقایق و مطالب افشاگرانهء بسیار جالبی در آنها موجود است که می ترسم آنها را، ثمرهء ساعت ها قلم زدن در گرما و هوای دم کردهء سلول را، از بین ببرند. من مسلماً اگر بخواهند کوچکترین لطمه ای به آنها بزنند یا آنها [را] تحویلم ندهند نامه شدیداللحن شکایت آمیزی برای هادوی خواهم فرستاد. هر چند که بعید می دانم او هم کاری بتواند بکند. تا آنجا که من فهمیده ام، اینها روی همه کس و همه چیز چنگ انداخته اند و همهء مقامات از صدر تا ذیل به آنها باج می دهند. این موضوع را مخصوصاً اینجا نوشتم که اگر پس از مرگم این صفحات بدست کسی رسید بداند که این نوشته، صفحات خیلی بیشتری از آنچه که دیده می شود، داشته است، و اگر توانست سعی کند که آنها را پیدا نموده و بعنوان خاطرات آخرین روزهای زندگی کمونیستی که همه عشق و آرزویش پیروزی واقعی انقلاب توده ها و استقرار سوسیالیسم و حکومت کارگری در ایران بوده است، به چاپ برساند. اگر هم زنده ماندم که مسلماً دنبال آن را خواهم گرفت و از حلقومشان بیرون خواهم آورد ... .
راستی الان ساعت 6 و بیست دقیقه بعد از ظهر است و هوای اینجا دارد کم کم تاریک می شود. من جایی برای چراغ در این سلول نمی بینم، مگر صفحه ای در بالای دیوار مقابل درب، به طول 25 سانتیمتر و به عرض 15 سانتیمتر که در دیوار تعبیه شده و احتمالاٌ علی القاعده باید پشت آن لامپ باشد که شب ها روشن می شود.
هنوز که ساعت نزدیک 12 شب است، کلید قفل در سلول من پیدا نشده است! اگر در این فاصله اتفاقی بیفتد و مثلا آتش سوزی ای رخ بدهد حسابم، حسابی پاک است! نگهبان می گوید که ممکن است پاسدارها عوضی برده باشند.
یاد آن شب اول می افتم که من را همین طور دست بسته از پشت رها کرده و رفته بودند تا مدت ها بعد همه کلیدهای دستبندهایی که در زندان بود امتحان کردند، نخورد تا اینکه بعد از دو سه بار رفت و آمد، کلید دستبند را آوردند. اینجا مثل اینکه از این کوشش هم خبری نیست، چون نگهبان تا کنون به غیر ازیک اظهار معذرت، فکر نمی کنم اقدام دیگری کرده باشد. البته امروز جمعه است و اینها منتظر فردا هستند که مسؤولین اصلی برسند و دنبال قضیه را بگیرند.
*راستی، راستی مثل این که این سلول ها در روی تپه واقع شده چون علاوه بر اینکه پنجرهء بیمه سقفی اش رو به آسمان دارد، نیمساعت پیش صدای قورقور چیزی که جز موتورسیکلت نمی توانست باشد از دیواره ی بتون سلول به داخل می آمد.
یکشنبه 24 تیر ساعت 11 و چهل و پنج دقیقهء صبح
دیروز را همه اش مشغول نوشتن نامهء دیگری برای هادوی بودم. حدود ساعت 8 شب بود که در باز شد. همان فرمانده عملیات کذایی (سپاه پاسداران) بود باضافهء جوان آرام و خوش صورتی که دوربینی داشت، آمده بود عکس بگیرد. گفتم قضیه چیست؟ فرمانده که گویا اسم کوچکش عبدالله باشد گفت: وایسا زودتر ازت عکس بگیره. پیراهنت را بپوش. مردد ماندم این کار را بکنم یا نه. در این حین عبدالله شروع کرد باز هم به متلک گفتن که مثلاٌ عکس سکسی میخوای بیندازی ... از این قبیل مزخرفات؛ که محکم بهش گفتم برو بیرون از سلول. تو اینجا چکار می کنی؟ برو بیرون! به هرحال فکر کردم که مقاومت کردن برای عکس گرفتن قدری بی معنا است. پیراهن چرک و بو گرفته و سیاه شده را پوشیدم و بی خیال کنار دیوار ایستادم که طرف چند عکسی گرفت. قبلاٌ عبدالله گفته بود اگر حرفی، چیزی داری به این آقا بگو، ایشان از طرف دادستانی آمده اند!! جوان عکاس در حدود 20-22 سال بیشتر نداشت. با کم باوری گفتم شما از طرف دادستانی آمده اید؟ با قدری کمروئی، نوعی جواب داد و نداد و فکر می کنم بغل دستِ آقای هادوی و قضات دیگر کار میکنه. پرسید وضعتان اینجا چه جوریه؟ که پرخاش کردم که چرا دوباره دارید از این سلول ها برای زندان استفاده می کنید؟ چرا قرار بازداشت معین نمی دهید؟ بعد خیلی آرام وغمگین پرسید شما فکر می کنید بیگناه هستید؟ گفتم معلوم است. این را طوری می گفت که مثلاٌ می خواست بگوید بیچاره، کمترین فکری که برایت کرده اند اعدام است و آنوقت تو فکر می کنی بیگناه هستی؟ بعد گفت "موقعی که خواستم بروم، وقتی کسی نبود" ــ منظورش نگهبان ها بودند، که ایستاده بودند ــ "چیزی را به شما خواهم گفت." به هر صورت، عکس هایش را گرفت و من هم در همین حین بود که به عبدالله این طور جواب دادم. بعدش موقع رفتن عبدالله نگذاشت او با من تنها باشد و به طرف گفت برای این کار باید اجازه کتبی داشته باشی و ... که او هم دگر حرفی نزد و گفت چیزی نبود، همان که گفتم - خلاصه فکر می کنم این طور می خواست بگوید که پروندهء خیلی سنگین ورنگینی برایت درست کرده اند و بی خود خوش خیال نباش ــ ضمناٌ در حین صحبت هایش این را هم گفت که به زودی محاکمهء شما شروع می شه.
ساعت حدود 12 شب بود که یکی از سر نگهبان ها که پسر خوب و مهربان و قیافه اش شبیه محمد ایگه ای شهید [مجاهد] است آمد که وسائل و لباس هایت را بر دار برویم یک سلول بزرگ و جادارتر و خنک! فکر کردم نکند جوان عکاس رفته و توصیه ای کرده. با این وصف خوشم نمی آمد که آن موقع شب از جائی به جائی منتقل شوم. گفتم باشه صبح.
اول سلول را مى بينم، اگر بهتر بود مى روم، راستش پيشتر از اين هم مى ترسيدم كه به بندى ببرندم كه در آن بند دیگر، زندانى ديگرى نباشد. چون آدم همين كه حس كند كس ديگرى هم مثلا در ۴-۵ سلول آن طرف تر، تا آنور سالن، وجود دارد، تا حدى برايش تسكين است. به هر صورت گفتم ترجيح مى دهم همين جا باشم. دوباره از خوبى آنجا صحبت كرد و گفتم اگر دستور است كه حتما بايد برويم كه خوب، آن بحثى است. اگر راحتى مرا مى خواهيد فعلا اين موقع شب ترجيح مى دهم همين جا باشم. واقعيت اش اين است كه هر زندان انفرادى در همان لحظه اولش سخت براى آدم، غريبه و دلتنگ كننده است. به همين دليل آدم به سلولى كه عادت كرد به اين سادگى ها دلش نمى خواهد به سلول ديگرى برود؛ حتى [اگر] مثلا بعضى امتيازات هم داشته باشد. بارى، اولش چيزى نگفت و من فكر كردم كه قانع شده، ولى بعد از قدرى سكوت گفت: وسائل خودتو جمع كن ما هم باقى اش را مى آوريم! در اين ضمن از جا بلند شدم و فهميدم كه موضوع جدى است و حتما بايد بروم. با اين وصف هنوز باور داشتم كه جاى بهترى خواهند داد؛ ولى پيش خودم فكر مى كردم اگر آنجا تنها باشم ارزشش را ندارد، چون اينجا لااقل آدم گاهى صداى آواز يا سوت بچه هاى فدایی را مى شنود. در اين موقع ناگهان چشمم از دريچه بالاى سلول به تفنگ و سرنيزه خورد كه يك بچه نگهبان – واقعاً بچه بود، حدود ۱۳- ۱۴ سال ــ [با خود] همراه آورده بود. به هر حال بلند شدم، خنزر پنزر محقر را ريختم توى يك كيسه و همين طور لخت – بدون پيراهن و پيژاما - توى يك دستم كيسه و توى دست ديگرم كفش ها را گرفتم و با سرپایی آمدم بيرون.
چشمم را مطابق معمول دم در بستند و من نفهميدم كه بقيه نگهبان ها دارند پتو ها و تشك سلول را همراهشان مى آورند. بعد از راهپيمایی طولانى در اطاق هاى شيك و بزرگ قسمت هاى مختلف زندان بالاخره از طرف يك ساختمان از پله ها آمديم پايين. لندرورى را ديدم آماده است – يك مرتبه شك برم داشت كه نكند مى خواهند ببرند بازجویی، يا شايد هم اصلا بازجویی را كنار گذاشته، مى خواهند سر ضرب دادگاه را تشكيل بدهند. قدرى ترسيدم و بوى مرگ به دماغم خورد. با اين وصف خودم را نباختم. خنديدم و به سرنگهبان گفتم، حالا اگر قضيه چيز ديگرى است بگو. گفت نه، والله فقط مى بريم يك جاى بهتر. لندرور آهسته حركت كرده بود، كه ناگهان صداى ايست بلند شد. ايستاديم، اسم شب را گفت و رد شديم. فكر كردم احتمالا ببرند زندان قديم، همان جایی كه قبلا خودم سال ۱۳۵۰ بودم. بالاخره ماشين ايستاد، پياده شديم. راه مملو از برگ خشك بود و معلوم بود كه به هيچ وجه زياد استفاده نشده، يعنى در واقع دامى نبود. ما از وسط درخت ها و در قسمت متروكه باغ اوين راه مى رفتيم. بعد از حدود 3-4 دقيقه به در زندان رسيديم. در بند را باز كردند، فهميدم كجاست. سياه چال هاى قديمى اوين. اين ها همان سياه چال هایی بود كه مثلا اگر آن موقع مى خواستند كسى را خيلى اذيت كنند مدتى آنجا نگاه مى داشتند. بند عبارت است از يك راهرو باريك و طولانى كه در قسمت چپش حدود شايد ۲۵ سلول ۴۰/ ۱ x ۵ /۲ وجود دارد. هر سلول جز يك پنجره قفس مانند به طول و عرض ۴۰ سانت كه پشتش لامپ قرار دارد و تازه به راهرو بند باز مى شود. هيچ منفذ ديگرى ندارد. اگر لامپ روشن باشد، شب را از روز نمى شود تشخيص داد. ضمنا جلوى اين به اصطلاح پنجرهء مسخره را كه در دست چپ ضلع ديوارى واقع شده كه در سلول وجود دارد، اگر آن را از داخل به در نگاه كنيم يك دهانه كولر سد كرده كه نه در گرما مى شود آن را روشن كرد – چون بشدت هوا دم خواهد كرد، بيشتر از هواى هميشه دم دار معموليش ــ و نه اين كه مى گذارد همان يك ذره نور و هواى موجود در داخل راهرو باريك، به داخل دخمه بيايد. خلاصه درست و حسابى يك قبر است. [پاورقی: احتمالا اين همان بند ۲۰۹ معروف است] خوب فكر كردم چرا من را به اينجا آورده اند؟ يك شق قضيه البته با احتمال خيلى كم اين بود كه بخواهند مثلا نيمه شب ببرند بازجویی، ولى آخر چرا نيمه شب؟ اما احتمال بيشتر اين بود كه آن شازده فرمانده عمليات سپاه پاسداران چغلى كرده و بلافاصله از آنجا با تلفن به اوين دستور داده اند كه فلانى را به اينجا منتقل كنيد. چون زندان اوين هم مثل انفرادى قصر و شايد همه قصر زير نظر سپاه پاسداران اداره مى شود.