۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه

دکتر محمد معين، پس از مرگ دهخدا، در مصاحبه‌اي که در مطبوعات آن ايام به‌چاپ رسيد حکايت کرده است




دکتر محمد معين، پس از مرگ دهخدا، در مصاحبه‌اي که در مطبوعات آن ايام به‌چاپ رسيد حکايت کرده است.«. . . دو روز قبل از مرگ دهخدا بود. به ديدارش رفته بودم. حالش سخت بود. در بيهوشي سختي فرو رفته بود. وارد اتاق شدم، چشم‌هاي استاد بسته بود و در بي‌خودي بسر مي‌برد. هر چند دقيقه يک‌بار چشمانش را مي‌گشود و اطراف را نگاه مي‌کرد و باز چشم فرو مي‌بست. مدتي گذشت، چشمانش را باز گشود، مرا شناخت و با دستش اشاره کرد که در کنارش بنشينم. بستر کوچکي بود. همان تشکچه‌يي را که روي آن مي‌نشست، بسترش کرده بود. حتي نمي‌خواست تا واپسين دم زندگاني از آنچه که او را به‌کارش مي‌پيوست جدا باشد.در کنارش روي زمين نشستم. وقتي براي بار دوم چشم گشود، آهسته گفت: «مپرس!»حال غريبي بود. يک‌بار برقي در خاطرم درخشيد. به‌صداي بلند گفتم: «استاد، منظورتان غزل حافظ است؟»با سر اشاره‌يي کرد که آري، و من بار ديگر پرسيدم: «مي‌خواهيد آن‌را برايتان بخوانم؟»در چشمان خسته‌اش برقي درخشيد و چشمانش را فرو بست. ديوان حافظ را گشودم و اين غزل را خواندم:
درد عشقي کشيده‌ام که مپرس زهر هجري چشيده‌ام که مپرس گشته‌ام در جهان و آخر کاردلبري برگزيده‌ام که مپرس آنچنان در هواي خاک درش مي‌رود آب ديده‌ام که مپرس من به‌گوش خود از دهانش دوش سخناني شنيده‌ام که مپرس سوي من لب چه مي‌گزي که مگوي لب لعلي گزيده‌ام که مپرس بي تو در کلبه گدايي خويش رنج‌هايي کشيده‌ام که مپرس همچو حافظ غريب در ره عشق به مقامي رسيده‌ام که مپرس
من خاموش شدم. استاد چشمانش را گشود. کوشش کرد تا در بسترش بنشيند، و نشست. نگاهش را به نقطه‌يي دور، به ديدارگاهي نامعلوم فرو دوخت و با صدايي که به‌سختي شنيده مي‌شد گفت:
بي‌تو در کلبه گدايي خويش رنج‌هايي کشيده‌ام که مپرس
اين واپسين دم زندگاني دهخدا بود که از درون خود و از اعماق قلب و روحش فرياد مي‌کشيد. از رنج‌هايش، از رنج‌هايي که در خانه تاريکش بر دوش کشيده بود سخن مي‌گفت و بريده بريده مي‌خواند:«به مقامي . . . رسيده‌ام . . . که مپرس!»
استاد دهخدا، ساعت 18.15 دقيقۀ بعد از ظهر روز دوشنبه هفتم اسفند 1334 در خانه‌اش در خيابان ايرانشهر
درگذشت
.

۱۳۸۶ مهر ۳۰, دوشنبه

ياران وفادار به عهد دكتر مصدق


روز كودتا : از روي زني خجالت ميكشم كه امشب سجاده ندارد! يار وفادار وي در تمام لحظات زندگي دستخط دكتر مصدق در كودناي اول و حكم دستگيري فضل الله زاهدي حكم نخست وزيري فضل الله زاهدي مزدور پس از كودتاي دوم
شهيد راه وطن دكتر حسين فاطمي


سرهنگ افشار طوس ميهن دوست سدي در مقابل كودتا باطرح و نقشه سرويس هاي داخلي و خارجي از ميان برداشته شد


مهندس احمد زیرک زاده، دکتر عیدالله معظمی و مهندس احمد رضوی
محمود نریمان ، دکتر کریم سنجابی و مهندس جهانگیر حق شناس ،
دکتر علی اکبراخوی، سید باقرکاظمی و عبدالعلی لطفی

دکتر صدیقی در کنار دکتر مصدق
همکاران مصدق، از راست به چپ، شمس الدین امیر علائی و سید علی شایگان و الهیار صالح



کابینه دکتر مصدق : نشسته از راست: دکتر اخوی وزیر اقتصاد- دکتر عالمی وزیر کار- لطفی وزیر دادگستری - مهندس سیف الله معظمی وزیرپست و تلگراف و تلفن - مهندس زنگنه مدیر عامل سازمان برنامه - دکتر آذر وزیر فرهنگ - ایستاده از راست: دکتر ملک اسماعیلی معاون نخست وزیر- مهندس حقشناس وزیر راه - دکترغلامحسین صدیقی وزیرکشورو نایب نخست وزیر- دکتر محمد مصدق نخست وزیر- مهندس رجبی وزیرمشاور- دکترحسین فاطمی وزیرخارجه - دکترصبار فرمانفرمائیان وزیربهداری- سرلشکر مهنا معاون وزارت دفاع

مقاله اي از احمد رناسي ,كودتا 28 مرداد و 14 اسفند در 24 بخش

http://enghelabe-eslami.com/mosadegh/14esfand-arkiv.htm

۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

نامه‌ به علي‌اصغر حاج سيدجوادي

پس از انتشار دو نامه سر گشاده علي اصغر حاج سيد جوادي به معينيان رئيس دفتر شاه , دكتر شريعتي خانه نشين و اززندان آزاد شده بود,نامه ذيل تجليل و قدر داني از وي در آن شرايط حساس بود.
.نامه‌ به علي‌اصغر حاج سيدجوادي1- ترديد كه درباره‌ي مرگ يا زندگي اين ملت داشتم از ميان رفت.- 2در فرهنگ اسلامي ما- به ويژه شيعه- اصطلاح «حجت» به خصوص در اطلاقش به انسان معني شگفت، عميق و كاملاً بديعي دارد. گمان نمي‌كنم در ديگر فرهنگ‌ها معادلي داشته باشد. يك انسان در يك عصر براي يك مكتب، مذهب، نهضت يا ملت به يك «حجت» بدل مي‌شود. با توجه بمعاني‌اي كه از ريشه‌ي لغوي اين كلمه برمي‌آيد كه مفاهيمي است مطلقاً ذهني و مجرد و ازمقوله مسايل علمي و اصطلاحات صرفاً عقلي و منطقي، تبديل وجودي انسان به آن، نه تنها از تصعيد ذاتي و معراج جوهري انسان در مجالي به وسعت لايتناهي و فراختر و فراتر از «بودن» و حقيقتي شريف‌تر از آنچه «واقعيت» مي‌توان، خبر مي‌دهد كه مساله «مسووليت انساني» و «وضع» و «نقش» شخصيت و امكانات، تعهدات و به طور مشخصي «عليت فرد» را در جامعه، تاريخ و در سلسله علت و معلول حاكم بر طبيعت و بر انسان، بديع‌تر و عميق‌تر و بسيار دقيق‌تر از تمامي فلسفه‌ها و ايدئولوژي‌هايي كه از اصالت انسان و مسووليت فكر، اراده، علم، ادبيات و هنر سخن مي‌گويد طرح كرده است و من با اين‌كه به عمق و غنا و تازگي اين اصطلاح پي برده‌ام و با شگفتي و حيرت بسيار به اين كيمياگري در جوهر وجودي آدمي مي‌انديشم كه در آن «فرد» به «حجت» بدل مي‌شود، تنها امروز بود كه به راستي معناي آن را دريافتم و مصداق آن را يافتم.3- قرآن- به خلاف آن‌چه روشنفكران اهل قياس مي‌پندارند- در متن جهان توحيدي و جهان‌بيني عيني، به انسان اصالتي خدايي مي‌بخشد و او را حامل روح خدا، همانند خدا و بالاخره جانشين خدا در طبيعت مادي مي‌نمايد. اما آن‌چه برايم در عين شگفتي مبهم بود تعبير حيرت‌انگيز قرآن است از جايگاهي كه يك فرد مي‌تواند در نردبان تكامل وجود خويش كسب كند. و اين تكامل نه يك تكامل مجرد و منفرد است، كه تكامل وي در رابطه با زمانش و با جامعه‌اش و به تعبير دقيق‌تر تكامل نقش اجتماعي و رسالت انساني فرد مقصود است و در يان باره است كه از امكان تبديل «فرد» به «جامعه» سخن مي‌گويد. شگفتا! فرد از يك سو جانشين خدا مي‌شود- در طبيعت- و از سوي ديگر جانشين جامعه- در تاريخ-!كان ابراهيم امه قانتامن احياها فكانما احيا الناس جميعاچگونه مي‌شود! در فلسفه مي‌فهميم كه فرد با كلي خويش برابر است. اما در انسان‌شناسي و جامعه‌شناسي چه ايدئولوژي بوده است كه انسان در ارزش با تمامي انسان‌ها برابر مي‌گيرد، يك فرد را در ارتقاء وجودي و تحمل بار سنگين مسووليت يك «امت» مي‌خواند؟! امروز من پاسخ اين سئوال‌ها را دريافتم. ديدم!4- شهيد در فرهنگي اسلامي- به ويژه در تشيع كه تاريخش بر شهادت بنا شده است- هم از نظر لغت و هم معنا خصايصي دارد كه به هيچ زباني ترجمه‌پذير نيست. معادل آن در فرهنگ غربي و حتي مسيحيت كه تكيه‌گاهش شهادت است، MARTYR، كه از ريشه‌ي MORT به معناي مرگ و فوت و وفات است و شهيد درست برعكس به معناي «حي و حاضر» است. «مارتيز» يك صفت منفي است، يك صفت توصيفي و انفعالي (Passif) است. شهيد، نه تنها به معناي زنده است، نه تنها به معناي حاضر است در برابر مرده و در برابر غايب از صحنه، كه يك صفت فعلي و فاعلي و اثباتي است. گواهي دهنده است. حضرت امير در بيان فلسفه احكام مي‌گويد: «والجهاد عزالاسلام و الشهادت استظهار اللمجاهدات» جهاد ديگر است، و شهادت ديگر. شهادت يك حكم مستقل است نه حالتي فردي كه بر يك مجاهد ممكن است عارض شود؛ نقش خاص و فلسفه‌ي خاص و هدف خاص خويش دارد. مساله كشتن نيست نوعي انتخاب و نوعي عمل است. «و كذلك جعلنا كم امه وسطا لتكونوا شهدا علي‌الناس و يكون الرسول عليكم شهيداً». شما را امتي در وسط زمان و زمين و متن صحنه و ميانه درگيري‌ها و رويدادها به حركات جهان و انسان قرار داديم تا شما بر مردم هشيد باشيد و رسول بر شما شهيد باشد. حان دادن يكي از اشكال شهادت است، چه كسي از علي شايسته‌تر است تا فلسفه اين حكم را تفسير كند؟‌شهادت، رسواگري، افشاگري و روشنگري و پرده‌دري و پيداسازي است، عيان كردن و بيان كردن و برملا كردن و آشكار ساختن تمامي آن چيزهايي است كه انكار كرده‌آند، به فراموشي سپرده‌اند و از آن سخن نمي‌گويند، قرباني توطئه سكوت كرده‌اند. كم‌كم مي‌خواهند بگويند اساساً چنين چيزي و اين جور چيزها وجود ندارد تا چندي كه گذشت نه تنها ديگر حرفش را نزنند كه فكرش را هم نكنند. و انديشه‌ها به هر چيزي و چيزكي مشغول باشند، درگير باشند و سرگرم سربند باشند، الا آن فاجعه‌ها كه گذشته و مي‌گذرد، الا آن حقيقت‌ها كه كتمان شده و از ياد مي‌رود، الا آن دردها، نيازها و آرمان‌ها كه از عمق انديشه و احساس و وجدان جامعه ريشه‌كن شده و تلفظش و تصورش نيز جرم، و الا آن خواست‌ها كه انسان بودن انسان بدان‌ها است و پنهانكاران و دسيسه بازارن و قداره‌بندان و آدمخواران همان‌ها را در نفس انسان‌ها و در نفسانيات جامعه‌ي انساني مي‌كشند و اين از كشتن انسان و تقل نفس و تقل عام فجيع‌تر است، و شهادت كه جهاد حق پرست است در عصر نتوانستن‌ها، عصري كه حق خلع سلاح است و خلق زبون و پريشان و خو كرده به ظلمت و ظلم و قرباني خاموشي و فراموشي و لاجرم هر كس پوزه در خاك مي‌چرد و سر در آخور فرو برده مي‌خورد و نه تنها «چگونه زيستن‌اش» كه «چگونه بودن‌اش» را نيز هم چون پالان و افسار بر او بار مي‌كنند و چون معتادي كه زوال و اضمحلال وجودي خويش را مي‌بيند و به آن عادت كرده و تن به مرگ داده است آزادي و خشم و خروش و رهايي و زندگي و سلامت و سعادت را بر زبان نيز نمي‌آورد و بر خيال نيز نمي‌گذراند.در چنين امنيت سياه و آرامش مرگ و سكوت گروستاني كه هر وجودي تابوتي شده است و هر روحي جنازه‌اي و تنها متولي قبرستان است كه كرو فر مي‌كند و عساكرش جنازه‌كشان و مرده‌شوران و كفن دوزان و گوركنان و لحدتراشان و تلقين‌دهندگان و نماز ميت‌خوانان و گدايان و قاريان و كفتاران، ناگهان يكي تابوتش را بشكند، گورش را برشورد، هستي‌اش را صوري كند و در آن اسرافيل‌وار بدمد و فريادي در سكوت مرگ بركشد و روح را فراخواند و نام زندگي را بر زبان آورد…، شهيد است.آسمان شو، ابر شو باران ببار ناوادان آبش نمي‌آيد بكارآب باران باغ صد رنگ آورد ناودان همسايه در جنگ آوردهان كه اسرافيل عصري اي عزيز رستخيزي كن تو پيش از رستخيزاو چه بميرد و چه زنده ماند شهيد است و من امروز معناي شگفت و شكوهمند اين توصيف پيامبر را از يك صحابي‌اش دانستم كه گفت: «هركس دوست دارد در چهره‌ي شهيدي كه زنده در خاك گام برمي‌دارد بنگرد در چهره‌ي وي بنگرد!»5- و نيز امرو دانستم كه «افضل الجهاد…» چيست و چرا؟ امروز رمق به دست و پايم آمد، نه تنها دلگرم كه پشت گرم شدم؛ احساس مي‌كنم كه ديگر تنها و بي‌كس و غريب زندگي نمي‌كنيم، گمنام و خاموش و پنهان نخواهيم مرد. زبان داريم، وكيل مدافع داريم، با نام و ناموس و جان و مالمان با تفنن، خاطر جمعي و بوالهوسي بازي نخواهند كرد. دستت مريزاد! «سوگند بر مركب و به قلم و به آن‌چه مي‌نويسند»، كه سخن پيامبر ما راست است كه «مركب انسان آگاه از خون شهيد قيمتي‌تر است»، راست گفت ابوبكر: «تا وقتي كه در ميان اين امت، چون تو اي بي‌ادب جسور، اي مسلمان، كساني باشند كه خليفه را هنگامي كه كج مي‌رود با شمشير خويش راستش كنند، امت محمد به ذلت و ضلالت نخواهد افتاد، نخواهد مرد». آفرين امت و من و آفرين تو- «وجود بي‌ارزش و آلوده‌ي تو»- كه يك امت شدي.و اما من! خدا، زمان، زندگي، و آن‌ها كه به جاي عقده شعور دارند و عمله آماتور ظلمه نمي‌شوند، از من دفاع خواهند كرد.

۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه

نبرد بين حقيقت و واقعيت يا راز جاودانگي دكتر مصدق مقاله اي از علي اصغر حاج سيد جوادي

خسرو شاکری سر مشق ها و بُرهه ها ی تاريخی اندر راهِ مصدق، وثوق، و کيانوری

(همه می دانند که سلسه ی پهلوی مخلوق انگليس است.«مصدق، خاطرات، ص ۳۴۳) اگر بتوان مردانی را که هر يک به سهم خود نقشی مؤثر، اما متفاوت، بويژه در پهنه ی سياسی تاريخ اخير ايران ايفا کرده اند در برابر هم قرارداد، شايد جز سه تن بالا نباشند. هر يک برای بسياری سر مشق بوده اند و هنوز هم هستند. مصدق مردی بود، نه فقط پاکدامن و راستگو، دانا در کار سياست، خدمتگزار منافع مردم عصر خودش و نگران سرنوشت نسل های بعدی، که بويژه بس دلير بهنگام دفاع از خاک وطن و منافع ملی ايران. او هرگز، نه تحت تأثير ايدئولوژی های »مدرنيسم« باسمه ای و نه »انترناسيوناليسم« دروغين، از مواضع خود شرمگين نمی شد، که حتی به آن ها می باليد. او در مجلس چهاردهم به رهبران حزب توده، که مدافع اعطای قرارداد نفت شمال ايران بودند و شمال کشور را »حريم امنيت« شوری می دانستند، پند داد که »شئون ملی خود را حفظ کنند،« و به آنان گفت که: »تا روزی که تمام ملل خود را عضو جامعه ی بشر نمی دانند، و تا روزی که تمام ملل مرام واحدی ندارند، و تا وقتی که خرج و دخل عالم يکی نشده است، هر مملکت بايد از سياست خاص خود پيروی نمايد.« سال ها پيش از آن، مصدق در مجلس پنجم در رودررويی با »وکلايی« که نخواسته بودند در برابر رضاخان چنگ انداز به تخت شاهی بايستند گفت: »به توپچی و سرباز سال ها مواجب می دهند برای اينکه يک روز از مملکتش دفاع کند ...« او هراس نداشت که عُمال خارجی و فساد و تباهی کشور را افشا کند. هنگامی که مجلس چهاردهم نخواست همکاران دزد و رشوه خوار رضا خان را محاکمه کند، مصدق با تغیُّر اعلام کرد که »اينجا مجلس نيست؛ دزدخانه است،« و به ميان مردم در ميدان بهارستان رفت و در حالی که مردم او را به دوش می کشيدند نماينگان قدرتمند خان ها و زميندارن را افشا کرد. جز روزنامه های دست راستی مواجب بگير، مردم و روزنامه های دمکرات اين شجاعت او را ستودند که سر انجام به تغيير موضع مجلس در آن مورد منتج شد. در عين حال ترديد نيست که او، همانند هر دولتمرد صالح و صادقی، کمبود هايی نيز داشت و از تصميمات خطا نيز بری نبود. اما ناکامی او در بسر منزل رساندن کاروان دمکراسی و استقلال ملی را نبايد به حساب خطا ها يا کمبود های او نوشت. در يک کلام، شکست نهضت ملی در آن بُرهه ی تاريخی را بايستی ناشی از تغيير توازن قوا در اوضاع و احوال جهانی دانست، تغييراتی که وی بر آن ها کنترلی نداشت : مرگ استالين و اغتشاش رقابت در کرملين؛ پيروزی محافظه کاران به سرکردگی چرچيل در انتخابات بريتانيا بسال ۱۹۵۱/۱۳۳۰ ؛ و پيروزی جمهوريخواهان در ايالات متحدهء آمريکا بسال ۱۹۵۲/۱۳۳۱ که به عنوان سرکردگان امپرياليسم جهانی، چنانکه خود صريحاً در همان زمان معترف بودند، بهيچ وجه نمی توانستند اجازه دهند که قيام مردم ايران سرمشق کشور های مشابه جهان قرار گيرد و حيات سرمايه ی استعماری را به مخاطره اندازد. بايد يک چنين گرايشی را در نطفه نابود می کردند. شکست نهضت، در خطوط کلی، سير تاريخ کشور ما را تا به امروز تعيين کرده است، اما همان نهضت و مردی که آن را هدايت می کرد الهام بخش بسياری ديگر از ملل شدند. امروز برای توده ی سياسی شده ايران، بويژه جوانان آگاه، مصدق سرمشقی است که می خواهند اهل سياست از آن پيروی کنند.(۱) شخص ديگری در پهنه ی سياسی ايران که تأثيری عظيم، اما خسران بار، بر سرنوشت سياسی ايران گذاشت حسن وثوق بود. او و برادرش احمد قوام، فرزندان يک کارمند دون پايه اداره ی ماليه ی تبريز بودند و خود نيز به کارمندی آن در آمدند. اين دو در اواخر نهضت مشروطه به آن پيوستند و وثوق توانست خود را به نمايندگی مجلس هم برساند. پس از مبارزه با محمد علی شاه، که مجلس را به کمک نيروهای قزاق روسيه ی تزاری سرکوب کرده بود، وثوق باز توانست، بدون آنکه کوچکترين سهمی در آن پيکار ايفا کند، به نمايندگی مجلس دوم هم انتخاب شود و خود را در هیأت مديره جاکرد. از آن پس بود که مدارج «ترقی» را پيمود، در در مهر ۱۲۷۸/اکتبر ۱۹۰۹ به وزارت عدليه رسيد، سپس وزارت ماليه و داخله، و سر انجام وزارت خارجه. در اين سمت بود که التيماتوم روسيه را در دسامبر ۱۹۱۱ برای تعطيل مجلس دوم پذيرفت و به پايان مجدد حيات مشروطيت صحه گذاشت. او که به «مشروطه ی خويش» رسيده بود مشروطه ی مردم را مزاحم خود و همدستانش می دانست. تعطيل پروژه ی مجلس دوم برای اصلاحات مالی در کشور تحت نظر مستشار مالی آمريکايی که از طرف مجلس ملی استخدام شده بود تحت فشار روسيه و بريتانيا و با همکاری دو برادر، قوام و وثوق، ميسر افتاد، چه شوستر به سراغ دغلکاری پدر آنان نيز رفته بود. او طی سال های جنگ اول هم در سمت وزارت به منافع خارجيان، و عمدتاً روسيه ی تزاری خدمت می کرد. پس از انقلاب اکتبر که بريتانيا رقيب و همکار خود روسيه را از دست داده بود وثوق را مستقيماً به خدمت خود گرفت و سرانجام به مقام رياست وزاء رساند تا او، با دستياری شاهزاده فيروز، قرارداد ننگين تحت الحمايگی ايران را، که به قرارداد ۱۹۱۹ وثوق-کرزن معروف شد، در برابر حق الزحمه ای قابل توجهی امضا کند و اداره ی تمام کشور را در اختيار استعمار بريتانيا قرار دهد.(۲) خوشبختانه، در اثر مبارزه ی سرسختانه ی مردم آگاه و نخبگانی چون مصدق افکار عمومی جهان آنروز چنان بر ضد آن قرارداد بسيج شد که نه فقط دول فرانسه و آمريکا، که حتی بخشی از هیأت حاکمه ی بريتانيا ناگزير از رد آن شدند. گفتنی است که برخی از جوانانی (چون عبدلحسين حسابی، لادبن اسفندياری برادر نيمايوشيج، و ابوالقاسم سجادی موسوم به «ذرّه») که بعد ها به نهضت چپ ايران پيوستند و متاسفانه پس از پناه بردن از اختناق رضا شاهی به شوروی استالين قربانی آن استبداد ديگر شدند، در آن زمان در رأس مبارزه با آن معاهده ی ننگين وثوق قرارداشتند.(۳) مبارزه ی مردم و نهضت جنگل که در حال صعود بود بريتانيا را وادار ساخت خدمتگزار صديق خود وثوق را به حال خود گذارد و به انتصاب نخست وزير ديگری، مشيرالدوله، تن دهد. وثوق موقتاً از ايران دور شد، اما محتوای برنامه ی او را، چنانکه سيد ضياء، ديگر کارگزار وفادار بريتانيا و يکی از دو مجری کودتای سوم اسفند معترف بود، در دوران حکومت رضا خانشاه به اجرا گذاشته شد. از همين رو، هنگامی که رضا خانشاه موفق شد جنبش مردمی را سرکوب کند وثوق را از نو در کابينه ی ديگری به وزارت رساند تا در اجرای محتوای آن معاهده شرکت جويد. در اينجا باز مصدق بود که با نطق های افشاگرانه اش در مجلس ششم پرده از نيرنگ رضا خان و استادش وثوق برگرفت.(۴) شجاعت مصدق و مواضع او برای دفاع از منافع مردم در برابر سيد ضياء، رضا خان و وثوق سرمشق نسلی شد که پس از شهريور ۱۳۲۰ پا به ميدان سياست گذاشت. اما وثوق هم سرمشق شد، سر مشق سياست بازانی که، همانند او، از نعمت مشروطيت به همه چيز رسيدند و حامی رضا خان در تحکيم ديکتاتوری او شدند و به مردم و منافع آنان پشت کردند، و نيز نسل تربيت شده ی آنان که پس از شهريور ۱۳۲۰ در خدمت استعمار قرار گرفت، از رونامه نگاران جنجالی ای چون ميراشرافی و عميدی نوری گرفته تا وکلای مجلس و سنا که چون جمال امامی و دشتی به خدمتگزاری به امپراتوری بريتانيا و خنجر زنی به منافع مردم ايران فخر می فروختند. اگر امروز مصدق را همگان می شناسند و بمثابه سمبل خدمت به مردم می ستايند و سرمشق قرار می دهند، چندان کسی سخنی از وثوق و جمال امامی نشنيده، مگر به بدنامی، آنهم به عنوان وطن فروش. سر مشق سوم کيانوری است که، اگرچه نيازی به معرفی ندارد، از گفتن برخی نکات در باره ی منش تاريخی ای که او نماينده اش بود نشايد گذشت. برخلاف آنچه معمولاً پنداشته می شود، او شاگرد استادان جنبش چپ ايران نبود که از درون نهضت مشروطيت بِزاد. او از بسيار کسانی بود که، همچون علی متقی و امان الله قريشی با سابقه ای فاشيستی، به حزبی پيوست که رکن ۲ ارتش شوروی به کمک سليمان ميرزا (»سوسياليستی« که هم از سلطنت رضا خان حمايت کرد و هم وزير رضاخانشاه شد) برپاداشت (۵) و برخی از ياران تقی ارانی بعضاً از روی خامی و برخی از روی طمع قدرت در رأس آن قرار گرفتند. اينان برخلاف ارانی، که با توطئه ی« اِن.کا.وِ.