۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

نفت نامهٌ موحّدی

نفت نامهٌ موحّدی

رامین کامران

تاریخ نگارش مارس 2009

چند سالی از انتشار کتاب «خواب آشفتهٌ نفت، دکتر مصدق و نهضت ملی ایران» نوشتهٌ محمدعلی موحد میگذرد. از زمانیکه کتاب را خواندم چند بار به این صرافت افتادم که نقدی در باره اش بنویسم و به نقاط ضعف آن که کلی و بنیادی است نه جزئی و در خور اغماض یا قابل تصحیح، بپردازم، بخصوص که معتقدم این قبیل کتاب ها به دلیل ظاهر شکیل، حجم قابل توجه و بخصوص برخورداری از مخلفات کار تحقیقی یعنی نامنامه و گاهنامه و انواع فهرست به علاوهٌ تبلیغات جهت داری که پشتوانهٌ آنها میشود، به راحتی اسباب گمراهی خوانندگان کم تجربه و طالب اطلاع را فراهم میاورد. آنچه مانع کار بود کثرت مشغله بود و لزوم پرداختن به مطالب مهمترو این خوشخیالی نابجا که اشکالات بدیهی و بارز چنین نوشته ای حتماً به چشم همه میاید. آنچه بالاخره وادار به نوشتنم کرد ارجاع های بیموردی بود که دیدم چند جا به این کتاب داده شده است و نیز استفاده هایی توأم با سؤنیتی که برخی اشخاص از آن میکنند. از همهٌ اینها هم گذشته دیدم مدتهاست که نقد کتاب ننوشته ام و جا دارد که بعضی نقدها را که نسیه مانده است تأدیه کنم.

یکی از مشکلاتی که در تاریخ نگاری و تحلیل تاریخی دوران مصدق وجود دارد این است که هنگام سنجش سیاستهای وی در درجهٌ اول به وجه نفتی آن و سیاست خارجی توجه میشود و بخش داخلی آن که اصلی بود و متوجه به تجدید حیات میراث مشروطیت در سایهٌ امری قرار میگیرد که در نهایت وسیله ای بود برای رسیدن به هدف داخلی نهضت ملی. اگر امتیاز نفت اسباب دخالت دائم دولت انگلستان در ایران و تأثیر گذاری بسیار نامطلوب بر سیاست داخلی این کشور نبود احتمال اینکه به صورت شعار مبارزاتی از جانب مصدق عرضه بشود و این همه وقت و نیرو ببرد بسیار کم بود چون در چنین صورتی اختلاف فقط بعد اقتصادی میداشت که به هر صورت حل آن میتوانست بدون ایجاد تنشهایی این چنین شدید صورت بپذیرد.

یکی از عواملی که اهم شمردن مسئلهٌ نفت را در نهضت ملی تشدید میکند ترکیب اسناد موجود است. مورخان از دسترسی به اسناد دولتی ایران در دوران نهضت ملی محروم هستند. بخش عمده ای از آنها که در حکم اسناد نخست وزیری بود و در خانهٌ مصدق جا داشت در روز بیست و هشت مرداد طی حمله به این محل نابود شد که این امر را فقط میتوان با نابودی صورتجلسه های مذاکرات کمیسیونهای مجلس اول که طی کودتای محمدعلیشاه از بین رفت،مقایسه نمود. از باقی آنچه که مانده اگر خصوصی است که مقدار کمی چاپ شده و بسیاری هنوز در گوشهٌ انباری وراث خاک میخورد، آنچه هم که دولتی است در چنگ حکومت فعلی است که دسترسی به هر سند دولتی را با دقت بسیار زیر نظر دارد و راه استفاده از این اسناد را جز برای خودی ها و احیاناً پژوهشگرانی که از هفت غربال گذرانده باشد باز نمیگذارد.

اسناد خارجی هم که مقداری منتشر شده و مقداری هنوز در بایگانی است و به هر حال همه متمرکز است بر مسئلهٌ نفت. روشن است که سیاست داخلی دولت ایران برای آمریکا و انگلستان نه آن اهمیتی را داشت که برای ایرانیان و نه اصلاً دیدگاه اصلی نگرش به جریان بود. برای طرفهای خارجی اصل داستان مسئلهٌ نفت بود که باید مطابق میلشان حل میشد و از آن گذشته خطر حزب توده و بلوک کمونیستی که تازه آنرا هم باید به حساب سیاست خارجی گذاشت.

این غالب شدن نادرست و نابجای وجه خارجی سیاست مصدق در پژوهشهای ایرانیان هم هویداست ولی در ایران عاملی دیگری هم به آن علاوه شده که به بهتر شناختن دوران مصدق کمکی نمیکند و آن صاحب عله شدن متخصصان نفتی وگاه «شرکت نفتی» ها به معنای عام، در ارزیابی حکومت مصدق است. طبعاً این امر را گاه میتوان با صلاحیت فنی آنها توضیح داد و توجیه کرد که اگر هم موجود باشد فقط متوجه است به کار نفت ولی وقتی با آماتور بودن تاریخ نویس توأم شد جداً مایهٌ دردسر میشود. حال برویم سر اصل مطلب.


روش نگارش کتاب
انضباط مفهومی
آنچه پژوهش تاریخی را از وقایع نگاری معمول متمایز میکند انتظام مفهومی و عقلانی کار است. وحدت موضوعات تاریخی از صرف همسایگی زمانی وقایع زاده نمیشود، با انتخاب مفاهیم درست، طرح نظریهٌ روشن و ریختن داده های تاریخی در ظرف آنهاست که شکل میگیرد.

کار پژوهش تاریخی از طرح سؤال شروع میشود. سؤالی که به شکل درست طرح بشود و نظرات و منابع گوناگون را به خدمت و نقد بگیرد تا برداشتی منتظم و معقول و قابل وارسی و ترجیحاً نوین به دیگران عرضه بدارد. یافتن و عرضهٌ اسناد جدید یکی از پایه های کار تاریخی است منتها آنچه که در نهایت به هر پدیده ای ارزش استناد میدهد صرف محتوای آن نیست، سؤالاتی است که مورخ خطاب به آن مطرح میسازد. معنای سند هم در متن گفتار تاریخی است که روشن میشود و گفتار بی شکل و نامنضبط بیش از آنکه از سند استفاده کند بندهٌ آن میگردد و گاه حتی معنای آنرا قلب میکند.

کتاب موحد اساساً از آن نوع تاریخ نویسی است که کالینگوود، متفکر نامدار انگلیسی، اصطلاح «چسب و قیچی» را به آن اطلاق کرده است و از کنار هم چیدن مطالبی که از منابع مختلف (درجهٌ اول یا درجهٌ دوم) نقل شده، فراهم گشته است. آنچه در این روش مورد انتقاد است نفس نقل مطالب نیست چون همهٌ مورخان این کار را میکنند. مشکل روش چسب و قیچی در این است که مدعی پژوهش تاریخی آرای دیگران را در کنار و در پی هم میاورد ولی قادر نیست تا از دیدگاه خودش وحدت مفهومی در بین آنها ایجاد نماید. این روش که در نهایت میتوان نزد تذکره نویسان سراغش کرد از بابت شناخت تاریخی در پایین ترین مرتبه قرار دارد، البته اطلاعاتی در اختیار ما قرار میدهد ولی حقیقت نقطهٌ شروع شناخت تاریخی است نه نقطهٌ ختم آن.

کاری که موحد کرده در درجهٌ اول نقل وقایع از منابع مختلف است، بسا اوقات با مکرر کردن حکایت و نقل مطلب واحد از چند منبع که گاه تازه بعد از اینکه آنها را با طول و تفصیل به نظر خواننده رساند، اعتبارشان را مخدوش میشمارد. بعضی اوقات روایت خود نگارنده هم که فایده اش چندان روشن نیست بر روایت های قبلی علاوه میشود. از این گذشته، وی در هنگام نقل مکرر گفته هایی که مربوط به یک واقعهٌ خاص است هر نظر و نکته ای هم که معمولاً از زمرهٌ جزئیات است و به ذهنش رسیده به باقی اضافه کرده و خلاصه اینکه مطالب مفصلی در پیش چشم خواننده گسترده که جای بیشترشان در پانویس است آنهم به اشاره نه به تفصیل.

