۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

مهندس مهدی بازرگان: آيينهء اوج و افول «بورژوازى ملى ایران»



توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ

بازرگان از معدود كسانى است كه سير زندگى آنان نقاط قوت و ضعف و تحولات و مواضع فكرى و سياسى طبقهء اجتماعى شان را آيينه وار نشان مى دهد.
او در سال 1285 شمسى (1906 ميلادى)، سال اعلام مشروطيت، در خانواده ای سرشناس از بورژوازى ملى و تجارى ايران، در تهران به دنيا مى آيد. در مدارس تازه تاسيس (رشديه) كه متناسب با امواج انقلاب مشروطيت در جامعهء ما ظاهر شده بود دورهء دبيرستان را به پايان مى رساند و جزء هيئت دانشجويانى كه در سال 1307 (1928) از طرف دولت به فرانسه و ديگر كشورهاى اروپايى اعزام مى شوند به فرانسه مى رود. جمعا 7 سال در آنجا مى ماند و در مدرسهء سانترال  (Ecole Centrale des Arts et Manufactures) در رشتهء ماشين هاى حرارتى تحصيلاتش را به پايان مى رساند. سپس در 1314 (1935) به ايران برمى گردد و چند ده سال در رشته اى كه آموزش ديده بود يعنى علم و صنعت، به اشكال مختلف، چه در دانشگاه تهران و چه در پروژه هاى صنعتى بزرگ و كوچك فعال است كه بعدا به آنها اشاره خواهيم كرد.
اما آنچه در زندگى او مهمتر است، نه بخش علمى و حرفه اى بلكه مبانى فكرى و اعتقادات دينى اوست كه وى را از بسيارى از هم دوره اى هايش متمايز مى سازد. آنها يا تحت تاثير گرايش هاى فلسفى و سياسى لائيك يا گرايش هاى اجتماعى و سوسياليستى آن روز اروپا قرار گرفتند و بعد در ايران به فعاليت هايى فرهنگى يا سياسى دست زدند (از جمله دكتر تقى ارانى، ايرج اسكندرى، دكتر فروتن و ...) يا از افكار و فلسفه هاى ناسيوناليستى تاثير پذيرفتند (مانند دكتر هوشيار، پورداوود و ...) و يا علوم و فنون جديد را صرفا وسيله اى براى ارتقاء مقام قرار داده و به وزارت و وكالت رسيدند (امثال دكتر اقبال، مهندس رياضى و ...). اما بازرگان با كوله بارى از مشاهدات و تجربيات و استنتاجات ويژهء خويش به ايران بازگشت و به اتكاء همين ها جريان فكرى و اجتماعى و سپس سياسى ويژه اى را (كه خود بر سرلوحه آن مدرنيسم و رفرم نوشته بود) به راه انداخت كه هر  چند دامنهء اجتماعى آن در ابتدا محدود بود اما در مقاطع حساس تاريخى (اوايل دهه 1340 و بعد هنگام انقلاب 1357)، تاثير فراوانى در تحول فكرى و اجتماعى و سياسى ايران برجا گذارد. جريانى كه از بازرگان سرچشمه مى گرفت چون جويبارى طى 60 سال گذشته جريان داشته و نسل هايى از طبقه متوسط شهرى و روشنفكران سنتى جامعه، در سر راه خود، در نزديك و يا در درون آن اطراق كرده و به نحوى آثار آن را با خود حمل مى كنند. نسلى كه من به آن تعلق دارم، با ويژگى هاى طبقاتى و فرهنگى خويش، در اين تجربه، دست كم چندين سال، از نزديك زيسته است.
بازرگان فرزند وفادار طبقه خويش است. بورژوازى نوپاى عصر مشروطيت خواستار تغيير جامعهء كهن و ملاك هاى فكرى و سياسى آن بر طبق مصالح خود مى باشد. بازرگان از همان دوران دانشجويى در فرانسه كه در فكر فراهم آوردن ارمغانى براى ميهن خويش است ايدئولوژى بورژوازى فرانسه را كه مبتنى بر اهميت و منافع فرد در جامعه است و مفهوم شهروند و جامعه مدنى را خيلى سريع درك مى كند و از گردش در پاريس و ديدن بناى يادبود سرباز گمنام چنين نتيجه مى گيرد:
«آنجا يك فرد فرانسوى بى نام و نشان، يك سرباز گمنام بى درجه و مقام را به خاك سپرده اند. يك سرباز و یک فردی که مانند هزاران هزار سرباز و فرد ديگر در راه استقلال و آزادى فرانسه جان داده است. مردم پاريس و فرانسه و مردم دنيا در برابر جسد به خاك رفته يك فرد خم مى شوند و تعظيم و تجليل مى كنند. ملت فرانسه و دولت فرانسه براى فرد فرانسوى مقام و احترام قائل است. پايه هاى طاق پيروزى خود را روى پيكر فرد فرانسوى كه صاحب حقوقى است و بنابراين فداكارى مى كند بنا نهاده اند. آنها و ساير ملل راقيهء نيرومند و متمدن جهان عظمت و ارزش خود را مديون و مربوط به نقش افراد مى دانند. بنابراين براى فرد حقوق و آزادى قائل شده اند، خفه اش نمى كنند، توى سرش نمى زنند، تحقير و توهينش نمى كنند ...». (مدافعات مهندس بازرگان در دادگاه، چاپ نهضت آزادى در خارج از كشور، خرداد 1343، ص 15). 
نتيجه گيرى ديگرش ضديت با استبداد است و مى گويد: «در آنجا احترام و ارزش براى همه است. فرانسه مال همه است. همه براى آن خدمت مى كنند. اگر همه چيز به نام يك نفر، براى يك نفر و به فرمان و اختيار يك نفر بود، فرانسه فرانسه نمى شد!» (مدافعات، ص 15)
بعد به اهميت انجمن هاى خيريه و غير انتفاعى و ديگر انجمن ها و سنديكاها پى مى برد و نتيجه مى گيرد كه: «جامعه غربى از يك قرن و نيم گذشته در جهت تجمع افراد و جانشين ساختن جمع به جاى فرد سير كرده، با سرعت تمام در پيشرفت و توسعه بوده است». (مدافعات ص 16)
سپس به اهميت و رابطه بين ماشين و دمكراسى مى پردازد و مى گويد: «ميان ماشين و دمكراسى يعنى روح ماشين و صنعت از يك طرف و روح دمكراتيك از طرف ديگر تشابه و توافق فوق العاده وجود دارد. ماشين و زندگى صنعتى، دمكراسى را به وجود آورده است. دمكراسى هم ماشين را به وجود مى آورد. بدون دمكراسى توسعه و توليد صنعتى به مقياس امروزى ميسر نيست.» (مدافعات، ص 17) و بالاخره «كشف اين راز بزرگ كه زندگى اروپايى ضامن بقا و پيروزى ملت ها در شكل و نظام اجتماعى است نه انفرادى و شخصى». (مدافعات ص 20)
او با «اسلام خرافى و انحرافاتى تشريفاتى فردى»، مخالف است و يا ديدى رفرميستى «اسلام اصلى اجتماعى زنده كننده”را مى خواهد و بالاخره آنچه كه بعدها به قول خودش، خواست از طريق “لوتربازى”در اسلام، درك كند و تئوريزه و پياده نمايد. مسئله مدرنيسم از همان روزهاى نخست براى او مطرح است و با تقليد صرف مخالفت مى كند. اولين سخنرانى او در زندگى كه (در زمان دانشجويى) در سفارت ايران در پاريس ايراد مى كند در طرد تقليد كوركورانه است (مدافعات، ص 20). او از فكرى كه سال ها تقى زاده مطرح كرده بود انتقاد كرده و چنان که از آثار و اعمالش پيداست راهى تلفيقى از اخذ تمدن فرنگى همراه با رفرم فكرى و مذهبى و اجتماعى و بعدها سياسى را در ايران پيشنهاد مى كند و تا آخر عمر در همين خط به پيش مى رود. 
در فعاليت هاى بعدى او، آنچه نقش محورى دارد رفرم مذهبى است، همان لوتربازى. او با تجربه لوتر و كالوَن، تجربه پروتستانيسم كه همپاى نطفه بندى بورژوازى اروپا ظهور كرده بود اهميت زيادى قائل است و بدون آن كه به اصل دين دست بزند، شاخ و برگ ها و قامت آن را به اندازه قامت و نيازهاى بورژوازى نوپاى ايران تصویر مى كند.
