۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه

به نقل از سايت روشنگري فرخي يزدي




رسم راه آزادى يا پيشه نبايد كرديا آنكه ز جانبازى انديشه نبايد كرد¨آزادى¨ از اشعار سروده شده فرخى يزدى در زندان رضاخانىروز 27 مهر مصادف است با كشتن فرخى يزدى شاعر آزاديخواه و مبارز توسط رضاشاه. در ميهن بلاديده ما آزاديخواهان هميشه به خشن ترين و سبعانه ترين اشكال مورد اذيت و آزار و زندان و شكنجه و كشتار قرار گرفته و مىگيرند. شعرا, نويسندگان , روزنامه نگاران و متفكران آزاديخواه چون بوذرجمهر,
صوراسرافيل, فرخى يزدى, محمد مسعود, عشقى, دكترفاطمى, كريمپور شيرازى, خسرو گلسرخى, سعيدى سيرجانى, پوينده, مختارى ... در زير ساطور جلادانى چون انوشيروان¨عادل¨, محمدعليشاه, رضاشاه , محمدرضاشاه , خمينى , خامنه اى و... جان خود را از دست دادند
فرخى يزدى كه بارها زندانى و حتى لبش با نخ و سوزن دوخته شد هرگز از آزاديخواهى و اعتراض به ستم رضاخانى دست نكشيد كه هيچ, جانش را هم فداى آن كرد.انور خامه اى كه از هم بندان فرخى بود در خاطرات خود مىنويسد: به دستور ياور نيرومند رئيس زندان, او را ازپنجره پائين كشيدند و كتك مفصلى زدند, بطورى كه از هوش رفت و سپس در سلول انفرادى انداختندش, آن شبى كه از آن اسم بردم از سلول بيرونش كشيدند و بدست پزشك احمدى جلاد سپردند, صداى ناله و ضجة او را مىشنيدم, وى با تمام قوا با آنان مىجنگيد تا از نفس افتاد. آنوقت پزشك احمدى دست بكار شد و با آمپول هوا وى را از يك زندگى آزاده نجات داد.نفرين بر استبداد
ملك الشعراى بهار اين شعر را در رثاى فرخى سرود:
از ملك ادب حكم گزاران همه رفتند شو بار سفر بند كه ياران همه رفتند
آن گرد شتابنده كه بر دامن صحراست گويد چه نشينى كه سواران همه رفتند
اندوه كه اندوه گساران همه رفتند افسوس كه افسانه سرايان همه رفتند
يك مرغ گرفتار در اين گلشن ويران تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار¨بهار¨ ازمژه در فرقت احباب كز پيش تو چون ابر بهاران همه رفتند
بهتر است مختصرى از زندگينامه فرخى يزدى را با قلم شيوا و شيرين خودش كه در زندان رضاخانى نوشته بخوانيم:
هنگامى كه من بدنيا آمدم ناصرالدينشاه بر ايران حكومت مىكرد, البته در اين كار دست تنها نبود, 85 زن و معشوقه با صدها مادرزن و پدرزن به اضافه مقدار زيادى پسر و دختر و نوه و نتيجه او را دور كرده بودند. اينان ايران را مثل گوشت قربانى بين خود تقسيم كرده بودند, هرگوشه اى از مملكت در دست يكى از شاهزاده ها و نوه ها بود كه خون مردم را توى شيشه مىكردند
مخلص پس از چندسال خاكبازى در كوچه ها مثل همه بچه ها به مدرسه رفتم, ببخشيد اشتباه كردم همه بچه ها كه نمىتوانستند به مدرسه بروند, از همان كودكى به كارى مشغول مىشدند تا تكه نانى به دست آورند
مدرسه اىكه من رفتم مال انگليس ها بود, سئوال و جواب ممنوع بود و معلم ها اصلا خوششان نمىآمد كه از آنها سئوال كنيم, مىترسيدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزى مىپرسيد شما اينجا در ميهن, چه كار مىكنيد؟ ترش مىكردند و تكليف شاعر هم معلوم بود, اخراج. به نظر آنها چنين شاگردى كه در كار آنها فضولى مىكرد حق درس خواندن نداشت و نمىتوانست متمدن شود.