یادداشت روزانه یا خاطرات

هدف موحد، چنانکه در مقدمهٌ کتاب ابراز داشته، گزارش جامع مذاکرات نفت است و منبع اصلی کارش اسناد وزارت خارجهٌ آمریکا. وی در بین اسنادی که در اختیار داشته است بیشترین اهمیت را برای یادداشتهای مهندس حسیبی قائل میشود که معتقد است «نامدارترین پهلوان نفت ایران در دوران مصدق» بود و چند تقویم کهنه را که حسیبی قلم انداز در کنار آنها چیزهایی یادداشت کرده بوده و به نویسنده قرض داده مأخذ اساسی قرار میدهد. طبعاً احترام حسیبی به جای خود، نه دلیل اطلاق این عبارت «نامدارترین پهلوان» به وی روشن است و نه اینکه اگر وی حتی نامدارترین پهلوان هم بود چرا باید یادداشتهای روزانه اش چنین ارج و مقامی دردرک و تفسیر وقایع پیدا کند. همینقدر بگویم اگر خود وی هم حیات داشت حرفهایش در حدی نبود که در تفسیر امور مأخذ مطلق باشد، چه رسد به یادداشتهایش

نویسنده در مقدمه نظراتی کلی در اهمیت و قیمت یادداشت روزانه ابراز کرده که ذکر آنها بیفایده نیست. وی اصولاً معتقد است که یادداشت روزانه بر خاطراتی که بعد از واقعه نگاشته شود برتری دارد چون حاوی مطالبی است که به طورخام و بدون بازاندیشی روی کاغذ آمده. البته در جایی که شرح وقایع مطرح باشد، هر چه تاریخ نگارش مطلب به تاریخ وقوع آن نزدیک تر باشد احتمال راه یافتن خطا در آن کمتر میرود. این امتیاز در جایی که ما صرفاً به دنبال وقایع نگاری باشیم بسیار مهم است ولی در تحلیل تاریخی الزاماً اینطور نیست. نکته در این است که چون دید موحد اساساً در حد وقایع نگاری است برای یادداشت روزانه برتری اساسی قائل میگردد.

خاطراتی که از قلم سیاستمداران میخوانیم این حسن را دارد که سنجیده و پخته است و فقط محض یادداشت روی کاغذ نیامده. نمیتوان خاطرات را اصولاً به این دلیل که ممکن است خواسته یا ناخواسته خطایی در آن راه پیدا کند واجد سندیتی کمتر از یادداشت روزانه دانست که به دلیل سیاق و سرعت نگارش خود نویسنده را به سوی ایجاز و تلخیص و داوری های شتابزده و یکجانبه سوق میدهد . سایه روشن و رنگهایی که در خاطرات هست در سیاه قلم سریع یادداشت که گاه میتواند به کاریکاتور هم نزدیک گردد، یافت نمیشود. آن پرسپکتیو تاریخی که در خاطرات میتوان دید در یادداشت روزانه نیست. هرکس مختصری به این دو نوع سند مراجعه کرده یا اصلاً در زمینهٌ یاداشت روزانه، بخصوص در هیجانات کار پر تب و تاب سیاسی، طبع آزمایی کرده باشد، محدودیتهای این ترتیب ضبط وقایع را تجربه کرده است.
غیر از ذهن وقایع نگار موحد دلیل دیگری که وی را به این مدح بی حساب یاداشت روزانه کشانده است بالا بردن اعتبار تنها سند بکری (تقویم های حسیبی) است که به آن دست یافته و در اختیار کس دیگری هم نیست. بخصوص که وی زحمتی برای چاپ یادداشتهایی که چنین ارزشمندشان میشمارد نکشیده است و راهی برای استفادهٌ دیگر مورخان از این سند باز نکرده. دلیل سومی هم برای این برتر شمردن مطلق یادداشت روزانه هست که مربوط است به برداشت کلی او از سرنوشت نهضت ملی که در آخر کتاب روشن میشود و به موقعش به آن خواهیم رسید.
نظم روایی

قاعدتاً کتاب تاریخ یا نظم زمانی دارد یا موضوعی. طبعاً بهترین حالت (که بسیار نادر است) این است که این دو نظم در هم تحلیل برود و پا به پای هم کتاب را بسازد ولی وقتی این یکی ممکن نبود اقلاً باید تکلیف خواننده را روشن کرد که قرار است حکایتی را از اول تا به آخر بخواند یا اینکه با چند سؤال اساسی و پاسخهایی که برای آنها عرضه شده طرف باشد.
طبعاً هر جا صحبت از وقایع نگاری باشد خواننده منتظر خواندن روایتی خطی و یکسره است نه فصل بندی موضوعی. در اینجا هم اینطور به نظر میاید که نویسنده از ابتدا سودای روایت خطی را در سر داشته است ولی بعد ناچار شده به دفعات این نظم زمانی را بر هم بزند و عقب و جلو برود. به هر صورت این روایت خطی که ردش بر کتاب مانده اساساً داستانی است نه تاریخی. البته به کارگیری تکنیک های روایی برگرفته از تراژدی، حماسه، رمان و... به هنگام روایت تاریخی امریست معمول و پیشینهٌ کهن هم دارد ولی باید به تفاوت اساسی روایت تاریخی با روایت داستانی توجه داشت.

در تاریخ سیر حرکت از وقایع گوناگونی است که در پی هم میاید و عاقبتشان از ابتدا معلوم نیست یا به عبارت دیگر عاقبتهای مختلفی میتواند از دل آنها زاده شود. در روایت ادبی کار به نوعی برعکس است، به این صورت که نویسنده میتواند از ابتدا همگی عواملی را که در روایت به کار میگیرد به خدمت غایت خوش یا ناخوش حکایت که خود برگزیده و معین کرده است بگیرد و چنین روشی حتماً عیب کارش محسوب نمیگردد. بسیاری از شاهکارهای عمدهٌ ادبی جهان از تراژدی های کهن گرفته تا رمانهای مدرن با چنین نگرشی نوشته شده است و ساختاری متوجه و متمرکز بر عاقبت دارد.

بزرگترین گرفتاری کتاب این است که موحد که کل داستان را به صورت شاهنامه ای با پایان ناخوش دیده و تا حد امکان همه چیز را برای رسیدن به نکتهٌ آخر که «شکست محتوم» است، بسیج نموده است و در درجهٌ اول از تحول نهضت ملی و موقعیت مصدق سیری نزولی ترسیم کرده که با واقعیت تاریخی نمیخواند و علاوه بر این تصویری بسیار ابتدایی از اجتناب ناپذیر بودن عاقبت کار را به ذهن خواننده متبادر کرده است که به کلی بی پایه است. از همهٌ اینها بدتر، مصدق را آگاه به این عاقبت و حتی موافق با آن فرض کرده است و به همین دلیل انگیزه های عجیب و غریبی به وی نسبت داده است که اصلاً معلوم نیست از کجا جسته.

نگرش اخلاقی
در کتاب موحد به همان ترتیب که نظم روایی جانشین نظم مفهومی شده تحلیل تاریخی هم جا به ارزیابی اخلاقی سپرده است.
. مؤلف بینش خود را در این باب در دیباچهٌ کتاب به خواننده عرضه کرده است

«تاریخی که مطلقاً نه ستایشی و تمجیدی در برابر شرف و پاکی و راستی و استقامت برانگیزد و نه احساس نفرتی را از غدر و دغل و خبث و شقاوت راه دهد [به کجا؟] و نه آیینهٌ عبرتی برای آیندگان باشد و نه خواب نوشین هیچ بی دردی را برآشوبد به نظر من چندان قدر و ارزش ندارد که انسان زندگی کوتاه خود را به آن مصروف دارد» (ص59)

موحد مدعی است که سخنانش را با صداقت طرح کرده و کوشیده تا با انصاف در بارهٌ افراد و وقایع دوران داوری کند. لزومی به شک در صداقت و انصاف وی نیست چون نقطهٌ ضعف اصلی کارش اینجا نیست، در این است که توان تحلیل تاریخی ندارد و تصور میکند کار مورخ داوری بد و خوب افراد است و صداقت و انصافش هم برای این کار کافی است. در صورتیکه کار مورخ این است که بگوید چه واقع شد و چرا بدین صورت واقع شد. قضاوت بد و خوب افراد، اگر لزومی بدان باشد، در این میان امری کاملاً جنبی است. درست است که برخی طالب این قبیل مطالب هستند و حتی مایلند از هر تاریخی «نتیجهٌ اخلاقی» هم بگیرند ولی این ترتیب تاریخ نگاری امروز اصلاً پذیرفته نیست، هزار و یک عامل سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و... در میان آمده است که به ما امکان درک گذشته و احتمالاً استفاده از آنرا برای شکل دادن به آینده مان میدهد.

به هر صورت صداقت و انصاف فرع درک درست از مسائل است. اگر این آخری نبود هیچکدام آن دو برای کار تکافو نخواهد کرد و مطلقاً نخواهد توانست جای قوهٌ سنجشگری مورخ را بگیرد. مقصود از این سنجشگری هم فقط محک زدن سند و سنجیدن صحت و سقم آن یا حد اکثر صداقت و صلاحیت نگارندهٌ آن نیست که البته لازم است، جا انداختن آن در دیدگاهی منظم و معقول است که مورخ برگزیده.

