۱۳۸۶ مهر ۱۶, دوشنبه

شهادت دو روزنامه نگارمحمد مسعود و كريمپور شيرازي به نقل از سايت روشنگري


قهرمان و ضد قهرماندرجنوبی ترين محلات تهرانخاطرات دكتر عباس منظرپور
ترور محمد مسعود (روزنامه نگار)
مشهد- شب اول كشيك بخش، برای گرفتن نمك به آشپزخانه رفتم. آشپز به كارهای غذای فردا مشغول بود. وقتی فهميد پدر من هم پزنده است و بخصوص نام او را دانست، مثل اين كه پر درآورد. .. در طول زمستان خود و معاونش غذای مرا به بخش می‌آوردند و گاه پهلوی هم می‌نشستيم و تا بعد از نيمه شب گفتگو می‌كرديم. آشپز مشروب می‌خورد، ولی معاونش ظاهرا از اين كار اكراه داشت...
مردی بود هيكل‌مند؛ حدودا 40-45 ساله، قوی و بسيار ساكت. كم كم متوجه شدم كه او نيز اهل نوشيدن است و شبی كه ظاهرا اندازه از دستش خارج شده و بيش از ضرورت نوشيده بود، شروع به گريستن كرد. چندان تعجبی نكردم و علت گريه را نپرسيدم ولی او خود به زبان آمد و گفت
- نزديك به ده سال است رازی را در سينه حفظ كرده‌ام كه مثل "خوره" از درون مرا نابود می‌كند. دنبال كسی می‌گشتم كه با فاش كردن اين راز، كمی از بار سنگين و جدان خود بكاهم. سه نفر پرسنل دژبان لشكر گارد بوديم كه مامور قتل محمد مسعود، مدير روزنامه مرد امروز شديم. يك نفر راننده بود و ما دو نفر تيرانداز. به زودی فهميديم اين دستور از طرف اشرف پهلوی داده شده است. چندين بار به اداره روزنامه در خيابان فردوسی رفت و آمد كرديم و تمام نقاط و ساعات ورود و خروج او را با دقت شناسائی كرديم. يك بار ما را نزد اشرف بردند كه خيلی ما را تشويق كرد و به هر كدام از ما مبلغ نسبتا قابل توجهی پول داد. يكبار هم اشرف خود با ما آمد و راهنمائی‌هائی هم كرد. تا روزی كه ماموريت خود را انجام داديم. من خودم اصلا تيراندازی نكردم و فقط همكار من اين كار را انجام داد. پس از پايان ماموريت، ما سه نفر را در يك محل مخفی نگه داشتند و به زودی فهميدم كه آن دو نفر را سر به نيست كرده اند. من همسر و يك فرزند دختر داشتم. شب و روز گريه می‌كردم و به هر كس كه نزد من می‌آمد التماس می‌كردم مرا نكشند و مطمئن باشند تا پايان عمر مثل يك مرده زبان باز نخواهم كرد. پس از حدود شش ماه كه كوچكترين اطلاعی از هيچ جا نداشتم مرا به "خاش " فرستادند. اين شهر در آن موقع يكی از تبعيدگاه‌های وحشتناك بود و يك پادگان كوچك مرزی هم آن جا مستقر بود كه من به عنوان آشپز آن پادگان مشغول كار شدم. پيش از اعزام به من تفهيم كرده بودند كه اگر جائی زبان باز كنم هم خود و هم همسر و فرزندم نابود خواهيم شد.
هفت سال در "خاش" بودم بدون اين كه از همسر و فرزندم خبری داشته باشم و يا آن‌ها از زنده يا مرده بودن من مطلع باشند. وقتی مطمئن شدند كه از من صدائی در نمی آيد مرا به مشهد فرستادند. وقتی از اين جا خبر زنده بودن من به خانواده ام رسيد، ديگر همسرم فوت كرده بود و من فقط توانستم دخترم را نزد خود بيآورم."

آنشب گذشت و از فردای آن روز من مطلقا به روی او نيآوردم كه شب قبل چه رازی را در مستی با من در ميان گذاشته، حتی جوری رفتار كردم كه مطمئن شد در آن شب اصلا چيزی نفهميده بودم.