از اولين مقالاتى كه در ايران مى نويسد، مقاله «مذهب در اروپا» ست(1321) تا تاكيد كند اگر اروپا را سرمشق قرار مى دهيد بدانيد كه «اروپا با شاپو و كراوات مردها و زلف و ماتيك خانم ها اروپا نشده است. اروپا معنويت و مذهب و ايده آل دارد، فعاليت و فداكارى دارد. تقوا و روح اجتماعى دارد». (مدافعات، ص 24)
در سال هايى كه او در پاريس بوده (1928 تا 1935) سال هاى بحران معروف جهان سرمايه دارى است، سال هاى بين دو جنگ، سال هاى برآمد جنبش هاى چپ و كارگرى، سال هاى اوجگيرى فاشیسم در اروپا، سالهای جمهوری انقلابى اسپانيا. اما او به اين مسائل توجهى ندارد. درك او از سرمايه دارى اروپا، كه جنگى امپرياليستى را هم از سرگذرانده (18-1914) همچنان دركى قديمى، كلاسيك و محدود است و عجيب اين كه تا آخر هم تقريبا به همين نحو مى ماند.
در ادامهء فعاليت محورى خويش در آن سال ها، يعنى رفرم مذهبى، با انجمن هاى مذهبى، مانند «كانون اسلام”(با شركت آقاى طالقانى) و «انجمن اسلامى دانشجويان، كه به منظور مبارزه با افكار مادى كه بيشتر از سوى حزب توده در دانشگاه رواج يافته بود» شكل گرفته، همكارى مى كند و در آن ها سخنرانى مى نمايد. مهمترين كتاب او در زمينه رفرم فكرى مذهبى تحت عنوان «راه طى شده» بسط چند سخنرانى او در همين انجمن اسلامى دانشجويان در سال هاى 26 و 1327 است.
تا زمان مصدق به سياست توجه چندانى ندارد. مشغول كار دانشگاهى و صنفى  خويش است و در تاسيس «كانون مهندسين ايران» (اولين اتحاديهء صنفى مهندسين – 1321) شركت مى كند و مجله صنعت را كه نشريه اين كانون است پايه گذارى و اداره مى نمايد و خود همواره در آن مقاله اى فنى مى نويسد. «كانون مهندسين در دومين سال تاسيس خود، گاهواره اى براى يك قيام مهم و تكانى در ارگان هاى مملكتى گرديد»: اعتصاب مهندسين و سپس كليه فارغ التحصيلان با شعار “سپردن كار بدست كاردان” در 1321 (مدافعات، ص 35). او نه كار دانشگاهى و صنفى را فراموش مى كند و نه كار انجمن هاى اسلامى، از انجمن اسلامی دانشجويان گرفته تا پزشكان و مهندسين و معلمين ... دو دورهء سه ساله، رياست انتخابى دانشكده فنى را به عهده مى گيرد و دو جلد كتاب ترموديناميك (نخستين كتاب درسى در اين زمينه در ايران) مى نويسد كه در بحبوحه استنكاف روشنفكران از مذهب با عبارت «به نام خدا» در صفحه اول، انتشار مى يابد.
در اين دوره تمام برنامه هاى غير درسى او حول مبارزه با افكار مادى و مبارزه با حزب توده دور مى زند، زيرا «در برابر موج كمونيسم، تقريبا هيچ مكتب سياسى و اميد نجاتى به جوانان عرضه نمى شد». تشكيل جبهه ملى و شروع مبارزات ملى به رهبرى مصدق «حقيقتا نسيم نجات بخشى بود كه كشتى توفان زده كشور را به مسير صحيحى انداخت». او از همين نقطهء اشتراك در مبارزه با حزب توده و مبارزات ملى است كه به راه و روش مصدق علاقه مند و پايش به سياست كشيده مى شود وگرنه آنقدر از درگيرى هاى سياسى در دانشگاه ناراضى بوده كه جزوه اى عليه دخالت جوانان در سياست مى نويسد: تحت عنوان «بازى جوانان با سياست».
با روى كار آمدن دولت مصدق، در سال 1330 چندى معاون دكتر سنجابى مى شود كه وزير فرهنگ وقت بود. ولى طولى نكشيد كه مصدق او را به ماموريت مهم جديدى كه بيشتر جنبه فنى دارد، يعنى خلع يد از شركت نفت ايران و انگليس و اداره تاسيسات شركت ملى نفت ايران برمى گزيند و مهندس کاظم حسيبى را كه استاد دانشگاه و از ياران نزديكش بود، مامور ابلاغ اين ماموريت مى كند. بازرگان در باره مى نويسد: «گفتم شما چطور مى خواهيد چند تا موش امثال مرا به جنگ گله پلنگ بفرستيد؟! من و شركت نفت؟!».
«ولى مملكت قيامى كرده، وارد معركه اى شده بود و بر هر فرد، خدمت و فداكارى، هرقدر [هم] سنگين و غير ممكن باشد، فرض بود. چون خود حسيبى در بسيارى از اعمال و اقداماتش در كار نفت، استشاره و استخاره از قرآن كريم مى نمود، من هم قبولى خود را مشروط و موكول به استخاره از قرآن كردم. براى نماز مغرب به مسجد هدايت خدمت آقاى طالقانى رسيديم. آيهء عجيبى كه نشانه اميد و امر بود آمد. آقاى حسيبى مهلت نداده بلافاصله دو نفرى منزل جناب آقای نخست وزير رفتيم. ايشان خوشحال شدند، مرا بوسيدند و فرمودند ...” (مدافعات، ص 44)
صرف نظر از قدرت و لياقتى كه او در اين كار از خود نشان مى دهد و طبعا بدون كمك انگليس ها، اداره تاسيسات نفت را به پيش مى برد براى برخى اين سوال پيش آمده بود كه آيا برداشتن او از وزارت فرهنگ دليل ديگرى داشته است؟ فريدون آدميت نقل مى كند كه مصدق گفته بوده اگر كار فرهنگ به دست او بيفتد، حجاب را در مدارس برقرار خواهد كرد (آشفتگى فكر تاريخى در ايران، فريدون آدميت، 1358). در عين حال كه اين امر كاملا امكان دارد اما اين را بايد گفت كه او و ديگر همكارانش در نهضت آزادى، چنين اجبارى را حتى در مورد خانواده هاى خود روا ندانسته بودند و دختران و زنانشان تا قبل از انقلاب 1357 كه حجاب اجبارى نبود، غالبا بى حجاب بودند.
پس از موفقيت در خلع يد و اداره شركت ملى نفت ايران كه 9 ماه طول كشيد، از سوى مصدق به سرپرستى سازمان آب تهران منصوب مى شود و على رغم مشكلات فراوان مالى كه وجود داشته، براى اولين بار آب را در لوله ها به جريان مى اندازد. آرم سازمان آب كه هنوز آيه قرآن، «من الماء كل شى حىّ» (هر چيزى از آب زنده است) بر آن نقش بسته يادگار اوست.
دولت كودتا، وجود فردى مصدقى را حتى در اداره اى كاملا فنى مثل سازمان آب تهران تحمل نمى كند و او را در بهمن ماه 1332، مجبور به استعفا مى نمايد و او به كار دانشگاه باز مى گردد. از اين به بعد دوره حضور بازرگان در صحنه سياسى اپوزيسيون است.
او همراه با عده اى از رجال و شخصيت هاى ملى كه تعدادشان به 60 مى رسيده نامه سرگشاده اى را خطاب به مجلسين شورا و سنا امضا مى كند كه در آن به انعقاد قرارداد كنسرسيوم و زيرپا گذاردن حقوق به دست آمده در مبارزات ملى شدن نفت اعتراض شده بود. دهخدا و چند تن از روحانيون طرفدار مصدق مانند فيروزآبادى و زنجانى و نيز 12 تن از استادان برجسته دانشگاه از جمله امضا كنندگان بودند. رژيم كودتا اين 12 استاد را منتظر خدمت مى كند و بدين ترتيب استقلال دانشگاه از بين مى رود. بازرگان يكى از سرسخت ترين مدافعان اين نامه اعتراضى است. (رجوع شود به «گزارش يك زندگى”به قلم دكتر على اكبر سياسى، رئيس وقت دانشگاه تهران، صفحات 247 تا 249، به نقل از «تاريخ 25 ساله سياسى ايران»، نوشته سرهنگ نجاتى، انتشارات رسا، 1371، ص 120). اين استادان اخراجى براى اداره زندگى و حفظ ارتباط و همبستگى خويش، شركتى كه كارش مقاطعه كارى تاسيسات بود تشكيل مى دهند  به نام شركت ياد (علامت اختصارى يازده استاد دانشگاه) كه تا سال هاى قبل از انقلاب پابرجا بود. 
دورهء زندان هاى متناوب بازرگان از اين به بعد است كه آغاز مى شود (1334)، وى به خاطر شركت در تاسيس نهضت مقاومت ملى كه در مخالفت با دولت هاى پس از كودتا شكل گرفت بارها به زندان مى افتد. در سال 1339 كه همزمان با روى كار آمدن كندى در آمريكا در اوضاع سياسى ايران تغييراتى پديد مى آيد و شاه وعده انتخابات آزاد مى دهد، جبهه ملى دوم تشكيل مى شود و بازرگان در شوراى مركزى آن عضويت دارد.
در ارديبهشت 1340 بازرگان جمعيت نهضت آزادى ايران را كه هويت خود را به ترتيب مسلمان بودن، ايرانى بودن و مصدقى بودن مى دانست همراه با دكتر يدالله سحابى و آيت الله طالقانى و حسن نزيه و چند تن ديگر از همكاران قديمى خود در نهضت مقاومت ملى تشكيل مى دهد (و جالب اين كه براى اين كار هم استخاره مى شود، مدافعات ص 76). نهضت آزادى برخلاف جبهه ملى كه خود را تابع رهبرى جمعى مى دانست، مصدق را رهبر اعلام مى كرد (مى توان گفت كه سپردن رهبرى به مصدق بيشتر تشريفاتى بود، زيرا وى عملا در زندان بود. احتمال دارد كه نهضت آزادى براى گريز از رهبرى سران جبهه ملى چنين مى گفته است). نهضت آزادى يكدست نبود، بلكه عمدتا از دو جناص مذهبى و غير مذهبى (لاييك) تشكيل شده بود. بازرگان در راس جناح اول و كسانى مانند رحيم عطايى جزء جناح دوم بودند. خود بازرگان مى گفت: “ما سفره اى انداختيم ولى هر كس غذاى باب ميل خود را آورد: يكى چلوكباب، يكى آبگوشت ...». برخوردهاى نهضت آزادى با دولت و شاه صريح تر از جبهه ملى و همراه با انتقادات و افشاگرى هاى تند بود. نهضت بخصوص شاه را كه «بجاى سلطنت كردن، حكومت مى كند» علنا مورد حمله قرار مى داد، در حالى كه جبهه ملى چنين نمى كرد. نهضت از جبهه ملى تقاضاى عضويت كرد ولى جبهه ملى در كنگره خود در سال 1340 كه در نارمك تشكيل شد به دلايلى عضويت آن را نپذيرفت. اين دلايل عبارت بوده است از اينكه:
نهضت، بعنوان يك جمعيت و حزب مى خواست وارد جبهه! ملى شود، اما جبهه ملى افراد را به عضويت مى پذيرفت، در حالى كه مصدق جبهه را «ائتلاف احزاب» مى دانست (رجوع شود به نامه دكتر مصدق به دكتر شايگان، تاريخ 25 سال سياسى، ص 284).
بازرگان علت را انتقادات صریح نهضت به شاه می داند (تاریخ 25 ساله... ص 212).
احتمالا اتكاء  نهضت آزادى بر مذهب نيز عاملى در عدم قبول نهضت بوده است و شايد ملاحظاتى ديگر.
نهضت آزادى در بين دانشجويان، بازاريان و روحانيون فعاليت داشت، فعاليتى عمدتا غير مستقيم. مثلا با برگذارى مجالس مذهبى از سوى دانشجويان و مهندسين و ... همچنين سخنرانى هاى هفتگى طالقانى در مسجد هدايت و با انتشار كتاب هاى مذهبى به روال فكر بازرگان توسط «شركت انتشار». نهضت آزادى تا زمانى كه فعاليت علنى اش آزاد بود جلساتى هم به نام خود برپا مى كرد و يا جزوات و تراكت و نشريه اى به نام «با حاشيه و بى حاشيه» داشت. همچنين چه در كادر نهضت و چه در كادر انجمن هاى اسلامى با برخى از روحانيون طرفدار رفرم و مخالف دولت در قم، مشهد و شيراز ... در تماس بود و بر موضع گيرى هاى آنان تاثير مى گذارد. در فاصلهء سال 1339 تا 1342 كه سرانجام به حمله چماقداران رژيم به مدرسه فيضيه قم و دستگيرى خمينى منجر شد رابطه بين نهضت و دانشجويان علاقه مند به امور مذهبى – كه الزاما عضو نهضت نبودند، از يكسو و روحانيت معترض به اقدامات رژيم از سوى ديگر، ادامه داشت. اعتراض هاى روحانيت گاه جنبه هاى شديدا ارتجاعى داشت، مثل مخالفت با اصلاحات ارضى يا حق راى زنان در انتخابات، ولى به هر حال نقطه اشتراك آنها با نهضت آزادى عبارت بود از مخالفت با ديكتاتورى شاه. جو عمومى مخالفت با ديكتاتورى (كه هر نيرويى جلوه هاى ويژه اى از آن را در نظر مى گرفت) جريان هاى متعارض از چپ تا ليبرال و بالاخره جناح هاى راست محافظه كار را در كنار هم نگه مى داشت و عليرغم بدگمانى ها به يكديگر و اهداف جداگانه، نوعى همكارى نظرى و عملى عمومى به وجود آمده بود. تماس هاى نهضت آزادى بويژه طالقانى با خمينى موجب شد كه او در اعلاميه هاى خود بر امورى مانند [مخالفت با] شركت زنان در انتخابات تكيه نكند و در عوض رژيم را بخاطر ارتباط فعال با اسرائيل و آمريكا مورد حمله قرار دهد.
به هر حال در آستانه برگزارى رفراندم موسوم به انقلاب سفيد در ششم بهمن 1341 كه عموم مخالفان و معترضان را از هر دسته بازداشت مى كردند، اغلب سران و فعالان جبهه ملى و نهضت آزادى را دستگير كردند. همينجا اضافه كنيم كه جبهه ملى و نهضت آزادی كه قاعدتا بايد از موضع «بورژوازى ملى» برنامه اى براى اصلاحات ارضى و رفرم و غيره مى داشتند در برابر اصلاحات شاه به شدت غافلگير شدند و چاره اى نداشتند جز آنكه به شعارى مثل «اصلاحارت آرى، ديكتاتورى نه» اكتفا نمايند (تاريخ 25 ساله، ص 15-214). بارى، زندانيان جبهه ملى را آزاد كردند، ولى نهضتى ها را به دادگاه نظامى كشانده، بازرگان و طالقانى را به 10 سال و بقيه را به 6 سال و 4 سال و ... محكوم نمودند (تاريخ 25 ساله سياسى، ص 332).
از كودتاى 28 مرداد تا 1342 غير از محاكمه هاى معروفى مانند، محاكمه مصدق و محاكمه افسران و رهبران حزب توده، به محاكمه سران نهضت آزادى مى توان اشاره كرد كه قريب يك سال طول كشيد. دادگاه علنى بود، اما روزنامه ها فقط اخبار روز اول دادگاه را توانستند منتشر كنند. دادگاه در پادگان عشرت آباد تشكيل مى شد و حضور افراد خانواده ها و تعداد كمى از تماشاچيان مجاز بود. چه در روزهاى دادگاه و چه در روزهايى كه براى خواندن پرونده ها متهمان را از زندان قصر به پادگان مى آوردند، مى شد آنان را ملاقات كرد. متهمان مدافعات و گزارش جلسات دادگاه را نوشته و تنظيم مى كردند و به افراد فعالى كه جهت ملاقات مى رفتند مخفیانه رد می کردند كه در بيرون چاپ و منتشر مى گشت.
جمعى از افسران ملى طرفدار مصدق كه غالبا بازنشسته شده بودند دفاع از متهمان را به عهده داشتند. از جمله سرهنگ عزيز الله امير رحيمى (كه هنوز هم [زمان نگارش این مقاله] مثل اواخر دوره شاه، نامه هاى در اعتراض به حكومت مى نويسد و فعلا در زندان است)، سرهنگ غلامرضا نجاتى (كه مولف كتاب هايى است از جمله «تاريخ سياسى ايران») و تيمسار مسعودى (كه بعد از انقلاب با شوراى انقلاب همكارى داشت) و سرهنگ دكتر اسماعيل علميه (درباره سابقه او مراجعه شود به ص 26 از كتاب “رسيدگى فرجامى محاكمه مصدق در ديوان كشور، نوشته جليل بزرگمهر كه تا ص 137 آن رساله است به قلم على همدانى) و سرهنگ غفارى و ... اين وكلا را يكى از رهبران نهضت، احمد صدر حاج سيد جوادى، كه در بيرون بود، سازماندهى مى كرد.
تا اين زمان كتاب ها و جزوه هاى زير از بازرگان منتشر شده بود: «مذهب در اروپا» و «احتياج روز» (1321)، «مطهرات در اسلام» (1322)، «عشق و پرستش» (1324)، «راه طى شده»، «ذره بى انتها»، “اسلام جوان»، “بعثت»، «پراگماتيسم در اسلام»، «حكومت جهانى واحد» (سخنرانى بمناسبت سالگرد ميلاد امام زمان)، «مرز ميان دين و سياست» (1341)، «باد و باران در قرآن»، “اسلام مكتب مبارز و مولد»، «انقلاب كوبا”(1342)، «كار در اسلام»، «دل ودماغ»، «آزادى هند»، «آموزش قرآن»، مقاله درباره «مرجعيت و روحانيت”(كه شورايى بودن مرجعيت شيعه را پيشنهاد مى كرد) (1340) و ... به اضافه كتاب هايى ديگر در سال 1350 به بعد.