حکایت آن پیشنهادی که میبایست قبول میشد

موحد میگوید هدف اصلیش گزارش جامع مسئلهٌ نفت بوده ولی به دلیل نداشتن ابزار تحقیقی و ماندن در حد وقایع نگاری یا به قول خودش «گزارش»، حتی توان این کار را ندارد. برای روشن شدن مطلب به یک مورد مثال مهم بپردازیم که آخرین مذاکرات در بارهٌ نفت است.

از مضامین انتقادی آسان و ناسنجیده ای که طی سالیان دراز بارها مصدق را هدف گرفته یکی این است که وی میبایست فلان پیشنهاد را میپذیرفت و چون چنین نکرد کار به کودتا کشید و خلاصه اینکه اگر با «واقع بینی» عمل کرده بود مملکت گرفتار این بلیه نمیشد. مدتهای مدید پیشنهاد بانک جهانی این مقام را به خود اختصاص داده بود تا بالاخره جریان به یمن انتشار اسناد و انجام تحقیقات (بالاخص کتاب نفت و اصول و قدرت آقای مصطفی علم که در این زمینه مرجع است) کاملاً روشن شد که اصلاً این پیشنهاد فقط اسماً از طرف بانک عرضه شده بوده است وگرنه مثل باقی پیشنهادهایی که قبل و بعد از آن به ایران عرضه شد، صورت بزک کرده ای از همان پیشنهاد اولیهًٌ انگلستان بوده است و اصلاً طرح آن هم از طرف نِویل گَس (عضو شرکت نفت و همان کسی که قبل از آن طرف مذاکره با گلشائیان بود) تهیه شده بوده و گارنر نایب رئیس بانک که برای مذاکره به تهران آمد با دولت انگلستان هماهنگی کامل داشته است و هدفش برگرداندن وضعیت نفت ایران بوده به آنچه که قبل از ملی شدن بود، طبعاً با عرضهٌ مطلب به صورتی که ایرانیان ساده لوح بپذیرند که چون ساده لوح نبودند نپذیرفتند.

حال مدتی است که پیشنهاد مشترک ترومن و چرچیل جای پیشنهاد بانک جهانی را در انتقادات گرفته است و آنهم کماکان با این استدلال که نرمش لازم بود تا کودتا نشود! موحد هم بر همین عقیده است و آنرا به خوانندگانش عرضه نموده.

چارچوب اصلی مذاکرات

برای حلاجی مسئله باید اول درست چارچوب مطلب را روشن کرد و بعد تحولات موضع دو طرف را در آن سنجید، یعنی درست کاری که موحد نکرده، نکرده به این دلیل که اصلاً نتوانسته موضوع را برای خود هم روشن بکند، تا چه رسد برای دیگری.

امتیاز نفت ایران قرارداد معمولی نبود که دو طرف با رضای کامل و در شرایطی عادی با هم بسته باشند و به مواد آن هم کمابیش عمل کرده باشند تا اگر تخلفی صورت گرفت یا اختلافی روی داد با مذاکره یا حکمیت و حداکثر مراجعه به دادگاه حل شود. امتیازی بود که در شرایطی شبه مستعمراتی از ایران گرفته و تمدید شده بود، به مواد آن عمل نشده بود که هیچ، طرف امتیازگیر هر کاری که خواسته بود کرده بود بدون اینکه اصلاً خود را در برابر هیچ مرجعی جوابگو بداند و هر دخالتی هم در ایران کرده بود تا این وضع پایدار بماند و علاوه بر این خود را اگر نه صاحب کل مملکت، اقلاً صاحب نفت آن میدانست و هر تردیدی را هم در این امر توهینی به خود تلقی میکرد و در مقابل آن شدیدترین واکنش را نشان میداد.

مذاکراتی که بین ایران از یک طرف و انگلستان که طرف دیگر دعوا بود، جریان داشت و ایالات متحده نقش به ظاهر بی طرف و به مرور هرچه متمایل تر به انگلستان را در آن ایفا مینمود حول سه نکته چرخ میزد و برای حلاجی پیشنهادات فراوانی که رد و بدل شده و گاه ظاهر تکنیکی پیچیده ای هم گرفته باید این سه را مورد توجه قرار داد تا مطلب روشن شود.

اول پرداخت غرامت به شرکت، دوم ادارهٌ تأسیسات نفتی و میزان دخالت کارشناسان انگلیسی در این کار، سوم عرضهٌ نفت ایران در بازارهای جهانی. باید نوسان مواضع دو طرف را در این سه مورد به طور همزمان سنجید و تحولات آنها را در طول زمان بررسی کرد. سنجش جداگانهٌ موضع یکی فارغ از دیگری بی معناست همانطور که توجه صرف به یکی از این سه بعد مذاکرات. این را هم باید در نظر داشت که منطق اصلی تحول مواضع دو طرف سیاسی بود برای اینکه دعوا با وجود اینکه دائم در آن صحبت از بشکه و نفتکش میشد و درآمد و درصد و... در درجهٌ اول سیاسی بود.

کلاً میتوان گفت که در این سه باب مواضع دو طرف درست نقطهٌ مقابل هم بود.

تا آنجا که به غرامت مربوط میشد ایران به هیچوجه از پرداخت آن ابا نداشت و در قانون ملی شدن نفت نیز درج گشته بود که ایران میباید بیست و پنج درصد از درآمد (غیرخالص) حاصل از فروش نفت را برای تأدیهٌ غرامت کنار بگذارد. البته روشن بود که طرف ایرانی بخواهد غرامت هر چه کمتری بپردازد و انگلستان بکوشد تا هر چه بیشتر غرامت بگیرد. ولی نکتهٌ اصلی «غرامت عدم النفع» بود از بابت سودی که شرکت میتوانست تا پایان مدت امتیاز (1993) از آن بهره ببرد و انگلستان به اصرار تمام میطلبید.

توضیح کوتاهی در بارهٌ این غرامت عدم النفع بدهیم. اگر قرار میشد ایران تمامی سودی را که کمپانی میتوانست تا پایان مدت امتیاز کسب نماید، بر عهده بگیرد و بپردازد اصلاً «ملی کردن نفت» بی معنا میشد و این صورت را پیدا میکرد که ایران نفت را در اختیار خود گرفته ولی به قیمت پرداخت بهای تأسیسات به علاوهٌ سود چهل سال آیندهٌ شرکت. یعنی همهٌ زحمات (از سرمایه گذاری و اداره و بازاریابی و غیره) را از دوش شرکت برداشته و در نقش مباشر بی جیره و مواجب هر پولی را که خود شرکت میتوانسته دربیاورد دودستی تقدیم آن کرده است. دلیل اینکه ایران حاضر نبود غرامت عدم النفع بدهد همین امر ساده و روشن بود و هیچ ملی کردنی نه در ایران و نه در هیچ کجای دنیا نمیتواند به این صورت انجام بپذیرد چون از اساس مسخره و بی معنا خواهد شد. ملی کردن، حتی اگر با پرداخت غرامت همراه باشد، با خریدن فرق دارد.