پيكر مطهر كريمپور شيرازي كه به آتش خشم اشرف پهلوي سوزانده شد














مهرماه در تاريخ معاصر ايران يادآور خاطره اى تلخ است؛ در همين ماه بود كه كريم پور شيرازى به زندان كودتاچيان افتاد و "پرنسس مرگ" انتقام قلم جسور و بي باك او را با مرگي فجيع بازستاند. حاكمان هميشه اميدوارند كه گذشت زمان خاكستر فراموشى بر تباهى ها و جنايت ها شان پاشد، تاريخ اما به ندرت فرزندان خويش را از ياد مي برد. نشان به آن نشان كه ميرزاده عشقى ها و فرخى يزدى ها در قلب مردم اند، همچنان كه مختارى ها و پوينده ها و ميرعلائى ها، ولى قاتلان اين انسان هاى آزاده كه زندگي خود را وقف روشنگرى مردم كردند، جز بدنامى نصيبى نبرده اند و جز مضبله تاريخ جايگاهى نيافته اند.
كريمپور شيرازى من با خداى خود عهد و پيمان محكمى بسته ام چون من پرده هايى را بالا مىزنم كه در زير آن ها هزارها خيانت, هزارها فساد, هزار بدبختى و بيچارگى نهفته است. من جدا مصمم هستم كه اين مبارزه سرسخت و آشتى ناپذير را تا سرحد مرگ شرافتمندانه سرخ دنبال كنم, چون من كاملا در طى انتشار اين سه شماره شورش خطر را پيش بينى و احساس مىكنم و ناچار در مقدمه شهادتين خود را ادا كرده امبخشى از مقاله كريمپور شيرازى در روزنامه شورش
اميرمختار كريمپور شيرازى در سال 1300 خورشيدى در خانواده اى روستايى در اصطهبانات (استهبان) فارس چشم به جهان گشود. چون خانواده اش نمىتوانست هزينه تحصيل او را بپردازد بناچار وارد مدرسه نظام شد. اما پس از مدتى از آنجا بيرون آمد و وارد دانشكده حقوق شده و به دريافت ليسانس حقوق نايل آمد. وى از همان زمان به خبرنگارى روى آورد و در آخر امتياز روزنامه شورش را گرفت. روزنامه شورش در دوران حكومت ملى دكتر مصدق افشاگر بسيارى از توطئه هاى ضد مردمى درباربود
در مورد اشرف پهلوى كه در فساد اخلاقى و عياشى و قاچاق و رشوه گيرى و ارعاب مخالفان و شركت در توطئه هاى عوامل بيگانه بر عليه دكتر مصدق يد طولايى داشت, نوشت: ¨ مردم مىگويند اشرف چه حق دارد كه در تمام شئون مملكت دخالت كرده و با مقدرات و حيثيت يك ملت كهن سال بازى كند. مردم مىگويند اين پول هايى را كه اشرف بنام سازمان شاهنشاهى از مردم كور و كچل, تراخمى و بىسواد اين مملكت فقير و بدبخت مىگيرد به چه مصرفى مىرساند
¨ مردم مىگويند چرا خواهر شاه در امور قضائيه, مقننه و اجرايى اين مملكت دخالت نامشروع مىكند. چرا اشرف خواهر شاه دادستان تهران را احضار كرده و نسبت به توقيف ملك افضلى جنايتكار و آدم كش اعتراض كرده و دستور تعويض بازپرس را مىدهد
چرا بايد يك نفر مفتخور(احمد شفيق) نالايق بنام همسرى خواهر شاه دربار سلطنتى يك مملكت تاريخى را ملعبه عياشى و خوش گذرانى خود قرار دهد....شاه اگر با طرد اشرف, فاطمه و احمد شفيق عرب و هيلر آمريكايى افكار عمومى را تسكين ندهد...عاصيان جان به لب آمده و كارد به استخوان رسيده, ناچار خواهند شد براى حفظ استقلال و آبروى ايران كارى بكنند كه ملت قهرمان و بزرگ فرانسه با دربار خود
و لوئى شانزدهم كردند. حال خود دانيد با آتش و قهر و نفرت مردم¨
انتشار اين مقاله خشم دربار را برانگيخت و دستور توقيف روزنامه شورش صادر شد. بعداز توقيف روزنامه از طرف دربار طى نامه اى با خط كج و معوج وى را تهديد كردند. كريمپور بعدا متن نامه را در روزنامه اش كليشه كرد:
¨ اى مدير روزنامه شورش بدان و آگاه باش كه اگر دست از مبارزه با اشرف پهلوى برندارى عاقبت وخيمى در پيش دارى, ديدى كه چگونه محمد مسعود مىخواست عليه ما مبارزه كند, به حيات او خاتمه داديم و باز هم مىگوييم اگر دست از مبارزه با ما برندارى در همين روزها منتظر سرنوشت مسعود (منظور محمد مسعود مدير روزنامه مرد امروز است كه شرح حالش در زير خواهد آمد) باش¨