من خيلى زود متوجه شدم كه كاسه اى زير نيم كاسه است و اينها نمىخواهند كسى را با سواد كنند, مدرسه و كلاس, معلم و كتاب همه سرپوشى بود تا مردم نفهمند آنان در اين مملكت به چه جنايتى مشغولند, من كه اين اوضاع را مىديدم رغبتى به مدرسه رفتن نداشتم. به ما مىگفتند دزدى نكنيم اما خودشان بود و نبود ميليونها گرسنه و پابرهنه را در سرتاسر دنيا بالا مىكشيدند . كشيش هاى انگليسى به ما اندرز ميدادند با همه مهربان باشيم اما خودشان انواع شكنجه و خشونت را به كار مىبردند, هركس را كه صدايش بلند مىشد بيرحمانه مىكشتند
انگليس ها, با همه اين وحشيگريها ما ايرانيها را داخل آدم نمىدانستند و رفتارشان با ما بسيار زننده بود, در هر فرصتى به رفتار و كردار آنها اعتراض مى كردم اشعارى مىساختم و چهره واقعى اين درندگان را براى مردم آشكار مىكردم و مردم را هشدار مىدادم بچه هاى خود را به دست آنان نسپارند, مرا از اين مدرسه بيرون كردند و چه كار خوبى هم كردند, زيرا درس هاى آنها به درد زندگى نمىخورد و فقط شستشوى مغزى بود
از 15 سالگى مرا ترك تحصيل دادند بناچار از مدرسه بيرون آمدم, درس زندگى را از كلاس اول شروع كردم و با زندگى واقعى آشنا شدم. ابتدا به كارگرى مشغول شدم, مدتى پارچه مىبافتم و چند سالى هم كارگر نانوايى بودم. ساعتى از روز را كه كارى نداشتم با مردم بودم, در كارهاى اجتماعى شركت مىكردم و كتاب و روزنامه مىخواندم, گاهى هم شعر مىساختم, بعضى از شاعران, انواع دروغ و چاخان سرهم مىكردند و براى شاه يا حاكم شهر مىخواندند , اما من حاضر نبودم خودم را به حاكم بفروشم براى او چاپلوسى كنم. با اين حال از شما چه پنهان من هم شعرى در وصف حاكم شهر ساختم, شعر را براى حاكم نخواندم بلكه براى مردم خواندم زيرا براى مردم ساخته بودم اما سرانجام به گوش حاكم رسيد. حاكم كه از بام تا شام دروغ مىگفت و دروغ مىشنيد, مرا پيش حاكم بردند او هم دستور داد لبهاى مرا با نخ و سوزن دوختند و به زندان انداختند.
در سال 1298 كه وثوق الدوله قرارداد ننگين تقسيم ايران را امضا كرد حقا كه روى همه وطن فروشان را سفيد كرد. در روزنامه ها به وثوق الدوله تاختم و شعرهاى زيادى براى او ساختم, وثوق الدوله هم كه از انتقاد خوشش نمىآمد, مرا گرفت و زندانى كرد.
يك سال بعد كودتا شد و انگليس ها نوكر تازه نفسى را به نام رضاخان قلدر بر سر كار آوردند, او مدتها بود كه براى انگليس ها خوش خدمتى كرده بود و به مردم هم روى نخواهد داد. اين جانور نه شرف داشت و نه حيثيت و آبرو و وجدان.در عوض هرچه بخواهيد اسم داشت. بعد هم كه شاه شد يك اسم ديگر انتخاب كرد پهلوى, آنهم از خانواده محمود گرفت(منظور خانواده احمد محمود نويسنده نامدار ايران است كه رضا شاه آنها را مجبور كرد نام خانوادگى خود را كه پهلوى بود عوض كنند, و آنها نام محمود را برگزيدند) وعده داد كه سلطنتى را به جمهورى تبديل كند ولى بعدا كه بر خر مراد سوار شد زير قولش زد.رضاخان همان كسى بود كه در انقلاب مشروطيت سركرده قزاقها بود و مجاهدان راه آزادى را به گلوله بست.
اينجانب هم فهميدم كه قضيه از چه قرار است, رضا قلدر مرا گرفت و انداخت به زندان,آنها هرچه زور زدند نتوانستند مرا خر كنند, از زندان كه بيرون آمدم به يارى دوتن از دوستانم روزنامه طوفان را به راه انداختم ,روزنامه طوفان را مانند بچه ام دوست مىداشتم. اما اين بچه هم به پدرش رفته بود و مثل خودم پشت سرهم توقيف شد. در ايران روزنامه هاى بسيارى منتشر مىشد و كسى با آنها كارى نداشت. سرشان را به زير انداخته بودند و مثل بچه آدم پول در مىآوردند. پا توكفش نوكران انگليس ها نمىكردند و چيزى نمىنوشتند كه آنها ناراحت شوند. من مطالب يكى از اين روزنامه ها را به شعر درآورده ام تا آشنا شويد:
دوش ابر آمد و باران به ملاير باريد قيمت گندم و جو چند قرانى كاهيد
در همان موقع شب دختر قاضى زاييد فتنه از مرحمت و عدل حكومت خاييد
اما روزنامه طوفان نمىتوانست اين چرنديات را بگويد, از همان بچگى عادت
رسم راه آزادى يا پيشه نبايد كرديا آنكه ز جانبازى انديشه نبايد كرد¨آزادى¨ از اشعار سروده شده فرخى يزدى در زندان رضاخانىروز 27 مهر مصادف است با كشتن فرخى يزدى شاعر آزاديخواه و مبارز توسط رضاشاه. در ميهن بلاديده ما آزاديخواهان هميشه به خشن ترين و سبعانه ترين اشكال مورد اذيت و آزار و زندان و شكنجه و كشتار قرار گرفته و مىگيرند. شعرا, نويسندگان , روزنامه نگاران و متفكران آزاديخواه چون بوذرجمهر,
صوراسرافيل, فرخى يزدى, محمد مسعود, عشقى, دكترفاطمى, كريمپور شيرازى, خسرو گلسرخى, سعيدى سيرجانى, پوينده, مختارى ... در زير ساطور جلادانى چون انوشيروان¨عادل¨, محمدعليشاه, رضاشاه , محمدرضاشاه , خمينى , خامنه اى و... جان خود را از دست دادند
فرخى يزدى كه بارها زندانى و حتى لبش با نخ و سوزن دوخته شد هرگز از آزاديخواهى و اعتراض به ستم رضاخانى دست نكشيد كه هيچ, جانش را هم فداى آن كرد.انور خامه اى كه از هم بندان فرخى بود در خاطرات خود مىنويسد: به دستور ياور نيرومند رئيس زندان, او را ازپنجره پائين كشيدند و كتك مفصلى زدند, بطورى كه از هوش رفت و سپس در سلول انفرادى انداختندش, آن شبى كه از آن اسم بردم از سلول بيرونش كشيدند و بدست پزشك احمدى جلاد سپردند, صداى ناله و ضجة او را مىشنيدم, وى با تمام قوا با آنان مىجنگيد تا از نفس افتاد. آنوقت پزشك احمدى دست بكار شد و با آمپول هوا وى را از يك زندگى آزاده نجات داد.نفرين بر استبداد
ملك الشعراى بهار اين شعر را در رثاى فرخى سرود:
از ملك ادب حكم گزاران همه رفتند شو بار سفر بند كه ياران همه رفتند
آن گرد شتابنده كه بر دامن صحراست گويد چه نشينى كه سواران همه رفتند
اندوه كه اندوه گساران همه رفتند افسوس كه افسانه سرايان همه رفتند
يك مرغ گرفتار در اين گلشن ويران تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار¨بهار¨ ازمژه در فرقت احباب كز پيش تو چون ابر بهاران همه رفتند
بهتر است مختصرى از زندگينامه فرخى يزدى را با قلم شيوا و شيرين خودش كه در زندان رضاخانى نوشته بخوانيم:
هنگامى كه من بدنيا آمدم ناصرالدينشاه بر ايران حكومت مىكرد, البته در اين كار دست تنها نبود, 85 زن و معشوقه با صدها مادرزن و پدرزن به اضافه مقدار زيادى پسر و دختر و نوه و نتيجه او را دور كرده بودند. اينان ايران را مثل گوشت قربانى بين خود تقسيم كرده بودند, هرگوشه اى از مملكت در دست يكى از شاهزاده ها و نوه ها بود كه خون مردم را توى شيشه مىكردند
مخلص پس از چندسال خاكبازى در كوچه ها مثل همه بچه ها به مدرسه رفتم, ببخشيد اشتباه كردم همه بچه ها كه نمىتوانستند به مدرسه بروند, از همان كودكى به كارى مشغول مىشدند تا تكه نانى به دست آورند
مدرسه اىكه من رفتم مال انگليس ها بود, سئوال و جواب ممنوع بود و معلم ها اصلا خوششان نمىآمد كه از آنها سئوال كنيم, مىترسيدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزى مىپرسيد شما اينجا در ميهن, چه كار مىكنيد؟ ترش مىكردند و تكليف شاعر هم معلوم بود, اخراج. به نظر آنها چنين شاگردى كه در كار آنها فضولى مىكرد حق درس خواندن نداشت و نمىتوانست متمدن شود.