مصدق اساساً و اصولاً با پرداخت غرامت عدم النفع مخالف بود چون میدانست و بارها هم گفته بود که شرکت نفت هزار و یک سؤاستفاده از موقعیت خود کرده است. ولی در نهایت حاضر شد محض حل اختلاف نرمش به خرج بدهد و چنین چیزی را در غرامت کلی منظور دارد و پولی به انگلستان بپردازد و دعوا را ختم کند (البته نه به اندازهٌ آن چهل سال سود). ولی انگلستان (که اصولاً تمایلی به حل مسئله نداشت و از ابتدای کار به این خیال بود که کار را با جانشین مصدق حل کند) حتی در آخرین پیشنهادی هم که به ایران عرضه شد (یعنی همین پیشنهاد ترومن و چرچیل) بر حفظ عبارتی که مودی مسئلهٌ غرامت عدم النفع بود اصرار ورزید، با این وجود (و احتمالاً به این دلیل) که میدانست مصدق به هیچوجه به آن تن نخواهد داد. از این گذشته حتی حاضر نشد رقمی برای این غرامت تعیین نماید و معلوم کند که اصلاً خود را چه اندازه از ایران طلبکار میشمرد تا مصدق بتواند بر اساس آن تصمیمی بگیرد یا تأیید مجلس را برای آن جلب نماید. البته اگر هدف نتیجه نگرفتن از مذاکرات بود (که ظاهراً بود) میبایست این کار را منطقی شمرد.
این را نیز باید در نظر داشت که در صورت طرح دعوا در دادگاه یا در صورت مراجعه به حکمیت بحث غرامت در همین محدوده باقی نمیماند. دفاتر شرکت که بر خلاف امتیاز نامه هیچگاه در معرض بازبینی طرف ایرانی قرار نگرفته بود میبایست برای تعیین هر گونه غرامت (عدم النفع یا غیر آن) حسابرسی میشد و به این ترتیب فرصت ادعای غبن برای طرف ایرانی هم فراهم میگشت. از جمله در بارهٌ سهم ایران از شرکتهای تابعهٌ شرکت نفت ایران و انگلیس که بر خلاف امتیاز نامه هیچگاه سهمی از سود آنها به ایران پرداخته نشده بود (با وجود اینکه مخارج سرمایه گذاری برای تأسیس آنها قبل از تقسیم سود و پرداخت سهم ایران از درآمد شرکت برداشته شده بود) و نیز فروش نفت ارزان به دریاداری انگلستان و.... از این گذشته مستهلک شدن (باز قبل از احتساب سود) بخش عمدهٌ بهای پالایشگاه آبادان که دارایی اصلی شرکت بود، غرامت خواستن در بارهٌ آنرا عملاً غیرممکن میکرد (نکتهٌ اخیر را استوکس در همین آخرین پردهٌ ماجرا به دولت متبوع خویش یادآوری کرده بود و مسئلهٌ شرکتهای تابعه و هشدار استوکس هر دو در کتاب مصطفی علم آمده است). به طور خلاصه میتوان گفت که بررسی دفاتر شرکت امکان غرامت گیری طرف انگلیسی را به شدت کاهش میداد و امکان داشت که بر عکس راه غرامت خواهی را برای ایران بگشاید که از دید انگلستان حتماً نامطلوب بود. به احتمال بسیار قوی مهمترین دلیل احتراز این کشور از هر نوع توافق همین نادرستی هایی بود که طی سالها انجام یافته بود و ادعای غرامت را در صورت حسابرسی غیرممکن میکرد. اگر کارها بر روال و قاعدهٌ منطقی پیش رفته بود دلیلی برای احتراز از توافق معقول و گشودن دفاتر شرکت نبود.
دوم مسئلهٌ ادارهٌ تأسیسات بود که ابتدا تصور و تبلیغ میشد که از عهدهٌ ایرانیان ساخته نیست ولی در عمل معلوم شد که هست. مهندسان ایرانی از عهدهٌ به راه انداختن پالایشگاه (با ظرفیت هشتاد درصد) برآمدند و کارخانهٌ روغن موتور را هم تکمیل کردند و بازار داخلی ایران که به هر صورت بسیار محتاج سوخت بود، هیچگاه با کمبود فرآورده های نفتی مواجه نگشت. البته این به معنای بی نیازی ایران از کارشناسان خارجی نبود، چه در زمینهٌ استخراج و چه پالایش. دولت ایران نیز بر این امر آگاه بود و مطلقاً مخالفتی با آن نداشت. اول از همه به همان کارشناسان انگلیسی پیشنهاد داد تا به استخدام ایران در بیایند و در محل به کار خود ادامه بدهند ولی شرکت نفت با این کار جداً مخالف بود و جلوی آنرا گرفت. بعد هم هر گاه ایران خواست کارشناس خارجی استخدام کند با کارشکنی و بایکوت انگلستان و پشتیبانی کامل آمریکا از متحد خویش مواجه شد. نکته در این بود که متخصصان لازم باید از کدام کشور استخدام شوند. انگلستان مایل بود که کار صرفاً در دست اتباع خودش و در اصل همان شرکت نفت باقی بماند. ایران با هر گونه بازگشت متخصصان انگلیسی که بتواند به تجدید حیات شرکت تعبیر شود مخالف بود و روشن بود که مایل است از کشور ثالثی کارشناس استخدام نماید. در این زمینه هم مصدق نرمش داشت و با حضور متخصصان انگلیسی در بین آنهایی که قرار بود شرکت را از نظر فنی اداره نمایند، مخالفتی نداشت. از نظر وی آنچه مهم بود بازنگشتن به وضع قبل از ملی شدن بود.

سوم مسئلهٌ عرضهٌ نفت ایران در بازارهای جهانی بود که چون در آن زمان فقط اعضای کارتل بین المللی نفت صاحب ناوگان بزرگ نفتکش و شبکهٌٌ پخش بودند کار میبایست با همکاری آنها انجام میشد و آنها هم به کمتر از پنجاه درصد سود رضایت نمیدادند تا تسلطشان بر بازار سست نشود و دیگر کشورهای تولیدکننده به صرافت بالا بردن سهم خود از سود نیافتند. ایران البته میخواست در عرضهٌ نفت خود آزادی عمل کامل داشته باشد و آنرا به هر کس که میخواهد بفروشد و طبعاً سود بیشتری از این کار ببرد. در مقابل، انگلستان میخواست عرضهٌ نفت ایران به طور کامل در دست شرکت نفت ایران و انگلیس باقی بماند و سود هم از همان پنجاه درصد بالاتر نرود. در اینجا مذاکره بر سر این بود که ایران چه مقدار از نفت خود را (با قرارداد طویل المدت) در اختیار اعضای کارتل بگذارد و اینکه شرکت نفت در این کار سهیم باشد یا نه و اگر بود با چه سهمی. حضور شرکتهای آمریکایی در این مرحله بود که معنا پیدا میکرد. مصدق در این مورد هم انعطاف نشان داد و مخالفتی با حضور شرکت نفت ایران و انگلیس در بین طرفهای قرارداد طویل المدت نداشت، البته با دادن اختیار انحصار کار به این شرکت مخالف بود ولی طبعاً انگلستان خواستار چنین انحصاری بود که آن هم در حکم تجدید وضعیت قبل از ملی شدن بود.

در جمع هر جا مصدق در یک زمینه نرمشی نشان میداد عوضش را در دو زمینهٌ دیگر میخواست و روشن بود که نه میخواست و نه میتوانست به قیمت پذیرش همهٌ خواسته های انگلستان با آن کشور مصالحه کند. پذیرفتن کامل این خواسته های مسئله را به قبل از ملی شدن برنمیگرداند بلکه از آن هم عقب ترش میبرد. چون اگر قرار بود که ایران هم غرامت عدم النفع بدهد هم کار را صرفاً به دست مهندسان شرکت نفت ایران و انگلیس بسپارد و اختیار فروش نفتش را هم بدهد به شرکت و بعد هم فقط به پنجاه درصد سود قانع گردد، به تناسب وضعیت قبل از ملی شدن فقط سودش قدری بالا میرفت ولی در عوض چند صد میلیون دلار هم باید تقدیم میکرد!

تنها راه مصالحه این بود که هر دو طرف از مقداری از امتیازهایی که طلب میکردند صرف نظر کنند. مصدق به دلایل روشنی که حتماً مهر به انگلستان جزو آنها نبود، مایل بود هر چه زودتر کار را فیصله بدهد تا بتواند تمامی نیروی خود را صرف سر و سامان دادن به وضعیت داخلی ایران بنماید. یعنی به کار تثبیت رژیم لیبرال که هدف اصلیش بود برسد و به اصلاحات اجتماعی. ولی حریف هیچگاه حاضر به چنین معامله ای نشد و همیشه استخوانی لای زخم نگه داشت تا بالاخره بتواند مصدق را ساقط کند و عاقبت موفق هم شد. البته این مانع نشد که تبلیغات انگلستان که هنوز هم بعد از سالها از طرف برخی تکرار میگردد، در عین بی حساب بودن توقعات این کشور که البته با حالت ظاهرالصلاح عرضه میشد، همهٌ تقصیر حاصل نشدن توافق را به گردن ایران بیاندازد. به هر حال دلیل اصلی آمادگی مصدق برای مصالحه و سرباز زدن انگلستان از این کار را باید در درجهٌ اول در عامل زمان جست و برای ارزیابی استراتژی دو طرف و بخصوص تحول موضع آنها باید این عامل را نیز وارد معادله کرد.

عامل زمان

اگر بخواهیم مطلب را خیلی ساده خلاصه کنیم این خواهد بود که مصدق وقت کم داشت و انگلستان زیاد و همین مسئله بود که مصدق را وادار به نرمش میکرد و در مقابل به انگلستان فرصت میداد تا رضایت به حل اختلاف ندهد.

این عدم تعادل اساسی دردرجهٌ اول مربوط بود به موقعیت سیاسی دو طرف دعوا و سپس وضعیت اقتصادی آنها. مصدق از ابتدا در کشور خود موقعیت متزلزلی داشت. نه از بابت پشتیبانی افکار عمومی که هیچگاه سستی نگرفت، بلکه از بابت نهادهای سیاسی. مجلس ایران به دلیل اشکالات قانون انتخابات (که قبلاً هم در مقالات مختلف بارها به آن اشاره کرده ام) در اختیار تیول داران سیاسی بود که برخی لااقل در ظاهر با مصدق همراهی مینمودند ولی به دلیل ضعف بنیادی قوهٌ مجریه، در موقعیتی بودند که هم میتوانستند به راحتی در مجلس برای وی ایجاد مزاحمت کنند و هم در صورت مساعد شدن شرایط، با یک رأی عدم اعتماد سرنگونش سازند. شاه هم که ثابت ترین وزنه در میدان سیاست بود در ته دل با دولت همراهی نداشت و از هر فرصتی برای دخالت در کارش و حتی توطئه علیه آن استفاده میکرد. در مقابل طرح اصلی سیاسی مصدق که از یک طرف خیال تصحیح قانون انتخابات را داشت و از طرف دیگر محدود کردن اختیارات سلطنت و کوتاه کردن دست شاه از حکومت را، کمکی به اصلاح این وضعیت نمیکرد. حزب توده هم که جای خود را داشت و تکلیف مذهبیان هم که تمامی فعالان سیاسی شان به مرور در برابر مصدق موضع گرفتند، روشن بود.

در مقابل، دولتهای اتلی و چرچیل هیچکدام از بابت موقعیت سیاسی خویش در پارلمان و در کشور مشکلی که حتی با فاصلهٌ زیاد با وضع مصدق قابل مقایسه باشد، نداشتند. طبیعی است که پادشاه انگلستان در خفا با دولت ایران همکاری و تبادل نظر نمیکرد و اسقف اعظم کانتربوری هم در مخالفت با دولت نطق و خطابه نمیکرد و تظاهرات راه نمیانداخت. رجال و مطبوعات انگلیس هم از ایران جیره و مواجب نمیگرفتند تا در عوض کار دولت خودشان را در مبارزهٌ نفتی مشکل کنند. امرای شاغل و بازنشستهٌ ارتش بریتانیا هم برای ساقط کردن دولت خودشان با سفارت ایران دسیسه نمی چیدند. اینها تازه جداست از موقعیت انگلستان در صحنهٌ سیاست جهانی که اصلاً با ایران قابل قیاس نبود.
از بابت اقتصادی هم وضع دو طرف قابل مقایسه نبود. ایران دائم گرفتار کمبود درآمد بود و محاصرهٌ نفتی هم برایش بسیار گران تمام میشد. بخصوص که مخارج نگهداری تأسیسات نفتی بسیار بالا بود و همین هم بود که مصدق را با تمام اکراهی که از این کار داشت، واداشت تا بر حجم پول در گردش بیافزاید. در صورتی که انگلستان در عین ورشکستگی بعد از جنگ جهانی دوم و با وجود اینکه درآمد شرکت نفت برایش بسیار مهم بود، امکان داشت که هم احتیاجات نفتی خود را با کمک اعضای کارتل نفتی برآورده نماید و هم از بابت مالی دوام بیاورد.

در این موقعیت مصدق میباید میکوشید تا هر چه زودتر دعوا را فیصله بدهد، بخصوص که میدانست در صورت سقوط دولت وی به احتمال بسیار قوی کسی روی کار خواهد آمد که حاصل تمامی مبارزات ملت ایران را به باد خواهد داد و هر چه که کار بیشتر طول بکشد احتمال این امر بیشتر خواهد شد. اگر میبینیم که دائم وقتش را صرف مذاکره برای حل مسئلهٌ نفت کرد و هر راهی را برای بیرون رفتن از این بن بست آزمود به این دلیل است، نه برای اینکه از کلنجار رفتن با حریفانی که دائم به امید سرآوردن عمر خود او یا دولتش وقت کشی میکردند و هر بار همان حرفهایشان را به صورتی جدید تحویل وی میدادند، لذت میبرد. در مقابل انگلستان میتوانست از عامل زمان به نفع خود بهره بگیرد و با به تعویق انداختن مذاکرات یا با طفره رفتن از هر موافقت مصدق را در موقعیت سخت تری قرار بدهد تا چنانکه بارها هم در اسناد آن کشور تکرار شده «کار را با جانشین وی حل کند.»

با وجود تمامی این مشکلات و ضعفها مصدق آماده بود که مبارزهٌ دراز مدت را بپذیرد تا حقی از ایران ضایع نشود. طبعاً شرط اصلی مقاومت موفقیت آمیز وی تحکیم نظام سیاسی دمکراتیک در ایران بود و نیز تحکیم موقعیت خودش به عنوان رئیس دولت. این دو به مرور در حال رفع بود و رسمیت بخشیدن به تفسیر لیبرال قانون اساسی و اصلاح قانون انتخابات (که با استفاده از قانون اختیارات انجام گردید) مهمترین گامها در این راه بود. از نظر اقتصادی هم قرضهٌ ملی و بخصوص طرح اقتصاد بدون نفت را باید در نظر داشت که تجربهٌ موفقی بود (پژوهش انور خامه ای) در این باب بسیار روشنگر است.

ولی از این گذشته مصدق از دو عامل برای بهبود بخشیدن وضعیت خود از بابت عامل زمان استفاده میکرد. یکی گوشزد کردن خطر حزب توده بود و جلب توجه حریفان به این امر که اگر اصلاحات وی عاقبت خوش پیدا نکند کار به دست کمونیستها خواهد افتاد و صورت انقلابی خواهد گرفت و ایران را به پشت پردهٌ آهن سوق خواهد داد.

تهدید حزب توده شمشیر دولبه بود. چون از یک طرف حریفان را به نرمش وامیداشت و از طرف دیگر به تکاپو. اولی برای جلوگیری از تضعیف بیش از حد دولت مصدق و دومی برای روی کار آوردن دولتی سرکوبگر که کمونیستها را از صحنه حذف نماید. مصدق خود معتقد بود که خطر حزب توده جدی نیست (و حق هم داشت). ارزیابی انگلستان هم از این خطر هر چه بود بر این اصرار میکرد که بر جا ماندن مصدق است که امکان قدرتگیری کمونیستها را زیاد میکند نه برانداختنش. میماند آمریکا که به هر صورت از این خطر میهراسید و در عین حال برای تحکیم موقعیت خود به عنوان رهبر جهان آزاد در باب آن اغراق هم میکرد. بخصوص که از دوران آیزنهاور (با دکترین مشهورش) صحبت از خطر کمونیسم بهترین وسیله برای دخالت در کشورهای جهان سوم و به دست گرفتن اختیار آنها شد. ایران هم که در نهایت اولین محل عرضه و به کارگیری موفق این بهانه شد.

راه دوم شکستن محاصره بود با عرضهٌ نفت ارزان. وی در این مورد دوم موفقیتهای مهمی به دست آورد که متأسفانه همیشه به قدر کافی به آنها توجه نمیشود. پیروزی ایران در دادگاه لاهه امتیاز حقوقی بسیار بزرگی بود که امکان توقیف محموله های نفتی ایران را از حریف سلب کرد و با دو پیروزی در دادگاه های ونیز و توکیو تکمیل گردید. انگلستان که کوشیده بود تا نفتی را که ایران به خریداران مستقل خارجی فروخته بود در ایتالیا و ژاپن توقیف نماید در هر دو مورد شکست خورد (شرح داستان به تفصیل در خاطرات دکتر جلال عبده آمده است). شکسته شدن محاصرهٌ نفتی همزمان با افزایش تعداد کشتی های نفتکش خارج از اختیار کارتل نفت به هر صورت بازار جهان را ظرف چند سال کاملاً به روی فروش مستقل نفت ایران باز میکرد، چه مسئلهٌ غرامت حل شده باشد و چه نه.

خلاصه اینکه امتیاز زمانی انگلستان اعتبار ثابت نداشت و در متوسط مدت میتوانست کاملاً بی اثر شود. البته هم انگلستان و هم آمریکا به این امر آگاه بودند و برای همین هم در نهایت به فکر ساقط کردن مصدق بودند نه در انتظار ساقط شدنش. ولی با وجود روشنی افق، ایران از نظر ساختاری و استراتژیک در موقعیتی نبود که بخواهد از توافق معقول طفره برود ولی انگلستان برای متوسط مدت چنین امکانی داشت و همین هم به او اجازه میداد که از ختم دعوا احتراز کند. در ایران بار اصلی مذاکرات روی دوش شخص مصدق بود و او هر چند از مشاورت برخی از همکاران خویش بهره میبرد، در نهایت تصمیم های اصلی را خود میگرفت و این تصمیم ها «سیاسی» بود نه «فنی» و به همین دلیل کار خود وی بود که میبایست توضیحات فنی را میشنید و اطلاعات فنی را کسب میکرد و بعد، مثل هر دولتمرد شایستهٌ این نام، تصمیمی میگرفت که ماهیت فنی نداشت یعنی با استدلال های فنی، حال این استدلال ها از سوی هر کس هم عرضه شده باشد و در هر سطحی هم باشد، به طور کامل قابل توجیه نبود و قرار هم نبود که باشد. رد و بدل شدن پیشنهادهای مختلف در طول دعوای نفت بیانگر کوشش اوست برای یافتن راه حلی که آخر هم پیدا نشد چون با در نظر گرفتن موضع انگلستان که میخواست به هر قیمت شده وضع را به قبل برگرداند قضیه با مذاکره قابل حل نبود و بالاخره باید یکی میبرد و یکی میباخت که متأسفانه قرعهٌ باخت به نام ما افتاد.
برداشت مورخ ما

موحد سه فصل چهاردهم و پانزدهم و شانزدهم (یعنی 118 صفحه) از جلد دوم کتابش را کلاً به بررسی داستان مذاکره بر سر پیشنهاد ترومن و چرچیل اختصاص داده و مانند باقی فصول جزئیات فراوانی را ذکر کرده و در نهایت بدون اینکه خطوط اساسی و منطق کار را ترسیم نماید و در عین ذکر دلیل مخالفت مصدق، یعنی این امر که انگلستان (علیرغم اصرار بسیار آمریکا که این مسئله را از بابت مالی به ضرر بریتانیا نمیدانست) به پذیرفتن اصلاح مورد نظر مصدق و حذف عبارت «غرامت بابت از دست دادن کسب و کار» (به عبارت دیگر همان عدم النفع) تن نداد، نتیجه گرفته که این پیشنهاد میبایست قبول میشد تا «کشور را از بلیاتی که پیامد رد آن بود مصون نگاه دارد!»