او مى كوشيد ايده هاى خود را در عمل به نحوى به اجرا بگذارد. مثلا اگر در مقاله «احتياج روز» (از قديمى ترين مقالاتش) درد جامعه ايرانى را تكروى و فرار از كار جمعى و فقدان روحيهء همكارى مى دانست و از جمله ورزش را مثال مى زد كه ايرانى ها غالبا در كشتى (كه فردى است) برنده اند و در فوتبال (كه جمعى است) بازنده و ... در مقابل، تشكيل انجمن هاى صنفى يا عقيدتى اسلامى يا تاسيس شرکت های خدماتی برای انتشار کتاب (نمونه اش شرکت انتشار) یا برای تأسیسات شوفاژ (نمونه اش شركت ياد و شركت ایرفو) برپايهء سهام با مبلغ كم و شركاى زياد (يعنى آنچه به سرمايه دارى خلقى Capitalisme Popuaire معروف است را تشويق مى نمود و يا صندوق كمك به زندانيان و يا برگذارى نماز جماعت در دانشگاه و ... و نماز جمعه (كه قرن ها در بين شيعه متروك شده بود). بازرگان علاوه بر آنچه گفتيم، با كمك دكتر سحابى و ديگران به تاسيس دبيرستان كمال و هنرستان نارمك و دانشسراى تعليمات دينى دختران نيز اقدام كرده بود كه ساليان دراز فعاليت رسمى داشتند. با وجود اين ها، دامنه نفوذ نهضت چه در بين دانشجويان و روشنفكران (كه عمده فعاليت بر روى آن ها متمركز بود) و چه در بين ديگر اقشار بسيار محدود بود. سران نهضت و بويژه بازرگان هرچند مورد احترام عمومى بودند ولى افكار و توجيهات مذهبى آنان در بين توده مردم نفوذى نداشت. روشنفكران هم با آنان هم نظر نمى شدند. وجود ديكتاتورى حاكم و به زندان افتادن نويسنده مانع از انتشار كتابهايش نبود، مگر در برخى موارد كه مزاحمت هايى ايجاد مى شد. بر عكس، مبارزهء رژيم با كمونيسم، همواره بطور ضمنى عامل مساعدى براى انتشار اين گونه كتاب ها، چه از او و چه از ديگران، بود كه مجال اشاره به آنها نيست.
بطور خلاصه، بازرگان سرچشمه يك جريان فكرى «بورژواـ ملى» و رفرماسيون مذهبى بود كه بيش از نيم قرن در ايران فعاليت كرده  و شاخه هاى ديگرى از رفرماسيون دينى مانند افكار دكتر على شريعتى و ... ؛ و بطور قطع برخى از روحانيون رفرم گرا را تحت تاثير خود قرار داده است. آنها هركدام با ويژگى هاى خود تاثيرى بر جامعه گذارده اند كه گاه از حجم نفوذ بازرگان نيز فراتر رفته است.
بازرگان و طالقانى كه هريك در سال 1342 به 10 سال زندان محكوم شده بودند، پس از 5 سال، در نهم آبان 1346 از زندان آزاد مى شوند (رجوع شود به كتاب “طالقانى و تاريخ”نوشته افراسيابى، انتشارات نيلوفر، 1360، ص 283). ظاهرا سال هاى آرامش گورستان بود و اوضاع بر وفق مراد ساواك. نيروهاى ملى و روحانيون مخالف آرام گرفته بودند. رژيم مى كوشد بازرگان را با نوعى تسليم و تقاضاى عفو، از زندان آزاد كند و افرادى را براى قانع كردن نزد او مى فرستد از جمله دكتر محمد على اسلامى ندوشن كه ساعت ها در زندان قصر با بازرگان صحبت مى كند كه كوتاه بيايد ولى او كوتاه نمى آيد. با این حال، چون آزادى او خطر چندانى نداشته، آزادش مى كنند. پس از آزادى، ديگر او را به دانشگاه راه نمى دهند. حقوق بازنشستگى اش را نيز قطع كرده اند (فشار مالى تازگى نداشت، چند سال پيش از آن بخاطر همين دستگيرى ها، مجبور شده بود، قطعه زمينى را كه داشت براى تامين مخارج خانواده اش بفروشد). اين است كه به كار آزاد صنعتى باز مى گردد و تا زمان انقلاب به همين نحو در سكوت نسبى مى گذراند. اما به نوشتن كتاب ها و تحقيقات دينى ادامه مى دهد. در سال 1356 با آزاد شدن نسبى جو سياسى، جمعيت حقوق بشر را تشكيل مى دهد و همچنان بر مواضع اصلاح طلبانه خويش در چارچوب رژيم حاكم مى ايستد و تا زمان انقلاب شعار سرنگونى رژيم پادشاهى نمى دهد.
در حوادث طوفانى زمان انقلاب هم پيمان اصلى او روحانيت به رهبرى خمينى است. نهضت آزادى مناسب ترين گروه براى همكارى با روحانيت است و هريك ديگرى را وسيله اى براى پيشرفت خود مى داند. نهضت مى خواهد با استفاده از قدرت توده اى و نفوذ كلام خمينى براى نيل به قدرت سود ببرد و خمينى هم عليرغم بدگمانى به آنان (حتى نسبت به طالقانى و بازرگان) چاره اى جز استفاده از آنان ندارد. گفته مى شود كه خمينى در پاريس به اطرافيان خود توصيه مى كرده كه با آقاى دكتر يزدى تندى نكنيد چون من با ايشان فعلا كار دارم. در اين دوره بازرگان با آزمايشى سخت روبروست و تمام ظرفيت فكرى و طبقاتيش به مبارزه طلبيده مى شود. او به فرمان خمينى نخست وزير مى شود و افراد كابينه را به استثناى دو سه نفر (كه از جبهه ملى و ... بودند) همه از نهضتى ها برمى گزيند. اينجا ديگر همه آنچه را كه در جوانى در فرانسه آموخته بود و طى سال ها در ايران از آن دفاع كرده بود فراموش مى كند و در برابر اين سؤال كه چرا عمدهء افراد كابينه از دوستان و اطرافيان خودش هستند، مى گويد: «مملكت قحط الرجال است». او كه در همان چارچوب غرور بورژواملى خود در برابر رژيم شاه تن به خوارى نداده بود و در آن روزهاى زندان و محاكمه عليه استبداد شاه فرياد برمى داشت، در شرايط حساس كسب و حفظ قدرت، اختيار خود را به دست كسانى سپرد كه يك عمر كوشيده بود در انديشه آنان رفرمى ايجاد كند.
در دورهء 10 ماهه نخست وزيرى، بازرگان با دو به اصطلاح “تندروى”مواجه است. يكى از طرف توده هاى محروم و تحت ستم (از مردم عادى گرفته تا روشنفكران) كه انتظار رهايى از قيود امپرياليسم و استثمار و استبداد دارند و ديگرى از طرف روحانيت طرفدار خمينى كه تشنهء كسب هرچه سريعتر قدرت است. دولت بازرگان هر مانعى را كه مى تواند در مورد خواست هاى دسته اول ايجاد مى كند: از سركوب (كردستان)، توقيف (برخى از نشريات چپ)، شكستن اعتصاب، سكوت رضايت آميز و يا تاييد آميز نسبت به تعطيل روزنامه آيندگان و بستن دفاتر سازمان هاى مبارز ... در برابر خواست توده ها آن جمله معروف خود را مى گويد كه “ما باران مى خواستيم، سيل آمد». ولى در برابر روحانيت و تعدد مراكز قدرت ناشى از آنان، جز توجيه و تسليم و گله گذارى و عذر بدتر از گناه كه «ما چاقوى بى تيغه هستيم» كار ديگرى نمى كند. حداقل چيزى كه در اين مورد مى توان گفت اين است كه اگر نوع و ميزان سركوب ها و ترور ها عليه مبارزان چپ و دمكرات و توده هاى محروم بطور رسمى به دستور دولت بازرگان نبوده ولى در مجموع، آنها بقاء در حكومت را بر موضع اعتراضى قطعى و كناره گيرى ترجيح مى داده اند. اگر در سال هاى پيش، بازرگان ايده هاى “بورژوازى ملى” را در اوج ضد استبدادى و “استقلال طلبى”و «ترقى خواهى”اش نمايندگى مى كرد، در بعد از انقلاب ناتوانى آن ايده ها را از تحقق گامى به پيش نشان مى دهد و جا دارد كه هرگونه توهمى را نسبت به اين طبقهء ناپديد شده و ايده هاى آن در برخى ذهن هاى پندارگرا از بين ببرد.
