۱۳۸۶ آبان ۱۰, پنجشنبه

شيخ محمد خياباني,ثقته اسلام,ميرزا كوچك خان


ناصر رحیم خانی









حدیث آن شیخ که بر سر دار شدبازخوانی روایت اعدام شیخ فضل الله نوری



صوراسرافيل خا طرات سعيد نفيسی


با صوراسرافيل آمدبزرگترين گنجينه لغت رابه يادگار گذاشت و رفتبرگرفته از کتاب خاطرات سعيد نفيسی

مدرسه علميه در دو سال اولی که من در آن درس می خواندم در ضلع شمالی ميدان بهارستان در زاويه خيابان صفی عليشاه امروز قرار داشت. در آن سال اول پرماجرای صدر مشروطيت مدرسه ما هنوز در آن محل بود و بسيار اتفاق می افتاد که در رفت و آمد به مدرسه، ‏چه صبح ها و چه بعد از ظهرها، در ميدان بهارستان چند تن از هرگونه مردم ازدحام کرده بودند و قهرا توجه ما کودکان را بيش از ديگران جلب می کردند. کلاس درس ما دربالاخانه های رو به ميدان بود و به ما اجازه نمی دادند پنجره ها را باز کنيم. ما در پشت شيشه ها به هم فشار می آورديم و از سر و دوش يکديگر بالا می رفتيم و بينی ها و پيشانی ها را به شيشه ها می چسبانديم و با حرص و ولع خاص ميدان را تماشا می کرديم.
يک روز در موقع تنفس، يکی از بچه های مسن تر از من, در زير درخت توتی که در انتهای باغ مدرسه بود معرکه گرفته بود و عده ای گردش را فرا گرفته بودند. يک کاغذ به قطع رحلی که چهار صفحه آن را چاپ کرده بود در دست داشت و توضيحی در باب آن می داد. نخستين بار کلمه »روزنامه» را از دهان او شنيدم. صفحه اول آن رو به من بود. با کنجکاوی مخصوصي‏به آن نگريستم و چيز بسيار جالبی در بالای صفحه اول آن چشمانم را خيره کرد. ديدم عده بسياری از مردان کلاه به سر و عمامه به سر يا خفته اند و يا نيم خيز کرده اند و تنها چند تن از ايشان برخاسته اند و فرشته ای بالای سر ايشان شيپوری را که لوله درازی دارد به دهان گذاشته است و در زير آن نوشته است: صور اسرافيل