دلیل که وی برای توجیه این موضع عرضه نموده کدام است؟ آیا از متن گفتگوها و طرح ها و پیشنهادهایی که با طول و تفصیل ذکر کرده استخراج شده است؟ خیر! در درجهٌ اول از این تصور بیرون آمده که «با آن حال و هوا که آچسن خود غرامتی کمتر از پانصد میلیون دلار را عادلانه میدانست گمان میرود دیوان لاهه حکمی که میداد در هر صورت کمتر از رقم غرامتی بود که بالاخره ایران را ناگزیر به تحمل آن کردند» (ص 672)! البته مورخ کاملاً مجاز است که «گمان» ببرد ولی نه به سبک داستان نویسان. در جایی که دعوای حقوقی در کار است، آنهم با دولتی که با وجود شکست قاطع حقوقی در دادگاه لاهه از موضع خویش در قضیهٌ نفت عدول نکرده است و از هر وسیله ای از جمله ضبط کشتی نفتکش و طرح دعوای بی پایه در کشورهای مختلف برای کوبیدن ایران و ساقط کردن مصدق استفاده کرده است، به چه عنوان میتوان از ضمانت کتبی صرف نظر کرد و تکیه به گمان نمود؟ موحد تصور میکند که گمانش در دادگاه میتوانست مورد استناد قرار بگیرد؟

دلیل نهایی نویسندهٌ کتاب این است که مصدق نمیبایست پیشنهاد را رد میکرد تا گرفتار کودتا نشود و ما هم گرفتار عواقب آن نشویم! مصدق از کجا میدانست که قرار است کودتایی واقع شود و اگر هم میدانست که دلیل نداشت هر چه را که حریف میخواهد دو دستی تقدیمش کند. از این گذشته چه کسی میدانست که کودتای فرضی موفق خواهد بود؟ اگر چنین امری را ملاک بگیریم که هیچ دلیل ندارد در حد پیشنهاد مشترک توقف کنیم، میتوانیم به راحتی مدعی بشویم که اصلاً کار ملی کردن نفت از ابتدا نادرست بوده و بهتر همان میبود که میگذاشتیم انگلیسیها نفتمان را ببرند و متعرضشان نشویم.

مصدق در هیچکدام پیشنهادهایی که به وی تسلیم شد، از جمله آخرین پیشنهادی که ترومن و چرچیل به وی کردند منافع ملی ایران را ملحوظ ندید، اگر دیده بود لابد میپذیرفت. رفتار وی را باید بر این اساس سنجید نه بر اساس عاقبتی که اولاً به هیچوجه حتمی و جبری نبوده و بعد هم احدی به ضرس قاطع از آن خبر نداشته است. درک منطق اعمال بازیگران صحنهٌ تاریخ و احیاناً سنجش درست و غلط کارهای آنها بر اساس اطلاعاتی که در اختیار دارند و اهدافی که برای خود تعیین کرده اند صورت میپذیرد نه با ارجاع به اطلاعاتی که نه فقط از دسترس آنها بلکه از دسترس هر بنی بشری دور بوده است.
ارزیابی آخر کتاب

آن قسمت از کتاب که به بهترین شکل عدم صلاحیت نویسنده را در تاریخ نویسی روشن میکند مهمترین و کلی ترین بخش آن است یعنی بخش آخر کتاب که قرار است ارزیابی حکومت مصدق باشد. فکر اصلی که به این بخش (و در حقیقت باید گفت به کل کتاب) شکل داده بسیار ساده و روشن است: مصدق از هنگام بازگشت از آمریکا و قبل از سی تیر به این نکته پی برده بود که راهی برای توافق با انگلستان ندارد و در مبارزه شکست خورده! از آنجا که شکست نهایی را اجتناب ناپذیر میدانست (صرفاً به دلیل احتراز انگلستان از توافق با او!) در صدد کناره جویی آبرومندانه بود که اول سعی کرد این کار را با استعفا انجام بدهد و در نهایت وقتی دید این هم نشد (یعنی قیام مردم مزاحم شد) کوشید کاری کند که با کودتا کنارش بگذارند که وجهه اش محفوظ بماند!

این سخن سخیف قابل قبول نیست، به این دلایل که فرضهای اولیهٌ آن سست است، اسناد و شواهد نقل شده مؤید این فرضها نیست، برخی امور که مهم و بارز است و در جهت خلاف این فرضها حرکت میکند به کلی نادیده گرفته شده است و در نهایت حرفهایی که خود مصدق زده و کارهایی که در آن زمان انجام داده است و نافی نظر نویسنده است یکسره و بدون استدلال معقول کنار گذاشته شده است یا از آنها تعابیری عرضه شده که از فرط نامعقول بودن حیرت آور است. آنچه را هم که مصدق بعدها در «خاطرات و تألمات» نوشته به این حساب که خاطرات است و بعد از واقعه نگاشته شده به اتکای همان استدلال سست و کودکانه ای که در ابتدای کتاب آمده و عبارت است از بی اعتبار شمردن خاطرات در برابر یادداشت روزانه، از اعتبار ساقط محسوب شده است. در اینجاست که روشن میشود دلیل اصلی شمشیر کشیدن برای خاطرات نویسان در مقدمهٌ کتاب چه بوده است، برای اینکه نویسنده بتواند نه فقط به رغم شواهد متعدد تاریخی بلکه حتی به رغم نوشته های بازیگر اصلی آن حکایت حرف خود را پیش ببرد و آسمان و ریسمان را به ببافد.

حال بپردازیم به دو مثالی که قرار است به ما نشان بدهد مصدق مترصد بود از میدان بیرون بجهد.
سی تیر

موحد مدعیست که مصدق چهل روز قبل از سی تیر صحبت از استعفا کرده بود. اینجا خواننده تصور میکند که نویسنده مدرک محکمی برای اثبات این حرف دارد ولی در نهایت سندی که وی برای اثبات خیال استعفا از سوی مصدق عرضه نموده چند کلام درد دلی است که وی برای حسیبی کرده و از یادداشتهای شخص اخیر اخذ شده است. سه جمله از یاداشتهای حسیبی: «دکتر اظهار یأس کرد که نمیتوان با این وضع کار کرد»، «مردم از دولتی که زیاد سر کار بماند حمایت نمیکنند»، «نمیتوان با این مجلس کار کرد». این سه جمله حاکی از دلتنگی هست ولی کجای آنها دلالت به خیال استعفا میکند؟ آن هم به این قاطعیت! این خود نمونه ای از توانایی موحد است در درک و سنجش اسناد. کیست که بتواند بار مبارزه ای را که او به دوش میکشید تحمل کند و حتی با نزدیکانش هم گاه صحبت از خستگی و دلزدگی نکند؟ وقتی کسی که از دو خط یاداشت روزانه چنین نتایج مضحکی میگیرد چگونه میتوان تعبیر و تفسیرهایش را از مذاکرات نفت جدی گرفت؟

پس از رد شدن پیشنهاد مصدق که با همکاری اچسن تنظیم و توسط وزیر خارجهٌ آمریکا به ایدن تسلیم شده بود، و در صورت اطمینان کامل از احتراز انگلستان از هر گونه توافق، دو راه پیش پای مصدق بود: قطع مذاکره یا ادامهٌ آن. اولی از بابت سیاسی توجیه بردار نبود چون اصلاً دلیل نبود که انگلستان، حتی اگر مصر باشد به حفظ موضع باشد، بتواند چنین کاری بکند. سیاست محل تغییر دائم روابط قدرت است و قطع مذاکره امری نیست که به سادگی توجیه پذیر باشد. بخصوص که ایران از بابت نیروی دیپلماتیک و قوت تبلیغاتی در موضع ضعف قرار داشت و هر قدمی که میخواست خارج از عرف بین المللی بردارد به راحتی توسط حریف مورد بهره برداری قرار میگرفت. از این گذشته موجبی نبود مصدق فکر کند که انگلیس در آینده هم به هیچ توافقی تن در نخواهد داد و تازه اگر وی چنین یقینی حاصل میکرد نه دلیل میشد که باب مذاکره را ببندد و بهانه به دست حریف بدهد و نه اینکه این امر را به شکست قطعی خود حمل نماید. کار سیاست که همیشه با مذاکره پیش نمیرود. همهٌ تحول دعوا که به خواست انگلستان بسته نبود تا به فرض کجتابی این کشور ختم شود. اگر کارها به این سادگی بود بریتانیا هیچگاه امپراتوری خود را از دست نمیداد.
در این حیص و بیص این فکرسبک هم که قوام میتوانست به ترتیبی مسئلهٌ نفت را حل کند به طور تلویحی به خواننده تلقین شده است. با حرفهایی از این نوع که انگلیسها نمی توانستند امتیازاتی را که به مصدق داده بودند از قوام پس بگیرند (کدام امتیازها؟) و او کسی نبود که در بازی قدرتهای بزرگ فروبماند (مگر مصدق فرومانده بود؟). روشن است که موحد با الهام از تصویری که از درایت قوام السلطنه در ذهن عوام باقی مانده مسئله را در ذهن خود سنجیده، غافل از اینکه قوام هر قدر هم قابل، شعبده باز نبود و در مقابله با انگلستان محتاج نیرو بود و نکته این است که اصلاً نیرویی برای این کار نداشت چون نه شاه حاضر بود که در مقابل انگلیس خطر کند و پشت قوام را بگیرد (اگر از این غیرت ها داشت پشت مصدق می ایستاد)؛ نه دلیلی بود که آمریکا و انگلیس که پشتیبانی شان در حل مسئلهٌ آذربایجان اساسی بود در قضیهٌ نفت برای خودشان پشت پا بگیرند؛ نه داعی داشت مجلس که تازه وقتی قوام با تمام اهن و تلپ حزب دموکراتش هر کس را خواست در آن جا کرد با دسیسه چینی دربار و یک قیام و قعود دولت او را ساقط کرد، این­بار که قدرتهای بزرگ هم در معرکه بودند از قوام حمایت نماید. موضع مردم هم که نیروی اصلی بودند و اصلاً ملی شدن نفت به یمن حضور و قدرت آنها انجام شده بود معلوم بود، نه قوام مهری به آنها داشت و نه آنها به قوام. اگر مصدق با تمامی نیروی موجود از عهدهٌ کار برنمی­آمد دیگر تکلیف قوام که هنرش مانور دادن بین دربار و طبقهٌ حاکمه و قدرت های خارجی بود و اصلاً به مردم کاری نداشت، روشن بود. زدن این حرفهای سبک از نوعی که موحد زده نشانهٌ یکی گرفتن سیاست با شامورتی بازی است و نمونهٌ دیگری از نگرش ابتدایی این مورخ آماتور به مسائل تاریخی. به هر حال این افسانهٌ مضحک کارگشایی قوام به بهای نادیده گرفتن این امر اساسی و مهم پرداخته شده که اصلاً دو قدرت خارجی دخیل در دعوا برای این راهگشای قوام به سوی مسند صدارت شدند تا از دست مصدق خلاصشان کند و دعوا را به میل آنها حل نماید.

به این ترتیب موفق ترین مانور سیاسی مصدق که به وی فرصت داد تا هنگامی که از خارج تحت بیشترین فشار قرار گرفته بود و در مقابل دربار و در بین هیأت حاکمه هم در موضع ضعف قرار داشت بحرانی ایجاد کند که در نهایت امتیاز عمده ای از حریفان داخلی بگیرد، به کلی معنای عکس پیدا کرده وتمام داستان این شده که میخواست برود و ناچار شد برگردد! حرفهای مصدق هم که در خاطراتش به این مانور اشاره کرده و گفته که بعد از سنجیدن دوبارهٌ داستان تصور میکند که استعفا را زود انجام داده و میبایست مانورش را عقب میانداخته است، به کلی نادیده گرفته شده. نویسنده معتقد است که وی خاطراتش را بزک کرده و در زمان واقعه طور دیگری میاندیشیده! در این میان موحد اطمینان از شکست دادگاه لاهه را هم به مصدق نسبت داده که روشن نیست از قوطی کدام عطاری بیرون آمده. یکی از مراجعش هم برای تأیید این سخن کاتوزیان است که معلوم نیست عصاکش شدنش چه گرهی از کار مورخ آماتور ما میگشاید.

مورخ ما این امر را هم که مصدق پس از استعفا سکوت اختیار کرد، اعلامیه ای نداد، مصاحبه ای نکرد و با کسی هم تماسی نگرفت به این حساب گذاشته که او نمیخواست به قدرت بازگردد! عجالتاً یادآوری کنم که جمهوری اسلامی هم با همین استدلال تبلیغ میکند که مردم در سی تیر به دعوت سید کاشی و محض خاطر او بود که بیرون آمدند و مصدق در این قیام محلی از اعراب نداشت. باید این امر بدیهی را تذکر داد که وقتی کسی میخواهد با پا در کشیدن از میدان بحرانی ایجاد کند که راه بازگشتش به قدرت را هموار نماید خودش در خیابان راه نمیافتد به نفع خود تظاهرات کند و اعلامیه بدهد. این کار دیگران است که می­باید میکردند و کردند. مصدق قبلاً هم در مجلس چهاردهم که با اکثریت درافتاد و مجلس را دزدگاه خواند و به خانه اش رفت همین نوع مانور کرد. آنجا هم جوانان دانشجو رفتند و با تظاهراتی پرشور به مجلس بازش گرداندند، خودش راه نیافتاد به نفع خودش میتینگ بدهد. درک مانور سیاسی به این سادگی باید از هر نوآموز تاریخ و سیاست بربیاید و از کسی که با اینهمه ادعا کتاب چاپ میکند انتظار میرود اینرا بفهمد و دیگران را وادار به توضیح واضحات نکند.

این از تحلیل های سست نویسنده. ولی آنچه رنج خواننده را مضاعف میکند همراه شدن این حرفهاست با ادبیات بافی موحد که با ذوق بسیار نازلی انجام شده.

یک نمونه: «او در تیرگی و تنهایی راه میسپرد. به کمترین صدایی از دور دست دل میبست و از کمترین خش و خشی در پیرامون خود بدگمان میشد. گاهی، به تعبیری که در یکی از ارزیابی های خارجی آمده است، خود را با شمارش جوجه هایی که از تخم های خیالی سرخواهند برآورد دلگرم میساخت. نه از امید کمک آمریکا دل میکند و نه عملاً بن بست نفت را به عنوان یک واقعیت میپذیرفت . مار گرزه بر گردن وی پیچیده و راه نفس را بر او بسته بود. با این همه میکوشید تا دل قوی دارد و امید رمیده [مقصود احتمالاً بخت رمیده است] را به خود بازگرداند. فکر میکرد حالا که بریتانیا در شورای امنیت و دیوان لاهه شکست خورده است خریداران نفت باید جرأت کنند و جلو بیایند. احتمال میداد که مگر سختگیری حسیبی گره در کار معاملات میافکند. او آماده بود که تا پنجاه درصد از بابت بهای نفت تخفیف بدهد پس چرا مشتری ها قدم پیش نمیگذاشتند.» (ص842)

نوشته البته در حد پاورقی های اطلاعات هفتگی است ولی آمده وسط دل کتابی که قرار است تحقیق تاریخی باشد. آن از مایهٌ تاریخی اش و این هم از نثرش!

بیست و هشت مرداد

در مورد کودتا هم که قرار است به نوبهٌ خود آرزوی ترک قدرت مصدق را تحقق بخشیده باشد عیناً شاهد همین نوع صحنه آرایی هستیم. فقط اگر آنجا حرفها به مذاق اسلامگرایان خوش میامد اینجا با میل شاه اللهی ها مطابق شده که دلشان میخواهد کودتا را لوث بکنند و از این حکایت همدلی مصدق با کودتا که موحد در میان آورده، چه با ذکر مأخذ و چه بدون آن، نهایت استفاده را میکنند.

این دفعه از بخش ادبی اش شروع میکنم.

«این آرزو – آرزوی تمام کردن کار و پیروزی – چیزی طبیعی بود ولی پهلوان ما با درایت و فراستی که داشت پس از دو سال و نیم مشت بر سندان کوبیدن و پس از ظهور آن علائم شوم در دولت آیزنهاور نزدیک شدن قطعی طوفان را پیش بینی میکرد و میدید که تخته پارهٌ ناچیز اعتماد ملت[!] که او بر آن چسبیده است در برابر ضربات قهرآلود طوفان بلا فرو خواهد شکست» (ص846). خیلی ممنون بابت اعتباری که برای پشتیبانی ملت قائلید و از این همه سخاوتی که در شریک کردن مصدق در عقیده تان دارید!