بارى، در شرايط سركوب وحشتناك از يك طرف و مبارزهء بود و نبود كنونى از طرف ديگر، چه جاى آن است كه مثلا از خرده ريزهاى مثبت و غالبا فردى موضع گيرى هاى او سخن بگوييم. جزييات پيرامون برخى از خصلت هاى انسانى او كه احترام برانگيزند وقتى به چشم مى آيد و مهم جلوه مى كند كه در حقارت و فلاكتى كه جامعهء ما بدان دچار است غرقه شده باشيم. در اين جامعه نه تنها طبقه كارگر و طرفداران آن بلكه بورژوازيش هم عقیم و بى بته است. عبارت درست تر از انگلس نقل مى كنيم كه مى گويد: «طبقه كارگر آلمان در رشد اجتماعى و سياسى خود به همان اندازه از طبقه كارگر انگلستان و فرانسه عقب تر است كه بورژوازى آلمان از بورژوازى آن كشورها. خادم به اربابش مى برد”(انقلاب و ضد انقلاب در آلمان، ترجمه فارسى، ص 12). واقعيتى است كه پس از قريب يك قرن از آشنايى روشنفكران ما با دستاوردهاى عصر روشنگرى و لائيسيته و انديشه هاى دمكراتيك و سوسياليستى و تجارب دردناك و غنى درون كشور خودمان، از مشروطيت گرفته تا جنبش ملى نفت، فردى تحصيل كرده و جدى مانند بازرگان كه مى خواسته به ايده هاى بورژوازى ملى فادار بماند، بخش اعظم دستاوردهاى زندگيش حول توجيهات دينى بچرخد و بخواهد به زور فيزيك و ترموديناميك كه حاصل برخورد مادى به جهان اند، به مردم بقبولاند كه آنچه در 15 قرن پيش در جامعه عقب مانده آن روز عربستان مطرح شده نه تنها منطبق با علم امروز بلكه بالاتر از آن است و فرشتگان را انرژى متعالى وجن و شيطان را انرژى پست بنامد (رجوع شود به «ذره بى انتها») و مبناى دخالت خود را در سياست، وظيفه دينى بشمارد. چنين فكرى راهى جز اتحاد با خمينى و برپاكردن همين رژيم نداشته و ندارد. آخرين مصاحبه بازرگان با روزنامه آلمانى فرانكفورتر راندشاو كه در آن براى رژيم سرنوشت فرعون را پيشبينى مى كند، اعتراف به شكست راهى است كه نهضت انتخاب كرده است.
بازرگان در آخرين دفاعيه خود در دادگاه نظامى در سال 1342 مى گفت: «ما آخرين گروهى هستيم كه از رژيم سلطنتى و قانون اساسى دفاع مى كنيم» (و همين طور هم بود. چون هر گروه ديگرى كه پس از نهضت دستگير كردند خود را براى براندازى رژيم و انجام عمليات مسلحانه آماده مى كرد). در دورهء كنونى هم شايد نهضت آزادى آخرين جمعيتى باشد كه از رژيم جمهورى اسلامى و قانون آن دفاع مى كند. حقيقت اين است كه ديگر سال هاست از طبقه او كارى براى جامعهء ما ساخته نيست. او جلوه هاى روشنى از اوج و افول و سرانجام ناتوانى “بورژوازى ملى ايران”را در قرن اخير براى پاسخ دادن به مسائلى كه جامعهء ما و بويژه كارگران و ديگر محرومان با آنها دست به گريبان اند نشان مى دهد. اوج و افول و ناتوانى اين طبقه را در دوره مشروطيت و بعد از آن در دورهء سياه 20 ساله رضا شاهى، در جريان جنبش ملى شدن صنايع نفت و بى برنامه بودن دولت مصدق پس از انجام امر مهم نفت و حتى در ناتوانيش در دفاع از دستاوردهای خويش، در بهت زدگى جبهه ملى و نهضت آزادى در قبال “اصلاحات شاه”در بهمن 1341، در الحاق به شاه (تجربه شاپور بختيار) زير پوشش اسلام و خمينى رفتن (توسط سنجابى و بازرگان) مى توان ديد.
اما روشن ترين نتيجه اى كه از كل تجربهء بازرگان به دست مى آيد اين است كه رژيم شاه و نيز جمهورى اسلامى به حدى اصلاح ناپذير بوده و هستند كه حتى با بازرگان كه نه به ماهيت طبقاتيشان كار داشته و نه چارچوب نظام سياسى شان را زير سؤال مى برده اين طور رذيلانه رفتار كرده اند ...
(بار اول در مجله نقطه، بهار 1374، بركلى- آمريكا، شماره 1، صفحات 65-59، منتشر شده است.  در اینجا با اندکی ویراستاری)


 و چند خاطره از 16 سال آشنايى با مهندس بازرگان و فكر او (1354- 1338)
تراب حق شناس
با اتمام كلاس نهم، هنگامى كه 15 سال بيشتر نداشتم براى «تحصيلات علوم دينى» به قم رفتم. سه سال طلبگى در قم شور بيشترى در من برانگيخت تا راهى جهت تبيين امروزين دين پيدا كنم. خوشبختانه محيط بزرگتر بود و كتاب و كتابخانهء عمومى فراوان. اما هرچه مى ديديم از مقبره و معجر و مرده پرستى تا خرافات مشمئزكننده حول و حوش آستانهء حضرت معصومه تا دستگاه مفتخورى و مرتجع پرورى دربار آيت الله بروجردى (كه خمينى نسبت به آن شورشى محسوب مى شد) و محيطى آكنده از انواع رياكارى ها و فسادها به نام دين و بالاخره  جهالت هزاران نفر كه به دستبوس آيت الله بروجردى و امثال او و زيارت مى آمدند و خدمتى كه اين دستگاه به طبقه حاكم و رژيم كودتا مى كرد و انتقاداتى كه حتى از درون همين روحانيت برمى خاست و به زور تهمت و تكفير در نطفه خفه مى شد ( مثل پيشنهاد هاى اصلاح برنامه هاى درسى طلاب كه سيد رضا صدر مطرح مى كرد و با سوء ظن و بايكوت مواجه مى گشت و يا پاورقى هاى علامه طباطبايى بر كتاب بحارالانوار كه تا 7 جلد چاپ شد ولى از ادامه اش جلوگيرى كردند)، اينها مرا بيش از پيش متنفر مى كرد. اين بود كه طى همين سه سال، دوره دبيرستان را دواطلبانه امتحان داده، سپرى كردم و از قم براى ادامهء تحصيل در دانشسراى عالى راهى تهران شدم. در اين سال ها كتاب هاى بازرگان پناهگاهم بود. او بخاطر نوآورى هايش در دين، بخاطر اينكه فردى بود خارج از روحانيت و فكلى و دانشگاهى كه دفاع از دين را به عهده گرفته و مجال را بر آخوندها تنگ كرده است، مورد تهمت و تحقير بود. چه بسيار كه در دفاع از بازرگان و كتاب هاى او با برخى از طلاب به بحث داغ كشيده شده بودم.
اولين بار كه به تهران رفتم براى شركت در يك جلسه سخنرانى بازرگان در مسجد هدايت، خيابان استانبول بود. پاييز 1338. جشن مبعث انجمن اسلامى مهندسين، با حضور طالقانى و عده زيادى كه عمدتا از دانشجويان يا فارغ التحصيلان دانشگاه بودند. نخستين بار بود كه مى ديدم كه مردى با كراوات ايستاده و در يك مسجد به منبر رفته است. او از بعثت پيغمبر و «پديدهء وحى» (به اصطلاح خودش) و در پاسخ به نظر برخى خاورشناسان به دفاع از اسلام مى پرداخت. بعضی جملات و عبارت ها را به فرانسه ادا مى كرد و زنده و امروزين بودن اسلام را براى حاضران تشريح مى كرد. گاه به ياداشت هايش نگاه مى كرد. اين كنفرانس كجا و آن منبرها و روضه خوانى ها که دیده بودم كجا؟ عينا يك معلم بود كه در سر كلاس درس مى داد. هيچ ادا و اطوار سخنرانى هاى تهييجى نداشت. روال سخن و محتواى آن نه تنها چشم و گوش بلكه دهان حاضران را هم باز نگه مى داشت. اشاره هاى گذرا و كوتاه او به اوضاع اجتماعى و سياسى روز در ذهن شنونده بسرعت درك مى شد. آن شب آنقدر از اسلام و قرآن دفاع كرد و شاهد آورد كه خود به شوخى گفت، چه بسا اسم مرا بگذارند حجت الاسلام بازرگان و آقاى طالقانى را مهندس طالقانى بنامند!
فرداى آن روز به قم برگشتم. چند ماه بعد در كوى دانشگاه (اميرآباد) يك سخنرانى ديگر كرد و از جمله در آن گفت كه تبليغ دين ويژه روحانيت نيست و منكر آن شد كه در اسلام ضرورتى براى دستگاه روحانيت وجود داشته باشد كه مثلا با لباس مخصوص ظاهر شوند و حرفه شان رسيدگى به امور دينى مردم باشد و اضافه كرد كه براى مسجد هم لزومى به داشتن طاق و گنبد و گلدسته نيست. مى توان سالن هاى مدرن ساخت، ميز و صندلى گذاشت. چه ضرورتى به حفظ شكل كنونى هست؟ اين حرف ها كه توسط دو تن از طلاب كه از قم آمده بودند ( يكى سيد عبدالرضا حجازى كه در سال هاى آخر دوران شاه، واعظ مشهورى در تهران شده بود و بعد از انقلاب به اتهام همكارى با ساواك اعدام شد و ديگرى سید هادى خسروشاهى كه بعد از انقلاب، مدتى سفير جمهورى اسلامى در واتيكان شد) به گوش بروجردى رسيد. حجازى جزوه اى تحت عنوان «در جشن دانشگاه چه گذشت» عليه بازرگان نوشت و با جايزه مورد تشويق بروجردى قرار گرفت. روحانيت هميشه به بازرگان به چشم رقيب نگاه مى كرد و در انكار و تحقير او فروگذار نمى نمود. مگر زمانى كه منافعش ايجاب مى كرد، پيش دانشگاهيان و يا مبارزين زندانى آن سال ها خود را مترقى و مبارز نشان دهد و چنانكه در سطور بعد خواهيم ديد تا آخر هم نه خمينى و نه ديگران با او برخوردى بهتر نكردند. شعار «مرگ بر ضد ولايت فقيه» و يا حمله به طرفداران «اسلام منهاى روحانيت». شامل حال بازرگان هم مى شد.
در پاييز سال 1339، سال اول دانشسراى عالى بودم. جبهه ملى كه فعاليت خود را از تيرماه همان سال مجددا آغاز كرده بود در خيابان فخرآباد ميتينگ گذاشته بود. تراكت دعوت به ميتينگ چنين امضا شده بود: «از طرف شوراى مركزى جبهه ملى ايران، خادم وطن، اللهيار صالح". آنقدر تازه كار و احساساتى بودم كه از عبارت «خادم وطن» اشك در چشمم جمع شد. كسانى كه از سران جبهه ملى در ميتينگ سخنرانى كردند، كشاورز صدر ( سخنگوى جبهه) و چند تن ديگر بودند، از جمله بازرگان. تازه متوجه شدم كه او نه تنها طرفدار اسلام مدرن و غير خرافاتى بلكه از ياران مصدق هم هست.
به انجمن اسلامى دانشجويان پيوستم كه هر هفته جلسه اى در كتابخانه بونصر شيبانى (كوچه شيبانى، خيابان اميريه) برگذار مى كرد. شمار شركت كنندگان زياد نبود (20-10 نفر) و سخنرانان كه عمدتا از دانشجويان يا فارغ التحصيلان بودند تحت تاثير افكار بازرگان قرار داشتند. انجمن اسلامى براى ما حكم كلاس آمادگى جهت پيوستن به نهضت آزادى پيدا كرد، اما همهء كسانى كه در انجمن فعاليت يا سخنرانى مى كردند، جزء نهضت آزادى نبودند، مانند بنى صدر، دكتر سامى يا مهندس معين فر... بازرگان بعدها در يك سخنرانى تحت عنوان مرز ميان دين و سياست ( كه بعدها عنوان «مبارزات سياسى و مذهبى» پيدا كرد) فرق فعاليت در انجمن اسلامى و فعاليت سياسى را بيان كرد كه البته در عمل كمتر پياده مى شد. انجمن اسلامى دانشجويان ( يا مهندسين و...) با اين كه با برخى از روحانيون ( كه به اصطلاح مدرن و امروزى فكر مى كردند) همكارى داشت و از آنها براى ايراد سخنرانى استفاده مى نمود مثل طالقانى (كه جايگاهش از اين حد هم فراتر بود) و يا مطهرى و غفورى و جزايرى و آيتى و بهشتى؛ ولى روحيهء حاكم بر آن روحيه اى ضد آخوندى بود. تو گويى رقابت بين روحانيون و دانشگاهيان معتقد به اسلام بر سر برداشت هاى متفاوت از دين وجود داشت. با وجود اين، انجمن هاى اسلامى به تبع فكر بازرگان، خود را با روحانيون متجدد در صف واحدى مى ديدند تا هم عليه تحجر دينى و هم عليه ماترياليسم و طرفداران آن مبارزه كنند. با اين كه اين انجمن ها در فضاى خفقان زدهء آن سال ها آزادى عملشان محدود بود، اما به دليل مبارزه اى كه رژيم عليه «كمونيسم» به پيش مى برد فعاليت انجمن ها تا حدى آزاد بود يعنى مى شد در دانشگاه تهران و يا دانشسراى عالى يا كشاورزى كرج و... جشن بزرگ مذهبى برپا كرد (واز برخى تسهيلات هم برخوردار شد) هرچند دست اندركارانش بخاطر مصدقى بودن به زندان رفته باشند. در سال هاى بعد حتى آزادى عمل بيشترى به دكتر شريعتى داده شد و او پس از يك دوره تحمل انزوا و محدوديت، بارها در دانشگاه هاى مختلف تهران و شهرستان ها سخنرانى مى كرد و البته مجدداً با محدوديت و زندان مواجه گشت.
نقطه اشتراك رژيم شاه و گروه هاى مذهبى (چه دانشگاهى و چه روحانى) عليه شبح كمونيسم، موجب مى شد كه رژيم مخالف خوانى هاى اين گروه ها را تحمل كند و يا با «گوش مالى» محدود از سر بگذراند. اما مجموعه اى از شرايط تاريخى، داخلى و بين المللى نتيجه اى به بار آورد كه همه مى دانيم: كلوخى را كه رژيم شاه از مذهب، به عنوان یک ايدئولوژى طبقاتى، در دست مى فشرد تا بر سر مخالفان لائيك يا كمونيست پرتاب كند، با گذشت زمان و تراكم تجربه به بمبى تبديل شد كه در دست رژيم تركيد و او و مخالفان غير مذهبى اش را دست كم براى مدتى تارومار كرد و دين را در ارتجاعى ترين برداشت هايش به قدرت نشاند. بازرگان هم به دست خويش و پا به پاى توهمات و توان ايدئولوژيك طبقاتى و مذهبى اش در پايه گذارى رژيم جمهورى اسلامى شركت كرد. با اينكه مسلم است با برخى از پيامدهاى آن بخصوص ولايت مطلقه فقيه توافقى نداشت (رجوع شود به كتاب ولايت مطلقه فقيه، از انتشارات نهضت آزادى ايران).
چند ماهى بود كه در فعاليت هاى جبهه ملى شركت مي كردم. در ارديبهشت 1340، نهضت آزادى ايران تشكيل شد، به آن پيوستم و امكان آشنايى با بازرگان بيشتر برايم فراهم گشت. از اين به بعد، علاوه بر جلسات سخنرانى و مسجد هدايت، در كلوپ نهضت هم مى شد پاى صحبت او نشست. با آنكه به روال مرسوم، فاصله هاى متعدد سنى، علمى، تجربى و جايگاه اجتماعى بين او و ما دانشجويان وجود داشت ولى هرگز نمى گذاشت اين فاصله را حس كنيم:
بارها براى انجام وظايفی كه به عهده ام بود، طبق قرار به او تلفن مى زدم و غالبا در سلام پيشدستى مى كرد.
يك شب در سال 1340 در مسجد جامع نارمك سخنرانى مى كرد. چند تن از دانشجويان هم حضور داشتيم، از جمله حنيف نژاد. بازرگان جمله اى گفت و افزود «حالا حنيف نژاد مى گويد اين طور نيست، اما جواب من اين است كه ...".
يك بار در یک پيك نيك حدود 150 نفر به نياوران رفته بوديم ( باغ حاج سعادت). وقت ناهار، پشت سر ده ها نفر دانشجو در صف ايستاده بود تا نوبتش برسد و غذا بگيرد در حالى كه ديگر استادان و همقطاران او چنين نمى كردند.
در صحبت از استادان دانشگاه، چون خودش هم جزء آنها بود، غالبا مى گفت معلم ها ( نه استادان).
وقتى از او سؤال با انتقاد مى كرديم خيلى صريح و خونسرد جواب مى داد. اگر اصطلاحى يا فكرى را از كسي گرفته بود با تشكر از او ياد مى كرد، ولو از مخالفان سياسيش بود يا از شاگردان خودش.
اعتقاداتى داشت كه پنهان نمى كرد و دوست و دشمن مى توانستند بدانند چه می گويد. او اين صراحت را نه فقط در زمان شاه بلكه در دوره خمينى هم بارها بكار برد، چه در مخالفت با ولايت فقيه، چه در مخالفت با شخص پرستى كه خمينى به نفع خويش دامن مى زد: بازرگان در يك سخنرانى عمومى از فرستادن سه صلوات براى خمينى و يكى براى پيغمبر به طعنه انتقاد كرد و ... .