من خيلى زود متوجه شدم كه كاسه اى زير نيم كاسه است و اينها نمىخواهند كسى را با سواد كنند, مدرسه و كلاس, معلم و كتاب همه سرپوشى بود تا مردم نفهمند آنان در اين مملكت به چه جنايتى مشغولند, من كه اين اوضاع را مىديدم رغبتى به مدرسه رفتن نداشتم. به ما مىگفتند دزدى نكنيم اما خودشان بود و نبود ميليونها گرسنه و پابرهنه را در سرتاسر دنيا بالا مىكشيدند . كشيش هاى انگليسى به ما اندرز ميدادند با همه مهربان باشيم اما خودشان انواع شكنجه و خشونت را به كار مىبردند, هركس را كه صدايش بلند مىشد بيرحمانه مىكشتند
انگليس ها, با همه اين وحشيگريها ما ايرانيها را داخل آدم نمىدانستند و رفتارشان با ما بسيار زننده بود, در هر فرصتى به رفتار و كردار آنها اعتراض مى كردم اشعارى مىساختم و چهره واقعى اين درندگان را براى مردم آشكار مىكردم و مردم را هشدار مىدادم بچه هاى خود را به دست آنان نسپارند, مرا از اين مدرسه بيرون كردند و چه كار خوبى هم كردند, زيرا درس هاى آنها به درد زندگى نمىخورد و فقط شستشوى مغزى بود
از 15 سالگى مرا ترك تحصيل دادند بناچار از مدرسه بيرون آمدم, درس زندگى را از كلاس اول شروع كردم و با زندگى واقعى آشنا شدم. ابتدا به كارگرى مشغول شدم, مدتى پارچه مىبافتم و چند سالى هم كارگر نانوايى بودم. ساعتى از روز را كه كارى نداشتم با مردم بودم, در كارهاى اجتماعى شركت مىكردم و كتاب و روزنامه مىخواندم, گاهى هم شعر مىساختم, بعضى از شاعران, انواع دروغ و چاخان سرهم مىكردند و براى شاه يا حاكم شهر مىخواندند , اما من حاضر نبودم خودم را به حاكم بفروشم براى او چاپلوسى كنم. با اين حال از شما چه پنهان من هم شعرى در وصف حاكم شهر ساختم, شعر را براى حاكم نخواندم بلكه براى مردم خواندم زيرا براى مردم ساخته بودم اما سرانجام به گوش حاكم رسيد. حاكم كه از بام تا شام دروغ مىگفت و دروغ مىشنيد, مرا پيش حاكم بردند او هم دستور داد لبهاى مرا با نخ و سوزن دوختند و به زندان انداختند.
در سال 1298 كه وثوق الدوله قرارداد ننگين تقسيم ايران را امضا كرد حقا كه روى همه وطن فروشان را سفيد كرد. در روزنامه ها به وثوق الدوله تاختم و شعرهاى زيادى براى او ساختم, وثوق الدوله هم كه از انتقاد خوشش نمىآمد, مرا گرفت و زندانى كرد.
يك سال بعد كودتا شد و انگليس ها نوكر تازه نفسى را به نام رضاخان قلدر بر سر كار آوردند, او مدتها بود كه براى انگليس ها خوش خدمتى كرده بود و به مردم هم روى نخواهد داد. اين جانور نه شرف داشت و نه حيثيت و آبرو و وجدان.در عوض هرچه بخواهيد اسم داشت. بعد هم كه شاه شد يك اسم ديگر انتخاب كرد پهلوى, آنهم از خانواده محمود گرفت(منظور خانواده احمد محمود نويسنده نامدار ايران است كه رضا شاه آنها را مجبور كرد نام خانوادگى خود را كه پهلوى بود عوض كنند, و آنها نام محمود را برگزيدند) وعده داد كه سلطنتى را به جمهورى تبديل كند ولى بعدا كه بر خر مراد سوار شد زير قولش زد.رضاخان همان كسى بود كه در انقلاب مشروطيت سركرده قزاقها بود و مجاهدان راه آزادى را به گلوله بست.
اينجانب هم فهميدم كه قضيه از چه قرار است, رضا قلدر مرا گرفت و انداخت به زندان,آنها هرچه زور زدند نتوانستند مرا خر كنند, از زندان كه بيرون آمدم به يارى دوتن از دوستانم روزنامه طوفان را به راه انداختم ,روزنامه طوفان را مانند بچه ام دوست مىداشتم. اما اين بچه هم به پدرش رفته بود و مثل خودم پشت سرهم توقيف شد. در ايران روزنامه هاى بسيارى منتشر مىشد و كسى با آنها كارى نداشت. سرشان را به زير انداخته بودند و مثل بچه آدم پول در مىآوردند. پا توكفش نوكران انگليس ها نمىكردند و چيزى نمىنوشتند كه آنها ناراحت شوند. من مطالب يكى از اين روزنامه ها را به شعر درآورده ام تا آشنا شويد:
دوش ابر آمد و باران به ملاير باريد قيمت گندم و جو چند قرانى كاهيد
در همان موقع شب دختر قاضى زاييد فتنه از مرحمت و عدل حكومت خاييد
اما روزنامه طوفان نمىتوانست اين چرنديات را بگويد, از همان بچگى عادت




هیچ نظری موجود نیست: