۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه

به نقل از سايت روشنگري فرخي يزدي




رسم راه آزادى يا پيشه نبايد كرديا آنكه ز جانبازى انديشه نبايد كرد¨آزادى¨ از اشعار سروده شده فرخى يزدى در زندان رضاخانىروز 27 مهر مصادف است با كشتن فرخى يزدى شاعر آزاديخواه و مبارز توسط رضاشاه. در ميهن بلاديده ما آزاديخواهان هميشه به خشن ترين و سبعانه ترين اشكال مورد اذيت و آزار و زندان و شكنجه و كشتار قرار گرفته و مىگيرند. شعرا, نويسندگان , روزنامه نگاران و متفكران آزاديخواه چون بوذرجمهر,
صوراسرافيل, فرخى يزدى, محمد مسعود, عشقى, دكترفاطمى, كريمپور شيرازى, خسرو گلسرخى, سعيدى سيرجانى, پوينده, مختارى ... در زير ساطور جلادانى چون انوشيروان¨عادل¨, محمدعليشاه, رضاشاه , محمدرضاشاه , خمينى , خامنه اى و... جان خود را از دست دادند
فرخى يزدى كه بارها زندانى و حتى لبش با نخ و سوزن دوخته شد هرگز از آزاديخواهى و اعتراض به ستم رضاخانى دست نكشيد كه هيچ, جانش را هم فداى آن كرد.انور خامه اى كه از هم بندان فرخى بود در خاطرات خود مىنويسد: به دستور ياور نيرومند رئيس زندان, او را ازپنجره پائين كشيدند و كتك مفصلى زدند, بطورى كه از هوش رفت و سپس در سلول انفرادى انداختندش, آن شبى كه از آن اسم بردم از سلول بيرونش كشيدند و بدست پزشك احمدى جلاد سپردند, صداى ناله و ضجة او را مىشنيدم, وى با تمام قوا با آنان مىجنگيد تا از نفس افتاد. آنوقت پزشك احمدى دست بكار شد و با آمپول هوا وى را از يك زندگى آزاده نجات داد.نفرين بر استبداد
ملك الشعراى بهار اين شعر را در رثاى فرخى سرود:
از ملك ادب حكم گزاران همه رفتند شو بار سفر بند كه ياران همه رفتند
آن گرد شتابنده كه بر دامن صحراست گويد چه نشينى كه سواران همه رفتند
اندوه كه اندوه گساران همه رفتند افسوس كه افسانه سرايان همه رفتند
يك مرغ گرفتار در اين گلشن ويران تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار¨بهار¨ ازمژه در فرقت احباب كز پيش تو چون ابر بهاران همه رفتند
بهتر است مختصرى از زندگينامه فرخى يزدى را با قلم شيوا و شيرين خودش كه در زندان رضاخانى نوشته بخوانيم:
هنگامى كه من بدنيا آمدم ناصرالدينشاه بر ايران حكومت مىكرد, البته در اين كار دست تنها نبود, 85 زن و معشوقه با صدها مادرزن و پدرزن به اضافه مقدار زيادى پسر و دختر و نوه و نتيجه او را دور كرده بودند. اينان ايران را مثل گوشت قربانى بين خود تقسيم كرده بودند, هرگوشه اى از مملكت در دست يكى از شاهزاده ها و نوه ها بود كه خون مردم را توى شيشه مىكردند
مخلص پس از چندسال خاكبازى در كوچه ها مثل همه بچه ها به مدرسه رفتم, ببخشيد اشتباه كردم همه بچه ها كه نمىتوانستند به مدرسه بروند, از همان كودكى به كارى مشغول مىشدند تا تكه نانى به دست آورند
مدرسه اىكه من رفتم مال انگليس ها بود, سئوال و جواب ممنوع بود و معلم ها اصلا خوششان نمىآمد كه از آنها سئوال كنيم, مىترسيدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزى مىپرسيد شما اينجا در ميهن, چه كار مىكنيد؟ ترش مىكردند و تكليف شاعر هم معلوم بود, اخراج. به نظر آنها چنين شاگردى كه در كار آنها فضولى مىكرد حق درس خواندن نداشت و نمىتوانست متمدن شود.
من خيلى زود متوجه شدم كه كاسه اى زير نيم كاسه است و اينها نمىخواهند كسى را با سواد كنند, مدرسه و كلاس, معلم و كتاب همه سرپوشى بود تا مردم نفهمند آنان در اين مملكت به چه جنايتى مشغولند, من كه اين اوضاع را مىديدم رغبتى به مدرسه رفتن نداشتم. به ما مىگفتند دزدى نكنيم اما خودشان بود و نبود ميليونها گرسنه و پابرهنه را در سرتاسر دنيا بالا مىكشيدند . كشيش هاى انگليسى به ما اندرز ميدادند با همه مهربان باشيم اما خودشان انواع شكنجه و خشونت را به كار مىبردند, هركس را كه صدايش بلند مىشد بيرحمانه مىكشتند
انگليس ها, با همه اين وحشيگريها ما ايرانيها را داخل آدم نمىدانستند و رفتارشان با ما بسيار زننده بود, در هر فرصتى به رفتار و كردار آنها اعتراض مى كردم اشعارى مىساختم و چهره واقعى اين درندگان را براى مردم آشكار مىكردم و مردم را هشدار مىدادم بچه هاى خود را به دست آنان نسپارند, مرا از اين مدرسه بيرون كردند و چه كار خوبى هم كردند, زيرا درس هاى آنها به درد زندگى نمىخورد و فقط شستشوى مغزى بود
از 15 سالگى مرا ترك تحصيل دادند بناچار از مدرسه بيرون آمدم, درس زندگى را از كلاس اول شروع كردم و با زندگى واقعى آشنا شدم. ابتدا به كارگرى مشغول شدم, مدتى پارچه مىبافتم و چند سالى هم كارگر نانوايى بودم. ساعتى از روز را كه كارى نداشتم با مردم بودم, در كارهاى اجتماعى شركت مىكردم و كتاب و روزنامه مىخواندم, گاهى هم شعر مىساختم, بعضى از شاعران, انواع دروغ و چاخان سرهم مىكردند و براى شاه يا حاكم شهر مىخواندند , اما من حاضر نبودم خودم را به حاكم بفروشم براى او چاپلوسى كنم. با اين حال از شما چه پنهان من هم شعرى در وصف حاكم شهر ساختم, شعر را براى حاكم نخواندم بلكه براى مردم خواندم زيرا براى مردم ساخته بودم اما سرانجام به گوش حاكم رسيد. حاكم كه از بام تا شام دروغ مىگفت و دروغ مىشنيد, مرا پيش حاكم بردند او هم دستور داد لبهاى مرا با نخ و سوزن دوختند و به زندان انداختند.
در سال 1298 كه وثوق الدوله قرارداد ننگين تقسيم ايران را امضا كرد حقا كه روى همه وطن فروشان را سفيد كرد. در روزنامه ها به وثوق الدوله تاختم و شعرهاى زيادى براى او ساختم, وثوق الدوله هم كه از انتقاد خوشش نمىآمد, مرا گرفت و زندانى كرد.
يك سال بعد كودتا شد و انگليس ها نوكر تازه نفسى را به نام رضاخان قلدر بر سر كار آوردند, او مدتها بود كه براى انگليس ها خوش خدمتى كرده بود و به مردم هم روى نخواهد داد. اين جانور نه شرف داشت و نه حيثيت و آبرو و وجدان.در عوض هرچه بخواهيد اسم داشت. بعد هم كه شاه شد يك اسم ديگر انتخاب كرد پهلوى, آنهم از خانواده محمود گرفت(منظور خانواده احمد محمود نويسنده نامدار ايران است كه رضا شاه آنها را مجبور كرد نام خانوادگى خود را كه پهلوى بود عوض كنند, و آنها نام محمود را برگزيدند) وعده داد كه سلطنتى را به جمهورى تبديل كند ولى بعدا كه بر خر مراد سوار شد زير قولش زد.رضاخان همان كسى بود كه در انقلاب مشروطيت سركرده قزاقها بود و مجاهدان راه آزادى را به گلوله بست.
اينجانب هم فهميدم كه قضيه از چه قرار است, رضا قلدر مرا گرفت و انداخت به زندان,آنها هرچه زور زدند نتوانستند مرا خر كنند, از زندان كه بيرون آمدم به يارى دوتن از دوستانم روزنامه طوفان را به راه انداختم ,روزنامه طوفان را مانند بچه ام دوست مىداشتم. اما اين بچه هم به پدرش رفته بود و مثل خودم پشت سرهم توقيف شد. در ايران روزنامه هاى بسيارى منتشر مىشد و كسى با آنها كارى نداشت. سرشان را به زير انداخته بودند و مثل بچه آدم پول در مىآوردند. پا توكفش نوكران انگليس ها نمىكردند و چيزى نمىنوشتند كه آنها ناراحت شوند. من مطالب يكى از اين روزنامه ها را به شعر درآورده ام تا آشنا شويد:
دوش ابر آمد و باران به ملاير باريد قيمت گندم و جو چند قرانى كاهيد
در همان موقع شب دختر قاضى زاييد فتنه از مرحمت و عدل حكومت خاييد
اما روزنامه طوفان نمىتوانست اين چرنديات را بگويد, از همان بچگى عادت
رسم راه آزادى يا پيشه نبايد كرديا آنكه ز جانبازى انديشه نبايد كرد¨آزادى¨ از اشعار سروده شده فرخى يزدى در زندان رضاخانىروز 27 مهر مصادف است با كشتن فرخى يزدى شاعر آزاديخواه و مبارز توسط رضاشاه. در ميهن بلاديده ما آزاديخواهان هميشه به خشن ترين و سبعانه ترين اشكال مورد اذيت و آزار و زندان و شكنجه و كشتار قرار گرفته و مىگيرند. شعرا, نويسندگان , روزنامه نگاران و متفكران آزاديخواه چون بوذرجمهر,
صوراسرافيل, فرخى يزدى, محمد مسعود, عشقى, دكترفاطمى, كريمپور شيرازى, خسرو گلسرخى, سعيدى سيرجانى, پوينده, مختارى ... در زير ساطور جلادانى چون انوشيروان¨عادل¨, محمدعليشاه, رضاشاه , محمدرضاشاه , خمينى , خامنه اى و... جان خود را از دست دادند
فرخى يزدى كه بارها زندانى و حتى لبش با نخ و سوزن دوخته شد هرگز از آزاديخواهى و اعتراض به ستم رضاخانى دست نكشيد كه هيچ, جانش را هم فداى آن كرد.انور خامه اى كه از هم بندان فرخى بود در خاطرات خود مىنويسد: به دستور ياور نيرومند رئيس زندان, او را ازپنجره پائين كشيدند و كتك مفصلى زدند, بطورى كه از هوش رفت و سپس در سلول انفرادى انداختندش, آن شبى كه از آن اسم بردم از سلول بيرونش كشيدند و بدست پزشك احمدى جلاد سپردند, صداى ناله و ضجة او را مىشنيدم, وى با تمام قوا با آنان مىجنگيد تا از نفس افتاد. آنوقت پزشك احمدى دست بكار شد و با آمپول هوا وى را از يك زندگى آزاده نجات داد.نفرين بر استبداد
ملك الشعراى بهار اين شعر را در رثاى فرخى سرود:
از ملك ادب حكم گزاران همه رفتند شو بار سفر بند كه ياران همه رفتند
آن گرد شتابنده كه بر دامن صحراست گويد چه نشينى كه سواران همه رفتند
اندوه كه اندوه گساران همه رفتند افسوس كه افسانه سرايان همه رفتند
يك مرغ گرفتار در اين گلشن ويران تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار¨بهار¨ ازمژه در فرقت احباب كز پيش تو چون ابر بهاران همه رفتند
بهتر است مختصرى از زندگينامه فرخى يزدى را با قلم شيوا و شيرين خودش كه در زندان رضاخانى نوشته بخوانيم:
هنگامى كه من بدنيا آمدم ناصرالدينشاه بر ايران حكومت مىكرد, البته در اين كار دست تنها نبود, 85 زن و معشوقه با صدها مادرزن و پدرزن به اضافه مقدار زيادى پسر و دختر و نوه و نتيجه او را دور كرده بودند. اينان ايران را مثل گوشت قربانى بين خود تقسيم كرده بودند, هرگوشه اى از مملكت در دست يكى از شاهزاده ها و نوه ها بود كه خون مردم را توى شيشه مىكردند
مخلص پس از چندسال خاكبازى در كوچه ها مثل همه بچه ها به مدرسه رفتم, ببخشيد اشتباه كردم همه بچه ها كه نمىتوانستند به مدرسه بروند, از همان كودكى به كارى مشغول مىشدند تا تكه نانى به دست آورند
مدرسه اىكه من رفتم مال انگليس ها بود, سئوال و جواب ممنوع بود و معلم ها اصلا خوششان نمىآمد كه از آنها سئوال كنيم, مىترسيدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزى مىپرسيد شما اينجا در ميهن, چه كار مىكنيد؟ ترش مىكردند و تكليف شاعر هم معلوم بود, اخراج. به نظر آنها چنين شاگردى كه در كار آنها فضولى مىكرد حق درس خواندن نداشت و نمىتوانست متمدن شود.
من خيلى زود متوجه شدم كه كاسه اى زير نيم كاسه است و اينها نمىخواهند كسى را با سواد كنند, مدرسه و كلاس, معلم و كتاب همه سرپوشى بود تا مردم نفهمند آنان در اين مملكت به چه جنايتى مشغولند, من كه اين اوضاع را مىديدم رغبتى به مدرسه رفتن نداشتم. به ما مىگفتند دزدى نكنيم اما خودشان بود و نبود ميليونها گرسنه و پابرهنه را در سرتاسر دنيا بالا مىكشيدند . كشيش هاى انگليسى به ما اندرز ميدادند با همه مهربان باشيم اما خودشان انواع شكنجه و خشونت را به كار مىبردند, هركس را كه صدايش بلند مىشد بيرحمانه مىكشتند
انگليس ها, با همه اين وحشيگريها ما ايرانيها را داخل آدم نمىدانستند و رفتارشان با ما بسيار زننده بود, در هر فرصتى به رفتار و كردار آنها اعتراض مى كردم اشعارى مىساختم و چهره واقعى اين درندگان را براى مردم آشكار مىكردم و مردم را هشدار مىدادم بچه هاى خود را به دست آنان نسپارند, مرا از اين مدرسه بيرون كردند و چه كار خوبى هم كردند, زيرا درس هاى آنها به درد زندگى نمىخورد و فقط شستشوى مغزى بود
از 15 سالگى مرا ترك تحصيل دادند بناچار از مدرسه بيرون آمدم, درس زندگى را از كلاس اول شروع كردم و با زندگى واقعى آشنا شدم. ابتدا به كارگرى مشغول شدم, مدتى پارچه مىبافتم و چند سالى هم كارگر نانوايى بودم. ساعتى از روز را كه كارى نداشتم با مردم بودم, در كارهاى اجتماعى شركت مىكردم و كتاب و روزنامه مىخواندم, گاهى هم شعر مىساختم, بعضى از شاعران, انواع دروغ و چاخان سرهم مىكردند و براى شاه يا حاكم شهر مىخواندند , اما من حاضر نبودم خودم را به حاكم بفروشم براى او چاپلوسى كنم. با اين حال از شما چه پنهان من هم شعرى در وصف حاكم شهر ساختم, شعر را براى حاكم نخواندم بلكه براى مردم خواندم زيرا براى مردم ساخته بودم اما سرانجام به گوش حاكم رسيد. حاكم كه از بام تا شام دروغ مىگفت و دروغ مىشنيد, مرا پيش حاكم بردند او هم دستور داد لبهاى مرا با نخ و سوزن دوختند و به زندان انداختند.
در سال 1298 كه وثوق الدوله قرارداد ننگين تقسيم ايران را امضا كرد حقا كه روى همه وطن فروشان را سفيد كرد. در روزنامه ها به وثوق الدوله تاختم و شعرهاى زيادى براى او ساختم, وثوق الدوله هم كه از انتقاد خوشش نمىآمد, مرا گرفت و زندانى كرد.
يك سال بعد كودتا شد و انگليس ها نوكر تازه نفسى را به نام رضاخان قلدر بر سر كار آوردند, او مدتها بود كه براى انگليس ها خوش خدمتى كرده بود و به مردم هم روى نخواهد داد. اين جانور نه شرف داشت و نه حيثيت و آبرو و وجدان.در عوض هرچه بخواهيد اسم داشت. بعد هم كه شاه شد يك اسم ديگر انتخاب كرد پهلوى, آنهم از خانواده محمود گرفت(منظور خانواده احمد محمود نويسنده نامدار ايران است كه رضا شاه آنها را مجبور كرد نام خانوادگى خود را كه پهلوى بود عوض كنند, و آنها نام محمود را برگزيدند) وعده داد كه سلطنتى را به جمهورى تبديل كند ولى بعدا كه بر خر مراد سوار شد زير قولش زد.رضاخان همان كسى بود كه در انقلاب مشروطيت سركرده قزاقها بود و مجاهدان راه آزادى را به گلوله بست.
اينجانب هم فهميدم كه قضيه از چه قرار است, رضا قلدر مرا گرفت و انداخت به زندان,آنها هرچه زور زدند نتوانستند مرا خر كنند, از زندان كه بيرون آمدم به يارى دوتن از دوستانم روزنامه طوفان را به راه انداختم ,روزنامه طوفان را مانند بچه ام دوست مىداشتم. اما اين بچه هم به پدرش رفته بود و مثل خودم پشت سرهم توقيف شد. در ايران روزنامه هاى بسيارى منتشر مىشد و كسى با آنها كارى نداشت. سرشان را به زير انداخته بودند و مثل بچه آدم پول در مىآوردند. پا توكفش نوكران انگليس ها نمىكردند و چيزى نمىنوشتند كه آنها ناراحت شوند. من مطالب يكى از اين روزنامه ها را به شعر درآورده ام تا آشنا شويد:
دوش ابر آمد و باران به ملاير باريد قيمت گندم و جو چند قرانى كاهيد
در همان موقع شب دختر قاضى زاييد فتنه از مرحمت و عدل حكومت خاييد
اما روزنامه طوفان نمىتوانست اين چرنديات را بگويد, از همان بچگى عادت




ميرزاده عشقى به نقل از سايت روشنگري

به ياد عشقى كه در تيرماه 1303 با گلوله گزمه هاى رضاخانى ترور شد
ميرزاده عشقى
گلِ عاشقى بود و عشقيش نام به عشق وطن خاك شد, والسلامنمو كرد و بشكفت و خنديد و رفتچو گل, صبحى از زندگى ديد و رفتملك الشعراىبهار در رثاى عشقى
سيد محمد رضا فرزند حاج سيد ابوالقاسم كردستانى, ملقب به ميرزاده عشقى مدير هفته نامه سياسى ? قرن بيستم ? شاعر و روزنامه نويس پيشرو و بىباكى بود كه مانند? بسيارى ديگر از متفكران و روزنامه نگاران آزاديخواه همچون صور اسرافيل, فرخى يزدى, محمد مسعود, دكتر فاطمى, كريمپور شيرازى, خسروگلسرخى, سعيدى سيرجانى, پوينده , مختارى و...گرفتار پنجه مرگ آور مستبدانى چون محمدعليشاه,? رضا شاه , محمدرضاشاه و خمينى قرار گرفت. ميرزاده عشقى در تيرماه 1303 در سن 31سالگى توسط ماموران رضاشاه با گلوله ترور مىشود, و روسياهى براى رضاخان ابدى گشته و عشقى با زمزمه سروده هايش? توسط مردمان كوچه و بازار جاودانه مىشود
ميرزاده عشقى, شاعر و روزنامه نگارى بىباك و پرشور بود? با سروده هايى زيبا و مملو از روح وطنخواهى و آزاديخواهى. وى تحصيلاتش را در زادگاهش همدان و اصفهان و تهران انجام مىدهد. در خلال جنگ اول جهانى ضمن مسافرت به استانبول از راه بغداد و موصل از ويرانه هاى مدائن ديدن كرد, براثر اين مشاهدات روح شاعرانه وى به هيجان آمده و منظومه ?اپراى رستاخيز شهرياران ? را نوشت.? عشقى در سرآغاز آن مىنويسد: در حين مسافرت از بغداد، ويرانه هاى شهر بزرگ مداين را زيارت كردم، اين اپرا نشانه هاى اشكى است كه بر روى كاغذ به عزاى مخروبه هاى نياكان بدبخت ريخته ام.
مدتى در روزنامه ها و مجلات اشعار و مقالاتى كه جنبه وطنى و اجتماعى داشتند مىنوشت, بعدا روزنامه قرن بيستم را به چاپ رساند كه 17 شماره آن منتشر گرديد. هنگام به قدرت رسيدن رضاخان دوباره تصميم به انتشار روزنامه قرن بيستم نمود, اما اينبار توانست فقط يك شماره منتشر كند كه آن هم توقيف شد. يكى از رجال فاضل آزاديخواه قبل از شهيد شدن عشقى مى گفت: روز نشر روزنامه قرن بيستم به هيات وزرا رفتم, رئيس دولت را ديدم از هيات بيرون مىآمد, رضاخان رنگش مثل شاه توت سياه شده بود, با وزير فرهنگ وقت ملاقات داشتم او را هم پريشان ديدم, صندلى خود را نزد من آورد و گفت:? اگر اتفاق سوئى براى مدير اين روزنامه ?عشقى? امشب و فردا روى ندهد خيلى عجيب خواهد بود زيرا حضرت اشرف ازدست او خيلى اوقاتشان تلخ بود?? بدنبال انتشار اين شماره در دوازدهم تيرماه 1303 در خانه مسكونيش, جنب دروازه دولت, سه راه سپهسالار, كوچه قطب الدوله به دست دونفر نقابدار (مامورين رضاشاه) هدف گلوله قرار گرفت و كشته شد. عشقى فقط 31 سال عمر كرد
عشقى زندگى ساده اى داشت. با آنكه نيازمند بود هيچگاه قلم آتشين خود را نفروخت. قمر ملوك وزيرى خواننده پرآوازه مىگويد:? روزى براى ديدن او به منزلش رفتم, كف اتاق زيلويى پهن بود, دو صندلى لهستانى شكسته گوشه اتاق بود, از من اجازه خواست چند لحظه بيرون برود, به او اجازه دادم, وقت برگشتن, دو پاكت ميوه و شيرينى گرفته بود, بعد تحقيق كردم معلوم شد براى اين دو قلم, قوطى سيگار نقره اش را نزد بقال سركوچه گرو گذاشته است?
به هنگام گشايش دوره پنجم مجلس مقاله افشاگر ? اسكلت هاى جنبنده وكلاى پارلمان? را مىنويسد كه با اين كلمات كوبنده آغاز مىشد: ? اى اسكلت هاى جنبنده, اى استخوانهاى متحرك, اى هيكلهاى وصله وصله, دندان عاريه, عينك به چشم, عصا به دست گرفته, كرسى هاى پارلمانى تا عمر داريد در اجاره شما نيست, مدت كرسى نشينى طبقه شما مدتهاست گذشته, شما حالا وظايف ديگر داريد معطل نكنيد برخيزيد از اين ببعد ديگر نوبت جوانهاست ?
ملك الشعراىبهار درباره مرگ عشقى مىنويسد: ? اين جوان از صميمى ترين دوستان ما بود و در جرايد اقليت چيز مىنوشت تا اينكه روزنامه كاريكاتور قرن بيستم را انتشار داد و در روزنامه خود اشاره كرد كه ? بازيهاى اخير تهران به تحريك اجنبى است, دشمن در يك دست پول و در دست ديگر تفنگ دارد به قصد ربودن گوى از ميدان داخل بازى شده است? . روز 12 تيرماه قبل از ظهر جلسه علنى مجلس مفتوح بود خيلى كار داشتيم, هنوز گرفتار بعضى از اعتبارنامه ها بوديم. كسى به من خبر داد كه عشقى را تير زدند... بلافاصله از نظميه تلفن شد كه عشقى تو را مىخواهد ملاقات كند, به شتاب به اداره شهربانى رفتم داخل مريضخانه شدم مرا نزد تختخواب آن بيچاره هدايت كردند شخصى استنطاقش مىكرد... رنگش بكلى سفيد شده بود بدنش سرد و از سرما به خود مىپيچيد... مرا كه ديد آرام گرفت, راحت خوابيد, تبسم كرد چقدر پرمعنى بود با اين تبسم, نبضش را گرفتم كار خراب بود... جمعيت دوستان زياد آمده بودند و من در مجلس بايستى وظيفه اى انجام دهم, او را به رفقا مخصوصا آقاى رسا و اسكندرى سپردم و به مجلس رفتم. از مجلس آقاى اميراعلم را هم فرستادم به نظميه بعداز يك ساعت برگشتم ولى آن مرد آتشين قلبش از كار افتاده بود. روى ورقه كوچكى اين عبارت مختصر چاپ شده در شهر منتشر شد: عشقى مُرد, هركس بخواهد از جنازه اين سيد شهيد مشايعت كند فرذا صبح بيايد به مسجد سپهسالار
بچه هاى محل عشقى اطراف شاه آباد به رياست مرحوم نايب فتح الله, وابستگان و جوانمردان شاه آباد طوق و علم را بند كرد و جنازه روزنامه نويس و شاعر شوريده را بلند كردند در حالتى كه پيراهن خونين او روى تابوت بود برداشتند, زن و مرد تهران بر اين بيچاره مىگريستند, بازارها بسته شد, همه مردم راه افتادند, از شاه آباد به لاله زار, از آنجا به ميدان توپخانه به بازار چهارسو, مسجد جامع, سرقبر آقا, دروازه شاه عبدالعظيم و ابن بابويه مشايعت شد گفتند كه چنين وفادارى نسبت به هيچ پادشاهى نشده است ?
شهر تهران يكباره به سوگ نشست , در مسجد جامع اهالى چاله ميدان نمىگذاشتند جنازه را بردارند و مىگفتند تا قاتل عشقى را به ما ندهيد نمىگذاريم او را دفن كنيد. به هر زحمتى بود آنان را قانع كرديم و با دعوا و كشمكش جنازه را به شاه عبدالعظيم رسانديم...روزنامه سياست را هم توقيف كردند, جرايد بحال تعطيل درآمدند و مديران آنها در مجلس متحصن شدند. روز 15 تير خواستم در پايان جلسه به حكم سابقه در مجلس قضاياى شهر, قتل عشقى و تحصن مديران جرايد را شرح دهم و قضيه فرار قاتل را بگويم? اما اكثريت اچازه نداد
واقعا رفتار مچلس كه سرسپردگان رضاخان بودند مويد رفتار دولت بود و هردو باعث سلب آزادى و امنيت, ما حالا ديگر روزنامه نداريم, مديران چرايد? قانون ,? سياست , شهاب, آساى وسطى,? نسيم صبا و غيره در مچلس متحصن شدند, ولى يك كلمه از طرف رئيس مجلس و آقايان اكثريت از آنها سئوال نمىشود كه چه كار دارند و چرا اينجا آمده اند؟
برتارك شاخه تاج احمرشد و ريختبازيچه دست باد صرصر شد و ريختافسانه عمر بين كه دريك دم صبح! سربرزد و لاله گشت و پرپرشد و ريخترباعى از فضل الله تابش كه سپانلو آن را به عنوان چكيده زندگى عشقى در رساله ?ميرزاده عشقى? شاگرد انقلاب، آورده است

اسناد سي آي ا در مورد كودتا عليه دولت ملي دكتر مصدق

1)http://www.nytimes.com/library/world/mideast/041600iran-cia-chapter1.html

2)http://www.google.fr/search?q=http://www.nytimes.com/library/world/mideast/&hl=fr&filter=0

اسناد سي آي ا در مورد خاورميانه