گمان مى كنم در سال 1341 يك روز در يك گردش دستجمعى با او به كرج و سپس به موسسه سرم سازى رازى در حصارك رفته بوديم ( كه خودش در بنيانگذارى آن نقشى ايفا كرده بود). قرار شد در آمفى تئاتر آن موسسه سخنرانى كند. تريبون در وسط سن بود و عكسى از شاه بالاى سر سخنران قرار مى گرفت. صحبت را كه شروع كرد متوجه عكس شد. آرام ميكروفن را برداشته در گوشه سن ايستاد و گفت: « ما از كوبيسم خوشمان مى آيد». كه حضار نكته را گرفته، كف زدند. اهميت چنين رفتارى را وقتى مى توان درك كرد كه برخى از استادان كه از رهبران ملى هم محسوب مى شدند، آن سال ها حاضر نبودند حتى بنا به درخواست دانشجويان، درس روز 16 آذر خود را تعطيل كنند و يا استادى خيلى محترم و معروف در برابر شاه خود را به زمين انداخته بود و وقتى پرسيده بودند استاد چرا چنين كرديد، پاسخ داده بود: «هيبت سلطان مرا گرفت»!
خاطرهء ديگر مربوط است به اسفند 1341 يا فروردين 1342 كه در زندان قزل قلعه بود. رهبران جبهه ملى هم هنوز در زندان بودند. آن روزها كتابى در ايران منتشر شده بود از ژان پل سارتر، تحت عنوان « جنگ شكر در كوبا"، ترجمه جهانگير افكارى. بازرگان اين كتاب را خلاصه كرده در بند عمومى براى زندانيان به صورت سخنرانى ايراد كرده بود. او مقدمه اى بر آن افزوده در آن گفته بود كه در این کتاب، اگر به جاى شكر، نفت بگذاريد و به جاى «باتيستا» ( ديكتاتور سابق كوبا) شخص ديگرى را ( يعنى شاه را)، خواهيد ديد كه «به هركجا روى آسمان همين رنگ است». و با اين مقايسه گفته بود كه اگر درد ايران و كوبا يكى است درمان هم يكى است. بازرگان دستخط آن را به من سپرد تا اگر شد علنى، وگرنه مخفى به چاپ بسپارم. (همين جا اضافه كنم كه سپردن چنين مسؤوليتى به من كه آن روزها حداكثر مى توانستم در چارچوب دانشجويى فعال باشم، بيش از آنكه موقعيت امثال مرا نشان دهد، ضعف و از هم گسيختگى تشكيلات نهضت را آشكار مى ساخت). من اين جزوه 50-60 صفحه اى را سرانجام وقتى در تبريز مخفى بودم ( زمستان 1342) با همكارى يكى دو دوست ديگر چاپ كردم و نام آن را «انقلاب كوبا» گذاشتم. وقتى به تهران برگشتم، هنوز دادگاهشان ادامه داشت. در پادگان عشرت آباد به ملاقاتشان رفتم. آقاى دكتر سحابى با ناراحتى از من انتقاد كرد كه چرا روى جزوه نوشته ايد «انقلاب ...»، ولى بازرگان كه ايستاده بود به من گفت: «تراب ناراحت نشو. خوب كردى. نهضت همين است». مهندس بازرگان كه تحت تاثير جوّ موجود مى خواست از تجربهء كوبا بياموزد، « اسلام مكتب مبارز و مولد» را هم نوشت و در آن مى گفت كه جز با زور در برابر ديكتاتورى ها نمى توان ايستاد و اين كه نه تنها اسلام با شمشير پيش رفته، بلكه مسيحيت هم كه شعارش محبت است جز با زور و خونريزى به دينى جهانى بدل نشده است. اما همو يكى دوسال بعد در زندان قصر كتاب «آزادى هند» را نوشت و راه نجات مردم ايران را در عدم خشونت و تجربه گاندى جستجو مى كرد. جالب اين كه در آن سالها جوّ سياسى و اجتماعى طورى بود كه از بين خوانندگان كتاب هاى او كمتر كسى رغبت كرد، راه حل عدم خشونت را كه وى در اين كتاب 33-200 صفحه اى بررسى كرده بود، بخواند و ناشر آن (كتابفروشى محمدى، شاه آباد) زيان كرد.
بارى صراحت و وحدت او با خودش شامل برخورد به مصدق هم مى شد. يك بار در يك جلسه آموزشى نهضت، در اهميت تدوين برنامه و مشخص كردن هدف صحبت مى كرد و ضمن آن گفت: « مصدق هم پس از ملى كردن نفت چون برنامه اى نداشت به بن بست افتاده بود» و اضافه كرد كه « چون كودتا شد آبروى مصدق حفظ شد وگر نه بن بست خود، موجب سقوط و آبرو ريزى مى گشت".
اما درباره چاپ و نشر دفاعيات:
متن دفاعيات چه از سوى متهمان و چه از سوى وكلاى مدافع توسط خود متهمين در زندان تنظيم مى شد كه مخفيانه از آنها مى گرفتيم و تايپ و پلى كپى مى كرديم و به دست دوستان و علاقه مندان مى رسانديم. مجموعه مدافعات بازرگان را كه 78 صفحه بزرگ مى شد و در اصل عنوانش ( به نحوی پرمعنا) «چرا با استبداد مخالفيم» بود، على اصغر بديع زادگان روى استنسيل تايپ زد. تا صفحه 14 آن را در خانه اى كه با سعيد محسن گرفته بوديم در هزار نسخه پلى كپى كرديم و بقيه در خانهء دوست جوانى  در بازار تهران و با كمك او انجام شد [نام وی حمید ایپکچی بود که در سال 1343 در رابطه با پروندهء نیکخواه و دیگران به زندان افتاد]. اطاقى در ميدان عشرت آباد گرفته بودم كه حكم انبارى داشت و با مهدى فيروزيان ( كه هم اكنون در سازمان مجاهدين فعاليت دارد) آنها را مرتب و صحافى مى كرديم. يك روز هم از يك محل ديگر به عنوان جاى امن جهت صحافى استفاده كرديم: يك كارگاه چوب برى در خانى آباد متعلق به لاجوردى، همين كسى كه بعدها جلاد اوين شد! چند نسخه از آنچه آماده شده بود را قبل از هرجاى ديگر كوشيديم به خارج بفرستيم [برای برخی همکاران نهضت مانند دکتر یزدی و قطب زاده] كه همان سال در آنجا تكثير شد.
بازرگان بسيار متين و پرحوصله و بر خود مسلط بود. آنچه مى كرد بدان معتقد بود، پليتيك نمى زد. هرگز او را عصبى و دستپاچه نديدم. دوستان زندانى نقل مى كردند، روزى كه حكم 10 سال زندان را به او داده بودند و به زندان قصر برگشت، حال و رفتارش با روزهاى ديگر فرقى نداشت و طبق معمول به كار و برنامه دقيقى كه داشت پرداخت. حادثه اى كه در يكى از جلسات دادگاه تجديد نظر رخ داد نقل كردنى است:
آخرين دفاعيه او در دادگاه تجديد نظر نظامى (در فروردين يا ارديبهشت 1343) قرار بود انجام شود. يكى دو هفته قبل متن را گرفتم كه به چاپ بسپارم، ولى پخش آن بايد طبعا مى ماند براى بعد از اجلاس دادگاه. براى چاپ در يك چاپخانه آشنا به يك دوست بازارى [حاج محمد شانه چی] كه گاه به ما كمك هايى مى داد مراجعه كردم كه پذيرفت و تاكيد كردم كه قبل از فلان روز كه اجلاس دادگاه است، حتى يك نسخه نبايد به دست كسى بيافتد. يكى دو روز بعد كه نسخه هاى چاپى را داد اطمينان داد كه همه اش همين است. من همه را جايى كه دست نخورد نگه داشتم. جلسه آن روز مقرر به دليلى به تعويق افتاد و چند روز بعد برپا شد. در جلسه دادگاه تجديد نظر كه تشكيل شد حاضر بودم. بازرگان تمام دفاعيه چند صفحه اى را با دقت خواند و منشى دادگاه طبق معمول تندنويسى مى كرد. وقتى تمام شد رئيس دادگاه كه همين سرلشكر قره باغى معروف بود، برگه اى را از بغل درآورد و گفت اين اعلاميه را امروز در خيابان به دست من داده اند و اين عينا مطلبى است كه شما خوانديد. از منشى هم خواست كه مقابله كند، كه كرد و گفت عينا همين مطلبى است كه خوانده شد. رئيس دادگاه با لحنى طعنه آميز بازرگان را مورد حمله قرار داد كه شما مى گوييد در زندان با خارج ارتباط نداريد ولى چطور آخرين دفاعيه شما را در خيابان پخش مى كنند؟ بازرگان از شرم سرخ شده، همانجا ايستاه بود كه ناگهان سرهنگ عزيزالله امير رحيمى كه وكيل مدافع او بود با يا بدون اجازه با لحنى تهاجمى خطاب به دادگاه گفت، « من يقين دارم كه حكم محكوميت آقاى مهندس بازرگان در جيب تيمسار ئييس دادگاه است. آقاى رييس شما مى گوييد اين كاغذ را در خيابان به دست شما داده اند. اولا كسى جرات نمى كند چنين مطلبى را به دست شما بدهد. ثانيا اگر بدست شما داده اند چرا سوراخ كلاسور در آن هست؟ اين را از پرونده سازى ساواك به دست شما رسانده اند.» دادگاه متشنج شد و موقتا تعطيل گرديد. وقتى بلند شديم، سرهنگ رحيمى به پشت سر برگشته به شوخى به من گفت « لعنة الله على العجول ( بر عجول لعنت!!). [بی احتیاطی حاجی شانه چی باعث آن شده بود.]
