۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

اندر سوگ سياوش شاملو!









چهار شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷ - ۲۱
ژانويه ۲۰۰۹خسرو شاکری
هنگامی که خبر نهايی مزايده (مصادره) اسباب واثاثه ی منزل احمد و آيدا شاملو را خواندم دل بيمارم را درد ديگری هم گرفت – درد بيماری خودخواهی های بزرگ آدم های کوچک که با خود خواهی های بزرگ ذره ای هم بزرگ نمی شوند.به ياد ندارم چگونه در آستانه ی انقلاب در لندن با شاملو آشنا شدم. شايد زنده ياد ساعدی، که از پيش می شناختم، مرا نزد او برد و با او آشنا ساخت. آن ساعتی که آن جا بودم بيش از آن چه در فکر چگونگی همکاری پيشنهادی او با ايرانشهر بوده باشم، به نظاره ی چهره، چشمان، حرکت های صورت و دست های او، به زبانِ بدن (body laguage/langage corporel) شاملو مشغول بودم. می گشتم تا مردی را که دهه ها از راه شعرش از دور می شناختم و برايش احترامی عميق قائل بودم، از طريق چهره، چشمان، حرکات صورت اش آنچه که وی در باره ی آينده ی تاريک انقلاب می گفت براستی دريابم که ژرفنای افق مهيب آينده ی ايران را در چشمانم و مغزم می ترکاند. بهت زده از افقی که او از آينده ای مهيب در برابر منِ بدبين نسبت به انقلاب ساخت از وی جدا شدم، تا اينکه يک ماه و نيم بعد او در تهران مرا به همکاری برای کتاب جمعه به نزد خود خواند. در نخستين جلسه ای که با حضور مدعوين برای بحث درباره ی مجله ی مورد نظر او برگذار بود احترام ام برای او ريشه های عميق تری يافت، چه او با مدارا و شکيبايی بی سابقه ای در ايران به همه گوش می داد و هيچ در صدد نبود عده ای معروف و غير معروف را به زائده های خود بدل سازد. در طول حدود يکسالی که از نزديک به طور روزمرَه او را می ديدم و به نحوه ی کار او آشنا می شدم، هرروز بيش از پيش در شگفتی می شدم که چگونه در کشوری که هر کس دنبال نامی است و با بدست آوردن خرده نامی با ديگران، حتی کسانی که از شانه هايشان بالارفته است، حقيرانه رفتار می کند، مردی پيدا شده بود اين چنين شکيبا که هيچ چيز را بر همکارانش تحميل نمی کرد، بل حتی با آنان در تدوين نوشته ها و مصاحبه های خود شور می کرد. نکته ی ديگری که طی آن سال و چند ماهی در کمبريج (ماساچوسِت) مرا در خصايل او خيره کرد اين بود که هرگز نديدم که وی، برخلاف ما ايرانيان، از کسی بد گويی کند، يا کسی را خوار سازد. بزرگمنشی او غول آسا بود.در چند ماهی که، پس از سخنرانی اش در دانشگاه هاروارد در کمبريج، او و همسرش <مهمان>من بودند و از صبح تا شب را با هم سر می کرديم او را بيشتر شناختم و احترام ام برای او بيشتر شد. تصور نشود که او بی عيب و انسانی کامل بود؛ نه، اما کمال انسانيت در او بود. رابطه ی عاشقانه اش با آيدا چون دانوبی که خروش های آغازين خود را پشت سر گذاشته بود در آرامشی دلپذيرِ ديدنی به پيش می رفت. آنچه مصاحبت با او را دلپذير تر می ساخت زبان پر مزه ريز ظريف و شاعرانه ی وی در باره ی همه چيز بود.او گاه به گاه از سه فرزندش سخن می گفت. نخستين آنان، سياوش، را در همان روزهای نخستين پس از انقلاب در تهران ديده بودم. فرصت زيادی دست نداد با او آشنا شوم. او در باره ی نقش انقلابی خود در آن روزها لاف ها می زد، بدون آنکه بداند انقلاب به کار گرفتن اسلحه ی گرم نيست؛ انقلاب هنگامی انقلاب است که انسان ها يک به يک و با هم از سرشتی ديگر شوند و تمام زباله های ضد انسانی را از خصايل خود بزدايند. به نظر می رسد که او نيز در موج غرَای فساد رشد يابنده غرق شده است.پسر ديگر شاملو، سيروس، به درخواست پدرش همسفر من از تهران تا پاريس شد. چند روزی پس از بسته شدن روزنامه آيندگان ناگزير شدم اتوموبيلی را که برای ايرانگردی با خود آورده بودم به فرنگستان بازگردانم، چون دولت بازرگان آوردن خود رو را ممنوع کرده بود – امری که شگفت انگيزانه مشمول دو اتوموبيل آلمان شرقی برای نوراالدين کيانوری و مريم فيروز فرمانفرما نشد، که رانندگان زن و مرد جوان کمونيست شان، به همراه من به مرز ايران رسيده، و مرزبانان از من خواسته بودند سخنان آنان را ترجمه کنم.به هنگام بازگشت، شاملو از من پرسيد آيا می توانستم سيروس را همراه خودبه آلمان ببرم؟ با ترتيباتی که برای خروجش دادم با هم سفری جالب از راه ترکيه و يونان به فلورانس وسپس پاريس کرديم. چه سفری! من می راندم و خسته می شدم و او با نوای زيبای گيتارش خستگی را از من می زدود. وی از پاريس به قصد اقامت رهسپار شمال آلمان شد. اما بعد ها شنيدم – شايد از خود شاملو – که فلورانس را بيشتر پسنديده بود و در آنجا رحل اقامت و خانواده افکنده بود. در آن سفر، هم با سيروس آشنا شدم و هم از شاملو شناخت بيشتری پيدا کردم.ديگر فرزند شاملو را،که در آن دوران در لندن می زيست، هرگز نديده ام. آن طور که از شاملو شنيدم سرش به کار خويش بود.حال نمی دانم که سياوش به نمايندگی از آن دو توانسته است چنين حکمی را از دادگاهی مردانه عليه بانوئی بگيرد که از نظر نظام حاکم چون شهروندی درجه ی سوم – بانويی غير مسلمان – تلقی می شود. چه پيروزی شرافتمندانه ای! و چه آسان. دلم می خواست سياوش در درنگی به اين می انديشيد که، اگر پدرش اکنون او را نظاره می کرد، چه حالی می داشت. البته حکمی که سياوش را پيروز کرده است همان آتش سياوش ما ايرانيان نبود، بل <مثل آب> بود، که خاکی است پاشيده بر سر فرهنگ ايران.اما نبايد فراموش کرد که، در عين اينکه مصادره ی يادگار های شاملو ضايعه اي ست ناپسند، اهميت فرهنگی شاملو چنان است که با چنين اقدامات ناپسندی کوچک نمی شود. آيدا خود در ياری و ياوری خويش در زندگی شاملو به نوبه خويش شمايلی است که تاريخ ادب ايران هرگز فراموش نخواهد کرد. فراموش نمی توانم کرد که، هنگامی که به دلايلی، که حال گفتن ندارد، تيراژ ۳۰ هزاری کتاب جمعه به زير ده هزار سقوط کرد و ناشر پول پرست ديگر انتشار آن مجله را برای کيسه ی سيراب نشدنی اش به اندازه ی کافی سودآور نمی يافت، احمد شاملو جواهرات آن بانوی فداکار را به گرو گذاشت تا انتشار مجله قطع نشود، و نشد، چون، با تغييراتی در مجله، تيراژ باز به ۳۰ هزار رسيد.ياری و ياوری آيدا با کار فرهنگی شاملو آن بانو را وارث به حق و شمايلی در کنار شاملو می سازد؛ نه يک امر ژنتيک و نه يک حکمِ نظامی مردسالار و اسلام سالار هيچکدام نمی توانند آن حقانيت فرهنگی را مانع شوند.

خسرو شاکری-زندپاريس، اول بهمن ۱۳۸۷______________________________________

خانه بامدادگفت و گوئی با آیدا از سایت جدید آنلاین:http://www.jadidonline.com/images/stories/flash_multimedia/shamlou_ida_test/shamlou_high.html

هیچ نظری موجود نیست: