۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

گزیده هایی از کتاب در پس پرده تزویر


«ما حرف در گوشی نداریم!»

«روز نهم آبان ۱۳۵۷آقایان دکتر کریم سنجابی, حاج مانیان و مهدیان برای ملاقات... [با خمینی] از تهران به پاریس آمدند. در اولین دیدار با آنها امام و بنی صدر, سلامتیان و حاج احمدآقا هم حضور داشتند... آقای سنجابی که در کنار امام نشسته بود شروع کرد آهسته صحبت کردن, تقریباً در گوشی. ناگهان امام سرشان را عقب کشیدند و فرمودند ما با کسی صحبت در گوشی نداریم, هیچ چیز ما مخفی نیست. شما می توانید مطالبتان را آزادانه بیان بفرمایید. هرچه دارید بگویید. من از دوستان چیزی پنهان ندارم... بعد از صحبت آقای سنجابی امام صحبتی نکردند» (خاطراب هادی غفاری, ص۳۳۰). خمینی با سنجابی صحبت در گوشی نداشت اما وقتی با «ازمابهتران» در اتاق دربسته دیدار و گفتگوداشت, جز عده معدودی که محرم اسرار بودند مانند دکتر ابراهیم یزدی, بقیه حق ورود به اتاق را نداشتند. مثلاً در دیداری که در همان روزها خمینی در اتاق دربسته با فرستادگان دولت آمریکا داشت, دکتر یزدی به من که برای کاری قصد ورود به اتاق را داشتم, گفت شما نمی توانید به اتاق وارد شوید و در را بست. ملاقات فرستادگان دولت فرانسه با خمینی نیز که درهمان روزها در اتاق رخ داد, در اتاق در بسته صورت گرفت و بعد به کسانی که می خواستند بدانند در آن دیدار چه سخنانی رد و بدل شد, گفتند برای تمدید پاستورت آمده بودند.

تافته جدابافته یی به نام صادق طباطبائی

صادق طباطبائی, برادر زن احمد خمینی, هم مرتب از آلمان به پاریس می آمد و به خانه یی که خمینی در آن زندگی می کرد رفت و آمد داشت و از همان موقع, تافته جدابافته یی بود.
او هم خوابهای بسیار خوشی را برای آینده اش می دید و با اشراقی و احمد خمینی هم رابطه بسیار نزدیکی داشت. معمولاً به خانه یی که خمینی در آن زندگی می کرد, رفت و آمد داشت وبه خانه مقابل نمی آمد تا حسابش از دیگران جدا باشد. همان موقع هم به خاطر همین ادا و اطوارهایش در بین اطرافیان خمینی منفور بود.
ناطق نوری هم به پاریس آمده بود و به ظاهر عقب راهی می گشت که تعدادی اسلحه به ایران ببرد. او به من گفت: چند قبضه اسلحه می خواهم, چه کنم؟
گفتم: برو بیروت هرچه بخواهی هست.
البته کار او بیشتر به تظاهرنمودن می ماند تا عمل. چرا که او دیگر پس از سالهای ۴۲تا۴۴ به دنبال زندگی آرام خودش بود و حالا یک شبه «انقلابی» شده بود و آن هم از نوع مبارزه مسلحانه, و نه اعلامیه پخش کردن!
محمد غرضی به پاریس آمده بود ولی آن طور که مایل بود کسی او را تحویل نگرفت و او کلاً نتوانست برای خودش در آنجا جایی بازکند. او یک بار به لیبی رفت و از آنجا به سوریه سفرکرد. او یک بار به من گفته بود که قصد دارد از لیبی اجازه یک موج رادیویی بگیرد.
یک شب در هتلی که نزدیک نوفل لوشاتو بود عده یی جمع بودند. ازجمله, حاج مهدی عراقی, محمد غزضی. و صحبت از مجاهدین خلق شد. غرضی به شدت به مسعود رجوی حمله کرد. یکی از زندانیان سیاسی که تازه از زندان آزاد شده بود, به غرضی گفت: تو صلاحیت نداری وارد این بحثها بشوی. تو فعلاً جایت گرم است و او زندانی است.
غرضی به شدت ناراحت شد و می خواست آن فرد را از اتاق و هتل بیرون کند که دیگران پادرمیانی کردند و نگذاشتند. او دشمن خونی مجاهدین بود.
کسانی که در اتاق تلفن بودند عبارت بودند از: سیدعلی اکبر محتشمی, اسماعیل فردوسی پور, املائی محمد منتظری, سیدمحمدعلی موسوی. محمد منتظری سیدهادی مدرسی را از بحرین به پاریس آورده بود و او را هم در اتاق تلفن خانه «کشان» در پاریس گذاشته بود و هر روز صبح یک نفر از نوفل لوشاتو می آمد و شبها در نوفل لو شاتو به غیر از افراد خیلی نزدیک که در اتاق تلفن خانه و... بودند, کسان دیگر را نمی گذاشتند شب در آنجا بمانند. به دلیل مسائل امنیتی.
حسن روحانی (فریدون خان) هم به پاریس آمده بود. البته او نگاه می کرد ببیند چه کسی در آنجا نقش بیشتر دارد و این فرصت طلب هم به خاطر این که از قافله عقب نماند مرتب این طرف و آن طرف می دوید.
حسن نزیه هم به نوفل لوشاتو آمد و با خمینی ملاقات کرد و جلو خانه خمینی نیز چندتا عکس گرفت.
علی خان سفید که جوانی پرشور بود و ظاهری کارگری داشت نیز از ایران به نوفل لوشاتو آمده بود و با همان پرواز خمینی به ایران بازگشت و در روز ۲۲بهمن ۱۳۵۷ در برخورد با گارد شاهنشاهی به شهادت رسید.
مهندس محمدرضا اشراقی نیز مدتی در نوفل لوشاتو بود. او بسیار فعال بود و زحمت می کشید و با همان پرواز خمینی به ایران بازگشت و بعد از پیروزی انقلاب با مجاهدین خلق بود و در اسفند ماه ۱۳۶۰ به شهادت رسید.

خمینی سخنگو ندارد

صبح بود. اخباری از ایران رسیده بود و داشتم برای خمینی می گفتم. در همان اوائل نیز, بابرخوردهایی که دکتر یزدی می کرد معلوم بود خیلی حساب شده و دقیق حرکت می کند و خلاصه از مصاحبه کردن و سخنگوشدن نیز بدش نمی آید و می کوشد که بالاخره به عنوان سخنگوی جنبش مطرح شود. او سالها در آمریکا به دور از مسائل ایران زندگی کرده بود و حالا هم ناگهان سروکله اش پیدا شده بود که سخنگوی جنبش شود. البته بد کاری نبود! به هر حال صحبتهای من راجع به مسائل روز با خمینی تمام شد به او گفتم: اینجا کسانی هستند که به عنوان سخنگو عمل می کنند!
خمینی گفت: چه کنیم؟
گفتم: به نظرم می رسد که اعلام شود شما سخنگویی ندارید.
خمینی قبول کرد. این مطلب به فارسی و انگلیسی نوشته شد که «سخنگویی» وجود ندارد. اما حقیقتاً کسی نمی توانست آن را به دیوار نصب کند. بلاخره در پله ها نصب شد.
یزدی پشت سر من ایستاده بود و بسیار دلخور بود و نگاه می کرد و می گفت: این چیست؟ گفتم: می بینید که چیست.
او رفت. به فاصله چند دقیقه کاغذها کنده شد و دوباره تهیه شد و نصب گردید. خبرنگاران این خبر را مخابره کردند و در همه جا پخش شد و دکان بعضی ها نیمه تعطیل شد!

مدّاحان خمینی

در مدتی که خمینی در پاریس بود, تعریف و تمجید از او به اوج خویش رسیده بود. شاعری (به نام محمد منتظر که بعد از انقلاب دستگیر و زیر شکنجه روانی شد) در خانه خمینی بود که معمولاً صبحها بعد از نماز شعری برای خمینی می سرود و گاهی شبها در چادر در حضور خمینی آن را می خواند.
چند روزی بود تعدادی از بچه های انجمن اسلامی آمریکا که به پاریس آمده بودند, تمرین می کردند که بتوانند سرودی را که این شاعر سروده بود دسته جمعی بخوانند. سرپرستی آنها را به غیر از شخص شاعر, طاهره دبّاغ به عهده داشت. طاهره دباغ همه آنها را به صف می کرد و یک نسخه از اشعاری را که در وصف خمینی بود به آنها می داد و توی زیرزمین تمرین می کردند. سرود را ساختند و نزد خمینی زیر چادر خواندند. او گوش داد, اما این کار را با کلام خودش تاٌیید یا تکذیب نکرد. اما همین که نشسته بود و سرود را گوش داده بود برای طاهره دباغ کاملاً مفهوم بود, چرا که خمینی اگر با حرفی یا کاری مخالف بود از جایش بلند می شد و می رفت و محل نمی گذاشت و هیچ کس هم نمی توانست او را از این کار منصرف کند و اطرافیانش به خوبی می دانستند که اگر خمینی بنشیند معنایش مطمئناً این است که رضایت خاطر او را برآورده کرده اند و اگر از جایش برخیزد و برود برعکس.

خمینی دیگر سراسر ستایش شده بود. او فقط دوست داشت که او را بستایند و مدام حرف او را بزنند. اگر کسی ذره یی برخلاف میلش کاری می کرد ـ هرکه بود ـ او را به زمین می زد و دیگر او را تحمل نمی کرد.

صبح بود که اخبار کشتار رسیده بود. نزد خمینی رفتم و جریان کشتار را به او گفتم و ضمن صحبت به این نکته اشاره کردم که بهتر است بعد از پیروزی انحلال ارتش را اعلام کنید تا یک ارتش مردمی تشکیل شود. نگاه تندی به من کرد. اصلاً توقع شنیدن چنین حرفی را از من نداشت. سرش را تکان داد و گفت: دیگر خبری نیست؟
متوجه شدم که از طرح مساٌله «ارتش مردمی» خوشش نمی آید.
بسیار اتفاق افتاده بود که کسی حرفی می زد و خمینی بدون اعتنا به این که آن فرد حرف می زند, راه می افتاد و می رفت یا احیاناً سؤالی را که از او می کردند اصلاً جوابی نمی داد و اعتنایی نمی کرد. اما اگر آن حرف و یا آن سؤال مورد رضایت او بود حتی یک لبخند او معنی پیدا می کرد و او جوابش را به آن داده بود.

باندبازی در نوفل لوشاتو

برخوردها در نوفل لوشاتو بسیار حسادت آمیز بود و علتش هم باندبازیهایی بود که به وجودآورده بودند و آنهایی که به دنبال میز و قدرت بودند تصور می کردند با این کارها می توانند بر خر مراد سوار شوند. در این میان نقش «چاکرمنشها» مؤثر بود و آنها هم برای آینده شان جا باز می کردند و ناچار می بایست خودشان را به این و آن بچسبانند. خیلیها هم خودشان را به سرکردگان یکی از باندها چسباندند و به پستهایی هم رسیدند. هرکس زیر بیرق سردمداران باندها نبود و حاضر نمی شد بر سر سرنوشت خلق و انقلاب معامله پایاپای کند, مورد طعن و بی احترامی قرارمی گرفت.
انقلابی رخ داده است و میلیونها نفر دربرابر رژیم ستمگر شاهنشاهی قیام کرده اند و در این میان خمینی به دلیل شرایط خاص زمانی و در نبود یک رهبری مردمی ـ که اصلی ترین دلیل آن سرکوب نیروهای انقلابی توسط شاه و نیز ضربه «اپورتونیستهای چپ نما» بر پیکر سازمان مجاهدین خلق ایران بود ـ رهبری را به دست گرفته بود و عده یی هم به عنوان مترجم و تلفنچی و آشپز و... دورش را گرفته بودند و به دیگران امر و نهی می کردند. مثلاً, مترجم خمینی که به خبرنگاران وقت ملاقات و مصاحبه می دهد حالا هرکسی را که در این خانه نوفل لوشاتو می بینید به او بداخمی می کند که چرا اینجا آمده ای؟ مگر تو همان نیستی که در فلان جا چنین و چنان گفتی؟ اشاره ام به دکتر ابراهیم یزدی است. یک روز صبح جوانی به نام «ح», که بعدها او را شناختم, به نوفل لوشاتو آمده بود. دکتر یزدی به محض دیدن او شروع کرد به پرخاش کردن به او که تو همانی که در فلان تاریخ چنین و چنان گفتی و... او را به شدت آزرده خاطر کرد. اگر نامه یی به دستشان می دادند که به خمینی برسانند, اگر با خط مشی شان منطبق نبود, آن نامه سر از آشغالدانی در می آورد. اگر مراسم بزرگداشتی بود, امثال دکتر یزدی نمی گذاشتند حتی عکس یکی از رهبران «نهضت آزادی» قدیم (پدر طالقانی) را به دیوار نصب کنند.