دِ.» توسط کامبخش و شورشيان عمال آن سازمان به زندان افتاد و به قتل رسيد، از آن سرشت ويژه ی چپی های ايراندوستی نبودند که از در نهضت مشروطه از ميان زحمتکشان برخاسته بودند و به هنگام جنگ بزرگ حزب عدالت (کمونيست) را تشکيل دادند، خود را انترناسيوناليست بر می شمردند، اما حاضر نبودند منافع زحمتکشان ايران را به بوروکراسی استالينی بفروشند. گواه اين امر فقط قتل يک به يک آنان در اردوگاه های گولاگ نيست، بل نامه ی بی نظيری است که اعضای کميته ی مرکزی آن در تهران، پس از سرکوب جنگل و کشتار مبارزان ايرانی به دست جلادان قزاق به فرماندهی رضا خان(ديماه ۱۲۹۹/دسامبر ۱۹۲۱)، به شخص لنين نوشتند و به سياست خارجی شوروی شديداً تاختند و آن را خلاف منافع زحمتکشان ايران تشخيص دادند. (۶) رهبران حزب توده اين سنت ميهندوستی را نمی شناختند و از همين رو به دنباله روی کورکورانه ای از شوروی پرداختند که سياست خانمان برانداز آن را به رهبری کيانوری در سه دوره ی حساس تاريخ ايران (۱۵ بهمن ۱۳۲۷، دوران مصدق بويژه در روزهای ۲۵ تا ۲۸ مرداد، و سپس دوران انقلاب) می شناسيم. کسانی که با اين سنت حزب توده بار آمده اند – نه سنت افسران دلير و غيرتمندی که حاضر به تقاضای »عفو« از شاه نشدند تا جان خود را از چنگال مرگ نجات دهند. اينان امروز هم که شوروی، »اين کعبه ی آمال کمونيست های« جهان ديگر وجود ندارد، غيرتمندی لازم را ندارند که از تجاوز به خاک وطن برخيزند که هيچ، بدون کوچکترين و گاه با افتخار خواهان «نجات ايران از چنگ آخوندها» به کمک دشمن ديرين «کعبه» ی پيشين آمالشان، يعنی استادانِ زندانبانان، شکنجه گران، و قاتلان صد ها، اگر نه هزاران، ميهن دوست ايرانی، از جمله افسران توده ای، هستند. اين نه تنها غمناک که بس شرم آور است که مردی که زندگی اش را تا پايان تحصيلات دانشگاهی مديون دسترنج زحمتکشان ايران است و از سالی، از همان بدو تأسيس، که به حزب توده پيوست نان خور بودجه ی های تأمين شده از دسترنج ديگر زحمتکشان، از جمله فرانسه، بوده است در برابر خواست مقابله، حتی در سخن و شعار هم که شده، در بالای هشتاد سالگی شانه بالا بياندازد و در ملاء عام از تجاوز محتمل آمريکا عملاً دفاع کند و بگويد »کاری از دست ما ساخته نيست؛ بگذاريد آمريکا اين رژيم را از بين ببرد«! چنين کسانی که تا نمايش تلويزيونی کيانوری سينه چاک جمهوری اسلامی بودند و آن را يک »پايگاه ضد امپرياليستی« بشمار می آوردند و پس از آن نمايش همان حکومت را دست پرورده ی آمريکا معرفی می کردند، امروز خواهان براندازی آن به توسط تفنگدران آمريکايی هستند. مسئله خامی و ساد لوحی سياسی يا تحليل اشتباه آميز نيست، بل پشت هم اندازی عاری از هر غيرت و آبرويی است – آبرويی که حتی رضا پهلوی هم تقلا می کند از راه مخالفت صوری با تجاوز حاميانش حفظ کند. کسانی ازين دست که امروز دست اندر دست پيروان وثوق الدوله ها گذاشته اند و با هراساندن از چماق زور آمريکا رهبر حکومت اسلامی را اندرز می دهند که تن به تهديدات آمريکا بدهد، براستی «آزادی« برّه را از گرگ می طلبند. اينان از همان سنتی بر می آيند که کيانوری، متقی، قريشی، و ... را »تربيت« کردند. به وارونهء اين منش بی آبرو، علاوه بر تودهء ۴۸ درصدی آگاه مردم آمريکا -- در برابر ۵۲ درصدی رأی دهندهء مذهبی که قشريون آمريکا در انتخابات اخير موفق به بسيج شان شدند -- صد ها بل هزاران تن از نويسندگان، هنرمندان، روزنامه نگاران، دانشگاهيان، دانشجويان و حتی سربازان و افسران بيزار ارتش آمريکا، و همچنين ده ها سر دبير روزنامه های صاحب نفوذ آن کشور، چون نيويورک تايمز، واشنگتن پست، سانفراسيسکو کرونيکل، و لوس آنجلس تايمز، سناتور ها و نمايندگان کنگرهء آن کشور، و نيز رئيس جمهور پيشين کلينتون، به همراه يکی از متخصصان شناخته شده ی آمريکايی در مورد ايران به نام گَری سيک (در استشهادش در برابر کميسيون امور بين المللی مجلس نمايندگان کشورش بتاريخ ۱۶ فوريه ۲۰۰۵)، نه بخاطر مردم ايران يا منطقه، که به سود مردم خويش و حيثيت کشورشان، از روی ميهندوستی خود، همه فرياد مخالفت با تجاوز دولت بوش به ايران را سرداده اند؟ کجايند همه ی آن ايرانيان ميهندوستی که، بدون گذشت از ماهيت ارتجاعی حکومت اسلامی، با بيان انزجار خود از يورش تجاوزکارانهء بس محتمل دولت بوش به خاک ايران، که عواقب وخيم و غيرقابل محاسبه ای (از جمله تجزيه ی برخی مناطق مرزی کشور(۷)) را برای حال و آيندهء ايران در برخواهد داشت، به بسيج افکار ترقيخواهان و صلح دوستان جهان دست زنند، و ازين طريق نه فقط اعتباری جدی نزد مردم ايران بيابند که حتی رُفتن مسالمت آميز حکومت را با شرکت توده های وسيع خود مردم تسهيل کنند. اکنون ايران در سراشيبی قرار دارد که نجات از آن تنها با همدستی و اتفاق کسانی ميسر است که در عمل، و نه اسم، از آزاديخواهی، استقلال طلبی، و مردم دوستی مصدق، ارانی، فاطمی، مبشری و همانندشان پيروی می کنند. بايد همچون اين سرمشق ها در برابر آن دو سرمشق ديگر پايدارانه ايستاد. چنانکه مصدق گفته است، در تاريخ ملل بُرهه هايی هستند که سرنوشت آنان را رقم می زنند : کودتای محمد علی شاه، قرارداد ۱۹۱۹ وثوق-کرزن، کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹، سلطنت رضا خان ۱۳۰۴، شهريور ۱۳۲۰، نخستين کودتای شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷، نهضت ملی کردن نفت در ۱۳۲۹ و کودتای مرداد ۱۳۳۲در ، بحران ۱۳۴۰ رژيم شاه، انقلاب ۱۳۵۷، و نيز اکنون که ممکن است بيش از هر زمانی ديگر راه برای در دست گرفتن آينده بر مردم ايران بسته شود. امروز مردم ما، حتی نسل جوان، به کسانی که از روی استيصال و شکست نظرات و سياست های خود را بناچار تغيير داده اند، و بعضاً همچون وثوق »اردوگاه« عوض کرده و گاه چون، نه خيرخواه مردم ايران، که »ميانجی« غول-قدرت جهان ظاهر شده اند، کوچکترين اعتمادی ندارند. جمال امامی، خان ستمگر دهقانان آذربايجان و دشمن بد نام نهضت ملی ايران در مجلس شورا قدرت استعمار مصدق را به رخ مصدق می کشيد و به او هشدار می داد که از مقابله با آن غولِ سياسیِ زمان دست بردارد. امروز کسانی پيدا شده اند که، بجای تلاش برای ايجاد يک جبههء دمکراتيک به منظور دفع رژيم کنونی به دست نيروهای پيشتاز ايران با حمايت نيروهای ترقيخواه جهان و به سود بهروزی مردم ميهنمان، می کوشند رژيم مرتجع قشريون را از غول-قدرت آمريکا بهراسانند تا مگر روزنه ای برای خود بگشايند. تاريخ ثابت کرده است که کسانی شايسته ی دمکراسی و خدمت به مردم هستند که برای آن صميمانه و بدون چشمداشت به قدرت مبارزه می کنند. وثوق ها و کيانوری ها نه در تاريخ ايران و نه در تاريخ ديگر کشور ها کم نبوده اند. پتن ها و کوئيزلينک(۸) ها جای پر افتخاری در تاريخ اروپا ندارند. اين نيز نا گفته نماند که کسانی که در روز روشن، ناصادقانه می نويسند که، بر خلاف سنت گذشتهء «چپ،» نظرات مغاير و انتقادی را در همايشگاه (سايت) خود منتشر می کنند، مردمی را که به همه ی سايت ها سری می کشند و سانسور آنان را چون اظهر من الشمس می بينند ابله يا نابينا می پندارند. و ازين توهين به شعور انسانی بيشتر چه؟ امروز می توانيم از روی رفتار انتشاراتی همايشگاه های اينان بدانيم که منش آنان در فردای کسب قدرت نسبت به نظرات انتقادی چه خواهد بود. سالی که نکوست از بهارش پيداست! پاريس، ۲۸ بهمن ۱۳۸۳ پانويس ها (۱) صرفنظر از مطالعه ی اسناد و مدارک تاريخی که حاکی ازين امرند، بايد خاطر نشان کنم که در سال ۱۹۶۴، زمانی که به علت قدغن کردن نام مصدق از سوی شاه بسياری از جوانان ايران وی را نمی شناختند، شخصاً در الجزيره تازه آزاد شده، که رهبران شهير خود را داشت، شاهد بودم که اهالی آن شهر، از دانشجو گرفته تا کسبه همه مصدق را می شناختند. هرگاه در پاسخشان داير بر اينکه »اهل کجايی« می گفتم »ايران« با گشاد رويی می گفتند »کشور مصدق؟«. (۲) در مورد دريافت حق الزحمه وثوق و فيروز ميرزا، نگاه کنيد به کتاب زير در مورد سرگذشت وزير مختار بريتانيا در ايران، سر پرسی لورِين، در زمان رضا خان که به اين مسئله مستنداً پرداخته است : (G. Waterfield, Professional Diplomat, Sir Percy Lorraine, London ۱۹۷۳, pp. ۵۵-۶۵.). .(۳) پيرامون سرنوشت اينان، نگاه کنيد به از اسلام انقلابی تا گولاگ، به کوشش خسرو شاکری (زند)، فلورانس و تهران، ۱۳۸۱. .(۴) در اين مورد بنگريد به دکتر مصدق و نطق های تاريخی او در دوره [ها] ی پنجم و ششم تقنينيه، تهران، ۱۳۲۴، صص ۷۶ به بعد. (۵) برای مطالعه ی تاريخچه ی تأسيس حزب توده به دستور رکن ۲ ارتش شوروی در ايران و با تأييد شخص استالين، نگاه کنيد به مقاله ی تحقيقی زير که بر پايه اسناد بين الملل کمونيست نوشته شده است : C. Chaqueri, “Did the Soviets play a role in founding the Tudeh party in Iran?,” Cahier du monde russe, juillet-sptembre ۱۹۹۹.. . (۶) برای قرائت اصل متن اين نامه به فارسی، نگاه کنيد به بخش اسناد تاريخی در (www.iranebidar.com). (۷) همان برنامه ايکه پس از جنگ جهانی دوم دستياران استالين، بِريا و باقراُف، تحت عنوان «تئوری حق تعيين سرنوشت خلق ها تا سرحد جدايی» برای تجزيه ايران ريختند و به اجرا گذاشتند، که نقشه ی کردستان را تا آبادان (منابع نفتی و خليج فارس) کِش می داد. حال همان برنامه را آقای چِينی و باندِ بازان لابی اسرائيل به اجرا می خواهند گذارد. (۸) کوئيزلينک نخست وزير نروژ بود که، همانند پتن، با ارتش اشغالگر نازی همکاری کرد.

۱۳۸۶ مهر ۲۱, شنبه

ويدئو كودتاي ساخته و پرداخته سي آي ا و ام 16

http://www.youtube.com/watch?v=5IA98HsUiAI&mode=related&search=
گوشه اي ازاين واقعيت را ميتوان ديد. چگونه كودتاي ننگين 1332 سبب روي
كار آمدن يك حكومت قرون وسطي اي گرديد
.

۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه

به نقل از سايت روشنگري فرخي يزدي




رسم راه آزادى يا پيشه نبايد كرديا آنكه ز جانبازى انديشه نبايد كرد¨آزادى¨ از اشعار سروده شده فرخى يزدى در زندان رضاخانىروز 27 مهر مصادف است با كشتن فرخى يزدى شاعر آزاديخواه و مبارز توسط رضاشاه. در ميهن بلاديده ما آزاديخواهان هميشه به خشن ترين و سبعانه ترين اشكال مورد اذيت و آزار و زندان و شكنجه و كشتار قرار گرفته و مىگيرند. شعرا, نويسندگان , روزنامه نگاران و متفكران آزاديخواه چون بوذرجمهر,
صوراسرافيل, فرخى يزدى, محمد مسعود, عشقى, دكترفاطمى, كريمپور شيرازى, خسرو گلسرخى, سعيدى سيرجانى, پوينده, مختارى ... در زير ساطور جلادانى چون انوشيروان¨عادل¨, محمدعليشاه, رضاشاه , محمدرضاشاه , خمينى , خامنه اى و... جان خود را از دست دادند
فرخى يزدى كه بارها زندانى و حتى لبش با نخ و سوزن دوخته شد هرگز از آزاديخواهى و اعتراض به ستم رضاخانى دست نكشيد كه هيچ, جانش را هم فداى آن كرد.انور خامه اى كه از هم بندان فرخى بود در خاطرات خود مىنويسد: به دستور ياور نيرومند رئيس زندان, او را ازپنجره پائين كشيدند و كتك مفصلى زدند, بطورى كه از هوش رفت و سپس در سلول انفرادى انداختندش, آن شبى كه از آن اسم بردم از سلول بيرونش كشيدند و بدست پزشك احمدى جلاد سپردند, صداى ناله و ضجة او را مىشنيدم, وى با تمام قوا با آنان مىجنگيد تا از نفس افتاد. آنوقت پزشك احمدى دست بكار شد و با آمپول هوا وى را از يك زندگى آزاده نجات داد.نفرين بر استبداد
ملك الشعراى بهار اين شعر را در رثاى فرخى سرود:
از ملك ادب حكم گزاران همه رفتند شو بار سفر بند كه ياران همه رفتند
آن گرد شتابنده كه بر دامن صحراست گويد چه نشينى كه سواران همه رفتند
اندوه كه اندوه گساران همه رفتند افسوس كه افسانه سرايان همه رفتند
يك مرغ گرفتار در اين گلشن ويران تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار¨بهار¨ ازمژه در فرقت احباب كز پيش تو چون ابر بهاران همه رفتند
بهتر است مختصرى از زندگينامه فرخى يزدى را با قلم شيوا و شيرين خودش كه در زندان رضاخانى نوشته بخوانيم:
هنگامى كه من بدنيا آمدم ناصرالدينشاه بر ايران حكومت مىكرد, البته در اين كار دست تنها نبود, 85 زن و معشوقه با صدها مادرزن و پدرزن به اضافه مقدار زيادى پسر و دختر و نوه و نتيجه او را دور كرده بودند. اينان ايران را مثل گوشت قربانى بين خود تقسيم كرده بودند, هرگوشه اى از مملكت در دست يكى از شاهزاده ها و نوه ها بود كه خون مردم را توى شيشه مىكردند
مخلص پس از چندسال خاكبازى در كوچه ها مثل همه بچه ها به مدرسه رفتم, ببخشيد اشتباه كردم همه بچه ها كه نمىتوانستند به مدرسه بروند, از همان كودكى به كارى مشغول مىشدند تا تكه نانى به دست آورند
مدرسه اىكه من رفتم مال انگليس ها بود, سئوال و جواب ممنوع بود و معلم ها اصلا خوششان نمىآمد كه از آنها سئوال كنيم, مىترسيدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزى مىپرسيد شما اينجا در ميهن, چه كار مىكنيد؟ ترش مىكردند و تكليف شاعر هم معلوم بود, اخراج. به نظر آنها چنين شاگردى كه در كار آنها فضولى مىكرد حق درس خواندن نداشت و نمىتوانست متمدن شود.
من خيلى زود متوجه شدم كه كاسه اى زير نيم كاسه است و اينها نمىخواهند كسى را با سواد كنند, مدرسه و كلاس, معلم و كتاب همه سرپوشى بود تا مردم نفهمند آنان در اين مملكت به چه جنايتى مشغولند, من كه اين اوضاع را مىديدم رغبتى به مدرسه رفتن نداشتم. به ما مىگفتند دزدى نكنيم اما خودشان بود و نبود ميليونها گرسنه و پابرهنه را در سرتاسر دنيا بالا مىكشيدند . كشيش هاى انگليسى به ما اندرز ميدادند با همه مهربان باشيم اما خودشان انواع شكنجه و خشونت را به كار مىبردند, هركس را كه صدايش بلند مىشد بيرحمانه مىكشتند
انگليس ها, با همه اين وحشيگريها ما ايرانيها را داخل آدم نمىدانستند و رفتارشان با ما بسيار زننده بود, در هر فرصتى به رفتار و كردار آنها اعتراض مى كردم اشعارى مىساختم و چهره واقعى اين درندگان را براى مردم آشكار مىكردم و مردم را هشدار مىدادم بچه هاى خود را به دست آنان نسپارند, مرا از اين مدرسه بيرون كردند و چه كار خوبى هم كردند, زيرا درس هاى آنها به درد زندگى نمىخورد و فقط شستشوى مغزى بود
از 15 سالگى مرا ترك تحصيل دادند بناچار از مدرسه بيرون آمدم, درس زندگى را از كلاس اول شروع كردم و با زندگى واقعى آشنا شدم. ابتدا به كارگرى مشغول شدم, مدتى پارچه مىبافتم و چند سالى هم كارگر نانوايى بودم. ساعتى از روز را كه كارى نداشتم با مردم بودم, در كارهاى اجتماعى شركت مىكردم و كتاب و روزنامه مىخواندم, گاهى هم شعر مىساختم, بعضى از شاعران, انواع دروغ و چاخان سرهم مىكردند و براى شاه يا حاكم شهر مىخواندند , اما من حاضر نبودم خودم را به حاكم بفروشم براى او چاپلوسى كنم. با اين حال از شما چه پنهان من هم شعرى در وصف حاكم شهر ساختم, شعر را براى حاكم نخواندم بلكه براى مردم خواندم زيرا براى مردم ساخته بودم اما سرانجام به گوش حاكم رسيد. حاكم كه از بام تا شام دروغ مىگفت و دروغ مىشنيد, مرا پيش حاكم بردند او هم دستور داد لبهاى مرا با نخ و سوزن دوختند و به زندان انداختند.
در سال 1298 كه وثوق الدوله قرارداد ننگين تقسيم ايران را امضا كرد حقا كه روى همه وطن فروشان را سفيد كرد. در روزنامه ها به وثوق الدوله تاختم و شعرهاى زيادى براى او ساختم, وثوق الدوله هم كه از انتقاد خوشش نمىآمد, مرا گرفت و زندانى كرد.
يك سال بعد كودتا شد و انگليس ها نوكر تازه نفسى را به نام رضاخان قلدر بر سر كار آوردند, او مدتها بود كه براى انگليس ها خوش خدمتى كرده بود و به مردم هم روى نخواهد داد. اين جانور نه شرف داشت و نه حيثيت و آبرو و وجدان.در عوض هرچه بخواهيد اسم داشت. بعد هم كه شاه شد يك اسم ديگر انتخاب كرد پهلوى, آنهم از خانواده محمود گرفت(منظور خانواده احمد محمود نويسنده نامدار ايران است كه رضا شاه آنها را مجبور كرد نام خانوادگى خود را كه پهلوى بود عوض كنند, و آنها نام محمود را برگزيدند) وعده داد كه سلطنتى را به جمهورى تبديل كند ولى بعدا كه بر خر مراد سوار شد زير قولش زد.رضاخان همان كسى بود كه در انقلاب مشروطيت سركرده قزاقها بود و مجاهدان راه آزادى را به گلوله بست.
اينجانب هم فهميدم كه قضيه از چه قرار است, رضا قلدر مرا گرفت و انداخت به زندان,آنها هرچه زور زدند نتوانستند مرا خر كنند, از زندان كه بيرون آمدم به يارى دوتن از دوستانم روزنامه طوفان را به راه انداختم ,روزنامه طوفان را مانند بچه ام دوست مىداشتم. اما اين بچه هم به پدرش رفته بود و مثل خودم پشت سرهم توقيف شد. در ايران روزنامه هاى بسيارى منتشر مىشد و كسى با آنها كارى نداشت. سرشان را به زير انداخته بودند و مثل بچه آدم پول در مىآوردند. پا توكفش نوكران انگليس ها نمىكردند و چيزى نمىنوشتند كه آنها ناراحت شوند. من مطالب يكى از اين روزنامه ها را به شعر درآورده ام تا آشنا شويد:
دوش ابر آمد و باران به ملاير باريد قيمت گندم و جو چند قرانى كاهيد
در همان موقع شب دختر قاضى زاييد فتنه از مرحمت و عدل حكومت خاييد
اما روزنامه طوفان نمىتوانست اين چرنديات را بگويد, از همان بچگى عادت
رسم راه آزادى يا پيشه نبايد كرديا آنكه ز جانبازى انديشه نبايد كرد¨آزادى¨ از اشعار سروده شده فرخى يزدى در زندان رضاخانىروز 27 مهر مصادف است با كشتن فرخى يزدى شاعر آزاديخواه و مبارز توسط رضاشاه. در ميهن بلاديده ما آزاديخواهان هميشه به خشن ترين و سبعانه ترين اشكال مورد اذيت و آزار و زندان و شكنجه و كشتار قرار گرفته و مىگيرند. شعرا, نويسندگان , روزنامه نگاران و متفكران آزاديخواه چون بوذرجمهر,
صوراسرافيل, فرخى يزدى, محمد مسعود, عشقى, دكترفاطمى, كريمپور شيرازى, خسرو گلسرخى, سعيدى سيرجانى, پوينده, مختارى ... در زير ساطور جلادانى چون انوشيروان¨عادل¨, محمدعليشاه, رضاشاه , محمدرضاشاه , خمينى , خامنه اى و... جان خود را از دست دادند
فرخى يزدى كه بارها زندانى و حتى لبش با نخ و سوزن دوخته شد هرگز از آزاديخواهى و اعتراض به ستم رضاخانى دست نكشيد كه هيچ, جانش را هم فداى آن كرد.انور خامه اى كه از هم بندان فرخى بود در خاطرات خود مىنويسد: به دستور ياور نيرومند رئيس زندان, او را ازپنجره پائين كشيدند و كتك مفصلى زدند, بطورى كه از هوش رفت و سپس در سلول انفرادى انداختندش, آن شبى كه از آن اسم بردم از سلول بيرونش كشيدند و بدست پزشك احمدى جلاد سپردند, صداى ناله و ضجة او را مىشنيدم, وى با تمام قوا با آنان مىجنگيد تا از نفس افتاد. آنوقت پزشك احمدى دست بكار شد و با آمپول هوا وى را از يك زندگى آزاده نجات داد.نفرين بر استبداد
ملك الشعراى بهار اين شعر را در رثاى فرخى سرود:
از ملك ادب حكم گزاران همه رفتند شو بار سفر بند كه ياران همه رفتند
آن گرد شتابنده كه بر دامن صحراست گويد چه نشينى كه سواران همه رفتند
اندوه كه اندوه گساران همه رفتند افسوس كه افسانه سرايان همه رفتند
يك مرغ گرفتار در اين گلشن ويران تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار¨بهار¨ ازمژه در فرقت احباب كز پيش تو چون ابر بهاران همه رفتند
بهتر است مختصرى از زندگينامه فرخى يزدى را با قلم شيوا و شيرين خودش كه در زندان رضاخانى نوشته بخوانيم:
هنگامى كه من بدنيا آمدم ناصرالدينشاه بر ايران حكومت مىكرد, البته در اين كار دست تنها نبود, 85 زن و معشوقه با صدها مادرزن و پدرزن به اضافه مقدار زيادى پسر و دختر و نوه و نتيجه او را دور كرده بودند. اينان ايران را مثل گوشت قربانى بين خود تقسيم كرده بودند, هرگوشه اى از مملكت در دست يكى از شاهزاده ها و نوه ها بود كه خون مردم را توى شيشه مىكردند
مخلص پس از چندسال خاكبازى در كوچه ها مثل همه بچه ها به مدرسه رفتم, ببخشيد اشتباه كردم همه بچه ها كه نمىتوانستند به مدرسه بروند, از همان كودكى به كارى مشغول مىشدند تا تكه نانى به دست آورند
مدرسه اىكه من رفتم مال انگليس ها بود, سئوال و جواب ممنوع بود و معلم ها اصلا خوششان نمىآمد كه از آنها سئوال كنيم, مىترسيدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزى مىپرسيد شما اينجا در ميهن, چه كار مىكنيد؟ ترش مىكردند و تكليف شاعر هم معلوم بود, اخراج. به نظر آنها چنين شاگردى كه در كار آنها فضولى مىكرد حق درس خواندن نداشت و نمىتوانست متمدن شود.
من خيلى زود متوجه شدم كه كاسه اى زير نيم كاسه است و اينها نمىخواهند كسى را با سواد كنند, مدرسه و كلاس, معلم و كتاب همه سرپوشى بود تا مردم نفهمند آنان در اين مملكت به چه جنايتى مشغولند, من كه اين اوضاع را مىديدم رغبتى به مدرسه رفتن نداشتم. به ما مىگفتند دزدى نكنيم اما خودشان بود و نبود ميليونها گرسنه و پابرهنه را در سرتاسر دنيا بالا مىكشيدند . كشيش هاى انگليسى به ما اندرز ميدادند با همه مهربان باشيم اما خودشان انواع شكنجه و خشونت را به كار مىبردند, هركس را كه صدايش بلند مىشد بيرحمانه مىكشتند
انگليس ها, با همه اين وحشيگريها ما ايرانيها را داخل آدم نمىدانستند و رفتارشان با ما بسيار زننده بود, در هر فرصتى به رفتار و كردار آنها اعتراض مى كردم اشعارى مىساختم و چهره واقعى اين درندگان را براى مردم آشكار مىكردم و مردم را هشدار مىدادم بچه هاى خود را به دست آنان نسپارند, مرا از اين مدرسه بيرون كردند و چه كار خوبى هم كردند, زيرا درس هاى آنها به درد زندگى نمىخورد و فقط شستشوى مغزى بود
از 15 سالگى مرا ترك تحصيل دادند بناچار از مدرسه بيرون آمدم, درس زندگى را از كلاس اول شروع كردم و با زندگى واقعى آشنا شدم. ابتدا به كارگرى مشغول شدم, مدتى پارچه مىبافتم و چند سالى هم كارگر نانوايى بودم. ساعتى از روز را كه كارى نداشتم با مردم بودم, در كارهاى اجتماعى شركت مىكردم و كتاب و روزنامه مىخواندم, گاهى هم شعر مىساختم, بعضى از شاعران, انواع دروغ و چاخان سرهم مىكردند و براى شاه يا حاكم شهر مىخواندند , اما من حاضر نبودم خودم را به حاكم بفروشم براى او چاپلوسى كنم. با اين حال از شما چه پنهان من هم شعرى در وصف حاكم شهر ساختم, شعر را براى حاكم نخواندم بلكه براى مردم خواندم زيرا براى مردم ساخته بودم اما سرانجام به گوش حاكم رسيد. حاكم كه از بام تا شام دروغ مىگفت و دروغ مىشنيد, مرا پيش حاكم بردند او هم دستور داد لبهاى مرا با نخ و سوزن دوختند و به زندان انداختند.
در سال 1298 كه وثوق الدوله قرارداد ننگين تقسيم ايران را امضا كرد حقا كه روى همه وطن فروشان را سفيد كرد. در روزنامه ها به وثوق الدوله تاختم و شعرهاى زيادى براى او ساختم, وثوق الدوله هم كه از انتقاد خوشش نمىآمد, مرا گرفت و زندانى كرد.
يك سال بعد كودتا شد و انگليس ها نوكر تازه نفسى را به نام رضاخان قلدر بر سر كار آوردند, او مدتها بود كه براى انگليس ها خوش خدمتى كرده بود و به مردم هم روى نخواهد داد. اين جانور نه شرف داشت و نه حيثيت و آبرو و وجدان.در عوض هرچه بخواهيد اسم داشت. بعد هم كه شاه شد يك اسم ديگر انتخاب كرد پهلوى, آنهم از خانواده محمود گرفت(منظور خانواده احمد محمود نويسنده نامدار ايران است كه رضا شاه آنها را مجبور كرد نام خانوادگى خود را كه پهلوى بود عوض كنند, و آنها نام محمود را برگزيدند) وعده داد كه سلطنتى را به جمهورى تبديل كند ولى بعدا كه بر خر مراد سوار شد زير قولش زد.رضاخان همان كسى بود كه در انقلاب مشروطيت سركرده قزاقها بود و مجاهدان راه آزادى را به گلوله بست.
اينجانب هم فهميدم كه قضيه از چه قرار است, رضا قلدر مرا گرفت و انداخت به زندان,آنها هرچه زور زدند نتوانستند مرا خر كنند, از زندان كه بيرون آمدم به يارى دوتن از دوستانم روزنامه طوفان را به راه انداختم ,روزنامه طوفان را مانند بچه ام دوست مىداشتم. اما اين بچه هم به پدرش رفته بود و مثل خودم پشت سرهم توقيف شد. در ايران روزنامه هاى بسيارى منتشر مىشد و كسى با آنها كارى نداشت. سرشان را به زير انداخته بودند و مثل بچه آدم پول در مىآوردند. پا توكفش نوكران انگليس ها نمىكردند و چيزى نمىنوشتند كه آنها ناراحت شوند. من مطالب يكى از اين روزنامه ها را به شعر درآورده ام تا آشنا شويد:
دوش ابر آمد و باران به ملاير باريد قيمت گندم و جو چند قرانى كاهيد
در همان موقع شب دختر قاضى زاييد فتنه از مرحمت و عدل حكومت خاييد
اما روزنامه طوفان نمىتوانست اين چرنديات را بگويد, از همان بچگى عادت




ميرزاده عشقى به نقل از سايت روشنگري

به ياد عشقى كه در تيرماه 1303 با گلوله گزمه هاى رضاخانى ترور شد
ميرزاده عشقى
گلِ عاشقى بود و عشقيش نام به عشق وطن خاك شد, والسلامنمو كرد و بشكفت و خنديد و رفتچو گل, صبحى از زندگى ديد و رفتملك الشعراىبهار در رثاى عشقى
سيد محمد رضا فرزند حاج سيد ابوالقاسم كردستانى, ملقب به ميرزاده عشقى مدير هفته نامه سياسى ? قرن بيستم ? شاعر و روزنامه نويس پيشرو و بىباكى بود كه مانند? بسيارى ديگر از متفكران و روزنامه نگاران آزاديخواه همچون صور اسرافيل, فرخى يزدى, محمد مسعود, دكتر فاطمى, كريمپور شيرازى, خسروگلسرخى, سعيدى سيرجانى, پوينده , مختارى و...گرفتار پنجه مرگ آور مستبدانى چون محمدعليشاه,? رضا شاه , محمدرضاشاه و خمينى قرار گرفت. ميرزاده عشقى در تيرماه 1303 در سن 31سالگى توسط ماموران رضاشاه با گلوله ترور مىشود, و روسياهى براى رضاخان ابدى گشته و عشقى با زمزمه سروده هايش? توسط مردمان كوچه و بازار جاودانه مىشود
ميرزاده عشقى, شاعر و روزنامه نگارى بىباك و پرشور بود? با سروده هايى زيبا و مملو از روح وطنخواهى و آزاديخواهى. وى تحصيلاتش را در زادگاهش همدان و اصفهان و تهران انجام مىدهد. در خلال جنگ اول جهانى ضمن مسافرت به استانبول از راه بغداد و موصل از ويرانه هاى مدائن ديدن كرد, براثر اين مشاهدات روح شاعرانه وى به هيجان آمده و منظومه ?اپراى رستاخيز شهرياران ? را نوشت.? عشقى در سرآغاز آن مىنويسد: در حين مسافرت از بغداد، ويرانه هاى شهر بزرگ مداين را زيارت كردم، اين اپرا نشانه هاى اشكى است كه بر روى كاغذ به عزاى مخروبه هاى نياكان بدبخت ريخته ام.
مدتى در روزنامه ها و مجلات اشعار و مقالاتى كه جنبه وطنى و اجتماعى داشتند مىنوشت, بعدا روزنامه قرن بيستم را به چاپ رساند كه 17 شماره آن منتشر گرديد. هنگام به قدرت رسيدن رضاخان دوباره تصميم به انتشار روزنامه قرن بيستم نمود, اما اينبار توانست فقط يك شماره منتشر كند كه آن هم توقيف شد. يكى از رجال فاضل آزاديخواه قبل از شهيد شدن عشقى مى گفت: روز نشر روزنامه قرن بيستم به هيات وزرا رفتم, رئيس دولت را ديدم از هيات بيرون مىآمد, رضاخان رنگش مثل شاه توت سياه شده بود, با وزير فرهنگ وقت ملاقات داشتم او را هم پريشان ديدم, صندلى خود را نزد من آورد و گفت:? اگر اتفاق سوئى براى مدير اين روزنامه ?عشقى? امشب و فردا روى ندهد خيلى عجيب خواهد بود زيرا حضرت اشرف ازدست او خيلى اوقاتشان تلخ بود?? بدنبال انتشار اين شماره در دوازدهم تيرماه 1303 در خانه مسكونيش, جنب دروازه دولت, سه راه سپهسالار, كوچه قطب الدوله به دست دونفر نقابدار (مامورين رضاشاه) هدف گلوله قرار گرفت و كشته شد. عشقى فقط 31 سال عمر كرد
عشقى زندگى ساده اى داشت. با آنكه نيازمند بود هيچگاه قلم آتشين خود را نفروخت. قمر ملوك وزيرى خواننده پرآوازه مىگويد:? روزى براى ديدن او به منزلش رفتم, كف اتاق زيلويى پهن بود, دو صندلى لهستانى شكسته گوشه اتاق بود, از من اجازه خواست چند لحظه بيرون برود, به او اجازه دادم, وقت برگشتن, دو پاكت ميوه و شيرينى گرفته بود, بعد تحقيق كردم معلوم شد براى اين دو قلم, قوطى سيگار نقره اش را نزد بقال سركوچه گرو گذاشته است?
به هنگام گشايش دوره پنجم مجلس مقاله افشاگر ? اسكلت هاى جنبنده وكلاى پارلمان? را مىنويسد كه با اين كلمات كوبنده آغاز مىشد: ? اى اسكلت هاى جنبنده, اى استخوانهاى متحرك, اى هيكلهاى وصله وصله, دندان عاريه, عينك به چشم, عصا به دست گرفته, كرسى هاى پارلمانى تا عمر داريد در اجاره شما نيست, مدت كرسى نشينى طبقه شما مدتهاست گذشته, شما حالا وظايف ديگر داريد معطل نكنيد برخيزيد از اين ببعد ديگر نوبت جوانهاست ?
ملك الشعراىبهار درباره مرگ عشقى مىنويسد: ? اين جوان از صميمى ترين دوستان ما بود و در جرايد اقليت چيز مىنوشت تا اينكه روزنامه كاريكاتور قرن بيستم را انتشار داد و در روزنامه خود اشاره كرد كه ? بازيهاى اخير تهران به تحريك اجنبى است, دشمن در يك دست پول و در دست ديگر تفنگ دارد به قصد ربودن گوى از ميدان داخل بازى شده است? . روز 12 تيرماه قبل از ظهر جلسه علنى مجلس مفتوح بود خيلى كار داشتيم, هنوز گرفتار بعضى از اعتبارنامه ها بوديم. كسى به من خبر داد كه عشقى را تير زدند... بلافاصله از نظميه تلفن شد كه عشقى تو را مىخواهد ملاقات كند, به شتاب به اداره شهربانى رفتم داخل مريضخانه شدم مرا نزد تختخواب آن بيچاره هدايت كردند شخصى استنطاقش مىكرد... رنگش بكلى سفيد شده بود بدنش سرد و از سرما به خود مىپيچيد... مرا كه ديد آرام گرفت, راحت خوابيد, تبسم كرد چقدر پرمعنى بود با اين تبسم, نبضش را گرفتم كار خراب بود... جمعيت دوستان زياد آمده بودند و من در مجلس بايستى وظيفه اى انجام دهم, او را به رفقا مخصوصا آقاى رسا و اسكندرى سپردم و به مجلس رفتم. از مجلس آقاى اميراعلم را هم فرستادم به نظميه بعداز يك ساعت برگشتم ولى آن مرد آتشين قلبش از كار افتاده بود. روى ورقه كوچكى اين عبارت مختصر چاپ شده در شهر منتشر شد: عشقى مُرد, هركس بخواهد از جنازه اين سيد شهيد مشايعت كند فرذا صبح بيايد به مسجد سپهسالار
بچه هاى محل عشقى اطراف شاه آباد به رياست مرحوم نايب فتح الله, وابستگان و جوانمردان شاه آباد طوق و علم را بند كرد و جنازه روزنامه نويس و شاعر شوريده را بلند كردند در حالتى كه پيراهن خونين او روى تابوت بود برداشتند, زن و مرد تهران بر اين بيچاره مىگريستند, بازارها بسته شد, همه مردم راه افتادند, از شاه آباد به لاله زار, از آنجا به ميدان توپخانه به بازار چهارسو, مسجد جامع, سرقبر آقا, دروازه شاه عبدالعظيم و ابن بابويه مشايعت شد گفتند كه چنين وفادارى نسبت به هيچ پادشاهى نشده است ?
شهر تهران يكباره به سوگ نشست , در مسجد جامع اهالى چاله ميدان نمىگذاشتند جنازه را بردارند و مىگفتند تا قاتل عشقى را به ما ندهيد نمىگذاريم او را دفن كنيد. به هر زحمتى بود آنان را قانع كرديم و با دعوا و كشمكش جنازه را به شاه عبدالعظيم رسانديم...روزنامه سياست را هم توقيف كردند, جرايد بحال تعطيل درآمدند و مديران آنها در مجلس متحصن شدند. روز 15 تير خواستم در پايان جلسه به حكم سابقه در مجلس قضاياى شهر, قتل عشقى و تحصن مديران جرايد را شرح دهم و قضيه فرار قاتل را بگويم? اما اكثريت اچازه نداد
واقعا رفتار مچلس كه سرسپردگان رضاخان بودند مويد رفتار دولت بود و هردو باعث سلب آزادى و امنيت, ما حالا ديگر روزنامه نداريم, مديران چرايد? قانون ,? سياست , شهاب, آساى وسطى,? نسيم صبا و غيره در مچلس متحصن شدند, ولى يك كلمه از طرف رئيس مجلس و آقايان اكثريت از آنها سئوال نمىشود كه چه كار دارند و چرا اينجا آمده اند؟
برتارك شاخه تاج احمرشد و ريختبازيچه دست باد صرصر شد و ريختافسانه عمر بين كه دريك دم صبح! سربرزد و لاله گشت و پرپرشد و ريخترباعى از فضل الله تابش كه سپانلو آن را به عنوان چكيده زندگى عشقى در رساله ?ميرزاده عشقى? شاگرد انقلاب، آورده است

اسناد سي آي ا در مورد كودتا عليه دولت ملي دكتر مصدق

1)http://www.nytimes.com/library/world/mideast/041600iran-cia-chapter1.html

2)http://www.google.fr/search?q=http://www.nytimes.com/library/world/mideast/&hl=fr&filter=0

اسناد سي آي ا در مورد خاورميانه

۱۳۸۶ مهر ۱۶, دوشنبه

اسامي شهداي سي تيرماه 1331




شهادت دو روزنامه نگارمحمد مسعود و كريمپور شيرازي به نقل از سايت روشنگري


قهرمان و ضد قهرماندرجنوبی ترين محلات تهرانخاطرات دكتر عباس منظرپور
ترور محمد مسعود (روزنامه نگار)
مشهد- شب اول كشيك بخش، برای گرفتن نمك به آشپزخانه رفتم. آشپز به كارهای غذای فردا مشغول بود. وقتی فهميد پدر من هم پزنده است و بخصوص نام او را دانست، مثل اين كه پر درآورد. .. در طول زمستان خود و معاونش غذای مرا به بخش می‌آوردند و گاه پهلوی هم می‌نشستيم و تا بعد از نيمه شب گفتگو می‌كرديم. آشپز مشروب می‌خورد، ولی معاونش ظاهرا از اين كار اكراه داشت...
مردی بود هيكل‌مند؛ حدودا 40-45 ساله، قوی و بسيار ساكت. كم كم متوجه شدم كه او نيز اهل نوشيدن است و شبی كه ظاهرا اندازه از دستش خارج شده و بيش از ضرورت نوشيده بود، شروع به گريستن كرد. چندان تعجبی نكردم و علت گريه را نپرسيدم ولی او خود به زبان آمد و گفت
- نزديك به ده سال است رازی را در سينه حفظ كرده‌ام كه مثل "خوره" از درون مرا نابود می‌كند. دنبال كسی می‌گشتم كه با فاش كردن اين راز، كمی از بار سنگين و جدان خود بكاهم. سه نفر پرسنل دژبان لشكر گارد بوديم كه مامور قتل محمد مسعود، مدير روزنامه مرد امروز شديم. يك نفر راننده بود و ما دو نفر تيرانداز. به زودی فهميديم اين دستور از طرف اشرف پهلوی داده شده است. چندين بار به اداره روزنامه در خيابان فردوسی رفت و آمد كرديم و تمام نقاط و ساعات ورود و خروج او را با دقت شناسائی كرديم. يك بار ما را نزد اشرف بردند كه خيلی ما را تشويق كرد و به هر كدام از ما مبلغ نسبتا قابل توجهی پول داد. يكبار هم اشرف خود با ما آمد و راهنمائی‌هائی هم كرد. تا روزی كه ماموريت خود را انجام داديم. من خودم اصلا تيراندازی نكردم و فقط همكار من اين كار را انجام داد. پس از پايان ماموريت، ما سه نفر را در يك محل مخفی نگه داشتند و به زودی فهميدم كه آن دو نفر را سر به نيست كرده اند. من همسر و يك فرزند دختر داشتم. شب و روز گريه می‌كردم و به هر كس كه نزد من می‌آمد التماس می‌كردم مرا نكشند و مطمئن باشند تا پايان عمر مثل يك مرده زبان باز نخواهم كرد. پس از حدود شش ماه كه كوچكترين اطلاعی از هيچ جا نداشتم مرا به "خاش " فرستادند. اين شهر در آن موقع يكی از تبعيدگاه‌های وحشتناك بود و يك پادگان كوچك مرزی هم آن جا مستقر بود كه من به عنوان آشپز آن پادگان مشغول كار شدم. پيش از اعزام به من تفهيم كرده بودند كه اگر جائی زبان باز كنم هم خود و هم همسر و فرزندم نابود خواهيم شد.
هفت سال در "خاش" بودم بدون اين كه از همسر و فرزندم خبری داشته باشم و يا آن‌ها از زنده يا مرده بودن من مطلع باشند. وقتی مطمئن شدند كه از من صدائی در نمی آيد مرا به مشهد فرستادند. وقتی از اين جا خبر زنده بودن من به خانواده ام رسيد، ديگر همسرم فوت كرده بود و من فقط توانستم دخترم را نزد خود بيآورم."

آنشب گذشت و از فردای آن روز من مطلقا به روی او نيآوردم كه شب قبل چه رازی را در مستی با من در ميان گذاشته، حتی جوری رفتار كردم كه مطمئن شد در آن شب اصلا چيزی نفهميده بودم.



پيكر مطهر كريمپور شيرازي كه به آتش خشم اشرف پهلوي سوزانده شد














مهرماه در تاريخ معاصر ايران يادآور خاطره اى تلخ است؛ در همين ماه بود كه كريم پور شيرازى به زندان كودتاچيان افتاد و "پرنسس مرگ" انتقام قلم جسور و بي باك او را با مرگي فجيع بازستاند. حاكمان هميشه اميدوارند كه گذشت زمان خاكستر فراموشى بر تباهى ها و جنايت ها شان پاشد، تاريخ اما به ندرت فرزندان خويش را از ياد مي برد. نشان به آن نشان كه ميرزاده عشقى ها و فرخى يزدى ها در قلب مردم اند، همچنان كه مختارى ها و پوينده ها و ميرعلائى ها، ولى قاتلان اين انسان هاى آزاده كه زندگي خود را وقف روشنگرى مردم كردند، جز بدنامى نصيبى نبرده اند و جز مضبله تاريخ جايگاهى نيافته اند.
كريمپور شيرازى من با خداى خود عهد و پيمان محكمى بسته ام چون من پرده هايى را بالا مىزنم كه در زير آن ها هزارها خيانت, هزارها فساد, هزار بدبختى و بيچارگى نهفته است. من جدا مصمم هستم كه اين مبارزه سرسخت و آشتى ناپذير را تا سرحد مرگ شرافتمندانه سرخ دنبال كنم, چون من كاملا در طى انتشار اين سه شماره شورش خطر را پيش بينى و احساس مىكنم و ناچار در مقدمه شهادتين خود را ادا كرده امبخشى از مقاله كريمپور شيرازى در روزنامه شورش
اميرمختار كريمپور شيرازى در سال 1300 خورشيدى در خانواده اى روستايى در اصطهبانات (استهبان) فارس چشم به جهان گشود. چون خانواده اش نمىتوانست هزينه تحصيل او را بپردازد بناچار وارد مدرسه نظام شد. اما پس از مدتى از آنجا بيرون آمد و وارد دانشكده حقوق شده و به دريافت ليسانس حقوق نايل آمد. وى از همان زمان به خبرنگارى روى آورد و در آخر امتياز روزنامه شورش را گرفت. روزنامه شورش در دوران حكومت ملى دكتر مصدق افشاگر بسيارى از توطئه هاى ضد مردمى درباربود
در مورد اشرف پهلوى كه در فساد اخلاقى و عياشى و قاچاق و رشوه گيرى و ارعاب مخالفان و شركت در توطئه هاى عوامل بيگانه بر عليه دكتر مصدق يد طولايى داشت, نوشت: ¨ مردم مىگويند اشرف چه حق دارد كه در تمام شئون مملكت دخالت كرده و با مقدرات و حيثيت يك ملت كهن سال بازى كند. مردم مىگويند اين پول هايى را كه اشرف بنام سازمان شاهنشاهى از مردم كور و كچل, تراخمى و بىسواد اين مملكت فقير و بدبخت مىگيرد به چه مصرفى مىرساند
¨ مردم مىگويند چرا خواهر شاه در امور قضائيه, مقننه و اجرايى اين مملكت دخالت نامشروع مىكند. چرا اشرف خواهر شاه دادستان تهران را احضار كرده و نسبت به توقيف ملك افضلى جنايتكار و آدم كش اعتراض كرده و دستور تعويض بازپرس را مىدهد
چرا بايد يك نفر مفتخور(احمد شفيق) نالايق بنام همسرى خواهر شاه دربار سلطنتى يك مملكت تاريخى را ملعبه عياشى و خوش گذرانى خود قرار دهد....شاه اگر با طرد اشرف, فاطمه و احمد شفيق عرب و هيلر آمريكايى افكار عمومى را تسكين ندهد...عاصيان جان به لب آمده و كارد به استخوان رسيده, ناچار خواهند شد براى حفظ استقلال و آبروى ايران كارى بكنند كه ملت قهرمان و بزرگ فرانسه با دربار خود
و لوئى شانزدهم كردند. حال خود دانيد با آتش و قهر و نفرت مردم¨
انتشار اين مقاله خشم دربار را برانگيخت و دستور توقيف روزنامه شورش صادر شد. بعداز توقيف روزنامه از طرف دربار طى نامه اى با خط كج و معوج وى را تهديد كردند. كريمپور بعدا متن نامه را در روزنامه اش كليشه كرد:
¨ اى مدير روزنامه شورش بدان و آگاه باش كه اگر دست از مبارزه با اشرف پهلوى برندارى عاقبت وخيمى در پيش دارى, ديدى كه چگونه محمد مسعود مىخواست عليه ما مبارزه كند, به حيات او خاتمه داديم و باز هم مىگوييم اگر دست از مبارزه با ما برندارى در همين روزها منتظر سرنوشت مسعود (منظور محمد مسعود مدير روزنامه مرد امروز است كه شرح حالش در زير خواهد آمد) باش¨
كريمپور در مقاله اى كه با اين شعر شروع مىشد نوشت:
به نام نكو گر بميرم رواست مرا نام بايد كه تن مرگ راست
¨من از روزيكه دست چپ و راست خود را شناخته ام و پا در صحنه سياست گذاشته ام بقرآن مجيد سوگند ياد كرده ام كه چيزى جز به منفعت ملت ايران نگويم و سطرى جز براى آسايش مردم ننويسم ولو اينكه بقيمت جانم تمام شود. من وظيفه دارم كه تمام لانه هاى زنبور را هرچقدر مىخواهد خطرناك باشد ويران كرده و مردم را از شر آنان آگاه سازم¨
بعداز سى ام تير 1330 نوشت: ¨من نمىدانم مادران, خواهران, برادران شاه ديگر از جان مردم مفلوك گرسنه بىچيز چه مىخواهند؟ سى سال تمام خون مردم را مانند زالو مكيدند, جان مردم بيگناه و شريف را در سياهچال هاى زندان انداختند, املاك و اموال مردم را بزور از آنان گرفتند, ناموس دختران و زنان ملت را بزور لكه دار و آلوده ساختند, تمام دارايى و پول ملت را به بانكهاى خارجى سپردند. شاه شعبان بى مخ,عشقى, پرى غفارى كاشانى جاسوس و دزدان ديگر از مردم محروم و گرسنه ايران چه مىخواهند؟
هزار مرتبه جاى دريغ و آوخ نيست كه شاه حامى چاقوكشان بى مخ است
رضاخان جنايتكار گور بگور افتاده لعنتى تمام استعدادها و نبوغ را مانند افعى آفريقا بلعيد و ايران مستعد, برومند, پرافتخار را به قبرستان سياه, تاريك و مخوف تبديل كرد¨
برخلاف بسيارى از رفيقان نيمه راه كه مصدق را تنها گذاشتند, و بعدها با نوشتن مقالات و خاطرات و توجيه نامه ها , كه در آنها با زدن تهمت به ديگران , سعى در پوشاندن اين لكه سياه زندگى خود شدند , كريمپور شيرازى تا دم مرگ از وفاداران مصدق بود. و در همان روزهاى نزديك به كودتاى 28 مرداد, گويى موضوع كودتا را به حدس دريافته بود در روزنامه اش شعر زير را نوشت:
دلم به پاكى دامان غنچه مىسوزد كه بلبلان همه مستند وباغبان تنهاست
كريمپور شيرازى, پس از كودتاى 28 مرداد و برقرارى حكومت نظامى, به زندگى مخفى روى آورد, اما در مهرماه سال 1332 پس ازمدتى آوارگى, توسط ماموران فرماندارى نظامى دستگير و زندانى شد. حال كريمپور بود و كينه هاى كهنه درباريان. دژخيمان وى را در زندان لشكر زرهى در سياهچال انداختند. در مدت اسارت شكنجه بسيار ديد, تمام بدنش را با سيگار سوزاندند. سيخ داغ بر بدنش كشيدند, تهديد و تطميعش كردند شايد توبه نامه اى از او بگيرند, ولى او زير بار نرفت و همچنان به مصدق وفادار ماند. مىگويند اشرف در تمام شكنجه ها حضور مىيافت و از آن لذت مىبرد و مىخواست بدين وسيله انتقام قلم تيز او را از او بگيرد.
در شب چهارشنبه سورى همان سال مجلس جشنى در لشكر دو زرهى ترتيب دادند. تبهكاران سيه دل, براى شادمانى, كريمپور را از سلول درآوردند و به ميدان آوردند و كينه هاى ناپاك خود را در قالب تفريحى چندش آور به نمايش گذاشتند. به دستور شاپور عليرضا و اشرف پيكرش را آغشته به نفت كردند, مدتى او را به توهين و تمسخر گرفتند. شاهپور عليرضا كه مثل خواهرش اشرف در قساوت قلب و خشونت مشهور بود. لگد محكمى بر دهان او كوبيد. پالانى بر پيكر وى نهادند و دستور دادند چهار دست و پا راه برود. اشرف با زدن كبريت بر بدن نفت آلود كريمپور, آتش آن جشن منحوس را بر افروخت. شعله آتش همه بدن او را فرا گرفته بود. تلاش داشت از ميان تماشاگران كه قهقهه سر داده بودند بگريزد, ولى سربازان با سرنيزه مانع مىشدند كه لذت دروغين و پست آنان را ناتمام بگذارد.
كريمپور شيرازى به جرم شهامت در دفاع از حقوق ملت ايران و پشتيبانى از دولت ملى دكتر مصدق
و افشاى خيانتها, هرزگيها, چپاول ها... و وطن فروشى دربار پهلوى در آتش سوزانده شد
محمد مسعودجبرخانه اى كه من در آن محكوم شده ام و به عذاب ابدى دچار آمده ام بيش از يك ميليون و ششصد هزار كيلومتر مربع مسافت دارد و قسمت زيادى حاصلخيز و با طراوت است. وسعت اين فضا به قدرى است كه چهار فصل مختلف در يك زمان در آن وجود دارد, موقعيكه در يك قسمت آن كوهها از برف پوشيده شده در قسمت ديگر حرارت بيش از 25 درجه بالاى صفر است و زمانيكه در نقطه سردسير آن گلهاى يخ شكفته, در نقاط گرمسير آن سنبله گندم نزديك درو كردن است, ولى با وجود همه اينها و اين اقليم حاصلخيز, روى زمين است و مردمى كه در آن زندگى مىكنند در حال اختناق و خفقان است
محمد مسعود مدير روزنامه جنجالى مرد امروز بود كه بين سالهاى 1321 تا 1331 خورشيدى منتشر مىشد. وى بعداز پايان دبيرستان از قم به تهران آمد و ازدانشكده حقوق درجه ليسانس گرفت, با همكارى نصرالله شيفته, يكى ازروزنامه نگاران پرسابقه, كار روزنامه نگارى را شروع كرد و بعدها روزنامه مرد امروز را منتشر مىكرد. كسى ازنيش قلم او در امان نبود. بعداز اينكه ملكه مادر با غلامحسين صاحبديوانى ازدواج كرد محمد مسعود مقاله تندى برضد اين ازدواج نوشت. مادر شاه پس ازخواندن اين مقاله سخت برآشفته شد و به شاه پيغام داد ¨ اگر اين مرد را ازبين نبرى شيرم را حرامت مىكنم¨
باستانى پاريزى مىنويسد: دكتر رحيم صفارى در اينجا به درگيريهاى مسعود با دربار و بويژه اشرف پهلوى اشاره كرد: ¨ اشرف خيلى ميل داشت با مسعود ارتباط داشته باشد و على ايزدى رئيس دفترش واسطه اين ديدار و رابطه بود, يادم هست يك بار روزنامه ها نوشتند, اشرف از فروشگاه كازرونى 14 قواره پارچه وطنى خريده بود و آنرا براى مسعود فرستاد. مسعود به ايزدى گفته بود اگر واقعا والاحضرت آنقدر وطن پرست است چرا 15 ميليون جوان ايرانى را گذاشته و با يك مرد عرب ازدواج كرده اند(اشاره به ازدواج اشرف با احمد شفيق). على ايزدى يك شب وقت گذاشت كه مسعود به ديدار اشرف برود ولى مسعود گرفتارى را بهانه كرد. يك بار ديگر قرار گذاشتند كه اشرف بخانه محمد مسعود برود ولى مسعود گفته بود خانه من جاى زنان فاسد نيست¨
دكتر رحيم صفارى ادامه مىدهد: ¨ آن شب شنبه مىخواستم به چاپخانه بروم و دلخورى كه از من داشت از دلش درآورم, خجالت كشيدم كنار ماشينش ايستادم كه خودش بيايد و از او معذرت بخواهم. اما همانموقع مرد چهارشانه اى آمد و گفت: چرا اينجا ايستاده اى؟ گفتم به شما چه مربوطه. كتش را كنار زد, يك هفت تير داشت, گفت اگر نمىخواهى مغزت را داغون كنم فورى از اينجا گورت را گم كن.... من چند قدم پائين تر رفتم و كنار ديوار وزارت فرهنگ مشغول قدم زدن شدم, نيم ساعتى گذشت تا مسعود از چاپخانه بيرون آمد از جوى آب گذشت, كليد ماشين را از جيبش درآورد, خواست سوار شود. خواستم به طرف ماشين مسعود بروم كه ديدم يك جيپ با علامت دژبان كه دونفر سرنشين داشت با سرعت سرسام آورى از سه راه اكباتان بطرف بالا حركت كرد. مسعود يك پايش در ماشين بود كه صداى گلوله بلند شد, جيپ دژبان بطرف شاه آباد(جمهورى فعلى) حركت كرد. من داخل ماشين را ديدم. روى صندلى جلو همان كسى بود كه مرا ازكنار ماشين مسعود دور كرده بود و پشت سر او زنى نشسته بود كه شباهت زيادى به اشرف داشت...در آخرين شماره روزنامه كه با شركت مسعود منتشر شد در صفحه اول روزنامه كليشه اى چاپ شده بود كه زير آن نوشته شده بود: در حالى كه مردم زحمت كش ايران از گرسنگى خون گوسفند مىخورند شاهزاده خانم اشرف پهلوى يك پالتو خز را كه ميليونها ارزش دارد از شوروى خريدارى كرده است....من آهسته ماجرايى را كه ديده بودم براى بعضى ها تعريف كردم كه البته چندان باورشان نشد.¨
و اينك از خاطرات دکتر عباس منظرپور
مشهد- شب اول كشيك بخش، برای گرفتن نمك به آشپزخانه رفتم. آشپز به كارهای غذای فردا مشغول بود. وقتی فهميد پدر من هم پزنده است و بخصوص نام او را دانست، مثل اين كه پر درآورد. .. در طول زمستان خود و معاونش غذای مرا به بخش می آوردند و گاه پهلوی هم می نشستيم و تا بعد از نيمه شب گفتگو می كرديم. آشپز مشروب می خورد، ولی معاونش ظاهرا از اين كار اكراه داشت...
مردى بود هيكل مند, حدود 40 تا 45 ساله, قوى و بسيار ساكت. كم كم متوجه شدم او هم اهل نوشيدن است, و شبى كه ظاهرا اندازه از دستش خارج شده و بيش از ضرورت نوشيده بود, شروع به گريستن كرد. چندان تعجبى نكردم و علت گريه را نپرسيدم ولى او خود به زبان آمد و گفت
- نزديك به ده سال است رازی را در سينه حفظ كرده ‌ ام كه مثل "خوره" از درون مرا نابود می كند. دنبال كسی می گشتم كه با فاش كردن اين راز، كمی از بار سنگين و جدان خود بكاهم. سه نفر پرسنل
دژبان لشكر گارد بوديم كه مامور قتل محمد مسعود ، مدير روزنامه مرد امروز شديم. يك نفر راننده بود و ما دو نفر تيرانداز. به زودی فهميديم اين دستور از طرف اشرف پهلوی داده شده است. چندين بار به اداره روزنامه در خيابان فردوسی رفت و آمد كرديم و تمام نقاط و ساعات ورود و خروج او را با دقت شناسائی كرديم. يك بار ما را نزد اشرف بردند كه خيلی ما را تشويق كرد و به هر كدام از ما مبلغ نسبتا قابل توجهی پول داد. يكبار هم اشرف خود با ما آمد و راهنمائی‌هائی هم كرد. تا روزی كه ماموريت خود را انجام داديم. من خودم اصلا تيراندازی نكردم و فقط همكار من اين كار را انجام داد. پس از پايان ماموريت، ما سه نفر را در يك محل مخفی نگه داشتند و به زودی فهميدم كه آن دو نفر را سر به نيست كرده اند. من همسر و يك فرزند دختر داشتم. شب و روز گريه می كردم و به هر كس كه نزد من می آمد التماس می كردم مرا نكشند و مطمئن باشند تا پايان عمر مثل يك مرده زبان باز نخواهم كرد. پس از حدود شش ماه كه كوچكترين اطلاعی از هيچ جا نداشتم مرا به "خاش " فرستادند. اين شهر در آن موقع يكی از تبعيدگاه ‌ های وحشتناك بود و يك پادگان كوچك مرزی هم آن جا مستقر بود كه من به عنوان آشپز آن پادگان مشغول كار شدم. پيش از اعزام به من تفهيم كرده بودند كه اگر جائی زبان باز كنم هم خود و هم همسر و فرزندم نابود خواهيم شد.
هفت سال در "خاش" بودم بدون اين كه از همسر و فرزندم خبری داشته باشم و يا آن ‌ ها از زنده يا مرده بودن من مطلع باشند. وقتی مطمئن شدند كه از من صدائی در نمی آيد مرا به مشهد فرستادند. وقتی از اين جا خبر زنده بودن من به خانواده ام رسيد، ديگر همسرم فوت كرده بود و من فقط توانستم دخترم را نزد خود بيآورم."
منابع استفاده شده: كشتار نويسندگان در ايران, از محمود ستايش. و خاطرات دکتر عباس منظرپور سينا

۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه

حسين گل گلاب, اي ايران اي مرز پر گهر.

.http://www.parand.se/t-sorode-meli.htmسرود اي ايران اي مرز پر گهر .
اى ايران اى مرز پر گهر
اى خاكت سرچشمه هنر
دور از تو انديشه بدان‏
پاينده مانى تو جاودان‏
اى دشمن ار تو سنگ خاره‏اى من آهنم‏
جان من فداى خاك پاك ميهنم‏
مهر تو چون شد پيشه‏ام‏
دور از تو نيست انديشه‏ام‏
در راه تو كى ارزشى دارد اين جان ما
پاينده باد خاك ايران ما
سنگ كوهت درُّ و گوهر است‏
خاك دشتت بهتر از زر است‏
مهرت از دل كى برون كنم‏
بر گو بى‏مهر تو چون كنم‏
تا گردش جهان و دور آسمان بپاست‏
نور ايزدى هميشه رهنماى ماست‏
مهر تو چون شد پيشه‏ام‏
دور از تو نيست انديشه‏ام‏
در راه تو كى ارزشى دارد اين جان ما
پاينده باد خاك ايران ما

تنها صداست كه ميماند.سايتي به دوستدارن ايران توصيه ميشود.

http://www.paya.se/

سه جلد از شش جلد کتابهای احمد رناسی در باره تاریخ معاصر ایران

http://savefile.com/projects/808499217

۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه

طلاي سياه يا بلاي مردم ايران ابوالفضل لساني




1)http://www.chebayadkard.com/ketabkhaneh/nehzatmelli/tala/book01/html/p0001a.html

2)http://www.chebayadkard.com/ketabkhaneh/nehzatmelli/tala/book01/html/p0084_.html

3)http://www.chebayadkard.com/ketabkhaneh/nehzatmelli/tala/book01/html/p0134_.html

5)http://www.chebayadkard.com/ketabkhaneh/nehzatmelli/tala/book01/html/p0184_.html

6)http://www.chebayadkard.com/ketabkhaneh/nehzatmelli/tala/book01/html/p0234_.html

7http://www.chebayadkard.com/ketabkhaneh/nehzatmelli/tala/book01/html/p0284_.html

8)http://www.chebayadkard.com/ketabkhaneh/nehzatmelli/tala/book01/html/p0334_.html

9)http://www.chebayadkard.com/ketabkhaneh/nehzatmelli/tala/book01/html/p0384_.html

10)http://www.chebayadkard.com/ketabkhaneh/nehzatmelli/tala/book01/html/p0434_.html

11)http://www.chebayadkard.com/ketabkhaneh/nehzatmelli/tala/book01/html/p0434_.html

12)http://www.chebayadkard.com/ketabkhaneh/nehzatmelli/tala/book01/html/p0534_.html

13)http://www.chebayadkard.com/ketabkhaneh/nehzatmelli/tala/book01/html/p0582_.html

حقوق بگيران انگليس در ايران؟ اسماعيل رائين