كريمپور در مقاله اى كه با اين شعر شروع مىشد نوشت:
به نام نكو گر بميرم رواست مرا نام بايد كه تن مرگ راست
¨من از روزيكه دست چپ و راست خود را شناخته ام و پا در صحنه سياست گذاشته ام بقرآن مجيد سوگند ياد كرده ام كه چيزى جز به منفعت ملت ايران نگويم و سطرى جز براى آسايش مردم ننويسم ولو اينكه بقيمت جانم تمام شود. من وظيفه دارم كه تمام لانه هاى زنبور را هرچقدر مىخواهد خطرناك باشد ويران كرده و مردم را از شر آنان آگاه سازم¨
بعداز سى ام تير 1330 نوشت: ¨من نمىدانم مادران, خواهران, برادران شاه ديگر از جان مردم مفلوك گرسنه بىچيز چه مىخواهند؟ سى سال تمام خون مردم را مانند زالو مكيدند, جان مردم بيگناه و شريف را در سياهچال هاى زندان انداختند, املاك و اموال مردم را بزور از آنان گرفتند, ناموس دختران و زنان ملت را بزور لكه دار و آلوده ساختند, تمام دارايى و پول ملت را به بانكهاى خارجى سپردند. شاه شعبان بى مخ,عشقى, پرى غفارى كاشانى جاسوس و دزدان ديگر از مردم محروم و گرسنه ايران چه مىخواهند؟
هزار مرتبه جاى دريغ و آوخ نيست كه شاه حامى چاقوكشان بى مخ است
رضاخان جنايتكار گور بگور افتاده لعنتى تمام استعدادها و نبوغ را مانند افعى آفريقا بلعيد و ايران مستعد, برومند, پرافتخار را به قبرستان سياه, تاريك و مخوف تبديل كرد¨
برخلاف بسيارى از رفيقان نيمه راه كه مصدق را تنها گذاشتند, و بعدها با نوشتن مقالات و خاطرات و توجيه نامه ها , كه در آنها با زدن تهمت به ديگران , سعى در پوشاندن اين لكه سياه زندگى خود شدند , كريمپور شيرازى تا دم مرگ از وفاداران مصدق بود. و در همان روزهاى نزديك به كودتاى 28 مرداد, گويى موضوع كودتا را به حدس دريافته بود در روزنامه اش شعر زير را نوشت:
دلم به پاكى دامان غنچه مىسوزد كه بلبلان همه مستند وباغبان تنهاست
كريمپور شيرازى, پس از كودتاى 28 مرداد و برقرارى حكومت نظامى, به زندگى مخفى روى آورد, اما در مهرماه سال 1332 پس ازمدتى آوارگى, توسط ماموران فرماندارى نظامى دستگير و زندانى شد. حال كريمپور بود و كينه هاى كهنه درباريان. دژخيمان وى را در زندان لشكر زرهى در سياهچال انداختند. در مدت اسارت شكنجه بسيار ديد, تمام بدنش را با سيگار سوزاندند. سيخ داغ بر بدنش كشيدند, تهديد و تطميعش كردند شايد توبه نامه اى از او بگيرند, ولى او زير بار نرفت و همچنان به مصدق وفادار ماند. مىگويند اشرف در تمام شكنجه ها حضور مىيافت و از آن لذت مىبرد و مىخواست بدين وسيله انتقام قلم تيز او را از او بگيرد.
در شب چهارشنبه سورى همان سال مجلس جشنى در لشكر دو زرهى ترتيب دادند. تبهكاران سيه دل, براى شادمانى, كريمپور را از سلول درآوردند و به ميدان آوردند و كينه هاى ناپاك خود را در قالب تفريحى چندش آور به نمايش گذاشتند. به دستور شاپور عليرضا و اشرف پيكرش را آغشته به نفت كردند, مدتى او را به توهين و تمسخر گرفتند. شاهپور عليرضا كه مثل خواهرش اشرف در قساوت قلب و خشونت مشهور بود. لگد محكمى بر دهان او كوبيد. پالانى بر پيكر وى نهادند و دستور دادند چهار دست و پا راه برود. اشرف با زدن كبريت بر بدن نفت آلود كريمپور, آتش آن جشن منحوس را بر افروخت. شعله آتش همه بدن او را فرا گرفته بود. تلاش داشت از ميان تماشاگران كه قهقهه سر داده بودند بگريزد, ولى سربازان با سرنيزه مانع مىشدند كه لذت دروغين و پست آنان را ناتمام بگذارد.
كريمپور شيرازى به جرم شهامت در دفاع از حقوق ملت ايران و پشتيبانى از دولت ملى دكتر مصدق
و افشاى خيانتها, هرزگيها, چپاول ها... و وطن فروشى دربار پهلوى در آتش سوزانده شد
محمد مسعودجبرخانه اى كه من در آن محكوم شده ام و به عذاب ابدى دچار آمده ام بيش از يك ميليون و ششصد هزار كيلومتر مربع مسافت دارد و قسمت زيادى حاصلخيز و با طراوت است. وسعت اين فضا به قدرى است كه چهار فصل مختلف در يك زمان در آن وجود دارد, موقعيكه در يك قسمت آن كوهها از برف پوشيده شده در قسمت ديگر حرارت بيش از 25 درجه بالاى صفر است و زمانيكه در نقطه سردسير آن گلهاى يخ شكفته, در نقاط گرمسير آن سنبله گندم نزديك درو كردن است, ولى با وجود همه اينها و اين اقليم حاصلخيز, روى زمين است و مردمى كه در آن زندگى مىكنند در حال اختناق و خفقان است
محمد مسعود مدير روزنامه جنجالى مرد امروز بود كه بين سالهاى 1321 تا 1331 خورشيدى منتشر مىشد. وى بعداز پايان دبيرستان از قم به تهران آمد و ازدانشكده حقوق درجه ليسانس گرفت, با همكارى نصرالله شيفته, يكى ازروزنامه نگاران پرسابقه, كار روزنامه نگارى را شروع كرد و بعدها روزنامه مرد امروز را منتشر مىكرد. كسى ازنيش قلم او در امان نبود. بعداز اينكه ملكه مادر با غلامحسين صاحبديوانى ازدواج كرد محمد مسعود مقاله تندى برضد اين ازدواج نوشت. مادر شاه پس ازخواندن اين مقاله سخت برآشفته شد و به شاه پيغام داد ¨ اگر اين مرد را ازبين نبرى شيرم را حرامت مىكنم¨
باستانى پاريزى مىنويسد: دكتر رحيم صفارى در اينجا به درگيريهاى مسعود با دربار و بويژه اشرف پهلوى اشاره كرد: ¨ اشرف خيلى ميل داشت با مسعود ارتباط داشته باشد و على ايزدى رئيس دفترش واسطه اين ديدار و رابطه بود, يادم هست يك بار روزنامه ها نوشتند, اشرف از فروشگاه كازرونى 14 قواره پارچه وطنى خريده بود و آنرا براى مسعود فرستاد. مسعود به ايزدى گفته بود اگر واقعا والاحضرت آنقدر وطن پرست است چرا 15 ميليون جوان ايرانى را گذاشته و با يك مرد عرب ازدواج كرده اند(اشاره به ازدواج اشرف با احمد شفيق). على ايزدى يك شب وقت گذاشت كه مسعود به ديدار اشرف برود ولى مسعود گرفتارى را بهانه كرد. يك بار ديگر قرار گذاشتند كه اشرف بخانه محمد مسعود برود ولى مسعود گفته بود خانه من جاى زنان فاسد نيست¨
دكتر رحيم صفارى ادامه مىدهد: ¨ آن شب شنبه مىخواستم به چاپخانه بروم و دلخورى كه از من داشت از دلش درآورم, خجالت كشيدم كنار ماشينش ايستادم كه خودش بيايد و از او معذرت بخواهم. اما همانموقع مرد چهارشانه اى آمد و گفت: چرا اينجا ايستاده اى؟ گفتم به شما چه مربوطه. كتش را كنار زد, يك هفت تير داشت, گفت اگر نمىخواهى مغزت را داغون كنم فورى از اينجا گورت را گم كن.... من چند قدم پائين تر رفتم و كنار ديوار وزارت فرهنگ مشغول قدم زدن شدم, نيم ساعتى گذشت تا مسعود از چاپخانه بيرون آمد از جوى آب گذشت, كليد ماشين را از جيبش درآورد, خواست سوار شود. خواستم به طرف ماشين مسعود بروم كه ديدم يك جيپ با علامت دژبان كه دونفر سرنشين داشت با سرعت سرسام آورى از سه راه اكباتان بطرف بالا حركت كرد. مسعود يك پايش در ماشين بود كه صداى گلوله بلند شد, جيپ دژبان بطرف شاه آباد(جمهورى فعلى) حركت كرد. من داخل ماشين را ديدم. روى صندلى جلو همان كسى بود كه مرا ازكنار ماشين مسعود دور كرده بود و پشت سر او زنى نشسته بود كه شباهت زيادى به اشرف داشت...در آخرين شماره روزنامه كه با شركت مسعود منتشر شد در صفحه اول روزنامه كليشه اى چاپ شده بود كه زير آن نوشته شده بود: در حالى كه مردم زحمت كش ايران از گرسنگى خون گوسفند مىخورند شاهزاده خانم اشرف پهلوى يك پالتو خز را كه ميليونها ارزش دارد از شوروى خريدارى كرده است....من آهسته ماجرايى را كه ديده بودم براى بعضى ها تعريف كردم كه البته چندان باورشان نشد.¨
و اينك از خاطرات دکتر عباس منظرپور
مشهد- شب اول كشيك بخش، برای گرفتن نمك به آشپزخانه رفتم. آشپز به كارهای غذای فردا مشغول بود. وقتی فهميد پدر من هم پزنده است و بخصوص نام او را دانست، مثل اين كه پر درآورد. .. در طول زمستان خود و معاونش غذای مرا به بخش می آوردند و گاه پهلوی هم می نشستيم و تا بعد از نيمه شب گفتگو می كرديم. آشپز مشروب می خورد، ولی معاونش ظاهرا از اين كار اكراه داشت...
مردى بود هيكل مند, حدود 40 تا 45 ساله, قوى و بسيار ساكت. كم كم متوجه شدم او هم اهل نوشيدن است, و شبى كه ظاهرا اندازه از دستش خارج شده و بيش از ضرورت نوشيده بود, شروع به گريستن كرد. چندان تعجبى نكردم و علت گريه را نپرسيدم ولى او خود به زبان آمد و گفت
- نزديك به ده سال است رازی را در سينه حفظ كرده ‌ ام كه مثل "خوره" از درون مرا نابود می كند. دنبال كسی می گشتم كه با فاش كردن اين راز، كمی از بار سنگين و جدان خود بكاهم. سه نفر پرسنل
دژبان لشكر گارد بوديم كه مامور قتل محمد مسعود ، مدير روزنامه مرد امروز شديم. يك نفر راننده بود و ما دو نفر تيرانداز. به زودی فهميديم اين دستور از طرف اشرف پهلوی داده شده است. چندين بار به اداره روزنامه در خيابان فردوسی رفت و آمد كرديم و تمام نقاط و ساعات ورود و خروج او را با دقت شناسائی كرديم. يك بار ما را نزد اشرف بردند كه خيلی ما را تشويق كرد و به هر كدام از ما مبلغ نسبتا قابل توجهی پول داد. يكبار هم اشرف خود با ما آمد و راهنمائی‌هائی هم كرد. تا روزی كه ماموريت خود را انجام داديم. من خودم اصلا تيراندازی نكردم و فقط همكار من اين كار را انجام داد. پس از پايان ماموريت، ما سه نفر را در يك محل مخفی نگه داشتند و به زودی فهميدم كه آن دو نفر را سر به نيست كرده اند. من همسر و يك فرزند دختر داشتم. شب و روز گريه می كردم و به هر كس كه نزد من می آمد التماس می كردم مرا نكشند و مطمئن باشند تا پايان عمر مثل يك مرده زبان باز نخواهم كرد. پس از حدود شش ماه كه كوچكترين اطلاعی از هيچ جا نداشتم مرا به "خاش " فرستادند. اين شهر در آن موقع يكی از تبعيدگاه ‌ های وحشتناك بود و يك پادگان كوچك مرزی هم آن جا مستقر بود كه من به عنوان آشپز آن پادگان مشغول كار شدم. پيش از اعزام به من تفهيم كرده بودند كه اگر جائی زبان باز كنم هم خود و هم همسر و فرزندم نابود خواهيم شد.
هفت سال در "خاش" بودم بدون اين كه از همسر و فرزندم خبری داشته باشم و يا آن ‌ ها از زنده يا مرده بودن من مطلع باشند. وقتی مطمئن شدند كه از من صدائی در نمی آيد مرا به مشهد فرستادند. وقتی از اين جا خبر زنده بودن من به خانواده ام رسيد، ديگر همسرم فوت كرده بود و من فقط توانستم دخترم را نزد خود بيآورم."
منابع استفاده شده: كشتار نويسندگان در ايران, از محمود ستايش. و خاطرات دکتر عباس منظرپور سينا

هیچ نظری موجود نیست: