قدما گفته بودند که نوعي از خواب ديدنها تنها به وضع گذشته و حال مربوط ميشد و آينده در آنها نقشي نداشت. اين نوع خوابها به بيخوابي ميانجاميدند، خوابهايي که حالت معيني يا عکس مضمون آن را مستقيماً به نمايش ميگذاشتند، چون گرسنگي (ولع) براي چيزي يا سيري (اشباع) از چيزي که در خواب نمايشي گسترده و خيالبافانه مييافت، اين خوابها را کابوس ميگفتند. اکنون در روانشناسي گفته ميشود، کساني که از دشواري سترِس مابعد زخم (post-traumatic trouble of stress) رنج ميبرند – امري که نتيجهي يک زخم خوردگي (traumatism/) (ضربهی) رواني عظيم است – غالباً آن رويداد را از نو به ريختهاي گوناگون، از جمله به صورت بيخوابي و کابوس ميزيند و در اين باز زيست حسرت دوران پيش از آن ضربهي رواني را ميخورند.
اگر براي سلطنتطلبان، يعني به حسرتنشستگان ديکتاتوري پس از 28 مرداد، ضربه انقلاب 1357 به زخمي رواني بدل شده و آنان شب و روز خواب «گذشتههاي شيرين» خود را ميبينند و در حسرت آن دوران رنج ميبرند، گناه آن از کسي نيست جز شاه مورد ستايششان و کساني که ازو حمايت ميکردند، فرمان ميبردند، و چون چاکران دهان بسته در خدمت مردي قرار داشتند که همهي منتقدان غربياش، و حتي برخي از حاميان او در غرب، در خودپسندي و خود-بزرگبيني او، که به انقلاب انجاميد، يک صدايند. حال حسرت گذشته هيچ دردي را دوا نميکند. اگر در مورد فردي زخم خوردگي رواني بايستي به روانشناس يا روانکاو رجوع کرد، در امر زخم خوردگيهاي اجتماعي– سياسي، مبتلايان بدان بايستي برخوردي جدي با تاريخ را پيشه کنند، و به نظر روانکاوان جمعي که تاريخ را در همهي وجوهش – اعم از سياسي، اجتماعي، فرهنگي، اخلاقي، رواني، و اقتصادي – بررسي ميکنند، رجوع کنند تا مگر از کابوسي که بدان دچار آمدهاند رهايي يابند و بپذيرند که، چنان که اسناد مکالمات سفراي بريتانيا و آمريکا با شاه از همان سالهاي نخستين سلطنت او به بعد نشان ميدهند، سرآغاز بدبختي ايران در فرداي شهريور 1320 اين بود که پسر رضاخان قزاق ميخواست همچون پدرش – که با استبداد محض حکومت کرد و نه تنها مخالفان خود را سر به نيست کرد، بل همچنان خدمتگزاران و چاکران دست به سينه خويش را به ديار عدم فرستاد – حال و آيندهي کشور را در چنگ بزرگ خويش گيرد و آن را با مغز کوچکش و با خودپسندي عظيم بيمارگونهاش بدون شايستگی و درايت بگرداند.
اگر سلطنتطلبان بتوانند اين حکم تاريخي را، که حتي روزنامهنگاران غربي، و بويژه مورخان غربي، چون نيکي کدي (Keddie)، لوني (Looney)، پيتر ايوري (Avery)، و ... ، که در آن زمان به برکت مواهب کنفرانسها و دعوتهاي سخاوتمندانهي شاه و فرح زبانشان بسته شده بود، پس از انقلاب در بارهي علل و اسباب برافتادن رژيم پهلوي تأييد کردهاند، پبذيرند، شايد، چون خود را مسلماناني متمايز از مديران حکومت اسلامي ميدانند، به لطف حضرت باري تعالي، شفا يابند. اما براي شفا يافتن فرد نخست بايد بپذيرد که بيمار رواني، يا حداقل دچار مشکل روحی، است و همت به خرج دهد و به روانکاوي حاذق رجوع کند. در مورد زخم خوردگيهاي تاريخي هم مسئله بر همين نحو است. از همين روست که جامعههاي غربي توانستهاند با تکيه به علم تاريخشناسي و انکشاف مداوم آن، بر گذشتههاي خونين خود فائق آيند و بجاي جنگهای سي ساله، ...، جنگهاي اول و دوم جهاني، اتحاديه اروپا را بسازند، و مثلاً فرانسويان تکليف خود را با ناپلئون، که اروپا را تا قلب مسکو به خون کشيد و آلمانيان تکليف خود را با هيتلريسم، که اروپا را تا استالينگراد ويران و قتل عام کرد، روشن ساختند؛ فرانسويان حکومت ويشي و اقدامات آن را به عنوان جزء ننگيني از تاريخ معاصر خود شناختند، بردگي و استعمار سنتي را مذموم اعلام داشتند ... الخ. اگر سلطنتطلبان بتوانند خود را از خواب آشفتهي بيست و هشتم مرداد خلاص کنند و بپذيرند که براندازي رژيم پهلوي هم نتيجهي آن نظام ديکتاتوري نظامي و ضد مردمي بود، و هم نتيجهي اين بود که آريامهر ايران را در اختيار دولتهايي قرار داده بود که او را دو بار بر سرير حکومت نشاندند، آنگاه خواهند توانست هم خود را از کابوس حسرت سلطنت رها سازند و هم به دژخوييهاي انکارگرايانهي خود نسبت به مخالفانشان در بارهي کودتاي بيست و هشتم مرداد پايان دهند. اما چه اين کار را بکنند و چه نکنند، تاريخ تکليف آنان را روشن کرده است، و ميتوان مطمئن بود که پنجاه سال ديگر در ميان ايرانيان کوچکترين اثري از پرگوييهاي امروز آنان در حسرت سلطنت، اين شيوه حکومتي پوسيده، و آن دربار فاسد باقي نخواهد ماند، حتي در ميان نسلهاي دوم و سوم ايرانيان در انيران، که در جوامع غربي حل و جذب خواهند شد؛ و اگر احتمالاً حسرتي در ميان اين نسلها باقي بماند، همانا حسرت ايران خواهد بود، نه سلطنت پهلوي و نه سلطنت.
اما، با اين که محققاني چند، چون مارک گازيوروفسکي، و حتي برخي از شرکت کنندگان در کودتا، همانند دو افسر سيا کرميت روزولت و دونالد ويلبر، و افسر اينتليجنس سرويس وودهاس شرح آن رويداد هولناک سد کنندهي راه دموکراسي تحت هدايت مصدق را، هر چند از زاويهي ديد خود نگاشتهاند، و اسناد بسياري در مورد کودتايي که قرار بود «مخفيانه» و به صورت «قيام ملي شاهپرستانه» باشد منتشر شدهاند، سلطنتطلبان، چه تحت تأثير کابوس ناشي از زخم خوردگي رواني، چه بخاطر خدمتگزاري چاکرانه و مزدورانه کنونيشان، تا کنون حاضر نشدهاند علل تاريخي سقوط پهلوي را بپذيرند، بويژه آن علت اصلي را که در بيست و هشتم مرداد، نه فقط به مليون و مصدقيان، که به کل ايران ضربهي فرهنگي- سياسي هولناکي وارد آورد – همانند کسي که در اثر عدم مهارت در رانندگي اتوبوسي عدهاي را به کشتن بدهد و خود نيمه جاني از آن حادثه به در برد، اما در تختخواب مرگ، همچنان که در کابوس، فرياد زند که مسؤوليت حادثه، نه ازو، که از راننده ديگري بوده است. براي کمک به معالجهي آن زخم رواني که تا کنون با عرضهي دلايل مسلم ديگري درمان نشده است، در اينجا ما اسناد ناشناختهاي را به شهادت ميطلبيم که رويداد بيست و هشتم مرداد را چون خنجري که در خورشيد نيمروز چشم را خيره کند، نمايان میسازند.
در بيست و دوم فوريه/سوم اسفند 1331، يعني شش روز پيش از کودتاي نافرجام نهم اسفند، اردشير زاهدي، کارمند پيشين اصل چهار ترومن، به ديدار يک فرمانده آمريکايي به نام پولارد (Pollard)، که وابستهي نيروي دريايي آمريکا بود – قاعدتاً بايستي چون افسر اطلاعاتي شناخته شود – رفت. او به پولارد از اختلافات شاه و مصدق سخن گفت و به او اطلاع داد که «ممکن است پدرش ظرف چند روز آينده نخستوزير شود.» او همچنين اطلاع داد که دو گروه، يکي به حمايت از علي منصور و ديگري از زاهدي، براي جانشيني مصدق دست به کار شده بودند. اما چند روز پيش منصور خود تصميم گرفته بود از زاهدي حمايت کند. «همچنين کاشاني، بقايي، و افسران ارشد ارتش» و جز آنان از پدر او حمايت ميکردند.
زاهدي تصميم گرفته بود که «پيش از دردست گرفتن قدرت، سازماني [نظامي؟] شکل کامل گيرد و برنامههايي ريخته شود تا قانون و نظم حکمفرما شوند، تا حوادث ژوئيه پيشين، سيام تير، تکرار نشوند.» زاهدي فکر ميکرد که «از حمايت شاه برخوردار بود، اما مطمئن نبود؛ لکن او، برغم نظر شاه [هم]، عمل خواهد کرد.»
اردشير زاهدي، بدون يادآوري همکاري پدرش با دولت نازي آلمان، افزود که پدر او «همواره نسبت به آمريکا و دنياي غرب نظر دوستانهاي داشته است، و بايستي نسبت به حسن نيت [غرب] وابسته باشد، بويژه آمريکا براي موفقيت دولتش.» اردشير زاهدي همچنين گفت که پدرش براي هر وزارتخانهاي چند تن را در نظر گرفته بود، اما اگر از جانب شاه به نخستوزيري منصوب ميشد، شاه فرصت آن را مييافت تا نظر مرجح خود را در بارهي اعضاي کابينه بيان دارد. بنابر گزارش افسر فرمانده آمريکايي، سرتيپ زاهدي در تماس غيررسمي با دربار قرار داشت. اردشير زاهدي به افسر آمريکايي گفت: «اگر دولت آمريکا کساني را در نظر داشت که ممکن بود براي عضويت در کابينه[ي زاهدي] مناسب باشند، پدرش آنان را مورد توجه قرار ميداد.»
پس از تشکر از اردشير زاهدي، پولارد، البته، با توجه به رسم معمول ديپلماتيک، به وي گفت، يا چنين وانمود کرد، که سياست آمريکا «عدم دخالت در امور داخلي» ايران بود! با اين همه، اردشير زاهدي باز روز چهارم اسفند به ديدار پولارد رفت و به او اطلاع داد که هم «اکنون پدرش در جلسهاي شرکت داشت که قرار بود در بارهي اقدامي که ميبايستي براي ـ"تامين امنيت" انجام ميگرفت [يعني کودتا عليه دولت ملي و دموکراتيک مصدق] تصميم بگيرد.» در اين جلسه قرار بود تصميم گرفته شود چه کسي رئيس ستاد ارتش دولت زاهدي شود. زاهدي، چون ميدانست پولارد افسران ارشد ايران را ميشناخت، ازو خواست نظرش در آن باره عرضه کند. اردشير زاهدي اضافه کرد که پدرش خواستار رسيدن به قدرت از طرق « قانوني» بود! و اکثريت مجلس را به دست خواهد آورد.
در اينجا، برغم تذکار «عدم دخالت در امور داخلي» که بايد همواره در چنين مواردي در پرونده ذکر شود، ما بروشني ميبينيم که اردشير زاهدي تمرکز مخالفان نهضت ملي به گرد زاهدي را به اطلاع افسري ميرساند که وظيفهاش هموار کردن راه کسب قدرت زاهدي بود. ما همچنين ميبينيم که قرار بود با قتل مصدق در نهم اسفند زاهدي با «اکثريت» مجلس» به قدرت برسد. روشن است که پولارد وظيفهي انتقال اخبار با به واشنگتن را داشت.
ديدارهاي اردشير زاهدي با پولارد آن قدر مهم بودند که در نيمه شب 23/24 فوريه- چهارم/پنجم اسفند يکي از دبيران سفارت آمريکا در لندن گزارش آن را تلفناً به يکي از مسؤولان وزارت خارجه بريتانيا در لندن رساند. گزارش او هم از قول اردشير زاهدي آورد که «ممکن است که پدر او ظرف چند روز ديگر [برنامهي نهم اسفند] نخستوزير شود.» او افزود که پدرش برخي از سمتها را هم معين کرده بود.
اگر براي سلطنتطلبان، يعني به حسرتنشستگان ديکتاتوري پس از 28 مرداد، ضربه انقلاب 1357 به زخمي رواني بدل شده و آنان شب و روز خواب «گذشتههاي شيرين» خود را ميبينند و در حسرت آن دوران رنج ميبرند، گناه آن از کسي نيست جز شاه مورد ستايششان و کساني که ازو حمايت ميکردند، فرمان ميبردند، و چون چاکران دهان بسته در خدمت مردي قرار داشتند که همهي منتقدان غربياش، و حتي برخي از حاميان او در غرب، در خودپسندي و خود-بزرگبيني او، که به انقلاب انجاميد، يک صدايند. حال حسرت گذشته هيچ دردي را دوا نميکند. اگر در مورد فردي زخم خوردگي رواني بايستي به روانشناس يا روانکاو رجوع کرد، در امر زخم خوردگيهاي اجتماعي– سياسي، مبتلايان بدان بايستي برخوردي جدي با تاريخ را پيشه کنند، و به نظر روانکاوان جمعي که تاريخ را در همهي وجوهش – اعم از سياسي، اجتماعي، فرهنگي، اخلاقي، رواني، و اقتصادي – بررسي ميکنند، رجوع کنند تا مگر از کابوسي که بدان دچار آمدهاند رهايي يابند و بپذيرند که، چنان که اسناد مکالمات سفراي بريتانيا و آمريکا با شاه از همان سالهاي نخستين سلطنت او به بعد نشان ميدهند، سرآغاز بدبختي ايران در فرداي شهريور 1320 اين بود که پسر رضاخان قزاق ميخواست همچون پدرش – که با استبداد محض حکومت کرد و نه تنها مخالفان خود را سر به نيست کرد، بل همچنان خدمتگزاران و چاکران دست به سينه خويش را به ديار عدم فرستاد – حال و آيندهي کشور را در چنگ بزرگ خويش گيرد و آن را با مغز کوچکش و با خودپسندي عظيم بيمارگونهاش بدون شايستگی و درايت بگرداند.
اگر سلطنتطلبان بتوانند اين حکم تاريخي را، که حتي روزنامهنگاران غربي، و بويژه مورخان غربي، چون نيکي کدي (Keddie)، لوني (Looney)، پيتر ايوري (Avery)، و ... ، که در آن زمان به برکت مواهب کنفرانسها و دعوتهاي سخاوتمندانهي شاه و فرح زبانشان بسته شده بود، پس از انقلاب در بارهي علل و اسباب برافتادن رژيم پهلوي تأييد کردهاند، پبذيرند، شايد، چون خود را مسلماناني متمايز از مديران حکومت اسلامي ميدانند، به لطف حضرت باري تعالي، شفا يابند. اما براي شفا يافتن فرد نخست بايد بپذيرد که بيمار رواني، يا حداقل دچار مشکل روحی، است و همت به خرج دهد و به روانکاوي حاذق رجوع کند. در مورد زخم خوردگيهاي تاريخي هم مسئله بر همين نحو است. از همين روست که جامعههاي غربي توانستهاند با تکيه به علم تاريخشناسي و انکشاف مداوم آن، بر گذشتههاي خونين خود فائق آيند و بجاي جنگهای سي ساله، ...، جنگهاي اول و دوم جهاني، اتحاديه اروپا را بسازند، و مثلاً فرانسويان تکليف خود را با ناپلئون، که اروپا را تا قلب مسکو به خون کشيد و آلمانيان تکليف خود را با هيتلريسم، که اروپا را تا استالينگراد ويران و قتل عام کرد، روشن ساختند؛ فرانسويان حکومت ويشي و اقدامات آن را به عنوان جزء ننگيني از تاريخ معاصر خود شناختند، بردگي و استعمار سنتي را مذموم اعلام داشتند ... الخ. اگر سلطنتطلبان بتوانند خود را از خواب آشفتهي بيست و هشتم مرداد خلاص کنند و بپذيرند که براندازي رژيم پهلوي هم نتيجهي آن نظام ديکتاتوري نظامي و ضد مردمي بود، و هم نتيجهي اين بود که آريامهر ايران را در اختيار دولتهايي قرار داده بود که او را دو بار بر سرير حکومت نشاندند، آنگاه خواهند توانست هم خود را از کابوس حسرت سلطنت رها سازند و هم به دژخوييهاي انکارگرايانهي خود نسبت به مخالفانشان در بارهي کودتاي بيست و هشتم مرداد پايان دهند. اما چه اين کار را بکنند و چه نکنند، تاريخ تکليف آنان را روشن کرده است، و ميتوان مطمئن بود که پنجاه سال ديگر در ميان ايرانيان کوچکترين اثري از پرگوييهاي امروز آنان در حسرت سلطنت، اين شيوه حکومتي پوسيده، و آن دربار فاسد باقي نخواهد ماند، حتي در ميان نسلهاي دوم و سوم ايرانيان در انيران، که در جوامع غربي حل و جذب خواهند شد؛ و اگر احتمالاً حسرتي در ميان اين نسلها باقي بماند، همانا حسرت ايران خواهد بود، نه سلطنت پهلوي و نه سلطنت.
اما، با اين که محققاني چند، چون مارک گازيوروفسکي، و حتي برخي از شرکت کنندگان در کودتا، همانند دو افسر سيا کرميت روزولت و دونالد ويلبر، و افسر اينتليجنس سرويس وودهاس شرح آن رويداد هولناک سد کنندهي راه دموکراسي تحت هدايت مصدق را، هر چند از زاويهي ديد خود نگاشتهاند، و اسناد بسياري در مورد کودتايي که قرار بود «مخفيانه» و به صورت «قيام ملي شاهپرستانه» باشد منتشر شدهاند، سلطنتطلبان، چه تحت تأثير کابوس ناشي از زخم خوردگي رواني، چه بخاطر خدمتگزاري چاکرانه و مزدورانه کنونيشان، تا کنون حاضر نشدهاند علل تاريخي سقوط پهلوي را بپذيرند، بويژه آن علت اصلي را که در بيست و هشتم مرداد، نه فقط به مليون و مصدقيان، که به کل ايران ضربهي فرهنگي- سياسي هولناکي وارد آورد – همانند کسي که در اثر عدم مهارت در رانندگي اتوبوسي عدهاي را به کشتن بدهد و خود نيمه جاني از آن حادثه به در برد، اما در تختخواب مرگ، همچنان که در کابوس، فرياد زند که مسؤوليت حادثه، نه ازو، که از راننده ديگري بوده است. براي کمک به معالجهي آن زخم رواني که تا کنون با عرضهي دلايل مسلم ديگري درمان نشده است، در اينجا ما اسناد ناشناختهاي را به شهادت ميطلبيم که رويداد بيست و هشتم مرداد را چون خنجري که در خورشيد نيمروز چشم را خيره کند، نمايان میسازند.
در بيست و دوم فوريه/سوم اسفند 1331، يعني شش روز پيش از کودتاي نافرجام نهم اسفند، اردشير زاهدي، کارمند پيشين اصل چهار ترومن، به ديدار يک فرمانده آمريکايي به نام پولارد (Pollard)، که وابستهي نيروي دريايي آمريکا بود – قاعدتاً بايستي چون افسر اطلاعاتي شناخته شود – رفت. او به پولارد از اختلافات شاه و مصدق سخن گفت و به او اطلاع داد که «ممکن است پدرش ظرف چند روز آينده نخستوزير شود.» او همچنين اطلاع داد که دو گروه، يکي به حمايت از علي منصور و ديگري از زاهدي، براي جانشيني مصدق دست به کار شده بودند. اما چند روز پيش منصور خود تصميم گرفته بود از زاهدي حمايت کند. «همچنين کاشاني، بقايي، و افسران ارشد ارتش» و جز آنان از پدر او حمايت ميکردند.
زاهدي تصميم گرفته بود که «پيش از دردست گرفتن قدرت، سازماني [نظامي؟] شکل کامل گيرد و برنامههايي ريخته شود تا قانون و نظم حکمفرما شوند، تا حوادث ژوئيه پيشين، سيام تير، تکرار نشوند.» زاهدي فکر ميکرد که «از حمايت شاه برخوردار بود، اما مطمئن نبود؛ لکن او، برغم نظر شاه [هم]، عمل خواهد کرد.»
اردشير زاهدي، بدون يادآوري همکاري پدرش با دولت نازي آلمان، افزود که پدر او «همواره نسبت به آمريکا و دنياي غرب نظر دوستانهاي داشته است، و بايستي نسبت به حسن نيت [غرب] وابسته باشد، بويژه آمريکا براي موفقيت دولتش.» اردشير زاهدي همچنين گفت که پدرش براي هر وزارتخانهاي چند تن را در نظر گرفته بود، اما اگر از جانب شاه به نخستوزيري منصوب ميشد، شاه فرصت آن را مييافت تا نظر مرجح خود را در بارهي اعضاي کابينه بيان دارد. بنابر گزارش افسر فرمانده آمريکايي، سرتيپ زاهدي در تماس غيررسمي با دربار قرار داشت. اردشير زاهدي به افسر آمريکايي گفت: «اگر دولت آمريکا کساني را در نظر داشت که ممکن بود براي عضويت در کابينه[ي زاهدي] مناسب باشند، پدرش آنان را مورد توجه قرار ميداد.»
پس از تشکر از اردشير زاهدي، پولارد، البته، با توجه به رسم معمول ديپلماتيک، به وي گفت، يا چنين وانمود کرد، که سياست آمريکا «عدم دخالت در امور داخلي» ايران بود! با اين همه، اردشير زاهدي باز روز چهارم اسفند به ديدار پولارد رفت و به او اطلاع داد که هم «اکنون پدرش در جلسهاي شرکت داشت که قرار بود در بارهي اقدامي که ميبايستي براي ـ"تامين امنيت" انجام ميگرفت [يعني کودتا عليه دولت ملي و دموکراتيک مصدق] تصميم بگيرد.» در اين جلسه قرار بود تصميم گرفته شود چه کسي رئيس ستاد ارتش دولت زاهدي شود. زاهدي، چون ميدانست پولارد افسران ارشد ايران را ميشناخت، ازو خواست نظرش در آن باره عرضه کند. اردشير زاهدي اضافه کرد که پدرش خواستار رسيدن به قدرت از طرق « قانوني» بود! و اکثريت مجلس را به دست خواهد آورد.
در اينجا، برغم تذکار «عدم دخالت در امور داخلي» که بايد همواره در چنين مواردي در پرونده ذکر شود، ما بروشني ميبينيم که اردشير زاهدي تمرکز مخالفان نهضت ملي به گرد زاهدي را به اطلاع افسري ميرساند که وظيفهاش هموار کردن راه کسب قدرت زاهدي بود. ما همچنين ميبينيم که قرار بود با قتل مصدق در نهم اسفند زاهدي با «اکثريت» مجلس» به قدرت برسد. روشن است که پولارد وظيفهي انتقال اخبار با به واشنگتن را داشت.
ديدارهاي اردشير زاهدي با پولارد آن قدر مهم بودند که در نيمه شب 23/24 فوريه- چهارم/پنجم اسفند يکي از دبيران سفارت آمريکا در لندن گزارش آن را تلفناً به يکي از مسؤولان وزارت خارجه بريتانيا در لندن رساند. گزارش او هم از قول اردشير زاهدي آورد که «ممکن است که پدر او ظرف چند روز ديگر [برنامهي نهم اسفند] نخستوزير شود.» او افزود که پدرش برخي از سمتها را هم معين کرده بود.
رياست ستاد ارتش به يکي از افراد زير: سرلشگر گرزن، سرهنگ باتمانقليچ، معظمي (؟)، يا سرتيپ محمود اميني، و سمت وارت خارجه هم به علي اصغر حکمت داده خواهد شد. اين گزارش هم مسلم ميکند که برنامه نهم اسفند با محاسبهي دقيق براي ساقط کردن دکتر مصدق و نشاندن زاهدي به جاي وي ترتيب داده شده بود.
(Minutes b A.K. Rothnie, 24.2.1953; FO 371/154562.)
2 - در سند ديگري به تاريخ سوم مارس/دوازدهم اسفند 1332، تلگراف وزارت خارجهي بريتانيا به وزير متبوعش، آنتوني ايدن، که در کشتي «ملکهي اليزابت» در حال گذر بود، در جواب درخواست او براي «برآورد از وقايع اخير ايران،» يعني نهم اسفند، نوشت:
نظر کنوني ما اين است که اين امر مبارزهاي است بين مصدق و کاشاني، که به نظر ميرسد مصدق در حال توفيق در آن باشد.
برداشت ما اين است که مصدق شاه را چون تکيهگاه تجمع اپوزيسيون خود ميانگارد و فکر ميکند که خود آنقدر قوي است که که بتواند شاه را از ايران بيرون براند. به نظر ميرسد که کاشاني، با تکيه به احساسات نسبت به سفر شاه [نهم اسفند] با زيرکي توانست جنجال جمعيت [اوباش زرخريد به سرکردگي شعبان جعفري] پيرامون ماندن شاه را با حمله به مصدق يکدست کند.
تقريباً مطمئن هستيم که جنجال جمعيت توسط کاشاني سازمان داده شد، و اظهار خودانگيختهي [جمعيت آن چنان عميق نبود که [موقعيت] شاه را تقويت کند. مصدق، که به نظر ميرسيد کنترل حوادث روز شنبه [نهم اسفند] را از دست داده بوده باشد، از نو دست به مبارزهي متقابل زده است و در حال تثبيت موقعيت خود است.»
اين گزارش وزارت خارجه افزود که حزب توده «دير» به اين ماجرا پيوست. در اين گزارش گفته ميشود که آشکار بود که حزب توده نميتوانست سمت شاه را بگيرد، «اما حضورش در سمت مصدق ضرورتاً بدين معنا نيست که آنان با مصدق متحداند.» اين گزارش همچنين يادآور شد که هواداران مصدق نسبت به کوششهاي حزب توده براي همکاري روي خوشي نشان ندادند.
3 - در سند سومي به تاريخ بيست و يکم مه/سي و يکم ارديبهشت 1332، سفير بريتانيا در واشنگتن مارکينز (Markins) به وزارت خارجهاش گزاش داد که سفارت آمريکا در تهران گفته بود که در چند نوبت نزديکان شاه به سفير آمريکا هندرسون اظهارداشته بودند که:
[شاه] دربارهي نظر بريتانيا نسبت به خودش مطمئن نيست. گزارش ميشود که وي [شاه] از گفتن اين خسته نميشود که بريتانيا سلسلهي قاجار را بيرون انداخته بود و پدر او را [بر تخت سلطنت] آورده بود [چه اعتراف «وحشتناکي» در خفا!] و [سپس] او را [هم] بيرون رانده بود. اکنون هم بريتانيا ميتوانست، بنا بر صلاح خود، او را در قدرت حفظ کند يا بر کنار سازد.
اگر بريتانيا ميخواهد او [بر سرير قدرت] باقي بماند و شاه قدرتي را که قانون اساسي به وي اعطا کرده است حفظ کند، بايستي وي را [ازين امر] آگاه سازد. اما، از ديگر سوي، اگر بريتانيا خواستار رفتن او است، بايستي او را فوراً آگاه سازد تا وي کشور را به آرامي ترک گويد. [چه تضرع و لابهاي به درگاه ارباب!]
شاه ميخواست بداند که آيا
بريتانيا ميخواست شاه ديگري بر تخت و تاج وي بنشاند، يا سلطنت را منقرض سازد. آيا بريتانيا در پنهانی از کوششهاي کنوني براي محروم ساختن او از قدرت و حيثيت حمايت ميکند؟ [تأکيد افزوده]
در هفدهم مه/بيست و هفتم ارديبهشت شاه واسطهاي را نزد هندرسون فرستاد تا ازو بخواهد «به نحو محرمانه و صريحي نظر بريتانيا» را نسبت به خودش «روشن سازد،» يعني از ارباب کسب تکليف ميکرد.
با اين که هندرسون روشن نساخته بود که دادن پاسخي به چنين درخواستي از جانب شاه «مطلوب» بود يانه، وزارت خارجهي آمريکا به اين گرايش داشت که «پاسخي محاسبه شده براي تقويت روحيهي شاه ممکن است مفيد باشد.» در آن روز هندرسون عازم کراچي براي ديدار و مشاوره با وزيرخارجه آمريکا دالس در بارهي اوضاع ايران بود، و قرار بود بعد به تهران باز گردد، و سپس سوم ژوئن/چهاردهم خرداد 1332 براي «مرخصي» عازم آمريکا شود. اما «ترتيباتي داده شد که تا او در بازگشت از کراچي و پيش از ترک ايران شاه را ملاقات کند، و اگر قرار باشد به پرسش شاه جوابي داده شود،« اين [ديدار] مطلوبترين فرصت براي آن خواهد بود.»
4 - به دنبال اين برنامه، سند ديگري (FO 371/104659) به داد سلطنت طلبان ميرسد! در اين سند چهارم ميخوانيم که چرچيل در پاسخ به درخواست شاه در بيست و دوم مه/اول خرداد 1332 طرحي تهيه ديد و آن را براي يکي از مشاوران خود در امورخارجه، سر ويليام سرنگ (Sir W.Strang) فرستاد. در اين طرح او به وزارت خارجه گفت: «شما مطمئناً اجازه داريد به وزارت خارجهي آمريکا اطلاع دهيد که، در حالي که ما [بريتانيا] در امور داخلي ايران دخالت نميکنيم [نغمهي مرسوم!]، ما از اين که شاه سمت خود را ترک گويد، يا بيرون رانده شود، بسيار متأسف خواهيم شد.»
بدينسان، چرچيل اطمينان لازم را براي تقويت روحيه شاه در مقابله با مصدق و زمينهچيني کودتا تأمين کرد. چرچيل خواست که هندرسون در تهران اين «اطمينان خاطر» را، که از جانب او داده ميشد، «به شاه منتقل کند.» سفير آمريکا در چهارم ژوئن/پانزدهم خرداد گزارش داد که در سيام ماه مه/نهم خرداد با شاه ديدار کرده بود و «پيغام نخستوزير چرچيل را به او داده و شاه امتنان خود را [از چرچيل] ابراز داشته بود.»
5 – مطابق گزارش سفير بريتانيا در واشنگتن، سر ر. ماکينز، به تاريخ دوم ژوئن/سيزدهم خرداد (FO 371/104659)، هندرسون در سيام ماه مه براي خداحافظي به ديدار شاه رفت. در اين ديدار شاه به هندرسون گفت: «در گذشته بريتانيا کوشيده بود او را قانع سازد که چون پادشاهي مشروطه به معناي اروپايي رفتار کند و از دخالت در امور سياسي ايران بپرهيزد. [اکنون] به نظر [شاه] ميرسيد که پيام سـِر چرچيل تغييري در اين سياست را مشخص ميکرد،» يعني، شاه بر اين درک بود که اکنون ديگر بريتانيا ميخواست شاه هم سلطنت کند و هم حکومت، يعني آرزوي هميشگياش از روز جلوس به تخت سلطنت به بعد برآورده شده بود و ديگر ميتوانست همانند پدرش حکومت کند. شاه «شخصاً احساس ميکرد که ضروري بود که نقشي در امور سياسي و نظامي ايفا کند. در غير اين صورت، سرگشتگي و بينظمي حاکم ميشد.» [تأکيد افزوده]
در اين ملاقات با شاه، هندرسون سپس سخن را به موضوع نخستوزيري سرتيپ زاهدي کشاند. شاه در پاسخ گفت که «اگرچه سرتيپ زاهدي روشنفکري غولآسا نبود، با اين همه او را به سه شرط براي سمت نخستوزيري ميپذيرفت:
الف- او بايستي از حمايت گسترده [بدون ترديد دو دولت امپرياليستي] برخوردار باشد؛
ب- او بايستي از راه قانوني پارلماني وارد شود[!]؛
ج- او بايستي با کمک گستردهي مالي و اقتصادي مورد حمايت ايالات متحده و بريتانيا قرار گيرد.»
شاه افزود که او ترجيح ميداد که بدون دريافت حمايت مالي خارجي هيچ تغييري در دولت صورت نگيرد، يعني مصدق واژگون نشود و، بزعم او، وضع مملکت هر روز وخيمتر گردد!
اين مُوضعِ شاه سرتيپ زاهدي را نگران ميساخت. در بيستم مه/ سي ام ارديبهشت 1332، هندرسون رونوشت گزارشي را از يک «ايراني با مسؤوليت» که سرتيپ زاهدي را ملاقات کرده بود، براي وزارت خارجه آمريکا ارسال داشت. در اين گزارش، از قول زاهدي آمده است که «هرچه اين اقدام زودتر صورت گيرد استقرار مجدد موقعيت اقتصادي و اجتماعي آسانتر خواهد بود.» سرتيپ زاهدي افزود که «در صورتي که دولت آمريکا [و البته شاه] به او براي اجراي اين برنامه [کودتا] اعتماد نداشته باشد، او آماده است از هر کس ديگري که بتواند اين اصلاحات [!] را با موفقيت اجرا کند حمايت کند، با وي همکاري نمايد، و از کوششهاي خود براي نخستوزيري به نفع شخص ديگري دست بردارد.»[1]
ملاقات پيشگفته، که طي گزارشي از واشنگتن به وزارت خارجهي بريتانيا فرستاده شد، هندرسون به شاه گفت که بريتانيا از نخستوزيري زاهدي «استقبال ميکرد،» و دولت آمريکا هم، «در صورت توافق شاه،» با نخستوزيري زاهدي توافق ميداشت. «سفير [آمريکا] خاطر نشان کرد که پس از اين که دولتهاي آمريکا و بريتانيا کوشيده بودند به شاه کمک کنند، اگر او حمايت خود را از زاهدي دريغ ميداشت، وضع فاجعه بار ميشد. شاه اصرار ورزيد که، مادامي که شرايطي که گذاشته بود پيشاپيش فهميده نشوند، وي نظر خود را تغيير نخواهد داد. او افزود که فکر نميکرد که زاهدي ميتوانست از طريق يک کودتاي نظامي موفق شود! شاه در بارهي برآمدن نفوذ خاندان اميني بحث کرد و گفت که تلقي امينيها اخيراً تغيير کرده بود، و سرتيپ اميني نفوذ خود را در سمتهاي کليدي نظامي گسترش ميداد در حالي که برادرش، کفيل وزير دربار، در حال حاضر از يک دولت محلل (stop-gap) ناسيوناليست سخن ميراند، که در پي آن يک دولت قوي بر سر کار آيد.» سفير آمريکا در پاسخ به پرسشي از جانب شاه با راه حل «دولت موقت» مخالفت کرد و شاه هم با او توافق نشان داد و «هشدار داد» که «اگر امينيها بخواهند، ميتوانند راه را بر زاهدي ببندند» – ، البته، نبستند و شريک پالوده شدند!
در پاسخ سفير آمريکا اظهار داشت که «دولت محلل» همانند اين ميبود که کسي بخواهد در آنِ واحد بر دو اسب سوار شود. سفير آمريکا خاطر نشان ساخت که حمايت از زاهدي در عين جستجوي نخستوزير محللي مؤثر نخواهد افتاد. شاه با اين نکته موافق بود، اما باز هشدار داد که امينيها، اگر ميخواستند، ميتوانستند مانع از نخستوزيري زاهدي شوند. ميبينيم کساني چون مکي، بقايي، کاشاني، بيهوده از روي جاهطلبي به دشمني با مصدق پرداحتند و نهضت ملي را تضعيف کردند.
هنگامي که صحبت از نزاع بر سر نفت به ميان آمد، شاه از سفير پرسيد آيا مطلب هنوز مطرح بود. جواب سفير منفي بود، اما شاه مجدانه توصيه کرد که هر راهي که ميتوانست به حل مسئلهي نفت بيانجامد نميبايستي ناديده گرفته ميشد، حتي اگر چنين کوششي تا اندازهاي به دوام دولت مصدق ميانجاميد. شاه افزود که او اميدوار بود که، در صورتي که حل اختلاف نفت غيرممکن بود، دولت آمريکا کمک مالي مکفي به ايران ميرساند تا اين بحران را پشت سر بگذارد، حتي اگر مصدق در قدرت باقي بماتد.
در بارهي موضوع ارتش، شاه گفت که مناسباتش با نظاميان غير قابل تحمل بود و ديگر گزارشي دريافت نميداشت، و افسران جرأت نميکردند به ديدار او بروند. او سپس تهديد کرد که در ماه ژوئيه به عربستان سعودي – نه سوئيس! – خواهد رفت، مگر آن که تغييري در وضعيت پديد آيد.
مي بينيم در اين ديدار شاه اظهار اميدواري کرده بود که، اگر راه حلي براي مسئلهي نفت پيدا ميشد، حتي اگر مصدق نخستوزير ميبود، نميبايستي از آن درگذشت. او همچنين اظهار اميدواري کرده بود که دولت آمريکا از کمک مالي به ايران، حتي در دوران زمامداري مصدق دريغ نورزد تا اين که، به زعم او، مثلاً «ورشکسگتي مصدق مسلمتر» شود. اين نکته، البته، حاکي از نگراني شاه از عدم موفقيت کودتا و خواست وي براي حفظ سلطنت بود.[2]
در پايان سفير آمريکا خاطرنشان ساخت که اين ديدار را چون ملاقاتي در نظر بگيرد که طي آن صحبت از مسائل عمومي رفته بود، و سفير به او گفته بود که مسئلهي نفت ديگر در دستور کار نبود. شاه هم گفت که اميدوار بود به اميني کفيل وزارت دربار بگويد که خود به سفير آمريکا گفته بود که حل اختلاف نفت با مصدق آسانتر بود تا با جانشين او ميبود و اميدوار بود هر اقدام ممکني در اين جهت انجام پذيرد. در اينجا نيز هدف اين بود که، در صورت انتقال مطلب به مصدق، وي خاطر جمع شود که طرحي براي براندازي نخستوزير در کار نبود.
داستان خود کودتا و فرار اضطراري شاه پيش از اين گفته و شناخته شده است. اکنون براي اين که نشان دهيم که شاه پس از شکست کودتاي نافرجام هم با دولت آمريکا تماس داشت تا شايد بتواند به تخت سطنت برگردد، اسناد زير را مورد توجه قرار ميدهيم.
6 - در تلگراف مورخ هفدهم اوت/بيست وششم مرداد سفارت بريتانيا در بغداد به وزارت خارجه گفته ميشود که غروب بيست و پنجم مرداد به درخواست شاه مقامات عراقي ديداري مخفي بين او و سفير آمريکا ترتيب دادند.
فرداي آن روز سفير آمريکا به همتاي بريتانيايي خود گفت که «شاه خسته و سرگشته بود.» روايت شاه از رويداد کودتا به شرح زير بود:
چندي پيش به او گفته شده بود که کودتايي عليه مصدق امري مطلوب بود. با توجه به اقدامات روزافزون مصدق عليه قانون اساسي و حسادت وي [لابد با شاه!] او با اين امر [کودتا] موافقت کرده بود. اما با تجديد نظر [در تصميماش]، شاه احساس کرده بود که مي بايستي به عنوان يک شاه مشروطه عمل ميکرد، [براستي روشن نيست که اين جمله از آن همان شاهي است که چندي پيش از آن از تصميم دولت بريتانيا نزد سفير آمريکا اظهار رضايت کرده بود داير بر اين که، نه چون يک پادشاه مشروطه اروپايي، که همانند پدرش هم حکومت براند و هم سلطنت کند، يا از آنِ سفير بريتانيا بود که آن را براي بزک سخنان شاه به آنها افزوده بود.] و تصميم گرفته بود [با قوت قلبي که چرچيل به او داده بود] نامه [فرمان] هايي صادر کند داير بر برکناري مصدق و انتصاب سرتيپ زاهدي به سمت نخستوزيري. براي تضمين تغيير صلح آميز [کابينه] تنها نيرويهاي کافي [گارد جاويدان] در اختيار بود. شاه اين [نيرو]ها[ي گارد جاويدان] را محرمانه مطلع ساخته بود.
ميبينيم که شاه نميتوانست بسان پادشاه مشروطه فرمان غيرقانوني عزل نخستوزير را، که در تاريخ مشروطيت سابقهاي نداشت، توسط وزير دربار، يکي از برادران اميني، به مصدق ابلاغ کند، بلکه ميبايستي فرمان را با تانک و نيروهاي مسلح ابلاغ مي کرد، چون خودش ميدانست آن فرمان غيرقانوني بود، و از همين هم بود که پيش از ابلاغ به دنبال دستگيري رئيس ستاد ارتش رياحي و مبارزترين همکار مصدق حسين فاطمي رفتند تا، در صورت دستگيري مصدق، فاطمي رهبري را در دست نگيرد. همان گزارش اطلاع ميدهد که:
در سيزدهم اوت/بيست دوم مرداد شاه، که براي رفع ظن به [کنارهي درياي] خزر رفته بود، بنا بر برنامه، (فرستادهي ؟ لغت ناخوانا) مورد اعتمادي را همراه نامه [فرمانها] و پيغامها به نزد سرتيپ زاهدي فرستاده بود تا او هر وقت صلاح ميدانست اقدام کند. [پادشاهي که کار خود را قانوني ميدانست نميبايستي فکر ميکرد که مورد بدگمانی قرار ميگرفت.
براستي که چقدر شاه علني و مطابق قانون اساسي عمل مي کرد!
«او [شاه] با رمز از طريق بيسيم خبردار شد که نامهها [فرمانها] به مقصد [زاهدي] رسيده بودند. او انتظار (؟ لغت افتاده) [اقدام] فوري داشته بود، اما به مدت دو روز اتفاقي نيفتاده بود. او پيغامهايي رمزي داير برتوضيح دربارهي تأخير دريافت داشته بود. سپس خبر شگفتانگيز شکست [کودتا] رسيد[ه بود]. به نظر ميرسيد که افسري [سرهنگ نصيري] که نامهي برکناري را به منزل مصدق برده بود دستگير شده بود و توطئهگراني که تازه دست به اقدام زده بودند نيز به همان [سرنوشت] دچار شده بودند. شاه که تضمين [لازم] را دريافت کرده بود که آب لاي درزِ برنامه[ي کودتا] نميرفت تصور کرد که يا به او خيانت شده بود يا رمز را شکسته بودند. [ميبينم که شاه قانون اساسي را با رمز به اجرا ميگذاشت!] او سپس تصميم گرفت که، چون پادشاه مشروطه نميبايستي به نيروي نظامي متوسل ميشد [لابد سرهنگ نصيري فرمان عزل مصدق را نه با توپ و تانک، بل با دستههاي گل ابلاغ کرده بود!]، زيرا به خونريزي، اغتشاش، رخنهي شوروي ميانجاميد. لذا، او تصميم به عزيمت به بغداد گرفت.
سپس شاه در بغداد از سفير آمريکا خواستار «صلاحديد» ((advice هايي شده بود که «آيا ميبايستي عليه مصدق موضعي علني اختيار کند و اکنون چه کند.» ميبينيم که اينجا شاهِ «تابع قانون اساسي» «بايستي» از ارباب خود ميپرسيد که براي اقدام بعدي خود چه دستور («صلاحديد») به او ميداد. شاه «به فکر اين بود که به اروپا برود و خواستار صلاحديد فوري بود.» سفير آمريکا به شاه گفته بود که مطلب را به وزارت خارجهي آمريکا ارجاع خواهد داد و چنين هم کرد. اما «شاه تأکيد ورزيده بود که او از سلطنت کنارهگيري نکرده بود و، درصورتي که ازو خواسته ميشد [از جانب چه کسي؟ روشن نيست] وي به ايران باز ميگشت.»
سپس سفير بريتانيا از دکتر جمالي نامي ياد ميکند که شاه ازو خواسته بود به او تلفن زند، چون او شاه را ديده بود. شاه به جمالي گفته بود که «نميخواست با من [سفير بريتاتيا در بغداد] ديدار کند تا وضع پيچيدهتر نشود، اما از «جلالي خواست دريابد آيا شما [وزارت خارحهي بريتانيا] بر اين نظريد که او ميبايستي اکنون عليه مصدق علناً صحبت کند يا نه، و به نظر شما چه ميبايستي ميکرد.» باز ميبينيم که پادشاهي که ميخواست قانون اساسي را اجرا کند، چون ميترسيد خبر ملاقاتاش با سفير بريتانيا به بيرون درز کند، از طريق واسطهاي به نام جمالي از ارباب ديگر خواسته بود به او بگويد چه ميبايستي ميکرد. سفير بريتانيا هم درخواست شاه را به وزارت خارجهي بريتانيا گزارش داد.
7 - در هفدهم اوت/بيست و ششم مرداد يکي از مسؤولان امور ايران در وزارت خارجهي بريتانيا به نام سي. تي. گـَـندي (C.T. Gandi) گزارش زير را در اسناد وزارت خانهي متبوع خود ثبت کرد:
امروز آقاي هاََُتون (Houghton) از سفارت آمريکا [در لندن] چندين تلگرام رسيده از سفارت آمريکا در تهران در باره کودتاي انجام شده [نافرجام] شنبه/يکشنبه [بيست و پنجم مرداد] را به من نشان داد. آنچه در زير آورده خواهد شد اطلاعات جالبياست که از طريق مطبوعات و بي بي سي در اختيار ما قرار نگرفته است:
به نظر ميرسد که در ساعات اوليهي صبح گزارشهايي به سفارت آمريکا ميرسيد داير بر اين که شاه فرماني براي ساقط کردن مصدق و انتصاب سرتيپ زاهدي صادر کرده بود. [البته سفارت آمريکا از مدتها پيش آگاهي داشته بود که چنين فرمانهايي صادر شده بودند، چون دست خودشان در کار بود، لذا واقعيت اين است که «در ساعات اوليهي صبح گزارشهايي به سفارت آمريکا ميرسيد داير بر اين که فرمان عزل مصدق براي وي با توپ و تانک برده ميشد!»]
اين نکته حائز اهميت شناخته شد که شجاعت (که آخرين نام روزنامهي اصلي حزب توده است) تنها روزنامهي تهران بود که خبر کودتاي ادعايي را روز يک شنبه[ي پيش] داده بود، و آن را از سيزدهم اوت/بيست و دوم مرداد پيشبيني کرده و از دولت خواسته بود که از آن جلوگيري کند، و از توطئهگران ادعايي در نيروهاي مسلح نام برده بود. در هيجدهم اوت/بيست و هفتم مرداد اين روزنامه نوشت که مصدق بعد از ظهر روز جمعه [بيست و سوم مرداد] از [برنامهي] توطئه [توجه کنيد نميگويد «توطئه ی ادعايي»!] مطلع شده بود، و به توطئهگران اطلاع داده شد که اقدام خود را به تأخير اندازند. آن روزنامه [شجاعت] کودتا را به ديدار سرتيپ شوراتسکپف [از نظاميان هوادار شاه] مربوط کرد، که – گفته ميشد – آمريکاييان، پس از اظهارات آقاي دالس [وزيرخارجه] و پرزيدنت آيزنهاور، به عنوان جاسوس به ايران اعزام داشتند. دستورات ادعايي آمريکاييان براي براندازي دولت [مصدق] و جانشيني او توسط، مثلاً، صالح (سفير کنوني ايران در واشنگتن) [سرتيپ] زاهدي، حکيمي (وزير اسبق دربار و نخست وزير اسبق) و/يا [علي] اميني.
مسؤول وزارت خارجهي بريتانيا، پس از گزارشي از متن تلگرافهاي سفارت آمريکا در بارهي «مصاحبهي مطبوعاتي» زاهدي، نوشت که يک کارمند سفارت آمريکا «مکالمهي خصوصي سه تن از رهبران جبهه ي ملي را [از طريق شنود تلفني؟] شنيده بود داير بر اين که آنان آمريکا را به برنامهريزي کودتاي ادعايي متهم کرده بودند.» مسؤول وزارت خارجهي بريتانيا پس از ذکر نام دستگيرشدگان افزود که رئيس ستاد ارتش طي يک مصاحبهي مطبوعاتي کلياتي از «روايت دولت از توطئه را عرضه کرد.»
چنان که پيش ازين گفتيم، از اين گزارش هم آشکار ميگردد که سفارت آمريکا در تهران در همان «ساعات اوليهي صبح [بيست و پنجم مرداد] گزارشهايي» دريافت ميکرد «داير بر اين که شاه فرماني براي ساقط کردن مصدق و انتصاب سرتيپ زاهدي صادر کرده بود،» يعني سفارت آمريکا از جريان کودتا با خبر بود. ديگر اين که آقاي گندي در يادداشت وزارت خارجهي بريتانيا، برغم کوششاش براي افزودن لغت «ادعايي» به دنبال لغت کودتا، چند بار، همانند سند ديگري، سند مذکور در بالا، دقت ديپلماتيک لازم را از دست ميدهد و از «کودتا» سخن ميگويد و نشان ميدهد که خود نيز از کودتا پيشاپیش با خبر شده بود.
8 - سند ديگري به تاريخ هفدهم اوت/بيست و ششم مرداد، که از آرشيو آمريکا به دست آمده است، دال بر کودتا و شرکت دولت آمريکا در آن است. اين سند گزارشي است محرمانه از شخصي به تام بِِري (Berry) که سفير آمريکا در عراق بود. سفير آمريکا همان مطلبي را که در بالا از قول سفير بريتانيا نقل کرديم تأييد ميکند. او، از جمله، مينويسد که شاه اظهار تمايل کرده بود او را ملاقات کند. سفير شرح وقايع را چنان که شاه به او گفته بود و در بالا آورديم گزارش ميکند. افزون براين، شاه نگرش خود را در هواداري از غرب و سياست وزارت خارجهي آمريکا داير بر حمايت ازو را يادآور شد. بنا بر نوشتهي سفير آمريکا، شاه از «سه شب بيخوابي درهم شکسته و سرگشته بود، اما تُرُشرو نبود.» چنان که ميتوان در سند ضميمه ديد، سه سطر از سند تطهير شده است
چرا؟ چون ترديد کمي توان داشت که دراين مطلب تطهير شده سخن از دخالت و عدم موفقيت کودتا و نيز توضيحي از سوي سفير آمريکا از کشف کودتا توسط مصدق نرفته بوده باشد، که منجر به شکست کودتا شده بود. از همين رو، به دنبال آنچه تطهير شده است ميخوانيم که شاه هم با سفير «اظهار موافقت کرد.» آنچه در روايت سفير آمريکا با روايت سفير بريتانيا از قول او مطابقت دارد اين است که سفير آمريکا از قول شاه مينويسد: «دو هفته پيش به او پيشنهاد شده بود که از يک کودتاي نظامي حمايت کند. او اين پيشنهاد را پذيرفته بود. اما با انديشهي بيشتري در بارهي آن او تصميم گرفت که چنان اقدامي که به آن دست ميزد بايستي در حيطهي قدرت قانوني او باشد، نه يک کودتا. بنابر اين، [سه سطر از سند تطهير شده است.]
نميتوان ترديد کرد که اين سه سطر مربوط به نحوهي اجراي کودتا است که در ديگر جاها با ظاهري آراستهي برکناري مصدق و انتصاب زاهدي، مجري کودتا به سمت نخستوزير عنوان شدهاند – امري که هيچگاه در مشروطه تا آن زمان از اختيارات شاه نبود، بل از اختيارات مجلس بود. اين که سفير مينويسد که به شاه «تضمين» داده شد که «ترتيب همه چيز داده شده بود» خود حاکي از کودتاست، چه يک پادشاه مشروطه، اگر حق برکناري يک نخست وزير و انتصاب ديگري را ميداشت، ميتوانست و ميبايستي با ابلاغ احکام خود در روز روشن وظيفهي قانوني خود را انجام ميداد. تنها دخالت آمريکا در کودتا موجب ميشود، براي رعايت حقوق بينالمللي، وزارت خارجهي آمريکا سند را از گزارش اقداماتي که خلاف قوانين بينالمللي انجام گرفته بودند تطهير کند.
بنابر اين گزارش، شاه به سفير آمريکا گفت که به علت اين که مصدق از اعزام سرهنگ نصيري با نيروهاي نظامي براي دادن «فرمان عزل» مصدق آگاهي قبلي داشته و به «اقدامات متقابل» دفاعي دست زده بود، «هنگامي که [نامبرده] به منزل مصدق رسيد، او خود توسط مصدق دستگير شد.»
« … when the colonel [Nasiri] arrived at Mossdeq’s house, he was himself arrested »
معناي ضمني اين جملهي انگليسي اين است که قرار نبود نصيري دستگير شود، بل شخص ديگري می بايستی دستگير می شد، اما، بجاي آن شخص ديگر، نصيري دستگير شد. چه کسي قرار بود دستگير شود؟ طبيعتاً نخست وزير «معزول،» مصدق. شاه سپس به سفير آمريکا گفت که «مجبور خواهد بود فردا اطلاعيهاي عليه مصدق صادر کند.» اما «فردا» – بلوفي ميانتهي بود. سفير به واشنگتن اطلاع داد که شاه به اطلاعات از وضع تهران نياز داشت، يعني سفارت آمريکا در تهران ميبايستي شاه را از وضع کشور مطلع مي ساخت. پس از تطهير نيم خطي، در گزارش ميخوانيم که شاه تا «دريافت صلاحديد» از وزارت خارجهي آمريکا از صدور اعلاميهاي صرفنظر کرد. شاه در اين «فکر» بود که در اعلاميهاش بگويد: «سه روز پيش او نخستوزير مصدق را برکنار ساخته و سرتيپ زاهدي را به نخستوزيري منصوب کرده بود، و اين اقدام را از اين رو کرده بود که مصدق کراراً قانون اساسي را نقض کرده بود.» شاه سپس ميخواست بيفزايد که «چون او به هنگام جلوس به تخت خود به قانون اساسي قسم ياد کرده بود که به قانون اساسي احترام بگذارد و از آن دفاع کند – دروغ بزرگي که هيچ ايراني، حتي ارتجاعيوني چون قوام و سيد ضياء، در آن زمان و نه هيچ مورخي پس از سقوط او نپذيرفت، و حتي خودش هم در پيام تلویزيوني آبان 1357 بدان اعتراف کرد– او چارهاي نداشت جز آنکه نخستوزيري را که مطابق قانون اساسي رفتار نميکرد برکنار سازد.» شاه فرار خود از ايران را اين گونه توجيه کرد که گويا براي «ممانعت از خونريزي» بود. او اعلام داشت که حاضر بود به ايران باز گردد و به «مردم ايران خدمت کند» – و ديديم که او بازگشت و چگونه قانون اساسي را کراراً نقض کرد و بجاي «خدمت به مردم ايران» به حقوق و منافع آنان خيانت کرد. «اما در اين فاصله براي استقلال و امنيت ايران دعا مي کرد که همه ي ايرانيان راستين اجازه ندهند کشور به دست حزب غيرقانوني توده بيفتد.» سفير آمريکا افزود که «شاه کاملاً در حيرت است که چرا برنامه [مسلماً برنامهي کودتا] شکست خورده بود. …»
در ادامهي سند سپس خواننده از دانستن مطالب چند سطر ديگر تطهير شده از گزارش سفير محروم ميشود، که طي آن سفير– ترديدي نميتوان داشت – بايد از کودتاي نافرجام و نحوهي «صلاحديد» آمريکا براي باز گرداندن شاه به تخت سلطنت سخن رانده بوده باشد. در ادامه، سفير مينويسد که شاه براي «حرکت بعدي خود به صلاحديد فوري نياز داشت. او [شاه] گفت او نميبايستي بيش از چند روز در اينجا ميماند، اما بعداً به اروپا خواهد رفت و اميدوار بود سرانجام به آمريکا برود. او افزود بزودي عقب کاري خواهد گشت چون خانوادهي بزرگي دارد و خارج از ايران امکانات بسيار کمي را داراست.» تأکيده افزوده.
سفير ميافزايد که، با توجه به يأس شاه، کوشيد با گفتن اين مطلب که «اميدوار بود او بزودي [به ايران] بازگردد و بر مردم خود حکومت کند، مردمي که برايشان آنقدر اميدوار است» روحيهي او را تقويت کند. اما شاه در جواب به سفير گفت که: «مصدق کاملاً ديوانه و به نحو ديوانهواري حسود است، همانند ببري که بر هر چيز زندهاي که در بالاتر از خود در حرکت ميبيند چنگ مياندازد.» سفير افزود که، بنا بر نظر شاه، مصدق فکر ميکند که ميتواند با حزب توده شريک شود و بعد با زرنگي سر آن را کلاه بگذارد، اما با اين کار دکتر مصدق دکتر بِنِش ايران [Beneś/ نخست وزير چکسلواکي قبل از در دست گرفتن آن کشور توسط کودتاي حزب کمونيست هوادار شوروي] خواهد شد.»
9 – در سند بسيار محرمانهي ديگري به تاريخ هيجدهم اوت/ بيست و هفتم مرداد، که توسط والتر بِدل سميت (Walter Bedell-Smith)، رئيس سيا در زمان رياست جمهوري ترومن و معاون سيا در زمان پرزيدنت آيزنهاور که در آن روز در بغداد بود (و به احتمال قوي همان روز پس از شکست کودتا از تهران رسيده بود)، ميخوانيم:
پيام ضميه [که از آرشيو برون گذاشته شده است] خود توضيح آن است و وضع ايران را بطور بسيار خلاصه بر شما روشن خواهد ساخت. آن حرکت [کودتا] بخاطر سه روز تأخير و تزلزل ژنرالهاي ايراني دست اندر کار شکست خورد، و مصدق طي آن مدت هر آنچه را که داشت روي ميداد کشف کرد. در واقع اين يک ضد کودتا بود [چون کشف شد!]، چه شاه با امضاي فرمان برکناري مصدق در چارچوب اختيارات قانونياش [!]عمل ميکرد. آن پسر پير [مصدق] اين [فرمان] را قبول نميکرد و مأمور ابلاغ و هر کس ديگري را که در آن دست داشت و وي ميتوانست بيابد دستگير کرد. اکنون ما بايد نگاهي کلاً نو بر وضعيت ايران بيفکنيم، و اگر بخواهيم چيري را در آنجا [ايران] نجات دهيم، بايد احتمالاً خود را نزد مصدق عزيز کنيم. تصورم اين است که اين امر [عزيز کردنمان نزد مصدق] به معناي کمي دشواري اضافي با بريتانيا خواهد بود.»
10 - «پيام ضميه» که بدل- سميت به آن اشاره ميکند (788.00/8-1753) سندي است که، به دليل حساس بودنش (اطلاعات طبقه بندي شدهي امنيتي!) که دخالت آمريکا خلاف قوانين بينالمللي در امور داخلي ايران (کودتا براي برکناري مصدق) را آشکار ميتواند کرد از آرشيو وزارت خارجهي آمريکا حذف شده و بجاي آن تذکاريه ضميمهي تلگراف بدل-سميت نهاده شده است، که فتو کپي آن در بخش اسناد پس از تلگراف بدل- سميت آورده شده است. ترديد نميتوان داشت که اين سند «اطلاعات طبقهبندي شدهي امنيتي» حاوي اطلاعات افشا کننده در مورد دخالت آمريکا در کودتا براي برکناري مصدق است. حذف سند همواره دال بر عمل زشت، ضد اخلاقي، خلاف قانون، و مستوجب مجازات است. همين سند، که به احتمال قرين به يقين، توسط خود معاون سيا نوشته شده بود. سند حذف خود بهترين دليل بر برنامهريزي و شرکت آمريکا در کودتا («آن حرکت») است. اگر غير ازين بود – مثلاً گزارشي در باره يک سيل يا محصولات کشاورزي – در دسترس محققان قرار ميگرفت. تلگراف معاون سيا بدل- سميت از بغداد، با نا اميدي، همچنين از ضرورت «نگاهي کلاً نو بر وضعيت ايران» و «عزيز کردن» خود نزد مصدق صحبت ميکند تا شايد آمريکا بتواند ذرهاي از منافعاش را در ايران «نجات» دهد،
11 – باز سند ديگري مربوط به روز 28 مرداد دال بر کودتاي در آن روز سياه است. طي آن، سفير بريتانيا از بغداد گزارش ميدهد که شاه در روز 16 اوت/25 مرداد «به نحو غيرمنظرهاي» وارد بغداد شده و تقاضا کرده بود که «چون مهمان سلطان عراق» در هتلي مستقر شود. شاه به هنگام صرف نهار با کفيل وزارت خارجهي عراق به او گفته بود که «به هيچ وجه مطمئن نبود که کار درستي کرده بود که کشورش را ترک گفته بود.» کفيل وزارت خارجه هم بلافاصله سخنان شاه و وضعيت او را به سفارت بريتانيا گزارش کرد، چه ميدانست که بريتانيا در اين امر صاحب منافعي بود. در اين گزارش سفير همان مطلبي را که در تلگراف مورخ هفدهم اوت خود گزارش کرده بود تکرار ميکند،، بدين معني که مدتي پيش از آن کساني در بارهي اجراي کودتايي براي براندازي دولت مصدق با او تماس گرفته بودند و او نيز با آن موافقت کرده بود، «اما بعداً به اين نتيجه رسيده بود که وي، همچون پادشاه مشروطه، ميبايستي، با استفاده از نيروهاي [نظامي] کافي براي تضمين تغيير نرم [کابينه]، بسادگي مصدق را برکنار ميساخت و سرتيپ زاهدي را به نخستوزيري منصوب مي کرد. ...» تا آن زمان در کجاي دنيا پادشاهي براي برکناري قانوني نخست وزير هفتاد و چند سالهاي (آن هم به شرط داشتن چنين حقي)، آن هم تغيير «نرم» کابينه نيروهاي نظامي «کافي» اعزام کرده بود که محمد رضا پهلوي نياز به مقابلهي نظامي با آن پير مرد را لازم بداند؟ و بعد از اعزام نيروهاي گارد جاويدان مسلح به تانک هم اعلام دارد که براي پرهيز ار «خونريزي» از ايران فرار کرده بود؟ و حال ميخواست سفير آمريکا به او بگويد که «آيا ميبايستي از در مخالفت علني با مصدق در آيد يا نه؟» آيا اين امر دال بر تصميم آمريکا (و بريتانيا) براي براندازي مصدق نيست که در آن لحظه هم ميبايستي حرکت بعدي شاه را تعيين ميکردند؟ مگر آمريکا حاکم ايران بود که ميبايستي به شاه ميگفت چه بکند؟ مسلماً آمريکا حاکم ايران نبود، يعني هنوز نبود، اما حاکم بر شاه و دربار پهلوي بود. آيا اين که شاه نميخواست علناً با سفير بريتانيا در بغداد تماس بگيرد و جمالي نامي را واسطه قرار داده بود تا از « صلاحديد» آن سفير نيز برخوردار شود دال بر دست نشاندگي شاه نيست؟ آيا ديدار شاه با ملا شهرستاني مرتجع، که از مخالفان سر سخت مصدق بود، و با سفارت بريتانيا در بغداد نيز تماس داشت – ملايي که به شاه گفته بود از قطع روابط ديپلماتيک با بريتانيا جلوگيرد – دال بر دفاع ارتجاع مذهبي و همدستي بريتانيا با هر دوي آنان نيست؟ آيا اينکه شاه در برابر ملاي وابسته و مرتجعي به نام شهرستاني، که همهي مذاکرات دو نفره را فوراً به سفارت بريتانيا گزارش کرد، قسم ياد کرد که از « صلاحديدهاي» او پيروي کند دال بر پيروي شاه از ارتجاع مذهبي وابسته به بريتانيا نيست؟
سفير بريتانيا همچنين گزارش کرد که شاه « صلاحديد» ملاي وابستهي مرتجع را پذيرفت، داير بر اينکه به جايي برود که بتواند «آزادانه و فوراً خواستار صلاحديدهاي نمايندگان بريتانيا و آمريکا شود.» آيا چنين عملي وابستگي شاه و آن ملاي مرتجع را به قدرتهاي امپرياليستي بر ملا نميکند؟ آيا پذيرفتن نصايح ملا شهرستاني مرتجع براي مقابله با «توهينهاي» مصدق و مقابله با نهضت ملي ايران براي رهايي از يوغ بريتانيا نيست؟ آيا اين گفتهي شاه به ملاي مرتجع داير براين که وي در انتظار آن بود که مصدق «با تشويق سفير شوروي، از سفير آمريکا بخواهد که ظرف چند هفتهي آينده ايران را ترک کند» توهين به نهضت بيطرف مصدق نيست؟ آيا مصدق هرگز انتظاري جز عدم دخالت شوروي در امور ايران داشته بود؟ آيا اين گفتهي شاه افترايي به مردي چون مصدق نيست که طي آن سالهاي مبارزه مورد حملات شوروي و افتراهاي حزب توده بود؟ افتراهايي که در طول تاريخ، بل جهان، بيسابقه بودند. پاسخ به همهي اين پرسشها مثبت است و سياستهاي شاه هم طي بيست و پنج سال بعدي اين امر را بروشني به اثبات رساند.
12 – سند ديگري، که از سفارت آمريکا در بغداد نشأت ميگيرد و تشريح اقامت شاه در بغداد و ملاقاتهاي او با مقامات عراقي، بويژه مقامات مذهبي، است، از سفر او به عتبات نيز ياد ميکند. نکتهي جالب اين است که تمام حرکات شاه در اين مدت در عراق به سفارت آمريکا گزارش ميشد، حتي مقدار انعامي که شاه به خدام در کربلا داده بود. اين امر نشان ميدهد که تا چه حد شاه در دست سفارتهاي بريتانيا و آمريکا تحت نظارت و فرمان بود. آيا چنين کسي ميتوانست از منافع ملي ايران حفاظت کند؟ کساني که بخت مطالعهي گزارشهاي ملاقاتهاي محمد رضا شاه، و پدرش، را با سفراي بريتانيا و آمريکا داشتهاند ميتوانند شهادت دهند که اين پدر و پسر تا چه حد در دست قدرتمندان خارجي قرار داشتند.
دو نکته جالب هم در اين گزارش مشاهده ميشود. نخست اينکه، دولت عراق، با تقاضاي سفارت ايران براي تحويل هواپيمايي که شاه با آن از رامسر به بغداد فرار کرده بود مخالفت کرد، و در عوض از سفارت آمريکا خواست تا آن را بفروشد و وجهش را در اختيار شاه قرار دهد. آيا، با توجه به اينکه در هر حال هواپيما متعلق به دولت ايران (يعني ملت ايران) بود و نه ملک شخصي شاه، اين کار همدستي دولت ارتجاعي عراق با سفارت دولت کودتاگر آمريکا به سود شاه و در راه سرقت از خزانه ي ملت فقير ايران را برملا نمي کند؟
نکتهي ديگر مطلبي است که در بارهي حضور اعضاي حزب توده در ميان ايرانيان مقيم کربلا و خطر جانياي که حضور شاه در آن شهر ميتوانست براي او داشته باشد. مأموران عراقي مسلماً از سياستهاي حزب توده بيخبر بودند، وگرنه چنين نظري نميدادند، چه حزب توده با داشتن افسراني در رکاب هم شاه و هم در کنار زاهدي هرگز به فکر قتل شاه نينديشيد، چه رسد به اينکه به يکي از اعضاي خود در کربلا فرمان تيرانداري به شاه را بدهد تا سلطنتطلبان از فرياد «شهيد دوم کربلا» مداوماً گوش جهانيان را کر کنند!
13 – ديگر سند ناشناختهاي که کودتا را افشا مي کند باز به تاريخ هيجدهم اوت/بيست و هفتم مرداد تلگرافي است که از سفارت بريتانيا در بغداد به وزارت خارجهي آن کشور مخابره شد. در اين تلگراف گفته ميشود که شاه بغداد را (به بهانهي گرما) با يک هواپيماي بي او اِي سي (BOAC) به سوي رم ترک گفت، و اين اقدام او برغم توصيهي سفير آمريکا صورت گرفته بود، که ازو خواسته بود دو سه روزي در بغداد بماند تا« صلاحديد»هايي از واشنگتن برسد. در حالي که آمريکاييان ميکوشيدند وضع را تغيير دهند و شاه را «فاتحانه» از همان بغداد به تهران بازگردانند، شاه، که تاج و تخت را بوسيده بود و به تشويق امپرياليستها به قماري دست زده و باخته بود، ميخواست گريبان خود را از بيآبروييهاي بيشتري خلاص سازد و «به اروپا و سپس آمريکا» برود و با «يافتن شغلي» خاتودهي خود را اداره کند. بدينسان ميبينيم که کودتا، نه فقط به مردم ايران، بل همچنين به شاه هم تحميل شد، و شاه عروسکي بيش نبود که سرانجام با کارسازي نمايندگان سيا در سفارت آمريکا چون کرميت روزولت، برادران رشيديان، «آيات عُظمام» بهبهاني و کاشاني و يارانشان فدائيان اسلام، شعبان بيمخ، و اوباش زرخريد جنوب تهران به 25 سال سللطنت ويرانگر ايران نائل آمد.
در اين تلگراف از مقاصد شاه مطلع ميشويم که قرار گذاشته بود يک هفتهاي در رم اقامت کند و سپس به سوئيس، کشوري که در آن پولهاي سرقت شده را انباشته بود، برود. در رم همچنين قرار بود براي «راهنمون»هاي بيشتر با سفراي آمريکا و بريتانيا تماس برقرار سازد.
14 – سند سيزدهم، از سفارت بريتانيا در واشنگتن خطاب به وزارت خارجهي آن کشور، به تاريخ هيجدهم اوت/ بيست و هفتم مرداد، حاکي از آن است که وزارت خارجهي آمريکا از سفارت خود در شهر رم (ايتاليا) خواسته بود که به شاه «توصيه ميکند» که وي اعلاميهاي در باره رويدادهاي اخير در ايران صادر کند، و طي آن تأکيد بورزد که «برکناري مصدق و انتصاب زاهدي [به نخست وزيري] توسط او از اختيارات قانوني او نشأت ميگرفت، و او کشور را ازين رو ترک گفت که اقتدار او ديگر محترم شمرده نميشد و او ميخواست از خونريزي بپرهيزد.» در اينجا روشن ميشود که آنچه در اسناد بالا سفراي آمريکا و بريتانيا از قول شاه گفته بودند، در واقع توصيه خود آنان بود که در دهان شاه گذاشته بودند. اگر آن قصهاي که آن دو سفير از شاه در بارهي کودتا آورده بودند براستي گفتههاي خود او بود، پس چرا «صلاحديد» وزارت خارجهي آمريکا براي «توصيه به شاه» همان است که ظاهراً خود شاه به آنان گفته بود و آنان نيز آن گفتهها را گزارش کرده بودند؟
همچنين به شاه توصيه شد که اعلاميهي وي اشعار دارد که «شاه به دور از کوشش براي سازماندهي کودتا خود قرباني کودتايي بود که توسط مصدق انجام گرفت.» کدام کودتا؟ دستگيري نصيري و گارد جاويدان کودتا بود؟ در اينجا ميبينيم که يک بار ديگر دستگاههاي تبليغاتي امپرياليستي با تحريف حقايق، و حتي گفتههاي خود در اسناد مذکور در بالا، قصد انحراف افکار عمومي جهان را داشتند. جالب اين است که بازهم اين وزارت خارجهي آمريکا بود که در بارهي آنچه اتفاق افتاده بود به شاه دستور ميداد چه بگويد؛ به عبارت سادهتر، به شاه ميگفت که بگويد که او خود چه کرده بود، همانند کودکي که پدر و مادرش به او ميآموزند در برابر مهمانان بگويد که ، مثلاً، روز گذشته در مدرسه يا جاي ديگري چه کرده بود، يعني براي «آبروداري» خلاف آن چيزي را بگويد که اتفاق افتاده بود!
بنابر اين «توصيه،» اطلاعيهي شاه پرونده را «روشن» ميساخت تا، در صورتي که او روزي احتمالاً به ايران باز ميگشت، «موقعيت او محکم باشد.» در عين حال، وزارت خارجهي آمريکا بر آن بود که احتمال آن نميرفت که چنين اطلاعيهاي تأثيري بر اوضاع جاري در ايران بگذارد.
اين گزارش همچنين به تلگراف والتر بدل- سميت اشاره ميبرد که در بالا نقل کرديم، داير بر اينکه دولت آمريکا در حال حاضر خواهد کوشيد روابط خود را با مصدق «بهبود بخشد.» تلگراف سفارت بريتانيا همچنين اشاره کرد که قرار بود هندرسون در عصر آن روز (27 مرداد) در ساعت شش بعد از ظهر از مصدق ديدار کند و وزارت خارجه سياست خود را در پرتو آن مذاکرات تعيين خواهد کرد.
15 – يک يادداشت سرّي در وزارت خارجه در لندن، به تاريخ نوزدهم اوت/ بيست و هشتم مرداد (FO 371/104659)، همين نکات را تأييد ميکند. اين يادداشت همچنين اشعار ميدارد که والتر بدل- سميت به سفير بريتانيا در واشنگتن گفته بود که آمريکا «امتيازات کوچکي» به مصدق خواهد داد، يعني ترجمهي ديپلماتيک روايت همان «عزيزکردن» خود نزد مصدق. همين يادداشت ميافزايد که تصور ميرفت که توصيه آن وزارتخانه نيز اين بوده باشد که بريتانيا سياست خود را با سياست واشنگتن موزون سازد، يعني سياست «عزيز کردن نزد مصدق» را بپذيرد. علاوه بر اين، سه امکان ديگر در لندن در نظر گرفته شد:
الف – پاسخ «درستي» براي بيان «اظهار ترحم» به شاه به او فرستاده شود، اما از توصيه به شاه تحت عنوان دخالت در امور داخلي ايران پرهيز شود؛
ب - او ترغيب شود که روشن دارد که رفتار وي (در برکناري مصدق) مطابق با قانون اساسي بود – امري که، البته، صحت نداشت – و هنوز شاه ايران است و از سلطنت کناره نخواهد گرفت، و برکناري غير قانونياش را نخواهد پذيرفت؛
ج – او را به کارزار سراسري عليه مصدق تشويق کنيم!
- سپس در يادداشت وزارت خارجه در لندن افزوده ميشود که تصور ميرفت که گزينهي (ج) ميتوانست حذف شود، چون هم با «شخصيت شاه متباين» بود و هم ميتوانست مناسبات او را احتمالاً با هر کشوري که براي اقامت انتخاب ميکرد دشوار سازد. منافع ويژهي ما در ايران و نزديکي ما در گذشته با شاه ضروري ميسازد که ما راه نخست (1) [الف] را برگزينيم.» البته، بايد توجه داشت که، چنان که تاريخشناس برجستهي انگليسي تامپسون (Thompson) متذکر شده است، نکات بالا براي ضبط در پروندههاي ديپلماتيک و تاريخنگاران آينده نوشته ميشد، گويي چنين کارهايي خود دخالت در امور داخلي ايران نبودند!
از سوي ديگر، نويسنده يادداشت وزارت خارجه مينويسد که ممکن بود استدلال شود که شاه «با فرار چنين خفت باري هر گونه شنوندگاني را که پيامهايش ممکن بود داشته باشند از دست داده است؛ اينکه او ضرورتاً هر صلاحديدي را که به او داده شود نپذيرد؛ اينکه، چون، به هر رو، نميتوان روي او حساب کرد که در هيچ زماني در آينده توانايي رهبري را داشته باشد، نگهداشتن او همچون رهبري يا يک کانون وفاداري ممکن بيهوده است» – نکاتي که هم شخصيت شاه را نشان ميداد و هم احترام ارباب را بر چاکر!
- اما، از ديگر سوي، آن يادداشت افزود که «ما نبايستي کلاً شاه را همچون يک رهبر ممکن اپوزيسيون مصدق ناديده بگيريم. دعواي دائمي او [بر سر تاج و تخت]، اگر نزد مردم ايران زنده نگهداشته شود، محور بسيجي خواهد بود براي [دامن زدن به] احساسات ضد-کمونيستي و ميهني. و قابل تصور است روزي او بتواند همچون رهبر اسمي ايراني کوچکتر و غير کمونيستي [يعني برنامه سر پرسي کاکس به هنگام نهضت جنگل] نقش مفيدي ايفا کند.»
- نويسندهي يادداشت همچنين افزود که «در مجموع، به نظر ميرسيد که نفعي چند و ريسکي اندک در پيروي از خط مشي آمريکا، داير بر ترغيب شاه براي اظهار اينکه وي مطابق قانون اساسي اقدام کرده است و همچنان پادشاه قانوني ايران است، وجود دارد. اما ما بايستي او را از وارد شدن به جنگ تبليغاتي با مصدق برحذر داريم، که طي آن مصدق و دستياران او مسلماً دست بالا را خواهند داشت. »
- او همچنين يادآور شد که وزارتخارجه، با توجه به نبود مناسبات ديپلماتيک با ايران، «بايستي تصميم را بر سر ويکتور مالت (Mallet)، در مشاوره با همکاران آمريکايياش، واگذارد.»
- نويسنده همچنين توصيه کرد که «اگر قرار باشد که شاه نفوذي را در ايران حفظ کند، وي بايستي در خاورميانه اقامت گزيند نه در اروپا.» با علم به اينکه شاه از سلطنت قطع اميد کرده بود و مايل به اقامت در يک کشور عربي نبود، نويسنده يادداشت وزارت خارجه افزود که آنان نميتوانستند او را «صلاحديدي» دهند، بويژه اگر چنين صلاحديدي براي اقامت در کشورهاي عربي براي او «بدون ترديد ناخوشايند» ميبود. او افزود که «حد اکثر» کاري که وزارت خارجهي بريتانيا ميتوانست انجام دهد اين بود که به او متذکر شود که، «اگر قرار باشد او نفوذي در ايران کند،» بهتر اين ميبود که او در نزديکي ايران اقامت گزيند تا در اروپا. البته، دليل اصلي اين امر از نظر دو وزارت خارجه اين بود که بهتر ميتوانستند شاه را، مثلاً، در بغداد يا قاهره کنترل کنند تا در سوئيس، که پليساش از دولت بريتانيا يا آمريکا دستور نميگرفت.
جالب اين است که در کشورهاي همسايهي ما نيز عقيده محافل سِياسي بر آن بود مصدق از طريق يک کودتاي نظامي ساقط شد. در گزارشي[3] از سفارت آمريکا در قاهره آمده است که «اين باور به نحو گستردهاي در محافل مصري، و ظاهراً ديگر محافل عرب، رايج است که ايالات متحده به اين رويداد [کودتا] يا کمک رساند يا عملاً آن را از آغازيد و به اجرا گذاشت، که منتج به براندازي مصدق و بازگشت شاه به ايران شد.» گزارش ديگري از وابستهي امور هوايي آمريکا در بغداد ضميمهي اين گزارش به واشنگتن فرستاده شد، که از مکالمهي يک افسر آمريکايي با يک سرهنگ نيروي هوايي عراق در همين باره سخن ميگفت. افسر عراقي کسي بود که، پس از باز گشت شاه از رم به بغداد، از پايتخت عراق تا تهران شاه را همراهي کرد، و استنباط وي در بارهي کودتا و دخالت آمريکا بايستي طي سفر مشترکش با شاه به تهران تأييد شده بوده باشد. بنابر گزارش سفارت آمريکا در قاهره اينکه آمريکا در کودتاي عليه مصدق دست داشته بود در ميان همهي گرايشهاي سياسي مصر رايج بود. در اين گزارش ميخوانيم: «اين افراد [مصري] علاقمنداند به اين اشاره کنند که شواهد ضمني دال بر دخالت آمريکا وجود دارند (مثلاً ديدار سرهنگ نورمن شوارتسکپف از ايران درست پيش از کودتا [توجه کنيم که خود سفارت آمريکا در مصر از «کودتا» سخن ميگويد]، مکالمهي سفير هندرسون با مصدق [حاوي تهديدات در غروب بيست و هفتم مرداد] درست پيش از حرکتهاي طرفداران سلطنت، و اين نکته که دولت آمريکا در تصميم قبلي خود داير بر عدم اعطاي کمک مالي به [مصدق] ايران تجديد نظر ميکند.)» اين گزارش همچنين افزود که اخوانالمسلمين «با کمي شرمساري، خود را در همان سمتي ميبيند که قدرتهاي غربي قرار دارند، يعني اين که از سقوط مصدق استقبال ميکند، چون وي "ايران را به سوي کمونيسم سوق ميداد."».
در نيمروز نوزدهم اوت/بيست و هشتم مرداد شخص ديگري در وزارتخارجه بريتانيا در زير يادداشت بالا اظهار نظر کرد که: «اين قابل بحث است که بهترين سياست ما اکنون دست شستن از شاه است و بر اساس اين فرض ناخوشايند ادامه دهيم که مصدق حاکم بلامنازع ايران و تنها سد در برابر کمونيسم است. به نظر من اين نگرشي نادرست ميبود. به هيچ وجه قطعي نيست که سرکوب کودتا [ توجه کنيد کودتا ] و فرار شاه مصدق را به پيروزي خواهد رساند. ممکن است اين رويدادها به احساسات ضد مصدقياي که در طول زمان انباشته شدهاند جرقه بزنند. گزارشهاي امروز از سفارت آمريکا در تهران [چون تظاهراتي که کرميت روزولت با اوباش زرخريدش به راه انداخته بود] اين نظر [من] را تأييد ميکنند. ...» ميبينيم که گزارشهاي سفارت آمريکا مستقيما به وزارت خارجهي بريتانيا نيز ارسال ميشدند، اگرچه نويسندهي يادداشت بايد، چون يکي از خدام اينتليجنس سرويس يا فردي در تماس با آن اداره، از اخبار تهران مستقيماً با خبر بوده باشد. وي همچنين افزود که «حمايت» بريتانيا از شاه اين خطر را داشت که اقدامي را از سوي مسکو تحريک کند، اگرچه «نفرت» بريتانيا نسبت به مصدق «آنقدر شناخته شده است که حمايت از شاه در وضع ناخوشايند کنونياش مسلماً در مسکو موجب شگفتي نخواهد شد.» همان مسؤول بريتانيايي افزود که چون «آمريکاييان مصمماند شاه را ترغيب کنند که او مطابق قانون اساسي عمل کرده است،» بريتانيا «بسختي ميتوانست از آن دنبالهروي نکند.
16 - سر انجام ما در صورتجلسهي کابينهي بريتانيا (CAB 128/26 p2, f. 103/388) از قول لرد پرزيدنت ميخوانيم که «اين عقيده منطقي است که، اگر اين کودتاي نظامي [در ايران] موفق نشده بود، کوششي براي يک انقلاب کمونيستي در ايران انجام ميگرفت؛ و اين به نفع ما بود که سرتيپ زاهدي به نحو مستحکمتري مستقر شود چه، با نابودي [تدريجي دولت] دکتر مصدق، در آن وقت يک رژيم کمونيستي تنها تالي [مي]بود.» در جلسهي کابينه همچنين معين شد که دولت زاهدي به «کمک مالي فوري از خارج نيازمند بود.» وي همچنين افزود که احتمالاً دولت آمريکا آماده بود اين کمک را در اختيار دولت زاهدي بگذارد. لرد پرزيدنت نيز افزود که اگر قرار باشد که بريتانيا «کل چشم انداز نفوذ خود در ايران را فدا نکند» آن دولت ميبايستي دست به دست آمريکا به اعطاي کمک مالي به دولت زاهدي اقدام کند و راه حلي سريع براي اختلاف ايران و بريتانيا بر سر نفت بجويد.»
نخستوزير چرچيل، که با نامهي خود از طريق هندرسون به شاه تضمين حمايت داده بود، «اين نقطه نظر [لرد پرزيدنت] را تأييد کرد.» او افزود که «در اوضاع و احوال کنوني براي آمريکاييان سهل ميبود که، با صرف مقدار نسبتاً کمي از کار بريتانيا طي سالهاي درازي بهرهبرداري کنند.» لذا، او اظهار اميدواري کرد که «وظيفهي حمايت از دولت زاهدي بر اساس [همکاري] آمريکا و بريتانيا انجام شود.»
سرانجام، متأسفانه، به علت اهمال نيروهاي ملي- چپ، کودتاي دوم در حالي موفق شد که هم شاه لباس عزاي سلطنت پوشيده بود و هم آمريکا و بريتانيا از بازگشت شاه به قدرت مأيوس شده بودند. اين کودتاي دوم به ابتکار کرميت روزولت و عمال ديگر سيا و عمال استقراضي سيا از اينتليجنس سرويس، چون برادران رشيديان و نمايندگان ارتجاع سنتي، با همکاري مشتي افسر وطنفروش، ملايان ارتجاعي با همکاري فدائيان اسلام، و در حدود يک هزار تن اوباش زرخريد جنوب شهر و دروازه قزوين و در رأس آنان محمود مسگر، طيب رضايي، شعبان جعفري، و ...، در اوج شادي بيهوش کننده نيروهاي ضد دربار و امپرياليسم، و در عين حال عدم هشياري آنان نسبت به ابرهايي که در افق روزهاي بعد از بيست و پنجم مرداد شکل ميگرفت، به سهولت انجام گرفت. فاجعه باري اين خطاي نابخشودني نيروهاي ملي- چپ هنگامي آشکار ميشود که درمييابيم که کودتاي دوم درست در زماني بسهولت موفق شد که سران دول امپرياليستي در وزارتخانههاي خارجه و رؤساي سيا و اينتليچنس سرويس – در عين اين که ميکوشيدند شاه را برغم ميل و يأساش، براي آيندهاي مبهم در نمک بخوابانند – از شاه دست شسته بودند و قصد داشتند خود را نزد مصدق «عزيز کنند» و به او امتيازاتي بدهند، يا خود را براي « ايراني کوچکتر غير کمونيستي،» يعني تجزيهي ايران آماده سازند.
همچنين بايد در نظر داشت که سياست خصمانهي شوروي نسبت به نهضت ملي بلافاصله پس از برکناري، بريا (Lavrenti Beria) معاون و جانشين واقعي استالين توسط خروشچف و همدستانش، چون مولوتف، بولگانين، مالنکف، و ...، در اواخر ژوئن 1953، تغيير اساسي کرده بود، اما عُمال محلي کا. ژ. ب. در ايران، چون کيانوري، هنوز از قماش بريا بودند و مانع از آن شدند که اقدامي براي پيشگيري از کودتاي ديگري – مثلاً با دستگيري يا قتل سرتيپ زاهدي که افسران محافظش اعضاي سازمان افسري حزب توده بودند – صورت گيرد. بدينسان، سرنوشت ملت ايران، نه فقط از نظر سياسي و اقتصادي، که بويژه فرهنگي، نه تنها براي پنجاه سال گذشته، بل آيندهي نامعلومي رقم خورد.
برغم توصيهي سفير آمريکا در عراق داير بر اينکه شاه «دو سه روزي بيشتر در بغداد بماند تا اينکه پاسخي از واشنگتن به درخواست شاه براي صلاحديد (advice) برسد،» وي با هواپيماي بي. او. اي. سي. (BOAC) عازم رم شد. سفير بريتانيا نيز از طريق شخصي به نام دکتر جمالي همان توصيه را به شاه کرد، اما شاه گوشش بدهکار نبود. او افزود که شاه قصد داشت يک هفته در رم بماند و سپس به سوئيس برود.» سفير نوشت که او چنين ميفهميد که در رم شاه «به احتمال قوي با سفراي بريتانيا و آمريکا تماس برقرار خواهد کرد تا صلاحديدي دريافت دارد.»[4] شاه و ثريا که بدون گذرنامه از ايران فرار کرده بودند و با گذرنامههاي عراقي، هديه دولت عراق، وارد رم شده بودند.[5]
در بيست و هفتم مرداد، هنگامي که خبرنگاران از شاه پرسيدند که آيا او به درخواست وزير خارجهي ايران داير بر صرفنظر کردن از تخت و تاج چه جوابي داشت، شاه گفت: من از تخت و تاج اکنون صرفنظر نخواهم کرد.» در پاسخ به اينکه آيا او از ايران فرار کرده بود، شاه به خبرنگاران گفت: «اين راست نيست. من از کشورم فرار نکردهام.» در پاسخ به اينکه آيا او به ايران باز خواهد گشت، شاه اظهار داشت: «احتمالاً، اما نه در آيندهي نزديک»![6] بنابر گزارش سفارت بريتانيا در رم، شاه پس از ورودش «آشکارا قاطي کرده بود،» اما هنگامي که خبر موفقيت کودتاي دوم رسيد، به نظر ميرسيد که در «حال کيف کردن بود.» سفير بريتانيا بر آن بود که آنچه در آن روزهاي پر دردسر بر شاه گذشت «مطمئناً، به نحوي از انحاء، در طرز تلقي آيندهي شاه نسبت به زندگي بدون تأثير نخواهد بود»[7]
17 – سرانجام، برغم يأس شاه، و بويژه همچنين در وزارتخانههاي کودتاچي، شاه که از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد با عطش کينهاي سيراب نشدني به ايران بازگشت. سفير بريتانيا در بيست و ششم اوت گزارش کرد که شاه در بازگشت به ايران يک هوپيماي کا. ال. ام. (KLM) را دربست کرايه کرده بود و نخست به بغداد رفت. او سپس با يک هواپيماي نيروي هوايي عراق عازم عتبات شد و به شهر نجف وارد شد. در آنجا او به زيارت مقبرهي حضرت علي رفت.[8]
پس از بازگشت به ايران، و چه جناياتي که وي نکرد – جناياتي که فرصتطلبان امروزي، که از نهضت ملي، سعادت مردم ايران، حتي اخلاق متعارف در بارهي پايبندي به ارزش انساني روي گرداندهاند، نزد همکاران شاه جشن ميگيرند.
18- سند ديگري که وابستگي شاه را همچنين به بريتانيا آشکار ميسازد نامهاي است که چرچيل پس از بازگشت شاه به وي نوشت. چرچيل، با توجه به آنچه شاه در باره رفتار بريتانيا با پدرش و احمد شاه کرده بود، بر آن شد که براي رفع «بياعتمادي آسيبشناسانهي» (Pathological) شاه نسبت به بريتانيا در نامهي خود به تاريخ بيست و ششم اوت/چهارم شهريور به شاه بنويسد:
همچون يک حامي سلطنت مشروطه و مخالف ديکتاتوري، مسرورم که ببينم مردم شما [اوباش] از آن اعليحضرت [در بازگشت به ايران] استقبال ميکنند. غالباً نهار خوشايندي را که، با نگاه به تهران از بلندي [کاخ سعدآباد] با هم در 1942/1321 صرف کرديم به ياد ميآورم، و قالي زيبايي را که پس از آن شما براي من فرستاديد مايهي لذت مداوم من است.
مطمئن هستم که اکنون که مصدق رفته است حل مسئلهي آبادان و بطور کلي اختلاف بر سر نفت ميسر است، [امري] که تا حد زيادي هم براي منافع ايران و هم منافع بريتانيا قابل قبول خواهد بود. ما آرزويي نداريم جز آن که شاهد بهروزي ايران باشيم، اما بهروزي و حيثيت در يک کشور بندرت بر اساس ضبط زورمندانه[ي اموال ديگري] حاصل ميشود. در مورد نکات مورد اختلاف [در مسئلهي نفت]، ما با طيب خاطر خود را در اختيار داوري قرار دادهايم.
به نظرم ميرسد که مصدق کاري جز لطمه به هر دوي ما نکرد. اگر من ميتوانم از جهتي به ايران کمک برسانم، بدون آنکه به کشور خودم لطمه زنم، خواهشمندم مرا [از آن] آگاه کنيد.
با آرزوهاي نيک صميمانه براي آن اعليحضرت و قلمرو کهنسال و مشهور شما،
ويــنستـون چرچــيــل
و شاه در پاسخ اش نوشت: از پيام شادباش دوستانه و آرزوهاي نيک شما عميقاً قدرداني ميکنم.
اما شاه خواست که اين مکاتبه محرمانه بماند. با توجه به مبارزه ملت ايران براي استيفاي حقوق خود از شرکت استعماري نفت و همچنين کودتاي بيست و هشتم مرداد، که ملت ايران با فراست دريافته بود که دولت امپرياليستي بريتانيا در آن دست داشته بود، شگفت انگيز نيست که شاه از دولت بريتانيا تقاضا کند که متن اين دو نامه محرمانه بمانند، چه افشاي آنها ميتوانستند چون مُهر دستنشاندگي شاه بر پيشانياش بدرخشد. هراس شاه و بريتانيا از نام بردن از توطئهي کودتا آنقدر زياد بود که، چنان که در سند ماقبل آخر ميخوانيم، چرچيل نميخواست که حل مسئلهي نفت بفوريت مطرح گردد و ابتکار از آن بريتانيا باشد. علاوه بر اين، سرتيپ زاهدي نخستوزير کودتا محرمانه به بريتانيا اطلاع داده بود که او «قصد داشت ملت ايران را در مورد وضعيت سخت اقتصاديشان «آموزش دهد،» به اين اميد که اين درس فشاري براي حل مسئلهي نفت ايجاد کند، يعني به زبان ساده از مخالفت مردم ايران با حل مسئلهي نفت به ضرر ايران و به سود بريتانيا کاسته شود، يا آنکه اين فشار بکلي از بين برود. وزارت خارجهي بريتانيا خواستار اين بود که فرصت کافي در مورد اين «آموزش» به زاهدي داده شود.
19 – سرانجام آخرين سند (EP 1051/12 / FO 248/1543) به تاريخ شانزدهم فوريه 1954، يعني شش ماه پس از کودتا و گشايش سفارت در تهران، حاکي از عدم رضايت مردم از کودتا و حل مسئلهي نفت به ضرر ايران – که دو دهه بعد شاه خود بدان اعتراف کرد – و براندازي مصدق از طريق کودتاست. به اين سند که نوشتهي وزير مختار جديد بريتانيا در ايران، و سفير بعدي، سر دنيس رايت مشهور است (Sir Denis Wright) نظري بيفکنيم.
وي با اشاره به «منش پيچيدهي حاکم بر فكر ايراني،» نوشت كه حل مسئلهي نفت (قرارداد كنسرسيوم كه دولت كودتا در بارهاش مشغول مذاكره بود) بعضاً بستگي خواهد داشت «به توانايي ما در بازسازي باور آنان [ايرانيان] به حسن نيت ما.» سفارت بريتانيا، پس از يك قرن، ديگر صلاح نميديد كه برخي ايرانيان «دسيسهچين» را كه به ديدار سفارت ميرفتند بپذيرد و «كارداران باتجربهي پيشين» خود در امور ايران را در سفارت تهران به كار گمارد. رايت نوشت كه، اگر چه در ايران «افكار عمومي به معناي غربياش به شکل صريح اللهجهاي» وجود نداشت، اما «آن احساسات عمومياي» كه دكتر مصدق بر عليه بريتانيا «برانگيخته بود» در سالهاي اخير «بيشتر از گذشته براحتي و مداوماً متبلور ميشدند.» از نظر کاردار سفارت بريتانيا، «هيستري [!] ملي» در دوران دولت مصدق، كه سر تيز آن بويژه متوجه بريتانيا بود، از سوي مردم «بآساني فراموش نخواهد نشست.»[9] او افزود که، از سوي ديگر، «برخي شاهدان مطلع و دوستدار» بريتانيا بر آن بودند كه غالب ايرانيان نسبت به بريتانيا «بي اعتماد» بودند و «بسياري از ايرانيان از ما بدشان مي آيد» و اين نظر «آنقدر غالب» بود و «بنحو قانع كننده» اي بيان مي شد، كه نمي شد «نسبت به آن بي اعتنا ماند.» صاحبان اين نظر برآن بودند كه، «به غير از عناصر متعصب، مصمم ترين دشمنان» بريتانيا در ميان «ايرانيان جوان تحصيل كرده،» يا به عبارتي، «طبقه ي متوسط» ديده مي شد. درميان توده ي مردم، كه «توانايي» اي جز «بيان فرآيند ناپخته ي افكار سياسي» را نداشتند، «اقدام دكتر مصدق بر ضد شركت نفت ايران و انگليس و سفارت [بريتانيا] يك پيروزي ملي تلقي مي شد.»! چه اعترافات دردناکي، در عين تحقير ملت ايران.
در گزارش او سخني از محبوبيت آيت الله کاشاني پس از 28 مرداد نمي رود، زيرا وي با پشت کردن به نهضت ملي هواداران خاص خود را نيز از دست داده بود.
حمايت مردم از مصدق حتي پس از 28 مرداد در اسناد ديگري هم مورد تصديق نمايندگان ديپلماتيک بريتانيا در ايران بود. سفارت بريتانيا در فوريه 1954/بهمن 1332، يعني پنج ماه پس از کودتا طي گزارشي به لندن، برغم تکرار دروغ هاي پيشين اش داير بر ورشکستگي اقتصادي کشور در زمان مصدق و «بي اعتبار شدن» مصدق به علت «ناتواني در مقابله با حزب توده،» يعني شکيبايي دموکراتيک مصدق با آن حزب، ناچار از گزارش اين شد که «طي دو سال دکتر مصدق نماد خواست هاي ملي» ايرانيان بود، و دولت زاهدي، برغم اعمال قدرتش، خواستار «احترام» مردم به خود بود، اما «به درجه ي معتنابهي از حمايت فعال [مردم] بي بهره است. صرفنظر ازحزب توده، اکثريت مردم احتمالاً هنوز خواستار مصدق اند ... » گزارش سفارت همچنين افزود که «اکثريت بزرگ» نامزد ها مجلس هيجدهم يا به حمايت دربار، يا دولت، يا هردو [به مجلس] راه خواهند يافت،[10] چون روشن بود که مردم به آنان رأي نمي دادند.
کريستوفر وودهاُس (Ch. M. Woodhouse)، افسر عاليرتبه اينتليجنس سرويس که اجراي برنامهي کودتا را همراه با کيم روزولت رهبري کرد، در مورد کودتاي بيست و هشتم مرداد ميپرسد: آيا، اگر ما ميتوانستيم عواقب کودتا پس از بيست و پنج سال را پيشبيني کنيم، [باهم] همان کار [کودتا] را ميکرديم؟ ميبينيد که تصور او چنين است که اگر عواقب آن را هم پيشبيني کرده بودند، باز هم بههمان کودتا دست ميزدند. وودهاُس ميافزايد که، اما در چنين صورتي ميتوانستند مانع از عواقب کودتا شوند! او همچنين مينويسد که اکنون نگاه به عمليات چکمه (کودتا) چون نخستين گام فاجعهي ايران در 1979/کار آساني است – چنانکه به همين گونه آسان است که به عمليات هارلينگ (Harlinge Operation) همچون نخستين گام در جهت جنگ داخلي يونان بنگريم، اما آنچه «ما،» يعني اينتليجنس سرويس يا بريتانيا، در سال 1953 پيشبيني ميکردند چيز ديگري و غير از آنچه بود که در سال 1979/1357 در ايران اتفاق افتاد؛ يعني چيزي روي ميداد شبيه آن چه که در افغانستان بين 1973/1352 و 1980/1359 رخ داد: براندازي يک سلطنت ضعيف توسط نيروهاي ملي، که سپس به دست کمونيستهاي بومي افتاد، و پس از آن ارتش سرخ بر آن غلبه کرد. او مينويسد که «پيشبيني نميکرديم که شاه [در سالهاي پس از کودتا] نيروي جديدي به دست آورد و آن را به طرز هوسبازانه و ظالمانهاي به کار گيرد.» او ميافزايد که آنان (اينتليجنس سرويس) تصور نميکردند که «دولت آمريکا و وزارت خارجهي بريتانيا در اداره او [شاه] در راهي منطق به نحوي فرومايهاي شکست بخورند.» در آن زمان آنان تنها از آن احساس راحتي ميکردند که «خطري که منافع بريتانيا را تهديد ميکرد رفع شده بود.» وودهآس همچنين خاطرات ايدن را به شهادت ميطلبد که در آن نوشت که آن شب «دوران نقاهت» هنگامي که از سرنگوني مصدق با خبر شد، «با آسايش خوابيدم.»[11]
وودهاس، در عين اين که معترف به «بيراهه» رفتن حکومت شاه از «خط دلخواه» امپرياليست هاست – خطي که معلوم نيست چه بود – در مورد کودتا کوچکترين عذاب وجداني ندارد، و از اين نيز شرم ندارد که بگويد که، اگر عواقب آن کودتا را هم پيشبيني کرده بودند، باز هم بدان به همان کودتا دست ميزدند. به عبارت ساده، منافع آزمندانه، ضدانساني، و ضد دموکراتيک آن دو قدرت بزرگ بالاتر از سرنوشت ايران و خاورميانه است. با اين همه، سفير کنونی بريتانيا در تهران، جِفری اَدامز (J. Adams)، همانند مادلين اُلبرايت (M.Albright) وزير اسبق امور خارجهی آمريکا، در مورد کودتای بيست و هشتم مرداد هم معترف به انجام آن است و هم از «اقدام کشور»اش بخاطر شرکت در آن کودتا «ابراز ناراحتی میکند» و میگويد «اين بخش از تاريخ قابل دفاع نيست،»[12] امری که زخم خوردگانِ دچارِ کابوس نمیتوانند درک کنند.
افزون بر اين، ادعاي اين افسر اينتليجنس داير بر اين که، اگر بريتانيا ناچار ميشد اين کار را از نو انجام دهد، عواقب آن را پيشبيني ميکرد، سخن پوچي بيش نيست، چون پيشبيني پيامدهاي اعمال يک ديکتاتور پس از بيست و پنج سال غيرممکن بود؛ اين حکمي است که بطور منطقي از تعريف ديکتاتور استنتاج ميشود. به علاوه پيشبيني عوامل (فاکتورهاي) بسياري که در روند اجتماعي- سياسي يک جامعه تأثير ميگذارند به هيچوجه ميسر نيست، چون قوت و ضعف عوامل و واکنش پيچيدهي اجتماع در مقابله با آنها، يا تأثيرپذيري از آنها، غيرقابل محاسبه است، بهويژه اين که وزن مخصوص عوامل سياسي، اقتصادي، فرهنگي، و ... طي روند برخوردها تغيير مييابند. بهعنوان مثال، در جريان طرح مسئلهي نفت در مجلس شانزدهم براي کسب درآمد بيشتري براي ايران، نه امپرياليسم بريتانيا نه نيروی ديگری نميتوانست پيشبيني کند، يا حدس بزند، که سير رخدادها ضرورتاً به نخستوزيري مصدق، يا سيام تير، يا بيست و هشتم مرداد خواهد انجاميد. هيچکس نميتوانست سير جنبش و رودررويي آن را با مخالفان خارجي و/يا معاندان داخلي، با آن همه پيچ و خمها و همهي فراز و نشيبها، محاسبه کند – که طي آنها چه خيانتهايي که نشد – زيرا روند تاريخ جبري determinist)) نيست، و محاسبههاي تأثيرات عوامل در حال تغيير (با تغيير وزن مخصوص آنها طي زمان) غيرممکن است. کافي بود يکي از عوامل نتواند در لحظهي حساس مؤثر واقع شود. مثلاً، اگر فدائيان اسلام، يا شاه (هر روايت از قضيه را بپذيريم) رزم آرا را به قتل نرسانده بودند، جريان نهضت ملي سير ديگري را طي ميکرد. اگر در روزهاي پيش از کودتاي بيست و هشتم مرداد افسران محافظ شاه و/يا زاهدي، که از اعضاي سازمان نظامي حزب توده بودند، به دستور حزب آن دو، يا يکي از آنان، را به نحوي از انحاء ترور کرده بودند، بيست و هشت مردادي روي نميداد، يا مقابلهاي از نوع ديگر با نهضت رخ ميداد، که نتايج آن مسلماً با پيامدهاي بيست و هشتم مرداد متفاوت ميبودند.
از سوي ديگر، ادعاي وودهاس از اين نظر نادرست است که بريتانيا و ايالات متحدهي آمريکا آگاهانه از ديکتاتوري نظامي شاه حمايت ميکردند، در ساختن دستگاه جهنمي ساواک شرکت جستند، در مدح و ثناي شاه از طريق مطبوعات ارتجاعي و دست راستي در جهان کوتاهي نکردند و هر روز او را در خط ديکتاتوري قويتر ساختند. چرا؟ چون به اعتراف خودشان در ارزيابيهاي سفارتهايشان در تهران، شاه با همهي معايباش ميبايستي مورد حمايت قرار ميگرفت، چون کس ديگري نميتوانست به آن نحو مؤثر محافظ منافع آنان – به معناي امپرياليستي کلمه – در ايران و منطقهي خليج فارس باشد. يک نقل قول از سفير بريتانيا در آن سالها براي پرتوافکندن به پوچي ادعاي وودهآس کافيست:
... من عقيده دارم که رژيم شاه، برغم همهي معايباش و نگراني افزايندهاي که براي ما ايجاد ميکند، بهترين [رژيمي] است که اين کشور ميتواند در آينده قابل پيشبيني انتظارش را داشته باشد [!] اين يک قضاوت اخلاقي نيست، ... عقيده دارم که در مورد ايران اين امر صحت دارد.[13]
ميبينيم که افسر اينتليجنس سرويس کريستوفر وودهآس نه تنها به کودتا معترف است، بل همچنين تکرار آن را در صورت لزوم دفاع از منافع بريتانيا ضروري ميدانست، چون منافع دول بزرگ غربي در ايران بجز با ديکتاتوري نظامي شاه ميسر نميشد. حال، اگر کساني پيدا شوند که با ژست «آکادميک» صدها صفحه سياه کنند که «کودتايي رخ نداد،» «مصدق اشتباه کرد که حاکميت ايران را فداي درآمد تعيين شده (يا غرامت تعيين نشده) از سوي امپرياليستها نکرد،» و ... آب در هاون ميکوبند، حتي اگر متقلباني پيدا شوند باز خود را بدروغ «آکادميک» معرفي کنند و منکران کودتا را چون «دانشمند» و آکادميک» بستايند، باز هم سودي نخواهند برد، چه حقايق مذاکرات مصدق شناخته شدهاند و محققان راستين ايراني و انيراني، چون مصطفي علم و مارک گازيوروفسکي، هايس،[14] و ... اين مطالب را بررسي کردهاند، و علاقمنداني که مايل به افتادن به چاههاي دروغ و دغل «آکادميکهاي» قلمزن زرخريد دولت بوش نيستند، ميتوانند به چنين نوشتههايي رجوع کنند.
♫
در پايان اين نکتهي مهم را هم يادآور شويم که آن دسته از مخالفان نهضت ملي که مدعي ميشوند مصدق به اسطوره بدل شده است، اما اين امر را امري ضدتاريخي مينمايانند، اين اشتباه را مرتکب ميشوند، يا اين ناآگاهي تاريخي خود را آشکار ميسازند، که هيچ کس نميتواند خود را به اسطوره بدل سازد. اسطورهها آفريدهي روان نيازمند مردمان به شخصيتهايي است که جوابگوي خواستهاي تاريخي آنان باشند. تاريخ ايران، و جهان، مملو است از اسطورههاي گوناگون که بنابر نياز هر يک از جوامع به وجود آمدهاند: کيومرث اولين انسان به روايت زرتشتيان، و اولين پادشاه به روايت شاهنامهي فردوسي؛ کيخسرو، رستم يا سياوش و بابک خرم دين براي دوران سلطهي عرب بر ايرانيان و ...؛ حسين بن علي براي شيعيان؛ قهرمانان افسانههاي يونانيان باستان، و بويژه تِزِه (Thésée)، بنيادگذار افسانهاي يونان، براي آنان؛ رومولوس (Romolus) دارندهي افسانهاي همين مقام براي روميان باستان؛ موسي ابن عمران، براي قوم يهود؛ کورش بزرگ هم، که با وجود وسعت اطلاعات دقيق تاريخي دربارهي زندگي او به اسطورهاي تبديل شده است – و نيکولو ماکياولّي (Niccolo Machiavelli) در کتاباش شهريار (Il Principe) خود او را در کنار سه چهرهي ديگر: موسي، رومولوس، و تزه (شخصيت هاي اساطير ديني، قومي و ملي) يکي از چهار بنيانگذار جهان باستان ميخواند، چيزي از يک اسطورهي بزرگ کم ندارد؛ ويلهم تل براي سوئيسيان (درام ِ شيلر، که در اصل ريشه در يکي از افسانههاي کهن ايراني دارد)؛ کور اوُغلو؛ قهرماني که ترکان و آذريها (از دوران شوروي به بعد) ميستايند د(ر اصل مجموعهاي از افسانههاي ترکمن گردآورده توسط محقق لهستاني-روسي به نام الکساندر چودزکوُ [Alexander Chodzko ] است که در کتابي به نام شعرهاي مردمي ايران يافته در ماجراها و بديهه گوئيهاي کوراوُغلو[15] بسال 1842 در لندن منتشر شد)؛ سيمون بوليوار، چه گوارا و سالوادور آينده در آمريکاي لاتين؛ قهرمانهاي تاريخي صربستان – چون ميلوس اوُبليچ، (Miloś Obelič) قاتل سلطان مراد عثماني فاتح صربستان و بوسني؛ چريکهاي هايدوک (Haiduk)، که در نبردهاي کوهستاني عليه ترکان عثماني ميجنگيدند؛ و بالاخره پرنس مارکوي (Marco) صربستاني، با اين که ساتراپ عثمانيان شد – چون قهرمانان ملي و منجي در افسانهها، ترانهي ميهني، و حماسههاي ملي صربستان سينه به سينه نقل شده، به اسطوره بدل شدهاند و عزيز داشته ميشوند، و امثالهم.
بايد تأکيد ورزيد که اسطورههای واقعی ملتها ساخت دستگاههای تبليغاتی نيستند، چه، اگر چنين بود، رضاخان میبايستی، با آن همه کوشش پنجاه و هفت ساله، به اسطورهای مردمی بدل میشد، اما میبينيم که نشد. استالين هم که به مدد دستگاه عظيم تبليغاتیاش چند دههای به اسطورهای رسمی بدل شده بود، چندان دوامی نياورد، زيرا اسطورههای ساختگی، چون از هيچ نوع حقيقت اجتماعی و روان جامعه نشأت نگرفتهاند، دير يا زود فرو میپاشند.
بنابر اين، اگر مصدق – مردي که حتي درج و انتشار نام او در ميهنش، حتي در لغتنامههاي معتبر و دايرۀالمعارفها، به مدت يک ربع قرن بکلي ممنوع بود – اسطوره شده است، به علت منش، شخصيت و زندگي خارقالعادهي اوست؛ نه! ناشي از «توطئه»ي هوادارانش يا جبههي ملي ايران. در تاريخ بشر بسياري از افسانهها يا اسطورهها، مانند نمونههايي چون کورش و بابک و ... که در بالا ازآنها ياد شد، از تاريخ واقعي سرچشمه ميگيرند؛ يا آن که رويدادها و شخصيتهايي واقعي که بخش مهمي از واقعيتهاي مربوط به آنها در هالهاي از ابهام پوشيده مانده، در نتيجهي انتقال سينه به سينه، به اسطوره يا حتي افسانه بدل ميشوند، و غالباً کوششهاي تاريخشناسان براي ارزيابي هرکدام از گروه اخير کمتر به نتيجه ميرسد، تا چه رسد به اينک ه آماتورهايي زرخريد با عدم صداقت علمي بجای تاريخشناسان حرفهای به قلب واقعيات تاريخی دست زده، تا مگر، برای اجتناب از روانپريشی، التيامی صوری و موقتی ايجاد نمايند، اما در دراز مدت آن واقعيت تاريخی همچنان به صورت کابوس در ريشه و روان آنان ژرفتر و جزئی از تشکل شخصيت آنان گرديده، و مانع از آن میشود که اين قربانيان کابوس بتوانند خلاصی يابند.
خسرو شاکري[16] (پاريس، ششم آبانماه 1387)
لطفاً، رای قرائت اسناد به لینک زير رجوع کنيد:
اسناد مربوط به مقاله، کابوس انقلاب، يا کابوس کودتاي بيست، و هشتم مرداد:
http://www.radioazadegan.com/Shakerizand,Khosro.html
[1] Henderson to Department of State,” Copy of Communication of a Responsible Iranian who had seen General Zahedi at Majlis, USNA, 788.00/5-2053.
[2] Washington Telegram no. 474 saving to Foreignيس Office, FO 371/104659.
[3] “Wide Spred Belief That US Engagement [Made] Return of the Shah,” by Jefferson Caffery,” USNA, 788.11/9-153.
[4] British Embassy, Bagdad, to Foreign Office, 18 August 1953, FO 371/104658.
[5] American Embassy, Rome to State Department, USNA, 788.11/8-1953.
[6] American Embassy, Rome, to Department of State, USNA, 788.11/8-1853.
[7] British Embassy, Rome, to Foreign Office, FO 371/104658.
[8] British Embassy, Bagdad, to Foreign Office, FO 371/104659.
[9] “Feelings in Persia,” Wright to Eden, 16 February 1954, EP 1051/12; FO 248 /15143. (تأکيد افزوده)
[10] Tehran Embassy to Foreign Office, 12 February 1954, FO 371/10986. (تأکيد افزوده)
[11] Christopher Montague Woodhouse, Something Ventured, St. Albans, Hert., p. 131.
[12] مصاحبه ی جفری اَدامز با سرگه راسقيان در اعتماد ملی، دوشنبه ششم آبانماه 1387.
[13] Sir Denis Wright, “Prospects for the Shah’s Regime and Possible Repercussions of his Demise,” 26 August 1966, to Foreign Office; FO 371/186664.
[14] Heiss, “International Boycott of Iranian Oil and anti-Mosaddeq Coup of 1953,” in Mohammad Mosaddeq and the 1953 Coup in Iran, Syracuse, 2004.
همچنين بنگريد به فصل هيجدهم، «اقتصاد بدون نفت،» م. علم، نفت، قدرت، و اصول، تهران،
[15] Specimens of the PopularPoetry of Persia as found in the Adventures and Improvisations of Kurroglou, the Bandit-Minstrelof Northern Persia; and in the Songs of the People inhabiting the Shores of the Caspian Sea, orally collected and translated, with philological and historical notes, London, 1842.
(Minutes b A.K. Rothnie, 24.2.1953; FO 371/154562.)
2 - در سند ديگري به تاريخ سوم مارس/دوازدهم اسفند 1332، تلگراف وزارت خارجهي بريتانيا به وزير متبوعش، آنتوني ايدن، که در کشتي «ملکهي اليزابت» در حال گذر بود، در جواب درخواست او براي «برآورد از وقايع اخير ايران،» يعني نهم اسفند، نوشت:
نظر کنوني ما اين است که اين امر مبارزهاي است بين مصدق و کاشاني، که به نظر ميرسد مصدق در حال توفيق در آن باشد.
برداشت ما اين است که مصدق شاه را چون تکيهگاه تجمع اپوزيسيون خود ميانگارد و فکر ميکند که خود آنقدر قوي است که که بتواند شاه را از ايران بيرون براند. به نظر ميرسد که کاشاني، با تکيه به احساسات نسبت به سفر شاه [نهم اسفند] با زيرکي توانست جنجال جمعيت [اوباش زرخريد به سرکردگي شعبان جعفري] پيرامون ماندن شاه را با حمله به مصدق يکدست کند.
تقريباً مطمئن هستيم که جنجال جمعيت توسط کاشاني سازمان داده شد، و اظهار خودانگيختهي [جمعيت آن چنان عميق نبود که [موقعيت] شاه را تقويت کند. مصدق، که به نظر ميرسيد کنترل حوادث روز شنبه [نهم اسفند] را از دست داده بوده باشد، از نو دست به مبارزهي متقابل زده است و در حال تثبيت موقعيت خود است.»
اين گزارش وزارت خارجه افزود که حزب توده «دير» به اين ماجرا پيوست. در اين گزارش گفته ميشود که آشکار بود که حزب توده نميتوانست سمت شاه را بگيرد، «اما حضورش در سمت مصدق ضرورتاً بدين معنا نيست که آنان با مصدق متحداند.» اين گزارش همچنين يادآور شد که هواداران مصدق نسبت به کوششهاي حزب توده براي همکاري روي خوشي نشان ندادند.
3 - در سند سومي به تاريخ بيست و يکم مه/سي و يکم ارديبهشت 1332، سفير بريتانيا در واشنگتن مارکينز (Markins) به وزارت خارجهاش گزاش داد که سفارت آمريکا در تهران گفته بود که در چند نوبت نزديکان شاه به سفير آمريکا هندرسون اظهارداشته بودند که:
[شاه] دربارهي نظر بريتانيا نسبت به خودش مطمئن نيست. گزارش ميشود که وي [شاه] از گفتن اين خسته نميشود که بريتانيا سلسلهي قاجار را بيرون انداخته بود و پدر او را [بر تخت سلطنت] آورده بود [چه اعتراف «وحشتناکي» در خفا!] و [سپس] او را [هم] بيرون رانده بود. اکنون هم بريتانيا ميتوانست، بنا بر صلاح خود، او را در قدرت حفظ کند يا بر کنار سازد.
اگر بريتانيا ميخواهد او [بر سرير قدرت] باقي بماند و شاه قدرتي را که قانون اساسي به وي اعطا کرده است حفظ کند، بايستي وي را [ازين امر] آگاه سازد. اما، از ديگر سوي، اگر بريتانيا خواستار رفتن او است، بايستي او را فوراً آگاه سازد تا وي کشور را به آرامي ترک گويد. [چه تضرع و لابهاي به درگاه ارباب!]
شاه ميخواست بداند که آيا
بريتانيا ميخواست شاه ديگري بر تخت و تاج وي بنشاند، يا سلطنت را منقرض سازد. آيا بريتانيا در پنهانی از کوششهاي کنوني براي محروم ساختن او از قدرت و حيثيت حمايت ميکند؟ [تأکيد افزوده]
در هفدهم مه/بيست و هفتم ارديبهشت شاه واسطهاي را نزد هندرسون فرستاد تا ازو بخواهد «به نحو محرمانه و صريحي نظر بريتانيا» را نسبت به خودش «روشن سازد،» يعني از ارباب کسب تکليف ميکرد.
با اين که هندرسون روشن نساخته بود که دادن پاسخي به چنين درخواستي از جانب شاه «مطلوب» بود يانه، وزارت خارجهي آمريکا به اين گرايش داشت که «پاسخي محاسبه شده براي تقويت روحيهي شاه ممکن است مفيد باشد.» در آن روز هندرسون عازم کراچي براي ديدار و مشاوره با وزيرخارجه آمريکا دالس در بارهي اوضاع ايران بود، و قرار بود بعد به تهران باز گردد، و سپس سوم ژوئن/چهاردهم خرداد 1332 براي «مرخصي» عازم آمريکا شود. اما «ترتيباتي داده شد که تا او در بازگشت از کراچي و پيش از ترک ايران شاه را ملاقات کند، و اگر قرار باشد به پرسش شاه جوابي داده شود،« اين [ديدار] مطلوبترين فرصت براي آن خواهد بود.»
4 - به دنبال اين برنامه، سند ديگري (FO 371/104659) به داد سلطنت طلبان ميرسد! در اين سند چهارم ميخوانيم که چرچيل در پاسخ به درخواست شاه در بيست و دوم مه/اول خرداد 1332 طرحي تهيه ديد و آن را براي يکي از مشاوران خود در امورخارجه، سر ويليام سرنگ (Sir W.Strang) فرستاد. در اين طرح او به وزارت خارجه گفت: «شما مطمئناً اجازه داريد به وزارت خارجهي آمريکا اطلاع دهيد که، در حالي که ما [بريتانيا] در امور داخلي ايران دخالت نميکنيم [نغمهي مرسوم!]، ما از اين که شاه سمت خود را ترک گويد، يا بيرون رانده شود، بسيار متأسف خواهيم شد.»
بدينسان، چرچيل اطمينان لازم را براي تقويت روحيه شاه در مقابله با مصدق و زمينهچيني کودتا تأمين کرد. چرچيل خواست که هندرسون در تهران اين «اطمينان خاطر» را، که از جانب او داده ميشد، «به شاه منتقل کند.» سفير آمريکا در چهارم ژوئن/پانزدهم خرداد گزارش داد که در سيام ماه مه/نهم خرداد با شاه ديدار کرده بود و «پيغام نخستوزير چرچيل را به او داده و شاه امتنان خود را [از چرچيل] ابراز داشته بود.»
5 – مطابق گزارش سفير بريتانيا در واشنگتن، سر ر. ماکينز، به تاريخ دوم ژوئن/سيزدهم خرداد (FO 371/104659)، هندرسون در سيام ماه مه براي خداحافظي به ديدار شاه رفت. در اين ديدار شاه به هندرسون گفت: «در گذشته بريتانيا کوشيده بود او را قانع سازد که چون پادشاهي مشروطه به معناي اروپايي رفتار کند و از دخالت در امور سياسي ايران بپرهيزد. [اکنون] به نظر [شاه] ميرسيد که پيام سـِر چرچيل تغييري در اين سياست را مشخص ميکرد،» يعني، شاه بر اين درک بود که اکنون ديگر بريتانيا ميخواست شاه هم سلطنت کند و هم حکومت، يعني آرزوي هميشگياش از روز جلوس به تخت سلطنت به بعد برآورده شده بود و ديگر ميتوانست همانند پدرش حکومت کند. شاه «شخصاً احساس ميکرد که ضروري بود که نقشي در امور سياسي و نظامي ايفا کند. در غير اين صورت، سرگشتگي و بينظمي حاکم ميشد.» [تأکيد افزوده]
در اين ملاقات با شاه، هندرسون سپس سخن را به موضوع نخستوزيري سرتيپ زاهدي کشاند. شاه در پاسخ گفت که «اگرچه سرتيپ زاهدي روشنفکري غولآسا نبود، با اين همه او را به سه شرط براي سمت نخستوزيري ميپذيرفت:
الف- او بايستي از حمايت گسترده [بدون ترديد دو دولت امپرياليستي] برخوردار باشد؛
ب- او بايستي از راه قانوني پارلماني وارد شود[!]؛
ج- او بايستي با کمک گستردهي مالي و اقتصادي مورد حمايت ايالات متحده و بريتانيا قرار گيرد.»
شاه افزود که او ترجيح ميداد که بدون دريافت حمايت مالي خارجي هيچ تغييري در دولت صورت نگيرد، يعني مصدق واژگون نشود و، بزعم او، وضع مملکت هر روز وخيمتر گردد!
اين مُوضعِ شاه سرتيپ زاهدي را نگران ميساخت. در بيستم مه/ سي ام ارديبهشت 1332، هندرسون رونوشت گزارشي را از يک «ايراني با مسؤوليت» که سرتيپ زاهدي را ملاقات کرده بود، براي وزارت خارجه آمريکا ارسال داشت. در اين گزارش، از قول زاهدي آمده است که «هرچه اين اقدام زودتر صورت گيرد استقرار مجدد موقعيت اقتصادي و اجتماعي آسانتر خواهد بود.» سرتيپ زاهدي افزود که «در صورتي که دولت آمريکا [و البته شاه] به او براي اجراي اين برنامه [کودتا] اعتماد نداشته باشد، او آماده است از هر کس ديگري که بتواند اين اصلاحات [!] را با موفقيت اجرا کند حمايت کند، با وي همکاري نمايد، و از کوششهاي خود براي نخستوزيري به نفع شخص ديگري دست بردارد.»[1]
ملاقات پيشگفته، که طي گزارشي از واشنگتن به وزارت خارجهي بريتانيا فرستاده شد، هندرسون به شاه گفت که بريتانيا از نخستوزيري زاهدي «استقبال ميکرد،» و دولت آمريکا هم، «در صورت توافق شاه،» با نخستوزيري زاهدي توافق ميداشت. «سفير [آمريکا] خاطر نشان کرد که پس از اين که دولتهاي آمريکا و بريتانيا کوشيده بودند به شاه کمک کنند، اگر او حمايت خود را از زاهدي دريغ ميداشت، وضع فاجعه بار ميشد. شاه اصرار ورزيد که، مادامي که شرايطي که گذاشته بود پيشاپيش فهميده نشوند، وي نظر خود را تغيير نخواهد داد. او افزود که فکر نميکرد که زاهدي ميتوانست از طريق يک کودتاي نظامي موفق شود! شاه در بارهي برآمدن نفوذ خاندان اميني بحث کرد و گفت که تلقي امينيها اخيراً تغيير کرده بود، و سرتيپ اميني نفوذ خود را در سمتهاي کليدي نظامي گسترش ميداد در حالي که برادرش، کفيل وزير دربار، در حال حاضر از يک دولت محلل (stop-gap) ناسيوناليست سخن ميراند، که در پي آن يک دولت قوي بر سر کار آيد.» سفير آمريکا در پاسخ به پرسشي از جانب شاه با راه حل «دولت موقت» مخالفت کرد و شاه هم با او توافق نشان داد و «هشدار داد» که «اگر امينيها بخواهند، ميتوانند راه را بر زاهدي ببندند» – ، البته، نبستند و شريک پالوده شدند!
در پاسخ سفير آمريکا اظهار داشت که «دولت محلل» همانند اين ميبود که کسي بخواهد در آنِ واحد بر دو اسب سوار شود. سفير آمريکا خاطر نشان ساخت که حمايت از زاهدي در عين جستجوي نخستوزير محللي مؤثر نخواهد افتاد. شاه با اين نکته موافق بود، اما باز هشدار داد که امينيها، اگر ميخواستند، ميتوانستند مانع از نخستوزيري زاهدي شوند. ميبينيم کساني چون مکي، بقايي، کاشاني، بيهوده از روي جاهطلبي به دشمني با مصدق پرداحتند و نهضت ملي را تضعيف کردند.
هنگامي که صحبت از نزاع بر سر نفت به ميان آمد، شاه از سفير پرسيد آيا مطلب هنوز مطرح بود. جواب سفير منفي بود، اما شاه مجدانه توصيه کرد که هر راهي که ميتوانست به حل مسئلهي نفت بيانجامد نميبايستي ناديده گرفته ميشد، حتي اگر چنين کوششي تا اندازهاي به دوام دولت مصدق ميانجاميد. شاه افزود که او اميدوار بود که، در صورتي که حل اختلاف نفت غيرممکن بود، دولت آمريکا کمک مالي مکفي به ايران ميرساند تا اين بحران را پشت سر بگذارد، حتي اگر مصدق در قدرت باقي بماتد.
در بارهي موضوع ارتش، شاه گفت که مناسباتش با نظاميان غير قابل تحمل بود و ديگر گزارشي دريافت نميداشت، و افسران جرأت نميکردند به ديدار او بروند. او سپس تهديد کرد که در ماه ژوئيه به عربستان سعودي – نه سوئيس! – خواهد رفت، مگر آن که تغييري در وضعيت پديد آيد.
مي بينيم در اين ديدار شاه اظهار اميدواري کرده بود که، اگر راه حلي براي مسئلهي نفت پيدا ميشد، حتي اگر مصدق نخستوزير ميبود، نميبايستي از آن درگذشت. او همچنين اظهار اميدواري کرده بود که دولت آمريکا از کمک مالي به ايران، حتي در دوران زمامداري مصدق دريغ نورزد تا اين که، به زعم او، مثلاً «ورشکسگتي مصدق مسلمتر» شود. اين نکته، البته، حاکي از نگراني شاه از عدم موفقيت کودتا و خواست وي براي حفظ سلطنت بود.[2]
در پايان سفير آمريکا خاطرنشان ساخت که اين ديدار را چون ملاقاتي در نظر بگيرد که طي آن صحبت از مسائل عمومي رفته بود، و سفير به او گفته بود که مسئلهي نفت ديگر در دستور کار نبود. شاه هم گفت که اميدوار بود به اميني کفيل وزارت دربار بگويد که خود به سفير آمريکا گفته بود که حل اختلاف نفت با مصدق آسانتر بود تا با جانشين او ميبود و اميدوار بود هر اقدام ممکني در اين جهت انجام پذيرد. در اينجا نيز هدف اين بود که، در صورت انتقال مطلب به مصدق، وي خاطر جمع شود که طرحي براي براندازي نخستوزير در کار نبود.
داستان خود کودتا و فرار اضطراري شاه پيش از اين گفته و شناخته شده است. اکنون براي اين که نشان دهيم که شاه پس از شکست کودتاي نافرجام هم با دولت آمريکا تماس داشت تا شايد بتواند به تخت سطنت برگردد، اسناد زير را مورد توجه قرار ميدهيم.
6 - در تلگراف مورخ هفدهم اوت/بيست وششم مرداد سفارت بريتانيا در بغداد به وزارت خارجه گفته ميشود که غروب بيست و پنجم مرداد به درخواست شاه مقامات عراقي ديداري مخفي بين او و سفير آمريکا ترتيب دادند.
فرداي آن روز سفير آمريکا به همتاي بريتانيايي خود گفت که «شاه خسته و سرگشته بود.» روايت شاه از رويداد کودتا به شرح زير بود:
چندي پيش به او گفته شده بود که کودتايي عليه مصدق امري مطلوب بود. با توجه به اقدامات روزافزون مصدق عليه قانون اساسي و حسادت وي [لابد با شاه!] او با اين امر [کودتا] موافقت کرده بود. اما با تجديد نظر [در تصميماش]، شاه احساس کرده بود که مي بايستي به عنوان يک شاه مشروطه عمل ميکرد، [براستي روشن نيست که اين جمله از آن همان شاهي است که چندي پيش از آن از تصميم دولت بريتانيا نزد سفير آمريکا اظهار رضايت کرده بود داير بر اين که، نه چون يک پادشاه مشروطه اروپايي، که همانند پدرش هم حکومت براند و هم سلطنت کند، يا از آنِ سفير بريتانيا بود که آن را براي بزک سخنان شاه به آنها افزوده بود.] و تصميم گرفته بود [با قوت قلبي که چرچيل به او داده بود] نامه [فرمان] هايي صادر کند داير بر برکناري مصدق و انتصاب سرتيپ زاهدي به سمت نخستوزيري. براي تضمين تغيير صلح آميز [کابينه] تنها نيرويهاي کافي [گارد جاويدان] در اختيار بود. شاه اين [نيرو]ها[ي گارد جاويدان] را محرمانه مطلع ساخته بود.
ميبينيم که شاه نميتوانست بسان پادشاه مشروطه فرمان غيرقانوني عزل نخستوزير را، که در تاريخ مشروطيت سابقهاي نداشت، توسط وزير دربار، يکي از برادران اميني، به مصدق ابلاغ کند، بلکه ميبايستي فرمان را با تانک و نيروهاي مسلح ابلاغ مي کرد، چون خودش ميدانست آن فرمان غيرقانوني بود، و از همين هم بود که پيش از ابلاغ به دنبال دستگيري رئيس ستاد ارتش رياحي و مبارزترين همکار مصدق حسين فاطمي رفتند تا، در صورت دستگيري مصدق، فاطمي رهبري را در دست نگيرد. همان گزارش اطلاع ميدهد که:
در سيزدهم اوت/بيست دوم مرداد شاه، که براي رفع ظن به [کنارهي درياي] خزر رفته بود، بنا بر برنامه، (فرستادهي ؟ لغت ناخوانا) مورد اعتمادي را همراه نامه [فرمانها] و پيغامها به نزد سرتيپ زاهدي فرستاده بود تا او هر وقت صلاح ميدانست اقدام کند. [پادشاهي که کار خود را قانوني ميدانست نميبايستي فکر ميکرد که مورد بدگمانی قرار ميگرفت.
براستي که چقدر شاه علني و مطابق قانون اساسي عمل مي کرد!
«او [شاه] با رمز از طريق بيسيم خبردار شد که نامهها [فرمانها] به مقصد [زاهدي] رسيده بودند. او انتظار (؟ لغت افتاده) [اقدام] فوري داشته بود، اما به مدت دو روز اتفاقي نيفتاده بود. او پيغامهايي رمزي داير برتوضيح دربارهي تأخير دريافت داشته بود. سپس خبر شگفتانگيز شکست [کودتا] رسيد[ه بود]. به نظر ميرسيد که افسري [سرهنگ نصيري] که نامهي برکناري را به منزل مصدق برده بود دستگير شده بود و توطئهگراني که تازه دست به اقدام زده بودند نيز به همان [سرنوشت] دچار شده بودند. شاه که تضمين [لازم] را دريافت کرده بود که آب لاي درزِ برنامه[ي کودتا] نميرفت تصور کرد که يا به او خيانت شده بود يا رمز را شکسته بودند. [ميبينم که شاه قانون اساسي را با رمز به اجرا ميگذاشت!] او سپس تصميم گرفت که، چون پادشاه مشروطه نميبايستي به نيروي نظامي متوسل ميشد [لابد سرهنگ نصيري فرمان عزل مصدق را نه با توپ و تانک، بل با دستههاي گل ابلاغ کرده بود!]، زيرا به خونريزي، اغتشاش، رخنهي شوروي ميانجاميد. لذا، او تصميم به عزيمت به بغداد گرفت.
سپس شاه در بغداد از سفير آمريکا خواستار «صلاحديد» ((advice هايي شده بود که «آيا ميبايستي عليه مصدق موضعي علني اختيار کند و اکنون چه کند.» ميبينيم که اينجا شاهِ «تابع قانون اساسي» «بايستي» از ارباب خود ميپرسيد که براي اقدام بعدي خود چه دستور («صلاحديد») به او ميداد. شاه «به فکر اين بود که به اروپا برود و خواستار صلاحديد فوري بود.» سفير آمريکا به شاه گفته بود که مطلب را به وزارت خارجهي آمريکا ارجاع خواهد داد و چنين هم کرد. اما «شاه تأکيد ورزيده بود که او از سلطنت کنارهگيري نکرده بود و، درصورتي که ازو خواسته ميشد [از جانب چه کسي؟ روشن نيست] وي به ايران باز ميگشت.»
سپس سفير بريتانيا از دکتر جمالي نامي ياد ميکند که شاه ازو خواسته بود به او تلفن زند، چون او شاه را ديده بود. شاه به جمالي گفته بود که «نميخواست با من [سفير بريتاتيا در بغداد] ديدار کند تا وضع پيچيدهتر نشود، اما از «جلالي خواست دريابد آيا شما [وزارت خارحهي بريتانيا] بر اين نظريد که او ميبايستي اکنون عليه مصدق علناً صحبت کند يا نه، و به نظر شما چه ميبايستي ميکرد.» باز ميبينيم که پادشاهي که ميخواست قانون اساسي را اجرا کند، چون ميترسيد خبر ملاقاتاش با سفير بريتانيا به بيرون درز کند، از طريق واسطهاي به نام جمالي از ارباب ديگر خواسته بود به او بگويد چه ميبايستي ميکرد. سفير بريتانيا هم درخواست شاه را به وزارت خارجهي بريتانيا گزارش داد.
7 - در هفدهم اوت/بيست و ششم مرداد يکي از مسؤولان امور ايران در وزارت خارجهي بريتانيا به نام سي. تي. گـَـندي (C.T. Gandi) گزارش زير را در اسناد وزارت خانهي متبوع خود ثبت کرد:
امروز آقاي هاََُتون (Houghton) از سفارت آمريکا [در لندن] چندين تلگرام رسيده از سفارت آمريکا در تهران در باره کودتاي انجام شده [نافرجام] شنبه/يکشنبه [بيست و پنجم مرداد] را به من نشان داد. آنچه در زير آورده خواهد شد اطلاعات جالبياست که از طريق مطبوعات و بي بي سي در اختيار ما قرار نگرفته است:
به نظر ميرسد که در ساعات اوليهي صبح گزارشهايي به سفارت آمريکا ميرسيد داير بر اين که شاه فرماني براي ساقط کردن مصدق و انتصاب سرتيپ زاهدي صادر کرده بود. [البته سفارت آمريکا از مدتها پيش آگاهي داشته بود که چنين فرمانهايي صادر شده بودند، چون دست خودشان در کار بود، لذا واقعيت اين است که «در ساعات اوليهي صبح گزارشهايي به سفارت آمريکا ميرسيد داير بر اين که فرمان عزل مصدق براي وي با توپ و تانک برده ميشد!»]
اين نکته حائز اهميت شناخته شد که شجاعت (که آخرين نام روزنامهي اصلي حزب توده است) تنها روزنامهي تهران بود که خبر کودتاي ادعايي را روز يک شنبه[ي پيش] داده بود، و آن را از سيزدهم اوت/بيست و دوم مرداد پيشبيني کرده و از دولت خواسته بود که از آن جلوگيري کند، و از توطئهگران ادعايي در نيروهاي مسلح نام برده بود. در هيجدهم اوت/بيست و هفتم مرداد اين روزنامه نوشت که مصدق بعد از ظهر روز جمعه [بيست و سوم مرداد] از [برنامهي] توطئه [توجه کنيد نميگويد «توطئه ی ادعايي»!] مطلع شده بود، و به توطئهگران اطلاع داده شد که اقدام خود را به تأخير اندازند. آن روزنامه [شجاعت] کودتا را به ديدار سرتيپ شوراتسکپف [از نظاميان هوادار شاه] مربوط کرد، که – گفته ميشد – آمريکاييان، پس از اظهارات آقاي دالس [وزيرخارجه] و پرزيدنت آيزنهاور، به عنوان جاسوس به ايران اعزام داشتند. دستورات ادعايي آمريکاييان براي براندازي دولت [مصدق] و جانشيني او توسط، مثلاً، صالح (سفير کنوني ايران در واشنگتن) [سرتيپ] زاهدي، حکيمي (وزير اسبق دربار و نخست وزير اسبق) و/يا [علي] اميني.
مسؤول وزارت خارجهي بريتانيا، پس از گزارشي از متن تلگرافهاي سفارت آمريکا در بارهي «مصاحبهي مطبوعاتي» زاهدي، نوشت که يک کارمند سفارت آمريکا «مکالمهي خصوصي سه تن از رهبران جبهه ي ملي را [از طريق شنود تلفني؟] شنيده بود داير بر اين که آنان آمريکا را به برنامهريزي کودتاي ادعايي متهم کرده بودند.» مسؤول وزارت خارجهي بريتانيا پس از ذکر نام دستگيرشدگان افزود که رئيس ستاد ارتش طي يک مصاحبهي مطبوعاتي کلياتي از «روايت دولت از توطئه را عرضه کرد.»
چنان که پيش ازين گفتيم، از اين گزارش هم آشکار ميگردد که سفارت آمريکا در تهران در همان «ساعات اوليهي صبح [بيست و پنجم مرداد] گزارشهايي» دريافت ميکرد «داير بر اين که شاه فرماني براي ساقط کردن مصدق و انتصاب سرتيپ زاهدي صادر کرده بود،» يعني سفارت آمريکا از جريان کودتا با خبر بود. ديگر اين که آقاي گندي در يادداشت وزارت خارجهي بريتانيا، برغم کوششاش براي افزودن لغت «ادعايي» به دنبال لغت کودتا، چند بار، همانند سند ديگري، سند مذکور در بالا، دقت ديپلماتيک لازم را از دست ميدهد و از «کودتا» سخن ميگويد و نشان ميدهد که خود نيز از کودتا پيشاپیش با خبر شده بود.
8 - سند ديگري به تاريخ هفدهم اوت/بيست و ششم مرداد، که از آرشيو آمريکا به دست آمده است، دال بر کودتا و شرکت دولت آمريکا در آن است. اين سند گزارشي است محرمانه از شخصي به تام بِِري (Berry) که سفير آمريکا در عراق بود. سفير آمريکا همان مطلبي را که در بالا از قول سفير بريتانيا نقل کرديم تأييد ميکند. او، از جمله، مينويسد که شاه اظهار تمايل کرده بود او را ملاقات کند. سفير شرح وقايع را چنان که شاه به او گفته بود و در بالا آورديم گزارش ميکند. افزون براين، شاه نگرش خود را در هواداري از غرب و سياست وزارت خارجهي آمريکا داير بر حمايت ازو را يادآور شد. بنا بر نوشتهي سفير آمريکا، شاه از «سه شب بيخوابي درهم شکسته و سرگشته بود، اما تُرُشرو نبود.» چنان که ميتوان در سند ضميمه ديد، سه سطر از سند تطهير شده است
چرا؟ چون ترديد کمي توان داشت که دراين مطلب تطهير شده سخن از دخالت و عدم موفقيت کودتا و نيز توضيحي از سوي سفير آمريکا از کشف کودتا توسط مصدق نرفته بوده باشد، که منجر به شکست کودتا شده بود. از همين رو، به دنبال آنچه تطهير شده است ميخوانيم که شاه هم با سفير «اظهار موافقت کرد.» آنچه در روايت سفير آمريکا با روايت سفير بريتانيا از قول او مطابقت دارد اين است که سفير آمريکا از قول شاه مينويسد: «دو هفته پيش به او پيشنهاد شده بود که از يک کودتاي نظامي حمايت کند. او اين پيشنهاد را پذيرفته بود. اما با انديشهي بيشتري در بارهي آن او تصميم گرفت که چنان اقدامي که به آن دست ميزد بايستي در حيطهي قدرت قانوني او باشد، نه يک کودتا. بنابر اين، [سه سطر از سند تطهير شده است.]
نميتوان ترديد کرد که اين سه سطر مربوط به نحوهي اجراي کودتا است که در ديگر جاها با ظاهري آراستهي برکناري مصدق و انتصاب زاهدي، مجري کودتا به سمت نخستوزير عنوان شدهاند – امري که هيچگاه در مشروطه تا آن زمان از اختيارات شاه نبود، بل از اختيارات مجلس بود. اين که سفير مينويسد که به شاه «تضمين» داده شد که «ترتيب همه چيز داده شده بود» خود حاکي از کودتاست، چه يک پادشاه مشروطه، اگر حق برکناري يک نخست وزير و انتصاب ديگري را ميداشت، ميتوانست و ميبايستي با ابلاغ احکام خود در روز روشن وظيفهي قانوني خود را انجام ميداد. تنها دخالت آمريکا در کودتا موجب ميشود، براي رعايت حقوق بينالمللي، وزارت خارجهي آمريکا سند را از گزارش اقداماتي که خلاف قوانين بينالمللي انجام گرفته بودند تطهير کند.
بنابر اين گزارش، شاه به سفير آمريکا گفت که به علت اين که مصدق از اعزام سرهنگ نصيري با نيروهاي نظامي براي دادن «فرمان عزل» مصدق آگاهي قبلي داشته و به «اقدامات متقابل» دفاعي دست زده بود، «هنگامي که [نامبرده] به منزل مصدق رسيد، او خود توسط مصدق دستگير شد.»
« … when the colonel [Nasiri] arrived at Mossdeq’s house, he was himself arrested »
معناي ضمني اين جملهي انگليسي اين است که قرار نبود نصيري دستگير شود، بل شخص ديگري می بايستی دستگير می شد، اما، بجاي آن شخص ديگر، نصيري دستگير شد. چه کسي قرار بود دستگير شود؟ طبيعتاً نخست وزير «معزول،» مصدق. شاه سپس به سفير آمريکا گفت که «مجبور خواهد بود فردا اطلاعيهاي عليه مصدق صادر کند.» اما «فردا» – بلوفي ميانتهي بود. سفير به واشنگتن اطلاع داد که شاه به اطلاعات از وضع تهران نياز داشت، يعني سفارت آمريکا در تهران ميبايستي شاه را از وضع کشور مطلع مي ساخت. پس از تطهير نيم خطي، در گزارش ميخوانيم که شاه تا «دريافت صلاحديد» از وزارت خارجهي آمريکا از صدور اعلاميهاي صرفنظر کرد. شاه در اين «فکر» بود که در اعلاميهاش بگويد: «سه روز پيش او نخستوزير مصدق را برکنار ساخته و سرتيپ زاهدي را به نخستوزيري منصوب کرده بود، و اين اقدام را از اين رو کرده بود که مصدق کراراً قانون اساسي را نقض کرده بود.» شاه سپس ميخواست بيفزايد که «چون او به هنگام جلوس به تخت خود به قانون اساسي قسم ياد کرده بود که به قانون اساسي احترام بگذارد و از آن دفاع کند – دروغ بزرگي که هيچ ايراني، حتي ارتجاعيوني چون قوام و سيد ضياء، در آن زمان و نه هيچ مورخي پس از سقوط او نپذيرفت، و حتي خودش هم در پيام تلویزيوني آبان 1357 بدان اعتراف کرد– او چارهاي نداشت جز آنکه نخستوزيري را که مطابق قانون اساسي رفتار نميکرد برکنار سازد.» شاه فرار خود از ايران را اين گونه توجيه کرد که گويا براي «ممانعت از خونريزي» بود. او اعلام داشت که حاضر بود به ايران باز گردد و به «مردم ايران خدمت کند» – و ديديم که او بازگشت و چگونه قانون اساسي را کراراً نقض کرد و بجاي «خدمت به مردم ايران» به حقوق و منافع آنان خيانت کرد. «اما در اين فاصله براي استقلال و امنيت ايران دعا مي کرد که همه ي ايرانيان راستين اجازه ندهند کشور به دست حزب غيرقانوني توده بيفتد.» سفير آمريکا افزود که «شاه کاملاً در حيرت است که چرا برنامه [مسلماً برنامهي کودتا] شکست خورده بود. …»
در ادامهي سند سپس خواننده از دانستن مطالب چند سطر ديگر تطهير شده از گزارش سفير محروم ميشود، که طي آن سفير– ترديدي نميتوان داشت – بايد از کودتاي نافرجام و نحوهي «صلاحديد» آمريکا براي باز گرداندن شاه به تخت سلطنت سخن رانده بوده باشد. در ادامه، سفير مينويسد که شاه براي «حرکت بعدي خود به صلاحديد فوري نياز داشت. او [شاه] گفت او نميبايستي بيش از چند روز در اينجا ميماند، اما بعداً به اروپا خواهد رفت و اميدوار بود سرانجام به آمريکا برود. او افزود بزودي عقب کاري خواهد گشت چون خانوادهي بزرگي دارد و خارج از ايران امکانات بسيار کمي را داراست.» تأکيده افزوده.
سفير ميافزايد که، با توجه به يأس شاه، کوشيد با گفتن اين مطلب که «اميدوار بود او بزودي [به ايران] بازگردد و بر مردم خود حکومت کند، مردمي که برايشان آنقدر اميدوار است» روحيهي او را تقويت کند. اما شاه در جواب به سفير گفت که: «مصدق کاملاً ديوانه و به نحو ديوانهواري حسود است، همانند ببري که بر هر چيز زندهاي که در بالاتر از خود در حرکت ميبيند چنگ مياندازد.» سفير افزود که، بنا بر نظر شاه، مصدق فکر ميکند که ميتواند با حزب توده شريک شود و بعد با زرنگي سر آن را کلاه بگذارد، اما با اين کار دکتر مصدق دکتر بِنِش ايران [Beneś/ نخست وزير چکسلواکي قبل از در دست گرفتن آن کشور توسط کودتاي حزب کمونيست هوادار شوروي] خواهد شد.»
9 – در سند بسيار محرمانهي ديگري به تاريخ هيجدهم اوت/ بيست و هفتم مرداد، که توسط والتر بِدل سميت (Walter Bedell-Smith)، رئيس سيا در زمان رياست جمهوري ترومن و معاون سيا در زمان پرزيدنت آيزنهاور که در آن روز در بغداد بود (و به احتمال قوي همان روز پس از شکست کودتا از تهران رسيده بود)، ميخوانيم:
پيام ضميه [که از آرشيو برون گذاشته شده است] خود توضيح آن است و وضع ايران را بطور بسيار خلاصه بر شما روشن خواهد ساخت. آن حرکت [کودتا] بخاطر سه روز تأخير و تزلزل ژنرالهاي ايراني دست اندر کار شکست خورد، و مصدق طي آن مدت هر آنچه را که داشت روي ميداد کشف کرد. در واقع اين يک ضد کودتا بود [چون کشف شد!]، چه شاه با امضاي فرمان برکناري مصدق در چارچوب اختيارات قانونياش [!]عمل ميکرد. آن پسر پير [مصدق] اين [فرمان] را قبول نميکرد و مأمور ابلاغ و هر کس ديگري را که در آن دست داشت و وي ميتوانست بيابد دستگير کرد. اکنون ما بايد نگاهي کلاً نو بر وضعيت ايران بيفکنيم، و اگر بخواهيم چيري را در آنجا [ايران] نجات دهيم، بايد احتمالاً خود را نزد مصدق عزيز کنيم. تصورم اين است که اين امر [عزيز کردنمان نزد مصدق] به معناي کمي دشواري اضافي با بريتانيا خواهد بود.»
10 - «پيام ضميه» که بدل- سميت به آن اشاره ميکند (788.00/8-1753) سندي است که، به دليل حساس بودنش (اطلاعات طبقه بندي شدهي امنيتي!) که دخالت آمريکا خلاف قوانين بينالمللي در امور داخلي ايران (کودتا براي برکناري مصدق) را آشکار ميتواند کرد از آرشيو وزارت خارجهي آمريکا حذف شده و بجاي آن تذکاريه ضميمهي تلگراف بدل-سميت نهاده شده است، که فتو کپي آن در بخش اسناد پس از تلگراف بدل- سميت آورده شده است. ترديد نميتوان داشت که اين سند «اطلاعات طبقهبندي شدهي امنيتي» حاوي اطلاعات افشا کننده در مورد دخالت آمريکا در کودتا براي برکناري مصدق است. حذف سند همواره دال بر عمل زشت، ضد اخلاقي، خلاف قانون، و مستوجب مجازات است. همين سند، که به احتمال قرين به يقين، توسط خود معاون سيا نوشته شده بود. سند حذف خود بهترين دليل بر برنامهريزي و شرکت آمريکا در کودتا («آن حرکت») است. اگر غير ازين بود – مثلاً گزارشي در باره يک سيل يا محصولات کشاورزي – در دسترس محققان قرار ميگرفت. تلگراف معاون سيا بدل- سميت از بغداد، با نا اميدي، همچنين از ضرورت «نگاهي کلاً نو بر وضعيت ايران» و «عزيز کردن» خود نزد مصدق صحبت ميکند تا شايد آمريکا بتواند ذرهاي از منافعاش را در ايران «نجات» دهد،
11 – باز سند ديگري مربوط به روز 28 مرداد دال بر کودتاي در آن روز سياه است. طي آن، سفير بريتانيا از بغداد گزارش ميدهد که شاه در روز 16 اوت/25 مرداد «به نحو غيرمنظرهاي» وارد بغداد شده و تقاضا کرده بود که «چون مهمان سلطان عراق» در هتلي مستقر شود. شاه به هنگام صرف نهار با کفيل وزارت خارجهي عراق به او گفته بود که «به هيچ وجه مطمئن نبود که کار درستي کرده بود که کشورش را ترک گفته بود.» کفيل وزارت خارجه هم بلافاصله سخنان شاه و وضعيت او را به سفارت بريتانيا گزارش کرد، چه ميدانست که بريتانيا در اين امر صاحب منافعي بود. در اين گزارش سفير همان مطلبي را که در تلگراف مورخ هفدهم اوت خود گزارش کرده بود تکرار ميکند،، بدين معني که مدتي پيش از آن کساني در بارهي اجراي کودتايي براي براندازي دولت مصدق با او تماس گرفته بودند و او نيز با آن موافقت کرده بود، «اما بعداً به اين نتيجه رسيده بود که وي، همچون پادشاه مشروطه، ميبايستي، با استفاده از نيروهاي [نظامي] کافي براي تضمين تغيير نرم [کابينه]، بسادگي مصدق را برکنار ميساخت و سرتيپ زاهدي را به نخستوزيري منصوب مي کرد. ...» تا آن زمان در کجاي دنيا پادشاهي براي برکناري قانوني نخست وزير هفتاد و چند سالهاي (آن هم به شرط داشتن چنين حقي)، آن هم تغيير «نرم» کابينه نيروهاي نظامي «کافي» اعزام کرده بود که محمد رضا پهلوي نياز به مقابلهي نظامي با آن پير مرد را لازم بداند؟ و بعد از اعزام نيروهاي گارد جاويدان مسلح به تانک هم اعلام دارد که براي پرهيز ار «خونريزي» از ايران فرار کرده بود؟ و حال ميخواست سفير آمريکا به او بگويد که «آيا ميبايستي از در مخالفت علني با مصدق در آيد يا نه؟» آيا اين امر دال بر تصميم آمريکا (و بريتانيا) براي براندازي مصدق نيست که در آن لحظه هم ميبايستي حرکت بعدي شاه را تعيين ميکردند؟ مگر آمريکا حاکم ايران بود که ميبايستي به شاه ميگفت چه بکند؟ مسلماً آمريکا حاکم ايران نبود، يعني هنوز نبود، اما حاکم بر شاه و دربار پهلوي بود. آيا اين که شاه نميخواست علناً با سفير بريتانيا در بغداد تماس بگيرد و جمالي نامي را واسطه قرار داده بود تا از « صلاحديد» آن سفير نيز برخوردار شود دال بر دست نشاندگي شاه نيست؟ آيا ديدار شاه با ملا شهرستاني مرتجع، که از مخالفان سر سخت مصدق بود، و با سفارت بريتانيا در بغداد نيز تماس داشت – ملايي که به شاه گفته بود از قطع روابط ديپلماتيک با بريتانيا جلوگيرد – دال بر دفاع ارتجاع مذهبي و همدستي بريتانيا با هر دوي آنان نيست؟ آيا اينکه شاه در برابر ملاي وابسته و مرتجعي به نام شهرستاني، که همهي مذاکرات دو نفره را فوراً به سفارت بريتانيا گزارش کرد، قسم ياد کرد که از « صلاحديدهاي» او پيروي کند دال بر پيروي شاه از ارتجاع مذهبي وابسته به بريتانيا نيست؟
سفير بريتانيا همچنين گزارش کرد که شاه « صلاحديد» ملاي وابستهي مرتجع را پذيرفت، داير بر اينکه به جايي برود که بتواند «آزادانه و فوراً خواستار صلاحديدهاي نمايندگان بريتانيا و آمريکا شود.» آيا چنين عملي وابستگي شاه و آن ملاي مرتجع را به قدرتهاي امپرياليستي بر ملا نميکند؟ آيا پذيرفتن نصايح ملا شهرستاني مرتجع براي مقابله با «توهينهاي» مصدق و مقابله با نهضت ملي ايران براي رهايي از يوغ بريتانيا نيست؟ آيا اين گفتهي شاه به ملاي مرتجع داير براين که وي در انتظار آن بود که مصدق «با تشويق سفير شوروي، از سفير آمريکا بخواهد که ظرف چند هفتهي آينده ايران را ترک کند» توهين به نهضت بيطرف مصدق نيست؟ آيا مصدق هرگز انتظاري جز عدم دخالت شوروي در امور ايران داشته بود؟ آيا اين گفتهي شاه افترايي به مردي چون مصدق نيست که طي آن سالهاي مبارزه مورد حملات شوروي و افتراهاي حزب توده بود؟ افتراهايي که در طول تاريخ، بل جهان، بيسابقه بودند. پاسخ به همهي اين پرسشها مثبت است و سياستهاي شاه هم طي بيست و پنج سال بعدي اين امر را بروشني به اثبات رساند.
12 – سند ديگري، که از سفارت آمريکا در بغداد نشأت ميگيرد و تشريح اقامت شاه در بغداد و ملاقاتهاي او با مقامات عراقي، بويژه مقامات مذهبي، است، از سفر او به عتبات نيز ياد ميکند. نکتهي جالب اين است که تمام حرکات شاه در اين مدت در عراق به سفارت آمريکا گزارش ميشد، حتي مقدار انعامي که شاه به خدام در کربلا داده بود. اين امر نشان ميدهد که تا چه حد شاه در دست سفارتهاي بريتانيا و آمريکا تحت نظارت و فرمان بود. آيا چنين کسي ميتوانست از منافع ملي ايران حفاظت کند؟ کساني که بخت مطالعهي گزارشهاي ملاقاتهاي محمد رضا شاه، و پدرش، را با سفراي بريتانيا و آمريکا داشتهاند ميتوانند شهادت دهند که اين پدر و پسر تا چه حد در دست قدرتمندان خارجي قرار داشتند.
دو نکته جالب هم در اين گزارش مشاهده ميشود. نخست اينکه، دولت عراق، با تقاضاي سفارت ايران براي تحويل هواپيمايي که شاه با آن از رامسر به بغداد فرار کرده بود مخالفت کرد، و در عوض از سفارت آمريکا خواست تا آن را بفروشد و وجهش را در اختيار شاه قرار دهد. آيا، با توجه به اينکه در هر حال هواپيما متعلق به دولت ايران (يعني ملت ايران) بود و نه ملک شخصي شاه، اين کار همدستي دولت ارتجاعي عراق با سفارت دولت کودتاگر آمريکا به سود شاه و در راه سرقت از خزانه ي ملت فقير ايران را برملا نمي کند؟
نکتهي ديگر مطلبي است که در بارهي حضور اعضاي حزب توده در ميان ايرانيان مقيم کربلا و خطر جانياي که حضور شاه در آن شهر ميتوانست براي او داشته باشد. مأموران عراقي مسلماً از سياستهاي حزب توده بيخبر بودند، وگرنه چنين نظري نميدادند، چه حزب توده با داشتن افسراني در رکاب هم شاه و هم در کنار زاهدي هرگز به فکر قتل شاه نينديشيد، چه رسد به اينکه به يکي از اعضاي خود در کربلا فرمان تيرانداري به شاه را بدهد تا سلطنتطلبان از فرياد «شهيد دوم کربلا» مداوماً گوش جهانيان را کر کنند!
13 – ديگر سند ناشناختهاي که کودتا را افشا مي کند باز به تاريخ هيجدهم اوت/بيست و هفتم مرداد تلگرافي است که از سفارت بريتانيا در بغداد به وزارت خارجهي آن کشور مخابره شد. در اين تلگراف گفته ميشود که شاه بغداد را (به بهانهي گرما) با يک هواپيماي بي او اِي سي (BOAC) به سوي رم ترک گفت، و اين اقدام او برغم توصيهي سفير آمريکا صورت گرفته بود، که ازو خواسته بود دو سه روزي در بغداد بماند تا« صلاحديد»هايي از واشنگتن برسد. در حالي که آمريکاييان ميکوشيدند وضع را تغيير دهند و شاه را «فاتحانه» از همان بغداد به تهران بازگردانند، شاه، که تاج و تخت را بوسيده بود و به تشويق امپرياليستها به قماري دست زده و باخته بود، ميخواست گريبان خود را از بيآبروييهاي بيشتري خلاص سازد و «به اروپا و سپس آمريکا» برود و با «يافتن شغلي» خاتودهي خود را اداره کند. بدينسان ميبينيم که کودتا، نه فقط به مردم ايران، بل همچنين به شاه هم تحميل شد، و شاه عروسکي بيش نبود که سرانجام با کارسازي نمايندگان سيا در سفارت آمريکا چون کرميت روزولت، برادران رشيديان، «آيات عُظمام» بهبهاني و کاشاني و يارانشان فدائيان اسلام، شعبان بيمخ، و اوباش زرخريد جنوب تهران به 25 سال سللطنت ويرانگر ايران نائل آمد.
در اين تلگراف از مقاصد شاه مطلع ميشويم که قرار گذاشته بود يک هفتهاي در رم اقامت کند و سپس به سوئيس، کشوري که در آن پولهاي سرقت شده را انباشته بود، برود. در رم همچنين قرار بود براي «راهنمون»هاي بيشتر با سفراي آمريکا و بريتانيا تماس برقرار سازد.
14 – سند سيزدهم، از سفارت بريتانيا در واشنگتن خطاب به وزارت خارجهي آن کشور، به تاريخ هيجدهم اوت/ بيست و هفتم مرداد، حاکي از آن است که وزارت خارجهي آمريکا از سفارت خود در شهر رم (ايتاليا) خواسته بود که به شاه «توصيه ميکند» که وي اعلاميهاي در باره رويدادهاي اخير در ايران صادر کند، و طي آن تأکيد بورزد که «برکناري مصدق و انتصاب زاهدي [به نخست وزيري] توسط او از اختيارات قانوني او نشأت ميگرفت، و او کشور را ازين رو ترک گفت که اقتدار او ديگر محترم شمرده نميشد و او ميخواست از خونريزي بپرهيزد.» در اينجا روشن ميشود که آنچه در اسناد بالا سفراي آمريکا و بريتانيا از قول شاه گفته بودند، در واقع توصيه خود آنان بود که در دهان شاه گذاشته بودند. اگر آن قصهاي که آن دو سفير از شاه در بارهي کودتا آورده بودند براستي گفتههاي خود او بود، پس چرا «صلاحديد» وزارت خارجهي آمريکا براي «توصيه به شاه» همان است که ظاهراً خود شاه به آنان گفته بود و آنان نيز آن گفتهها را گزارش کرده بودند؟
همچنين به شاه توصيه شد که اعلاميهي وي اشعار دارد که «شاه به دور از کوشش براي سازماندهي کودتا خود قرباني کودتايي بود که توسط مصدق انجام گرفت.» کدام کودتا؟ دستگيري نصيري و گارد جاويدان کودتا بود؟ در اينجا ميبينيم که يک بار ديگر دستگاههاي تبليغاتي امپرياليستي با تحريف حقايق، و حتي گفتههاي خود در اسناد مذکور در بالا، قصد انحراف افکار عمومي جهان را داشتند. جالب اين است که بازهم اين وزارت خارجهي آمريکا بود که در بارهي آنچه اتفاق افتاده بود به شاه دستور ميداد چه بگويد؛ به عبارت سادهتر، به شاه ميگفت که بگويد که او خود چه کرده بود، همانند کودکي که پدر و مادرش به او ميآموزند در برابر مهمانان بگويد که ، مثلاً، روز گذشته در مدرسه يا جاي ديگري چه کرده بود، يعني براي «آبروداري» خلاف آن چيزي را بگويد که اتفاق افتاده بود!
بنابر اين «توصيه،» اطلاعيهي شاه پرونده را «روشن» ميساخت تا، در صورتي که او روزي احتمالاً به ايران باز ميگشت، «موقعيت او محکم باشد.» در عين حال، وزارت خارجهي آمريکا بر آن بود که احتمال آن نميرفت که چنين اطلاعيهاي تأثيري بر اوضاع جاري در ايران بگذارد.
اين گزارش همچنين به تلگراف والتر بدل- سميت اشاره ميبرد که در بالا نقل کرديم، داير بر اينکه دولت آمريکا در حال حاضر خواهد کوشيد روابط خود را با مصدق «بهبود بخشد.» تلگراف سفارت بريتانيا همچنين اشاره کرد که قرار بود هندرسون در عصر آن روز (27 مرداد) در ساعت شش بعد از ظهر از مصدق ديدار کند و وزارت خارجه سياست خود را در پرتو آن مذاکرات تعيين خواهد کرد.
15 – يک يادداشت سرّي در وزارت خارجه در لندن، به تاريخ نوزدهم اوت/ بيست و هشتم مرداد (FO 371/104659)، همين نکات را تأييد ميکند. اين يادداشت همچنين اشعار ميدارد که والتر بدل- سميت به سفير بريتانيا در واشنگتن گفته بود که آمريکا «امتيازات کوچکي» به مصدق خواهد داد، يعني ترجمهي ديپلماتيک روايت همان «عزيزکردن» خود نزد مصدق. همين يادداشت ميافزايد که تصور ميرفت که توصيه آن وزارتخانه نيز اين بوده باشد که بريتانيا سياست خود را با سياست واشنگتن موزون سازد، يعني سياست «عزيز کردن نزد مصدق» را بپذيرد. علاوه بر اين، سه امکان ديگر در لندن در نظر گرفته شد:
الف – پاسخ «درستي» براي بيان «اظهار ترحم» به شاه به او فرستاده شود، اما از توصيه به شاه تحت عنوان دخالت در امور داخلي ايران پرهيز شود؛
ب - او ترغيب شود که روشن دارد که رفتار وي (در برکناري مصدق) مطابق با قانون اساسي بود – امري که، البته، صحت نداشت – و هنوز شاه ايران است و از سلطنت کناره نخواهد گرفت، و برکناري غير قانونياش را نخواهد پذيرفت؛
ج – او را به کارزار سراسري عليه مصدق تشويق کنيم!
- سپس در يادداشت وزارت خارجه در لندن افزوده ميشود که تصور ميرفت که گزينهي (ج) ميتوانست حذف شود، چون هم با «شخصيت شاه متباين» بود و هم ميتوانست مناسبات او را احتمالاً با هر کشوري که براي اقامت انتخاب ميکرد دشوار سازد. منافع ويژهي ما در ايران و نزديکي ما در گذشته با شاه ضروري ميسازد که ما راه نخست (1) [الف] را برگزينيم.» البته، بايد توجه داشت که، چنان که تاريخشناس برجستهي انگليسي تامپسون (Thompson) متذکر شده است، نکات بالا براي ضبط در پروندههاي ديپلماتيک و تاريخنگاران آينده نوشته ميشد، گويي چنين کارهايي خود دخالت در امور داخلي ايران نبودند!
از سوي ديگر، نويسنده يادداشت وزارت خارجه مينويسد که ممکن بود استدلال شود که شاه «با فرار چنين خفت باري هر گونه شنوندگاني را که پيامهايش ممکن بود داشته باشند از دست داده است؛ اينکه او ضرورتاً هر صلاحديدي را که به او داده شود نپذيرد؛ اينکه، چون، به هر رو، نميتوان روي او حساب کرد که در هيچ زماني در آينده توانايي رهبري را داشته باشد، نگهداشتن او همچون رهبري يا يک کانون وفاداري ممکن بيهوده است» – نکاتي که هم شخصيت شاه را نشان ميداد و هم احترام ارباب را بر چاکر!
- اما، از ديگر سوي، آن يادداشت افزود که «ما نبايستي کلاً شاه را همچون يک رهبر ممکن اپوزيسيون مصدق ناديده بگيريم. دعواي دائمي او [بر سر تاج و تخت]، اگر نزد مردم ايران زنده نگهداشته شود، محور بسيجي خواهد بود براي [دامن زدن به] احساسات ضد-کمونيستي و ميهني. و قابل تصور است روزي او بتواند همچون رهبر اسمي ايراني کوچکتر و غير کمونيستي [يعني برنامه سر پرسي کاکس به هنگام نهضت جنگل] نقش مفيدي ايفا کند.»
- نويسندهي يادداشت همچنين افزود که «در مجموع، به نظر ميرسيد که نفعي چند و ريسکي اندک در پيروي از خط مشي آمريکا، داير بر ترغيب شاه براي اظهار اينکه وي مطابق قانون اساسي اقدام کرده است و همچنان پادشاه قانوني ايران است، وجود دارد. اما ما بايستي او را از وارد شدن به جنگ تبليغاتي با مصدق برحذر داريم، که طي آن مصدق و دستياران او مسلماً دست بالا را خواهند داشت. »
- او همچنين يادآور شد که وزارتخارجه، با توجه به نبود مناسبات ديپلماتيک با ايران، «بايستي تصميم را بر سر ويکتور مالت (Mallet)، در مشاوره با همکاران آمريکايياش، واگذارد.»
- نويسنده همچنين توصيه کرد که «اگر قرار باشد که شاه نفوذي را در ايران حفظ کند، وي بايستي در خاورميانه اقامت گزيند نه در اروپا.» با علم به اينکه شاه از سلطنت قطع اميد کرده بود و مايل به اقامت در يک کشور عربي نبود، نويسنده يادداشت وزارت خارجه افزود که آنان نميتوانستند او را «صلاحديدي» دهند، بويژه اگر چنين صلاحديدي براي اقامت در کشورهاي عربي براي او «بدون ترديد ناخوشايند» ميبود. او افزود که «حد اکثر» کاري که وزارت خارجهي بريتانيا ميتوانست انجام دهد اين بود که به او متذکر شود که، «اگر قرار باشد او نفوذي در ايران کند،» بهتر اين ميبود که او در نزديکي ايران اقامت گزيند تا در اروپا. البته، دليل اصلي اين امر از نظر دو وزارت خارجه اين بود که بهتر ميتوانستند شاه را، مثلاً، در بغداد يا قاهره کنترل کنند تا در سوئيس، که پليساش از دولت بريتانيا يا آمريکا دستور نميگرفت.
جالب اين است که در کشورهاي همسايهي ما نيز عقيده محافل سِياسي بر آن بود مصدق از طريق يک کودتاي نظامي ساقط شد. در گزارشي[3] از سفارت آمريکا در قاهره آمده است که «اين باور به نحو گستردهاي در محافل مصري، و ظاهراً ديگر محافل عرب، رايج است که ايالات متحده به اين رويداد [کودتا] يا کمک رساند يا عملاً آن را از آغازيد و به اجرا گذاشت، که منتج به براندازي مصدق و بازگشت شاه به ايران شد.» گزارش ديگري از وابستهي امور هوايي آمريکا در بغداد ضميمهي اين گزارش به واشنگتن فرستاده شد، که از مکالمهي يک افسر آمريکايي با يک سرهنگ نيروي هوايي عراق در همين باره سخن ميگفت. افسر عراقي کسي بود که، پس از باز گشت شاه از رم به بغداد، از پايتخت عراق تا تهران شاه را همراهي کرد، و استنباط وي در بارهي کودتا و دخالت آمريکا بايستي طي سفر مشترکش با شاه به تهران تأييد شده بوده باشد. بنابر گزارش سفارت آمريکا در قاهره اينکه آمريکا در کودتاي عليه مصدق دست داشته بود در ميان همهي گرايشهاي سياسي مصر رايج بود. در اين گزارش ميخوانيم: «اين افراد [مصري] علاقمنداند به اين اشاره کنند که شواهد ضمني دال بر دخالت آمريکا وجود دارند (مثلاً ديدار سرهنگ نورمن شوارتسکپف از ايران درست پيش از کودتا [توجه کنيم که خود سفارت آمريکا در مصر از «کودتا» سخن ميگويد]، مکالمهي سفير هندرسون با مصدق [حاوي تهديدات در غروب بيست و هفتم مرداد] درست پيش از حرکتهاي طرفداران سلطنت، و اين نکته که دولت آمريکا در تصميم قبلي خود داير بر عدم اعطاي کمک مالي به [مصدق] ايران تجديد نظر ميکند.)» اين گزارش همچنين افزود که اخوانالمسلمين «با کمي شرمساري، خود را در همان سمتي ميبيند که قدرتهاي غربي قرار دارند، يعني اين که از سقوط مصدق استقبال ميکند، چون وي "ايران را به سوي کمونيسم سوق ميداد."».
در نيمروز نوزدهم اوت/بيست و هشتم مرداد شخص ديگري در وزارتخارجه بريتانيا در زير يادداشت بالا اظهار نظر کرد که: «اين قابل بحث است که بهترين سياست ما اکنون دست شستن از شاه است و بر اساس اين فرض ناخوشايند ادامه دهيم که مصدق حاکم بلامنازع ايران و تنها سد در برابر کمونيسم است. به نظر من اين نگرشي نادرست ميبود. به هيچ وجه قطعي نيست که سرکوب کودتا [ توجه کنيد کودتا ] و فرار شاه مصدق را به پيروزي خواهد رساند. ممکن است اين رويدادها به احساسات ضد مصدقياي که در طول زمان انباشته شدهاند جرقه بزنند. گزارشهاي امروز از سفارت آمريکا در تهران [چون تظاهراتي که کرميت روزولت با اوباش زرخريدش به راه انداخته بود] اين نظر [من] را تأييد ميکنند. ...» ميبينيم که گزارشهاي سفارت آمريکا مستقيما به وزارت خارجهي بريتانيا نيز ارسال ميشدند، اگرچه نويسندهي يادداشت بايد، چون يکي از خدام اينتليجنس سرويس يا فردي در تماس با آن اداره، از اخبار تهران مستقيماً با خبر بوده باشد. وي همچنين افزود که «حمايت» بريتانيا از شاه اين خطر را داشت که اقدامي را از سوي مسکو تحريک کند، اگرچه «نفرت» بريتانيا نسبت به مصدق «آنقدر شناخته شده است که حمايت از شاه در وضع ناخوشايند کنونياش مسلماً در مسکو موجب شگفتي نخواهد شد.» همان مسؤول بريتانيايي افزود که چون «آمريکاييان مصمماند شاه را ترغيب کنند که او مطابق قانون اساسي عمل کرده است،» بريتانيا «بسختي ميتوانست از آن دنبالهروي نکند.
16 - سر انجام ما در صورتجلسهي کابينهي بريتانيا (CAB 128/26 p2, f. 103/388) از قول لرد پرزيدنت ميخوانيم که «اين عقيده منطقي است که، اگر اين کودتاي نظامي [در ايران] موفق نشده بود، کوششي براي يک انقلاب کمونيستي در ايران انجام ميگرفت؛ و اين به نفع ما بود که سرتيپ زاهدي به نحو مستحکمتري مستقر شود چه، با نابودي [تدريجي دولت] دکتر مصدق، در آن وقت يک رژيم کمونيستي تنها تالي [مي]بود.» در جلسهي کابينه همچنين معين شد که دولت زاهدي به «کمک مالي فوري از خارج نيازمند بود.» وي همچنين افزود که احتمالاً دولت آمريکا آماده بود اين کمک را در اختيار دولت زاهدي بگذارد. لرد پرزيدنت نيز افزود که اگر قرار باشد که بريتانيا «کل چشم انداز نفوذ خود در ايران را فدا نکند» آن دولت ميبايستي دست به دست آمريکا به اعطاي کمک مالي به دولت زاهدي اقدام کند و راه حلي سريع براي اختلاف ايران و بريتانيا بر سر نفت بجويد.»
نخستوزير چرچيل، که با نامهي خود از طريق هندرسون به شاه تضمين حمايت داده بود، «اين نقطه نظر [لرد پرزيدنت] را تأييد کرد.» او افزود که «در اوضاع و احوال کنوني براي آمريکاييان سهل ميبود که، با صرف مقدار نسبتاً کمي از کار بريتانيا طي سالهاي درازي بهرهبرداري کنند.» لذا، او اظهار اميدواري کرد که «وظيفهي حمايت از دولت زاهدي بر اساس [همکاري] آمريکا و بريتانيا انجام شود.»
سرانجام، متأسفانه، به علت اهمال نيروهاي ملي- چپ، کودتاي دوم در حالي موفق شد که هم شاه لباس عزاي سلطنت پوشيده بود و هم آمريکا و بريتانيا از بازگشت شاه به قدرت مأيوس شده بودند. اين کودتاي دوم به ابتکار کرميت روزولت و عمال ديگر سيا و عمال استقراضي سيا از اينتليجنس سرويس، چون برادران رشيديان و نمايندگان ارتجاع سنتي، با همکاري مشتي افسر وطنفروش، ملايان ارتجاعي با همکاري فدائيان اسلام، و در حدود يک هزار تن اوباش زرخريد جنوب شهر و دروازه قزوين و در رأس آنان محمود مسگر، طيب رضايي، شعبان جعفري، و ...، در اوج شادي بيهوش کننده نيروهاي ضد دربار و امپرياليسم، و در عين حال عدم هشياري آنان نسبت به ابرهايي که در افق روزهاي بعد از بيست و پنجم مرداد شکل ميگرفت، به سهولت انجام گرفت. فاجعه باري اين خطاي نابخشودني نيروهاي ملي- چپ هنگامي آشکار ميشود که درمييابيم که کودتاي دوم درست در زماني بسهولت موفق شد که سران دول امپرياليستي در وزارتخانههاي خارجه و رؤساي سيا و اينتليچنس سرويس – در عين اين که ميکوشيدند شاه را برغم ميل و يأساش، براي آيندهاي مبهم در نمک بخوابانند – از شاه دست شسته بودند و قصد داشتند خود را نزد مصدق «عزيز کنند» و به او امتيازاتي بدهند، يا خود را براي « ايراني کوچکتر غير کمونيستي،» يعني تجزيهي ايران آماده سازند.
همچنين بايد در نظر داشت که سياست خصمانهي شوروي نسبت به نهضت ملي بلافاصله پس از برکناري، بريا (Lavrenti Beria) معاون و جانشين واقعي استالين توسط خروشچف و همدستانش، چون مولوتف، بولگانين، مالنکف، و ...، در اواخر ژوئن 1953، تغيير اساسي کرده بود، اما عُمال محلي کا. ژ. ب. در ايران، چون کيانوري، هنوز از قماش بريا بودند و مانع از آن شدند که اقدامي براي پيشگيري از کودتاي ديگري – مثلاً با دستگيري يا قتل سرتيپ زاهدي که افسران محافظش اعضاي سازمان افسري حزب توده بودند – صورت گيرد. بدينسان، سرنوشت ملت ايران، نه فقط از نظر سياسي و اقتصادي، که بويژه فرهنگي، نه تنها براي پنجاه سال گذشته، بل آيندهي نامعلومي رقم خورد.
برغم توصيهي سفير آمريکا در عراق داير بر اينکه شاه «دو سه روزي بيشتر در بغداد بماند تا اينکه پاسخي از واشنگتن به درخواست شاه براي صلاحديد (advice) برسد،» وي با هواپيماي بي. او. اي. سي. (BOAC) عازم رم شد. سفير بريتانيا نيز از طريق شخصي به نام دکتر جمالي همان توصيه را به شاه کرد، اما شاه گوشش بدهکار نبود. او افزود که شاه قصد داشت يک هفته در رم بماند و سپس به سوئيس برود.» سفير نوشت که او چنين ميفهميد که در رم شاه «به احتمال قوي با سفراي بريتانيا و آمريکا تماس برقرار خواهد کرد تا صلاحديدي دريافت دارد.»[4] شاه و ثريا که بدون گذرنامه از ايران فرار کرده بودند و با گذرنامههاي عراقي، هديه دولت عراق، وارد رم شده بودند.[5]
در بيست و هفتم مرداد، هنگامي که خبرنگاران از شاه پرسيدند که آيا او به درخواست وزير خارجهي ايران داير بر صرفنظر کردن از تخت و تاج چه جوابي داشت، شاه گفت: من از تخت و تاج اکنون صرفنظر نخواهم کرد.» در پاسخ به اينکه آيا او از ايران فرار کرده بود، شاه به خبرنگاران گفت: «اين راست نيست. من از کشورم فرار نکردهام.» در پاسخ به اينکه آيا او به ايران باز خواهد گشت، شاه اظهار داشت: «احتمالاً، اما نه در آيندهي نزديک»![6] بنابر گزارش سفارت بريتانيا در رم، شاه پس از ورودش «آشکارا قاطي کرده بود،» اما هنگامي که خبر موفقيت کودتاي دوم رسيد، به نظر ميرسيد که در «حال کيف کردن بود.» سفير بريتانيا بر آن بود که آنچه در آن روزهاي پر دردسر بر شاه گذشت «مطمئناً، به نحوي از انحاء، در طرز تلقي آيندهي شاه نسبت به زندگي بدون تأثير نخواهد بود»[7]
17 – سرانجام، برغم يأس شاه، و بويژه همچنين در وزارتخانههاي کودتاچي، شاه که از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد با عطش کينهاي سيراب نشدني به ايران بازگشت. سفير بريتانيا در بيست و ششم اوت گزارش کرد که شاه در بازگشت به ايران يک هوپيماي کا. ال. ام. (KLM) را دربست کرايه کرده بود و نخست به بغداد رفت. او سپس با يک هواپيماي نيروي هوايي عراق عازم عتبات شد و به شهر نجف وارد شد. در آنجا او به زيارت مقبرهي حضرت علي رفت.[8]
پس از بازگشت به ايران، و چه جناياتي که وي نکرد – جناياتي که فرصتطلبان امروزي، که از نهضت ملي، سعادت مردم ايران، حتي اخلاق متعارف در بارهي پايبندي به ارزش انساني روي گرداندهاند، نزد همکاران شاه جشن ميگيرند.
18- سند ديگري که وابستگي شاه را همچنين به بريتانيا آشکار ميسازد نامهاي است که چرچيل پس از بازگشت شاه به وي نوشت. چرچيل، با توجه به آنچه شاه در باره رفتار بريتانيا با پدرش و احمد شاه کرده بود، بر آن شد که براي رفع «بياعتمادي آسيبشناسانهي» (Pathological) شاه نسبت به بريتانيا در نامهي خود به تاريخ بيست و ششم اوت/چهارم شهريور به شاه بنويسد:
همچون يک حامي سلطنت مشروطه و مخالف ديکتاتوري، مسرورم که ببينم مردم شما [اوباش] از آن اعليحضرت [در بازگشت به ايران] استقبال ميکنند. غالباً نهار خوشايندي را که، با نگاه به تهران از بلندي [کاخ سعدآباد] با هم در 1942/1321 صرف کرديم به ياد ميآورم، و قالي زيبايي را که پس از آن شما براي من فرستاديد مايهي لذت مداوم من است.
مطمئن هستم که اکنون که مصدق رفته است حل مسئلهي آبادان و بطور کلي اختلاف بر سر نفت ميسر است، [امري] که تا حد زيادي هم براي منافع ايران و هم منافع بريتانيا قابل قبول خواهد بود. ما آرزويي نداريم جز آن که شاهد بهروزي ايران باشيم، اما بهروزي و حيثيت در يک کشور بندرت بر اساس ضبط زورمندانه[ي اموال ديگري] حاصل ميشود. در مورد نکات مورد اختلاف [در مسئلهي نفت]، ما با طيب خاطر خود را در اختيار داوري قرار دادهايم.
به نظرم ميرسد که مصدق کاري جز لطمه به هر دوي ما نکرد. اگر من ميتوانم از جهتي به ايران کمک برسانم، بدون آنکه به کشور خودم لطمه زنم، خواهشمندم مرا [از آن] آگاه کنيد.
با آرزوهاي نيک صميمانه براي آن اعليحضرت و قلمرو کهنسال و مشهور شما،
ويــنستـون چرچــيــل
و شاه در پاسخ اش نوشت: از پيام شادباش دوستانه و آرزوهاي نيک شما عميقاً قدرداني ميکنم.
اما شاه خواست که اين مکاتبه محرمانه بماند. با توجه به مبارزه ملت ايران براي استيفاي حقوق خود از شرکت استعماري نفت و همچنين کودتاي بيست و هشتم مرداد، که ملت ايران با فراست دريافته بود که دولت امپرياليستي بريتانيا در آن دست داشته بود، شگفت انگيز نيست که شاه از دولت بريتانيا تقاضا کند که متن اين دو نامه محرمانه بمانند، چه افشاي آنها ميتوانستند چون مُهر دستنشاندگي شاه بر پيشانياش بدرخشد. هراس شاه و بريتانيا از نام بردن از توطئهي کودتا آنقدر زياد بود که، چنان که در سند ماقبل آخر ميخوانيم، چرچيل نميخواست که حل مسئلهي نفت بفوريت مطرح گردد و ابتکار از آن بريتانيا باشد. علاوه بر اين، سرتيپ زاهدي نخستوزير کودتا محرمانه به بريتانيا اطلاع داده بود که او «قصد داشت ملت ايران را در مورد وضعيت سخت اقتصاديشان «آموزش دهد،» به اين اميد که اين درس فشاري براي حل مسئلهي نفت ايجاد کند، يعني به زبان ساده از مخالفت مردم ايران با حل مسئلهي نفت به ضرر ايران و به سود بريتانيا کاسته شود، يا آنکه اين فشار بکلي از بين برود. وزارت خارجهي بريتانيا خواستار اين بود که فرصت کافي در مورد اين «آموزش» به زاهدي داده شود.
19 – سرانجام آخرين سند (EP 1051/12 / FO 248/1543) به تاريخ شانزدهم فوريه 1954، يعني شش ماه پس از کودتا و گشايش سفارت در تهران، حاکي از عدم رضايت مردم از کودتا و حل مسئلهي نفت به ضرر ايران – که دو دهه بعد شاه خود بدان اعتراف کرد – و براندازي مصدق از طريق کودتاست. به اين سند که نوشتهي وزير مختار جديد بريتانيا در ايران، و سفير بعدي، سر دنيس رايت مشهور است (Sir Denis Wright) نظري بيفکنيم.
وي با اشاره به «منش پيچيدهي حاکم بر فكر ايراني،» نوشت كه حل مسئلهي نفت (قرارداد كنسرسيوم كه دولت كودتا در بارهاش مشغول مذاكره بود) بعضاً بستگي خواهد داشت «به توانايي ما در بازسازي باور آنان [ايرانيان] به حسن نيت ما.» سفارت بريتانيا، پس از يك قرن، ديگر صلاح نميديد كه برخي ايرانيان «دسيسهچين» را كه به ديدار سفارت ميرفتند بپذيرد و «كارداران باتجربهي پيشين» خود در امور ايران را در سفارت تهران به كار گمارد. رايت نوشت كه، اگر چه در ايران «افكار عمومي به معناي غربياش به شکل صريح اللهجهاي» وجود نداشت، اما «آن احساسات عمومياي» كه دكتر مصدق بر عليه بريتانيا «برانگيخته بود» در سالهاي اخير «بيشتر از گذشته براحتي و مداوماً متبلور ميشدند.» از نظر کاردار سفارت بريتانيا، «هيستري [!] ملي» در دوران دولت مصدق، كه سر تيز آن بويژه متوجه بريتانيا بود، از سوي مردم «بآساني فراموش نخواهد نشست.»[9] او افزود که، از سوي ديگر، «برخي شاهدان مطلع و دوستدار» بريتانيا بر آن بودند كه غالب ايرانيان نسبت به بريتانيا «بي اعتماد» بودند و «بسياري از ايرانيان از ما بدشان مي آيد» و اين نظر «آنقدر غالب» بود و «بنحو قانع كننده» اي بيان مي شد، كه نمي شد «نسبت به آن بي اعتنا ماند.» صاحبان اين نظر برآن بودند كه، «به غير از عناصر متعصب، مصمم ترين دشمنان» بريتانيا در ميان «ايرانيان جوان تحصيل كرده،» يا به عبارتي، «طبقه ي متوسط» ديده مي شد. درميان توده ي مردم، كه «توانايي» اي جز «بيان فرآيند ناپخته ي افكار سياسي» را نداشتند، «اقدام دكتر مصدق بر ضد شركت نفت ايران و انگليس و سفارت [بريتانيا] يك پيروزي ملي تلقي مي شد.»! چه اعترافات دردناکي، در عين تحقير ملت ايران.
در گزارش او سخني از محبوبيت آيت الله کاشاني پس از 28 مرداد نمي رود، زيرا وي با پشت کردن به نهضت ملي هواداران خاص خود را نيز از دست داده بود.
حمايت مردم از مصدق حتي پس از 28 مرداد در اسناد ديگري هم مورد تصديق نمايندگان ديپلماتيک بريتانيا در ايران بود. سفارت بريتانيا در فوريه 1954/بهمن 1332، يعني پنج ماه پس از کودتا طي گزارشي به لندن، برغم تکرار دروغ هاي پيشين اش داير بر ورشکستگي اقتصادي کشور در زمان مصدق و «بي اعتبار شدن» مصدق به علت «ناتواني در مقابله با حزب توده،» يعني شکيبايي دموکراتيک مصدق با آن حزب، ناچار از گزارش اين شد که «طي دو سال دکتر مصدق نماد خواست هاي ملي» ايرانيان بود، و دولت زاهدي، برغم اعمال قدرتش، خواستار «احترام» مردم به خود بود، اما «به درجه ي معتنابهي از حمايت فعال [مردم] بي بهره است. صرفنظر ازحزب توده، اکثريت مردم احتمالاً هنوز خواستار مصدق اند ... » گزارش سفارت همچنين افزود که «اکثريت بزرگ» نامزد ها مجلس هيجدهم يا به حمايت دربار، يا دولت، يا هردو [به مجلس] راه خواهند يافت،[10] چون روشن بود که مردم به آنان رأي نمي دادند.
کريستوفر وودهاُس (Ch. M. Woodhouse)، افسر عاليرتبه اينتليجنس سرويس که اجراي برنامهي کودتا را همراه با کيم روزولت رهبري کرد، در مورد کودتاي بيست و هشتم مرداد ميپرسد: آيا، اگر ما ميتوانستيم عواقب کودتا پس از بيست و پنج سال را پيشبيني کنيم، [باهم] همان کار [کودتا] را ميکرديم؟ ميبينيد که تصور او چنين است که اگر عواقب آن را هم پيشبيني کرده بودند، باز هم بههمان کودتا دست ميزدند. وودهاُس ميافزايد که، اما در چنين صورتي ميتوانستند مانع از عواقب کودتا شوند! او همچنين مينويسد که اکنون نگاه به عمليات چکمه (کودتا) چون نخستين گام فاجعهي ايران در 1979/کار آساني است – چنانکه به همين گونه آسان است که به عمليات هارلينگ (Harlinge Operation) همچون نخستين گام در جهت جنگ داخلي يونان بنگريم، اما آنچه «ما،» يعني اينتليجنس سرويس يا بريتانيا، در سال 1953 پيشبيني ميکردند چيز ديگري و غير از آنچه بود که در سال 1979/1357 در ايران اتفاق افتاد؛ يعني چيزي روي ميداد شبيه آن چه که در افغانستان بين 1973/1352 و 1980/1359 رخ داد: براندازي يک سلطنت ضعيف توسط نيروهاي ملي، که سپس به دست کمونيستهاي بومي افتاد، و پس از آن ارتش سرخ بر آن غلبه کرد. او مينويسد که «پيشبيني نميکرديم که شاه [در سالهاي پس از کودتا] نيروي جديدي به دست آورد و آن را به طرز هوسبازانه و ظالمانهاي به کار گيرد.» او ميافزايد که آنان (اينتليجنس سرويس) تصور نميکردند که «دولت آمريکا و وزارت خارجهي بريتانيا در اداره او [شاه] در راهي منطق به نحوي فرومايهاي شکست بخورند.» در آن زمان آنان تنها از آن احساس راحتي ميکردند که «خطري که منافع بريتانيا را تهديد ميکرد رفع شده بود.» وودهآس همچنين خاطرات ايدن را به شهادت ميطلبد که در آن نوشت که آن شب «دوران نقاهت» هنگامي که از سرنگوني مصدق با خبر شد، «با آسايش خوابيدم.»[11]
وودهاس، در عين اين که معترف به «بيراهه» رفتن حکومت شاه از «خط دلخواه» امپرياليست هاست – خطي که معلوم نيست چه بود – در مورد کودتا کوچکترين عذاب وجداني ندارد، و از اين نيز شرم ندارد که بگويد که، اگر عواقب آن کودتا را هم پيشبيني کرده بودند، باز هم بدان به همان کودتا دست ميزدند. به عبارت ساده، منافع آزمندانه، ضدانساني، و ضد دموکراتيک آن دو قدرت بزرگ بالاتر از سرنوشت ايران و خاورميانه است. با اين همه، سفير کنونی بريتانيا در تهران، جِفری اَدامز (J. Adams)، همانند مادلين اُلبرايت (M.Albright) وزير اسبق امور خارجهی آمريکا، در مورد کودتای بيست و هشتم مرداد هم معترف به انجام آن است و هم از «اقدام کشور»اش بخاطر شرکت در آن کودتا «ابراز ناراحتی میکند» و میگويد «اين بخش از تاريخ قابل دفاع نيست،»[12] امری که زخم خوردگانِ دچارِ کابوس نمیتوانند درک کنند.
افزون بر اين، ادعاي اين افسر اينتليجنس داير بر اين که، اگر بريتانيا ناچار ميشد اين کار را از نو انجام دهد، عواقب آن را پيشبيني ميکرد، سخن پوچي بيش نيست، چون پيشبيني پيامدهاي اعمال يک ديکتاتور پس از بيست و پنج سال غيرممکن بود؛ اين حکمي است که بطور منطقي از تعريف ديکتاتور استنتاج ميشود. به علاوه پيشبيني عوامل (فاکتورهاي) بسياري که در روند اجتماعي- سياسي يک جامعه تأثير ميگذارند به هيچوجه ميسر نيست، چون قوت و ضعف عوامل و واکنش پيچيدهي اجتماع در مقابله با آنها، يا تأثيرپذيري از آنها، غيرقابل محاسبه است، بهويژه اين که وزن مخصوص عوامل سياسي، اقتصادي، فرهنگي، و ... طي روند برخوردها تغيير مييابند. بهعنوان مثال، در جريان طرح مسئلهي نفت در مجلس شانزدهم براي کسب درآمد بيشتري براي ايران، نه امپرياليسم بريتانيا نه نيروی ديگری نميتوانست پيشبيني کند، يا حدس بزند، که سير رخدادها ضرورتاً به نخستوزيري مصدق، يا سيام تير، يا بيست و هشتم مرداد خواهد انجاميد. هيچکس نميتوانست سير جنبش و رودررويي آن را با مخالفان خارجي و/يا معاندان داخلي، با آن همه پيچ و خمها و همهي فراز و نشيبها، محاسبه کند – که طي آنها چه خيانتهايي که نشد – زيرا روند تاريخ جبري determinist)) نيست، و محاسبههاي تأثيرات عوامل در حال تغيير (با تغيير وزن مخصوص آنها طي زمان) غيرممکن است. کافي بود يکي از عوامل نتواند در لحظهي حساس مؤثر واقع شود. مثلاً، اگر فدائيان اسلام، يا شاه (هر روايت از قضيه را بپذيريم) رزم آرا را به قتل نرسانده بودند، جريان نهضت ملي سير ديگري را طي ميکرد. اگر در روزهاي پيش از کودتاي بيست و هشتم مرداد افسران محافظ شاه و/يا زاهدي، که از اعضاي سازمان نظامي حزب توده بودند، به دستور حزب آن دو، يا يکي از آنان، را به نحوي از انحاء ترور کرده بودند، بيست و هشت مردادي روي نميداد، يا مقابلهاي از نوع ديگر با نهضت رخ ميداد، که نتايج آن مسلماً با پيامدهاي بيست و هشتم مرداد متفاوت ميبودند.
از سوي ديگر، ادعاي وودهاس از اين نظر نادرست است که بريتانيا و ايالات متحدهي آمريکا آگاهانه از ديکتاتوري نظامي شاه حمايت ميکردند، در ساختن دستگاه جهنمي ساواک شرکت جستند، در مدح و ثناي شاه از طريق مطبوعات ارتجاعي و دست راستي در جهان کوتاهي نکردند و هر روز او را در خط ديکتاتوري قويتر ساختند. چرا؟ چون به اعتراف خودشان در ارزيابيهاي سفارتهايشان در تهران، شاه با همهي معايباش ميبايستي مورد حمايت قرار ميگرفت، چون کس ديگري نميتوانست به آن نحو مؤثر محافظ منافع آنان – به معناي امپرياليستي کلمه – در ايران و منطقهي خليج فارس باشد. يک نقل قول از سفير بريتانيا در آن سالها براي پرتوافکندن به پوچي ادعاي وودهآس کافيست:
... من عقيده دارم که رژيم شاه، برغم همهي معايباش و نگراني افزايندهاي که براي ما ايجاد ميکند، بهترين [رژيمي] است که اين کشور ميتواند در آينده قابل پيشبيني انتظارش را داشته باشد [!] اين يک قضاوت اخلاقي نيست، ... عقيده دارم که در مورد ايران اين امر صحت دارد.[13]
ميبينيم که افسر اينتليجنس سرويس کريستوفر وودهآس نه تنها به کودتا معترف است، بل همچنين تکرار آن را در صورت لزوم دفاع از منافع بريتانيا ضروري ميدانست، چون منافع دول بزرگ غربي در ايران بجز با ديکتاتوري نظامي شاه ميسر نميشد. حال، اگر کساني پيدا شوند که با ژست «آکادميک» صدها صفحه سياه کنند که «کودتايي رخ نداد،» «مصدق اشتباه کرد که حاکميت ايران را فداي درآمد تعيين شده (يا غرامت تعيين نشده) از سوي امپرياليستها نکرد،» و ... آب در هاون ميکوبند، حتي اگر متقلباني پيدا شوند باز خود را بدروغ «آکادميک» معرفي کنند و منکران کودتا را چون «دانشمند» و آکادميک» بستايند، باز هم سودي نخواهند برد، چه حقايق مذاکرات مصدق شناخته شدهاند و محققان راستين ايراني و انيراني، چون مصطفي علم و مارک گازيوروفسکي، هايس،[14] و ... اين مطالب را بررسي کردهاند، و علاقمنداني که مايل به افتادن به چاههاي دروغ و دغل «آکادميکهاي» قلمزن زرخريد دولت بوش نيستند، ميتوانند به چنين نوشتههايي رجوع کنند.
♫
در پايان اين نکتهي مهم را هم يادآور شويم که آن دسته از مخالفان نهضت ملي که مدعي ميشوند مصدق به اسطوره بدل شده است، اما اين امر را امري ضدتاريخي مينمايانند، اين اشتباه را مرتکب ميشوند، يا اين ناآگاهي تاريخي خود را آشکار ميسازند، که هيچ کس نميتواند خود را به اسطوره بدل سازد. اسطورهها آفريدهي روان نيازمند مردمان به شخصيتهايي است که جوابگوي خواستهاي تاريخي آنان باشند. تاريخ ايران، و جهان، مملو است از اسطورههاي گوناگون که بنابر نياز هر يک از جوامع به وجود آمدهاند: کيومرث اولين انسان به روايت زرتشتيان، و اولين پادشاه به روايت شاهنامهي فردوسي؛ کيخسرو، رستم يا سياوش و بابک خرم دين براي دوران سلطهي عرب بر ايرانيان و ...؛ حسين بن علي براي شيعيان؛ قهرمانان افسانههاي يونانيان باستان، و بويژه تِزِه (Thésée)، بنيادگذار افسانهاي يونان، براي آنان؛ رومولوس (Romolus) دارندهي افسانهاي همين مقام براي روميان باستان؛ موسي ابن عمران، براي قوم يهود؛ کورش بزرگ هم، که با وجود وسعت اطلاعات دقيق تاريخي دربارهي زندگي او به اسطورهاي تبديل شده است – و نيکولو ماکياولّي (Niccolo Machiavelli) در کتاباش شهريار (Il Principe) خود او را در کنار سه چهرهي ديگر: موسي، رومولوس، و تزه (شخصيت هاي اساطير ديني، قومي و ملي) يکي از چهار بنيانگذار جهان باستان ميخواند، چيزي از يک اسطورهي بزرگ کم ندارد؛ ويلهم تل براي سوئيسيان (درام ِ شيلر، که در اصل ريشه در يکي از افسانههاي کهن ايراني دارد)؛ کور اوُغلو؛ قهرماني که ترکان و آذريها (از دوران شوروي به بعد) ميستايند د(ر اصل مجموعهاي از افسانههاي ترکمن گردآورده توسط محقق لهستاني-روسي به نام الکساندر چودزکوُ [Alexander Chodzko ] است که در کتابي به نام شعرهاي مردمي ايران يافته در ماجراها و بديهه گوئيهاي کوراوُغلو[15] بسال 1842 در لندن منتشر شد)؛ سيمون بوليوار، چه گوارا و سالوادور آينده در آمريکاي لاتين؛ قهرمانهاي تاريخي صربستان – چون ميلوس اوُبليچ، (Miloś Obelič) قاتل سلطان مراد عثماني فاتح صربستان و بوسني؛ چريکهاي هايدوک (Haiduk)، که در نبردهاي کوهستاني عليه ترکان عثماني ميجنگيدند؛ و بالاخره پرنس مارکوي (Marco) صربستاني، با اين که ساتراپ عثمانيان شد – چون قهرمانان ملي و منجي در افسانهها، ترانهي ميهني، و حماسههاي ملي صربستان سينه به سينه نقل شده، به اسطوره بدل شدهاند و عزيز داشته ميشوند، و امثالهم.
بايد تأکيد ورزيد که اسطورههای واقعی ملتها ساخت دستگاههای تبليغاتی نيستند، چه، اگر چنين بود، رضاخان میبايستی، با آن همه کوشش پنجاه و هفت ساله، به اسطورهای مردمی بدل میشد، اما میبينيم که نشد. استالين هم که به مدد دستگاه عظيم تبليغاتیاش چند دههای به اسطورهای رسمی بدل شده بود، چندان دوامی نياورد، زيرا اسطورههای ساختگی، چون از هيچ نوع حقيقت اجتماعی و روان جامعه نشأت نگرفتهاند، دير يا زود فرو میپاشند.
بنابر اين، اگر مصدق – مردي که حتي درج و انتشار نام او در ميهنش، حتي در لغتنامههاي معتبر و دايرۀالمعارفها، به مدت يک ربع قرن بکلي ممنوع بود – اسطوره شده است، به علت منش، شخصيت و زندگي خارقالعادهي اوست؛ نه! ناشي از «توطئه»ي هوادارانش يا جبههي ملي ايران. در تاريخ بشر بسياري از افسانهها يا اسطورهها، مانند نمونههايي چون کورش و بابک و ... که در بالا ازآنها ياد شد، از تاريخ واقعي سرچشمه ميگيرند؛ يا آن که رويدادها و شخصيتهايي واقعي که بخش مهمي از واقعيتهاي مربوط به آنها در هالهاي از ابهام پوشيده مانده، در نتيجهي انتقال سينه به سينه، به اسطوره يا حتي افسانه بدل ميشوند، و غالباً کوششهاي تاريخشناسان براي ارزيابي هرکدام از گروه اخير کمتر به نتيجه ميرسد، تا چه رسد به اينک ه آماتورهايي زرخريد با عدم صداقت علمي بجای تاريخشناسان حرفهای به قلب واقعيات تاريخی دست زده، تا مگر، برای اجتناب از روانپريشی، التيامی صوری و موقتی ايجاد نمايند، اما در دراز مدت آن واقعيت تاريخی همچنان به صورت کابوس در ريشه و روان آنان ژرفتر و جزئی از تشکل شخصيت آنان گرديده، و مانع از آن میشود که اين قربانيان کابوس بتوانند خلاصی يابند.
خسرو شاکري[16] (پاريس، ششم آبانماه 1387)
لطفاً، رای قرائت اسناد به لینک زير رجوع کنيد:
اسناد مربوط به مقاله، کابوس انقلاب، يا کابوس کودتاي بيست، و هشتم مرداد:
http://www.radioazadegan.com/Shakerizand,Khosro.html
[1] Henderson to Department of State,” Copy of Communication of a Responsible Iranian who had seen General Zahedi at Majlis, USNA, 788.00/5-2053.
[2] Washington Telegram no. 474 saving to Foreignيس Office, FO 371/104659.
[3] “Wide Spred Belief That US Engagement [Made] Return of the Shah,” by Jefferson Caffery,” USNA, 788.11/9-153.
[4] British Embassy, Bagdad, to Foreign Office, 18 August 1953, FO 371/104658.
[5] American Embassy, Rome to State Department, USNA, 788.11/8-1953.
[6] American Embassy, Rome, to Department of State, USNA, 788.11/8-1853.
[7] British Embassy, Rome, to Foreign Office, FO 371/104658.
[8] British Embassy, Bagdad, to Foreign Office, FO 371/104659.
[9] “Feelings in Persia,” Wright to Eden, 16 February 1954, EP 1051/12; FO 248 /15143. (تأکيد افزوده)
[10] Tehran Embassy to Foreign Office, 12 February 1954, FO 371/10986. (تأکيد افزوده)
[11] Christopher Montague Woodhouse, Something Ventured, St. Albans, Hert., p. 131.
[12] مصاحبه ی جفری اَدامز با سرگه راسقيان در اعتماد ملی، دوشنبه ششم آبانماه 1387.
[13] Sir Denis Wright, “Prospects for the Shah’s Regime and Possible Repercussions of his Demise,” 26 August 1966, to Foreign Office; FO 371/186664.
[14] Heiss, “International Boycott of Iranian Oil and anti-Mosaddeq Coup of 1953,” in Mohammad Mosaddeq and the 1953 Coup in Iran, Syracuse, 2004.
همچنين بنگريد به فصل هيجدهم، «اقتصاد بدون نفت،» م. علم، نفت، قدرت، و اصول، تهران،
[15] Specimens of the PopularPoetry of Persia as found in the Adventures and Improvisations of Kurroglou, the Bandit-Minstrelof Northern Persia; and in the Songs of the People inhabiting the Shores of the Caspian Sea, orally collected and translated, with philological and historical notes, London, 1842.
۱ نظر:
ارسال یک نظر