موحد مدعی است که چون مصدق میدانست حریفان خارجی در صدد ساقط کردن او از طریق مجلس هستند در پی پیدا کردن راهی آبرومند برای خروج از صحنه بود و به همین دلیل رفراندم راه انداخت که مجلس را منحل کند تا ناچار شوند به زور کنارش بگذارند و برای حفظ وجههٌ خویش فرمان عزل را نپذیرفت تا کودتا انجام شود (انگار همین فرمان عزل کودتا نبود!). در مورد روز کودتا هم باز همان داستان کهنه در میان آمده که چرا مصدق مردم را به کمک نطلبید و الی آخر. طبعاً موحد نه به امکانات مصدق توجه کرده نه به ساعت دقیق وقایع و نه به اطلاعاتی که طی آن روز به مصدق رسیده بود (راجع به این امور خوانندهٌ علاقمند را رجوع میدهم به مقالهٌ سی تیر و بیست و هشت مرداد که در همین سایت موجود است و در اینجا وارد جزئیات نمیشوم). همینقدر عرض کنم که مورخ ما ساعت انتصاب دفتری را را به ریاست شهربانی از روزنامهٌ کیهان نقل میکند نه از قول وزیر کشور که ابلاغ را خودش صادر کرده و از ماوقع هم یادداشتهای دقیق برداشته. تازه در این میان به صدیقی هم کنایه میزند که چرا در وزارتخانه نشسته بوده و از آنچه دو خیابان دورتر میگذشته خبر نداشته است. انگار وظیفهٌ وزیر خیابانگردی است یا در آن شرایطی که هر کس یک گوشه معرکه گرفته بود باید تا تظاهراتی واقع شد وزیر کشور بفهمد که کودتایی در شرف اجراست.

بانمک تر از همه اینکه تدابیری که مصدق برای مقابله با کودتا اندیشیده بود و به کار بست که مهمترین و بدعاقبت ترین آنها انتصاب دفتری به ریاست شهربانی بود، همه به حساب همدلی با کودتاچیان گذاشته شده است! نویسنده با قاطعیت تمام اظهار میکند که بین اشرفی، شاهنده و دفتری، سه افسری که اولین آنها در برابر کودتا واکنش نشان نداده بود و کنار گذاشته شد، دومی قرار بود به فرماندهی شهربانی منصوب شود و نشد، و سومی که به مصدق و در حقیقت ملت ایران خیانت کرد، تفاوتی نبوده است و مصدق به این امر آگاه بوده! اول از همه باید پرسید که اگر اولی در انجام وظیفه کوتاهی کرده و سومی هم از اصل خائن از آب درآمده چرا شاهنده این وسط زیر دست و پا رفته و از قماش آن دو دیگر به حساب آمده؟ اینها حرفهایی نیست که بتوان به این آسانی زد و گذشت. در نشریات لجن پراکنی هم که موحد باز با انشای سنگین و ملال آورش در قدح آنها مقداری ادبیات نصیحتی بافته است نمیشد این اندازه بی مأخذ چیز نوشت چه رسد در کتاب تاریخ.

حال برویم بر سر شاه بیت استدلال.

دلیلی که موحد برای توضیح انتصاب دفتری عنوان میکند این است که مصدق در عین اطلاع به خیانتکار بودن دفتری میخواسته وی را در رودربایستی بگذارد و این فکر را به وی القا کند که «باید هوای مرا داشته باشی»! حیرت آور است این عدم تسلط به مطلب و فروکشیدن مسئلهٌ سیاسی به این مهمی به حد من بمیرم تو بمیری و گروکشی خانوادگی. مصدق آدمهای درستکار خانواده اش را به بازی سیاسی نمیگرفت چه دلیل داشت به آدمی که به قول موحد یقین داشت خائن است اینچنین اعتماد بکند و جانش را به دست او بسپارد؟ اصولاً مگر برداشت او از روابط خویشاوندی این اندازه ابتدایی بود که بخواهد دفتری را به چنین قصدی در حساس ترین لحظات وارد کار کند و از او چنین توقع مضحکی داشته باشد و حتی او را ضامن حیات خود بنماید؟ چه داعی داشت مصدق که در روز کودتا حاضر نبود خانهٌ خود را ترک کند و ترجیح میداد همانجا بماند و کشته بشود از کسی که به قول موحد خائنش میدانست یاری بخواهد که «هوای او را داشته باشد»؟ البته موحد معتقد است که به هر صورت مصدق باید زنده میماند تا بیاید و در محاکمه اش کودتا را رسوا کند! انگار مصدق هم مانند مورخ ما از آیندهٌ محتوم خبر داشته که چنین کند و همانطور که میدانسته ملی کردن صنعت نفت بی عاقبت است این را هم بداند که محاکمه خواهد شد و دادستانش فردی در حد آزموده خواهد بود و سرهنگ بزرگمهری هم پیدا خواهد شد که همهٌ اسناد را جمع کند و و و و.واقعاً که باید آفرین گفت به این تحلیل.

متأسفانه این وسط باز نوشته های مصدق مزاحم تحلیل های خردمندانهٌ مورخ ما شده است ولی او هم با خیال راحت این حرفها را درست مثل مورد سی تیر کنار گذاشته. جایی که مصدق گفته است «با اینکه صلاح و صرفهٌ شخصی من در این بود که آن فرمان عزل را بهانه قرار دهم و دست از کار بکشم نظر به اینکه کناره جویی من از کار سبب میشد هدف ملت ایران از بین برود مقاومت کردم و آنرا اجرا ننمودم» میگوید مقصود مصدق مقاومت منفی بوده وگرنه مقاومت در برابر کودتا که از او ساخته نبود.

تمام استدلال موحد بر این اساس مضحک استوار است که مصدق وقوع کودتای دوم را هم میدانست و اصلاً میخواست که این کار انجام شود تا به این ترتیب از میدان بیرون برود! این دیگر نقطهٌ اوج کار است. موحد معتقد است که مصدق به همین دلیل بوده که وقتی فرمان عزلش را برده اند نگرفته و داده نصیری را توقیف کنند! جالب این است که خود کودتاچیان بیست و پنج مرداد تا پس از شکست طرحی برای ادامهٌ کار نداشته اند و ناچار شده اند فی البداهه طرحی بریزند ولی مصدق بر خلاف آنها از جریان خبر داشته! باید پرسید که این چه اطلاعی است که آدمیزاد میتواند از تصمیمی که دیگران هنوز نگرفته اند داشته باشد و به این مورخ محترم یادآوری کرد که اگر مصدق چنانکه شما تصور میکنید علم غیب داشت که اصلاً دلیل نداشت شکست بخورد.

موحد در این استدلال سخیف هم مثل مورد سی تیر نظر اندیشمند فاضلی را موید سخن خویش ساخته که باید حتماً ذکر خیرش را کرد: جلال آل احمد! البته نویسنده رویش نشده این مأخذ ارجمند و گرانمایه را مستقیماً در متن بیاورد و به نامنامه حواله اش داده تا ذیل نام مصدق این نقل قول ماندگار را از یکی از بی مایه ترین روشنفکران تاریخ ایران زینت بخش کتاب خود کند که مصدق «در میان عمل و نظر مردد» بود ولی « این لیاقت را داشت که نگذارد شکستش را پای قلت وسائل و کادر ناکافی و شرایط نامناسب رهبری بنویسند. او به زبردستی یکی سیاستمدار کارکشته، شکست خود را بست بیخ ریش کودتایی که به ابتکار تراست [مقصود قاعدتاً کارتل است] بین المللی نفت راه افتاد ...»

خلاصه این هم نقطهٌ ختام کار. البته کتاب ملحقات و اینها هم دارد که هر کدام در جای خود در خور انتقاد جدی است ولی شمارش محاسن نوشته های خود موحد کافیست و حاجتی به پرداختن به حسن انتخاب هایش در این زمینه نیست، بخصوص که تا همینجا هم مطلب به اندازهٌ کافی طولانی شده است.
آخر کار

من در کل مقاله به سه مسئله پرداختم که به نظرم اساسی بود. یکی عامیانه بودن بینش تاریخی موحد و ساختار داستانی کتابش، دیگر عدم تسلطش به مسئله ای که مدعی تحلیل آن است و آخر هم به سستی ارزیابی اش از کارنامهٌ مصدق. غیر از اینها میشد به بسیاری مسائل جزئی اشاره نمود که میتوانست برای علاقمندان جالب باشد ولی جایی برای ادامه نبود.

به هر حال مطلب آنقدر روشن است که حاجت به نتیجه گیری هم ندارد. تنها جمله ای که به ذهنم میرسد از یکی از همدوره های باسواد و بی حوصله ام است که عادت داشت میگفت در دنیا همه کاری را آماتورها خراب میکنند. به هر حال این هم یک نمونهٌ دیگر