شب از پدرم معنی آن را پرسيدم و چون دانستم روزنامه ای به نام صوراسرافيل در جهان هست فورا اين آرزو در دلم جای گرفت که اين روزنامه را بدست بيآورم. چند ماه محل مدرسه ما را به يکی از کوچه های فرعی خيابان شاه آباد که در آن زمان به آن محله «شغال الدوله» می گفتند وآن خيابان خيلی تنگ تر از امروز بود بردند.
پدرم هر روز يک قران به ما «پول جيبی" می داد که در راه يا در مدرسه اگر تنقلی خواستيم بخريم. آن روز هنوزآن سکه يک قرانی نقره را خرج نکرده بودم. در بازگشت از مدرسه از دور پسرك ‏کلاه نمدی را که روی قبای يدك شال کثيفی بسته بود ديدم که يک دسته کاغذ چاپ شده زير بغل داشت و گاهی مردم راهگذر پولی به او می دادند و روزنامه ای می خريدند .
به آن پسرك ‏رسيدم، آن سکه يک قرانی را در دستش گذاشتم و آهسته به گوشش گفتم صوراسرافيل. او هم يک شماره از آنچه در دست آن شاگرد مدرسه خودمان ديده بودم به من داد. آن را به سرعت عجيبی در زير آستر جامه خود پنهان کردم. وارد خانه که شدم آن را در جايی پنهان کردم و تا شب نشد و از من غفلت نکردند جرات نکردم آن را بيرون بياورم.
سرانجام در پای چراغ با احتياط تمام آن را در برابر چشم گذاشتم و ديدم اين بار تصوير رنگی بالای صفحه كه آن روز با مركب آبی چاپ شده بود، امروز نارنجی چاپ شده است. اين تغيير رنگ بيش از همه چيز نظر مرا جلب کرد. راستش را بخواهيد از آنچه در دو صفحه اول چاپ شده بود چيزی نفهميدم و سواد آن روز من مرا ياری نکرد. در صفحه سوم کلمه چرند وپرند در بالای مقاله ای به خط درشت چاپ شده بود. با لذت خاصی آن را خواندم و حالا يادم نيست چند روز پی در پی چند بار آن را خواندم, به اندازه ای خوانده بودم که تقريبا سراسر آن را از برکرده بودم. در پايان اين مقاله امضای » ‏دخو» ‏را گذاشته بودند.
با احتياط تمام از معلم فارسی پرسيدم: « آقا! دخو چه معنی دارد؟» نتوانست جواب بدهد. گفت: «اين را کجا خوانده ای؟»
گفتم:«در جايی نخوانده ام از يك كسی شنيدم.»
گفت:«ما همچو كلمه ای نداريم.»
باور می كنيد كه اين معلم آن روز در نظر من كوچك شد؟ شبی كه پدرم سر حال بود از او پرسيدم. گفت :اين كلمه اصطلاح قزوينی هاست. به كدخدای ده به جای آن كه «دهخدا» بگويند «دخو» می گويند. نفس راحتی كشيدم و اين كلمه در گوش من جای گرفت.
سال ها از اين مقدمه گذشت. روزی كه وارد زندگی ادبی شدم با كوشش تمام در صدد بر آمدم يك دوره كامل از روزنامه "صور اسرافيل" تهيه كنم و به زحمتی آماده كردم و جلد كردم و هنوز دارم. حالا ديگر روزی رسيده بود كه همه شماره های آن را به دقت بخوانم و از نظر بگذرانم. ناچار دانستم نويسنده آن چرند و پرندهايی كه آن همه من از آن لذت بردم علی اكبر دهخدا است كه در آن روزنامه «دخو» امضا می كرده است. در همين اوان روزنامه تمدن در تهران بنای انتشار را گذاشت و در چند شماره آن آثار ديگری از مرحوم دهخدا منتشر شد. آنها را نيز به دقت جمع كردم و از روزنامه بريدم و در دفتر خشتی چسباندم و چند سالی داشتم تا آن كه چند سال بعد آن مرحوم خود آن را از من امانت گرفت و پس نداد.
در ميان آشنايی من با آثار دهخدا و رابطه پيدا كردن با وی چند سالی گذشت. دهخدا به سفر مهاجرت رفت و در راه از مهاجرين جدا شد و به خاك بختياری رفت و پس از چندی در پايان جنگ جهانی اول كه هنوز مهاجرين به تهران بر نگشته بودند به تهران آمد. رو به روی خانه پدری من در كوچه ناظم الاطبا در ميان خيابان اكباتان كه آن روزها خيابان پستخانه می گفتند و خيابان امير كبير امروز كه خيابان «چراغ برق» می گفتند خانه متوسطی بود كه اجاره می دادند. در آنجا فرود آمد و به زودی پدرم را طبيب معالج خود قرار داد و گاه گاهی در خانه ما ديده می شد. آشنايی من با دهخدا از آنجا شروع شد. اما هنگامی كه برخی از دروس مدرسه سياسی آن زمان را به من دادند و او رئيس آن مدرسه بود رابطه نزديک با وی به هم زدم .
کم کم رفت و آمد من با مرحوم دهخدا بسيار شد. در آن زمان شروع کرده بود به تاليف و تدوين "امثال وحکم" معروف خود. هر هفته روزهای پنجشنبه, اول شب چند تن از ما در خانه او جمع می شديم. در آن زمان خانه ای در خيابان خانقاه در زاويه کوچه ظهيرالاسلام کرايه کرده بود. در خانه در هشتی کوچکی باز می شد و در دست راست هشتی در اطاق نشيمن او بود که سه پله بالا می رفت و سه در رو به حياط داشت. عباس اقبال آشتيانی و رشيد ياسمی و عبدالحسين هژير و آقايان نصراله فلسفی و مجتبی مينوی و من مدت های مديد در همان خانه گرد می آمديم و سه چهار ساعت اول شب را با او بوديم.
در همان زمان آقای مسعود فرزاد و بزرگ علوی و دكتر پرويز ناتل خانلری و صادق هدايت نيز با يكديگر محشور بودند و حلقه ای داشتند. نام ما را گذاشته بودند «ادبای سبعه» و چون ايشان چهار تن بودند به شوخی نام حلقه خود را گذاشته بودند «ادبای ربعه».
پيداست كه هر هفته نقل مجلس ما در خانه دهخدا مسائل ادبی بود. دهخدا پی در پی سيگار می کشيد و خاکسترسيگار و چوب سوخته کبريت را هرجا می رسيد می انداخت. از عجايب اين بود که قلم و دوات مرتبی نداشت و بارها شد که با سر سوخته کبريت چيزی نوشت و يادداشت کرد.
هنگامی که معاشرت ما با مرحوم دهخدا آغاز شد تازه به تاليف و تدوين امثال وحکم خود شروع کرده بود. پيش از آن گويا در ظرف چند سال در صدد اين کار بوده يادداشت هايی کرده بود. وقتی که به اين کار مصمم شد من يک کتاب شامل امثال فارسی که در هندوستان تاليف کرده بودند به او امانت دادم. خدا کندکه در ميان کتاب های او باشد و از ميان نرفته باشد.
چهار جلد کتاب امثال و حکم او فوايد بسيار در بر دارد و در حقيقت می توان آن را مجموعه فکرايرانی ازروزی که اين زبان امروزما پيدا شده است دانست. ما که در آن زمان با وی بيش از ديگران محشور بوديم هر چه می توانستيم با او ياری می کرديم و آقای مجتبی مينوی بيش از همه در اين کار مؤثر بود.
در اين زمان مرحوم دهخدا جسته وگريخته مشغول تاليف يک فرهنگ فرانسه به فارسی هم بود، اما گويا هرگز آن به پايان نرسيد. کم کم در صدد برآمد اساس يک فرهنگ بزرگ زبان فارسی را هم بريزد. در آغاز مصمم بود تنها در پی لغات و ترکيبات برود و کاری به نام های تاريخی و جغرافيايی نداشته باشد. وقتی که به اين کار آغاز کرد هنوز اصول «فيش نويسی" را نمی دانست و خوب يادم هست من و مرحوم اقبال و آقای مينوی روش اين کار را به او توضيح داديم تا در اين کار وارد شد. پيش از آن مطالبی پراکنده در روی کاغذ های متفرق وگاهی هم کاغذ پاره و در دفتر هايی که همه چيز در آنها می نوشت وگاهی هم روی کاغذ های سفيدی که در پشت جلد کتاب هايی که خوانده نوشته بود يادداشت کرده بود و بارها شد که مدتی گشت يادداشتی را پيدا کند و سرانجام پيدا نشد. از آن روز شروع کرد به تهيه فيش هايی روی کاغذ های خيلی کوچک سفيد به اندازه يک کارت ويزيت.
جای چون و چرا نيست که مرحوم دهخدا از بزرگان اين عصر بود و در جوانی که به نويسندگی آغاز کرده است منتهای قدرت را در اين زمينه داشته و چرند و پرندهای وی در روزنامه صوراسرافيل در زمان ما بی نظير است و شايد بی نظير بماند. از اين قدرت فوق العاده وی که بگذريم هوش سرشار و بسيار تيز و دقيق و موشکاف داشت و مخصوصا خدا استعداد خاصی به او داده بود که خطاهای ديگران را تصحيح کند و در هر جا غلطی بود بسيار خوب حدس می زد که درست آن چه بوده است و در اين زمينه هيچ يک از ادبای اين عصر هرگز به پای او نرسيدند. به همين جهت استاد مسلم در لغت بود.
هرگز دل از وی برنگرداندم و راستی که درگذشت وی بر من بسيار گران آمد، مخصوصا بدين جهت که هنگام روی درکشيدن وی از اين جهان در ايران نبودم و بسيار دريغ دارم که نتوانستم حق اين مرد بزرگ راکه از بسياری از دانايان عصر ما بزرگتر بود ادا کنم. جای چون و چرا نيست که هيچ کس جای وی را نخواهد گرفت و ما همواره از رفتن وی دريغ خواهيم داشت.
علی اکبر دهخدا از استادان مسلم زبان ما در اين روزگار بود و ماکسی به وسعت نظر و احاطه وی در زبان نداشتيم. هوش سرشار و نظر صائب او از مواهب بود. هيچ کس درکار خود مانند وی شور و پشتکار نداشت و راستی که در اين زمينه جان فرسايی کرد و از هيچ خستگی نينديشيد و هرگز حتی در ناتوانی و بيماری و پيری و فرسودگی در همت وی خللی راه نيافت.
مرد بزرگ بود و همت بلند داشت. گمان نمی کنم مرگ وی را کسی بتواند جبران کند. نام وی هميشه در تاريخ ادبيات زمان ما خواهد درخشيد.
(سعيد نفيسی در يادداشت های خود که در زمان سلطنت محمد رضا شاه نوشته شده و در مطبوعات وقت نيز منتشر می شدند، زير فشار سانسور حکومتی و محدوديت های سلطنتی، ناچار شد بخش هائی از دانسته ها و اطلاعات خود را سانسور کند. از جمله در باره زندگی سياسی علی اکبر دهخدا و کانديداتوری او برای رياست جمهوری، در اولين جمهوری ايران که انگلستان و دربار پهلوی جلوی آن را گرفتند و دهخدا به همين دليل تا پايان عمر مغضوب دربار سلطنتی ماند