با دستگيرى، محاكمه و زندانى شدن سران نهضت و تحت نظر يا تعقيب بودن بقيه فعالين،اين تشكيلات فعاليتش متوقف گشت. برخى از اعضاى جوان نهضت كه تجربه به آنان آموخته بود كه از سبك كار گذشته نتيجه اى عايد نخواهد شد به نقد فكر و عمل نهضت پرداختند و تشكيلاتى مخفى را بوجود آوردند كه (7- 6 سال بعد) در سال 1350 خود را سازمان مجاهدين خلق ايران ناميد.
وقتى بازرگان و طالقانى در سال 1346 آزاد شدند، هيچيك از دوستان قديم كه در سازمان مجاهدين فعاليت مى كردند، به دلايل امنيتى خود را مجاز نديد كه به ديدن بازرگان برود. چون ديدار با او ممكن بود ساواك را نسبت به آن فرد حساس كند اما وى از اين لحاظ گله مند شده بود. پس از مدتى، در چارچوب سياست سازمان دائر بر تماس با برخى از «قطب» هاى سياسى و جلب نظر و حمايت آنان براى آينده، همراه با رعايت ملاحظات امنيتى و پنهانكارى فراوان، با طالقانى و سپس با بازرگان تماس برقرار كردند و بطور بسيار فشرده به آنها گفتند كه ما برخلاف ظاهر امر، به هيچ وجج بيكار نبوده ايم و جمعى را تشكيل داده ايم.
طالقانى با خوشحالى از تجمع جوانان مبارز و دوستان سابق آن هم با هدف هاى انقلابى و راديكال استقبال مى كند. اما در مورد بازرگان، پس از يكى دو تماس خصوصى، قرار مى شود در يك جلسه جمعى مسائل و نظرات گروه برايش تشريح گردد. جلسه در يكى از روزهاى شهريور 1347 ( مصادف با روز بازى معروف فوتبال بين تيم هاى ايران و اسراييل) در يكى از اتاق هاى منزل آقاى ابراهيم مازندرانى ( كه هم اكنون با شوراى ملى مقاومت فعاليت مى كند) و بدون حضور ايشان، تشكيل شد. از طرف مجاهدين، شهداى گرانقدر محمد حنيف نژاد، سعيد محسن و اصغر بديع زادگان بودند. به من هم گفته بودند بيا. صحبت مان را در چهار بخش تنظيم كرده بوديم كه يكى هم به عهدهء من بود و موضوعش نارسايى چارچوب فعاليت گذشته در جبهه ملى و نهضت، براى ادامه مبارزه بود، همراه با ذكر تجربه اى كه مهندس مى دانست از سال 1342 به بعد من مستقيما در آن دست داشتم.
گفتگوها دوستانه بود. مهندس پرسش هايى كرد كه رفقا پاسخ دادند. او شيوه مبارزه مخفى را نمى پذيرفت و گفت: « من نمى توانم كار و نظر و زندگى ام را مخفى كنم و حتى اين را كه قرار بوده من  محل جلسه را به كسى نگويم رعايت نكرده ام و پسر كوچكم، نويد ( كه در آن زمان 8-7 ساله بود) از من پرسيد كجا مى روى؟ من هم گفتم منزل آقاى مازندرانى!". نتيجه كار در زمينه ديگر هم نشان مى داد كه مهندس نتوانسته است با اين جمع توافق نظر داشته باشد. يادم هست كه سعيد محسن از نتيجه جلسه و عدم توجه او ناراحت بود و ... در جلسه دوم در يكى دوهفته بعد از آن تشكيل شد كه من در آن نبودم و رفيق ديگرى رفت. در اين جلسه پس از شرح اهداف و بخصوص نقطه نظرات فكرى، آقاى بازرگان صريحا مى گويد كه شما حرف كمونيست ها را مى زنيد و يكى از رفقا به اعتراض به او مى گويد، شما براى كار چند سال ما پشيزى ارزش قائل نشديد.
با فاصلهء چند ماه يا يك سال، مجددا با مهندس تماس برقرار مى شود، با اين تصور كه اگر برخى جزوات چپ مثل «تضاد» اثر مائو تسه دون يا «چه بايد كرد» اثر لنين را در اختيار او بگذارند يا حتى با او بحث كنند نظرات او تغيير خواهد كرد! چنين كارى هم مى كنند ولى نتيجه مطلوب عايد نمى شود. بازرگان از حجم مطالعاتى كه گروه در زمينه هاى مختلف بويژه در مورد قرآن و نهج البلاغه و نوشته هاى خودش مثل «راه طى شده» كرده بود عميقا خوشحال و حتى شگفت زده مى شود و دربارهء سؤال هايى كه بر اساس مطالب كتاب « راه طى شد» تهيه شده بود تا در كلاس هاى آموزش ايدٸولوژيك بحث شود گفته بود، بعضى را خودم هم نمى توانم جواب بدهم! 
به هر حال، در اين تماس هاى گاه طولانى، طالقانى توافق و هماهنگى بيشترى از خود نشان داد تا مهندس. طالقانى نسبت به تحليل هايى كه به نظر بازرگان «كمونيستى» تلقى مى شد، چندان حساسيتى از خود نشان نمى داد بلكه از تشويق و تاييد فعاليت سازمان دريغ نمى كرد. طالقانى در تفسير سوره «الفجر» (در كتاب «پرتوى از قرآن") مطالبى نوشته بود كه به نظر رفقا از بحث تضاد ديالكتيكى تاثير پذيرفته بود. بعدها كه دستگيرى مجاهدين پيش آمد (ضربه اول شهريور 1350) و حنيف نژاد هم در 30 مهر همان سال دستگير شد، بازرگان به همسر حنيف نژاد پيغام فرستاد كه به حنيف بگو: «مهدى غبطهء ترا مى خورد". و در جاى ديگر هم گفته بود «اگر باشد پيراهنم را هم مى فروشم و كمكتان مى دهم".
مسلم است كه اين موضع گيرى هاى دوستانه و پدرانه ( به تعبير مسعود رجوى در آن سال 1358 كه مى گفت، آقاى بازرگان پدر معنوى مجاهدين است) نمى توانست چارچوب فكرى و سياسى او را خدشه دار سازد و از حد برخوردهاى عاطفى فراتر رود. سازمان مجاهدين در بيانيه اعلام موجوديت خود، به تاريخ 20 بهمن 1350، در اولين پاراگراف، از «سران مؤمن و فداكار نهضت آزادى» تجليل كرد و سپس دلايل تشكيل سازمان و مواضع خود را درقبال رژيم و چشم انداز فعاليت خويش اعلام داشت. با اين اعلاميه، گسستى كه از 6-5 سال پيش با مشى سياسى بازرگان كرده بوديم، علنى شده، رسميت يافت.
اما گسست ما ( مجاهدين- بخش منشعب) از انديشه دينى بازرگان طى سال هاى 1352 تا 1354 رخ داد. اين انديشه دينى كه به اسلام از دريچه علم و بويژه فيزيك و ترموديناميك مى نگريست، ما به آن از دريچه مسائل اجتماعى ( و بقول خودمان تجارب انقلابى) و روزنه هايى از ديالكتيك و ماركسيسم نيز مى نگريستيم و دورنماهاى شگفت انگيزى مانند «جامعه بى طبقه توحيدى» به چشمانمان مى آمد. صداقت ما در پرداخت اين «تئورى» هيچ گرهى نمى گشود و تغييرى در نادرستى طرح نمى داد و ما ناگزير انديشهء دينى را از مبناى تئوريك مبارزهء سياسى و اجتماعى خود كنار گذارديم.
پس از گسست سياسى از بازرگان در نيمه دهه 1340، گسست فلسفى از او در نيمه دهه 1350 به نظرمان ضرورى گشته بود. ( رجوع شود به كتاب « بيانيه اعلام مواضع سازمان مجاهدين خلق ايران"، 1354، صفحه 153 تا 161 و 233 تا 261، در نقد مرام نامه نهضت آزادى و ...). [یا به نشر اینترنتی آن در نشانی زیر:
http://peykarandeesh.org/PeykarArchive/Mojahedin-ML/bayaniyeh-1354.html

(اولين بار در مجله نقطه شماره 1، بهار 1374 (1995)، بركلى- آمريكا، صفحه هاى 66-55 منتشر شد. در اینجا با اندکی ویراستاری.)

هیچ نظری موجود نیست: