مصاحبه با پیر تیه
تاریخ انجام مه ۱۱۹۰
رامین کامران
[پیرتیه (Pierre Thillet ) متولد 1918 استاد ممتاز فلسفه قرون وسطی در دانشگاه سوربن است . وی تحصیلات متوسطه را دردبیرستان معروف لویی لوگران (Louis le Grand) به پایان رسانده است و فارغ التحصیل دانشگاه پاریس و مدرسهٌ ملی زبان های زندهٌ شرقی است . در دوران دانشجویی از محضر استادان فلسفه فاصلهٌ دو جنگ فرانسه برخوردار شده است که از میان آن ها می توان به امیل برنیه (Emile Bréhier) ، لئون برنشویک (Léon Brunschvicg) و گاستون باشلار (Gaston Bachelard) اشاره کرد. وی به زبان عربی کاملاً مسلط است و متخصص تاثیرات فلسفهٌ یونان بر جهان اسلام بشمار می آید و تالیفات متعددی در این زمینه دارد.]
- می خواستم در ابتدا نظر شما را در بارهٌ آمیختگی اسلام و سیاست بپرسم . آیا به عقیدهٌ شما این دو جدایی ناپذیر است و اسلام ذاتاً سیاسی است.
- عقیدهٌ من در باب سؤالی که کردید کاملاً مشخص است. همان طور که می دانید بسیاری ادعا می کنند که اسلام هم مذهب است و هم شیوهٌ حکومت و هیچ جامعهٌ اسلامی نمی تواند حکومتی غیر اسلامی داشته باشد. طبعاً منظور آن ها از حکومت اسلامی حکومتی است که اصول و قوانین آن همه در قرآن و سنت ریشه داشته باشد. به نظر من زدن این حرف در حکم خیانت به تاریخ یا لااقل توجیه ناموجه آن است . این افراد شکل گیری اولین مجمع اسلامی در مدینه را پایهٌ حرف های خود قرار می دهند و جامعهٌ مسلمانان مدینه را الگوی دولت سیاسی می دانند و قصد آن ها گرفتن این نتیجه است که جاشنینان پیامبر ، هم ریاست مذهبی داشته اند و هم ریاست سیاسی و این ریاست دو جانبه جامعه ای وسیع مرکب از مسلمان و غیر مسلمان عرب و غیر عرب را در می گرفته است . گفتم این کار درحکم خیانت به تاریخ است ، البته می توان برای اثبات نادرستی آن دلایل بسیاری عنوان کرد که من در این جا فقط به دلیل فلسفی اش می پردازم . ارسطو در قسمت اول کتاب «سیاست» چند نوع ریاست را از یکدیگر مجزا می کند: ریاست خانوار، ریاست ده و ریاست سیاسی که ماهیتش با آن دو دیگر متفاوت است . تصور می کنم تاریخ حکم ارسطو را در این تقسیم بندی مهم تأیید می کند زیرا استحکام خانوار مدیون احساسات و بستگی های عاطفی است که احیانا نزدیکی و تماس دایم افراد در تحکیم آن از عامل همخون بودن مؤثرتر است. ریاست خانواده می تواند مطلق باشد. در تاریخ به موارد بسیاری برمی خوریم که رئیس خانواده حق دارد اعضای آن را به مرگ هم محکوم کند و قدرتش به حدی است که به قدرت حکام جبار و مستبد پهلو می زند. البته نباید فراموش کرد که برخی از رؤسای سیاسی خود را پدر رعایا به حساب می آورده اند، ولی باید به یاد هم داشت که این ترتیب رفتار با مردم ، پایهٌ انواع استبداد است. به هر حال ، اگر فرض را بر این قرار دهیم که زندگی در این قبیل حکومت ها ممکن نیست ، باید تمایز بین ریاست سیاسی و ریاست خانوار را بپذیریم و ریاست پیامبر اسلام بر مجمع مسلمانان مدینه را از نوع ریاست خانوار بشماریم . این که گفتم تاریخ به ارسطو حق می دهد درست انگشت گذاشتن بر همین نکته و قبول این تمایز بود.
- ممکن است به دلایل تاریخی مخالفتتان با یکی گرفتن اسلام وشیوهٌ حکومت نیز اشاره کنید؟
- کاملاً ، اگر ما فقط تاریخ اسلام را ملاک قرار دهیم درآن همه قسم حکومت خواهیم یافت. این نشان می دهد « اصولی » که طرفداران قوانین سیاسی – مذهبی به آن اشاره می کنند چندان هم « اصل » نیست. زیرا اگر چنین بود پیدا شدن این همه تنوع در اشکال حکومت غیرممکن بود. البته بعضی از این افراد معتقدند که در طول تاریخ به « اصول» خیانت شده است ( لااقل از طرف صاحبان قدرت) و به این ترتیب فقط خلفای راشدین لایق نام خلیفه بوده اند، زیرا در دوران آن ها قوانین سیاسی و مذهب یکی بوده است و در عوض بنی امیه و بنی عباس – به قوانین اسلام عمل نکرده اند و به عبارتی این قوانین را قلب کرده اند.این طرز فکر در قرن نوزدهم نضج گرفته است ، اما می توان ریشه های آن در گذشته های دور نزد « ابن تیمیه » یافت . ابن تیمیه نیزمعتقد بود که باید به بی آلایشی دوران قدیم بازگشت و کاری کرد که اسلام هم قانون مذهبی باشد و هم قانون سیاسی تا به این ترتیب بتوان به جامعه ای دست یافت که در آن اسلام صلح و آرامش را تضمین کند و به مردم این فرصت را بدهد که یکراست به بهشت بروند!
- نظر شما راجع به این بازگشت به عقب چیست؟
- من فکر نمی کنم هیچ مورخ یا سیاستمداری بتواند این فکر را بپذیرد، زیرا آن چه طرفداران بازگشت به گذشته ، «دوران طلایی» می نامند واقعیت تاریخی ندارد. اولاً باید گفت کشمکش ها و دعواهای داخلی اسلام درست پس از مرگ پیامبر شروع شد. طبعاً دعوا بر سر قدرت سیاسی بود و بین افرادی صورت گرفت که همه مدعی پیروی از اصول مذهبی بودند. اولین نتیجه ای که می توان از این نکته گرفت این است که نمی توان از هیچ مذهبی برای ادارهٌ جامعه رهنمودی روشن و صریح گرفت .شاید اشاره به مثال افلاطون در این باب بی مورد نباشد. می دانید که افلاطون به دلیل خاستگاه اجتماعی خویش و اوضاع سیاسی دولتشهر آتن در زمان حیات خود کوشید راه حل حکومت کامل و بی نقص را بیابد، حکومتی که نتوان در آن سقراط را( که از نظر وی مثل اعلای عدالت است) محکوم کرد. او مبنای فلسفهٌ خود را بر حقایقی قرار داد که خارج از ذهن آدمی است و انسان می تواند با دستیابی به آن ها به دانش واقعی دست پیدا کرده رفتاری عادلانه در پیش بگیرد. افلاطون نتیجه گرفت کسی حق دارد به کارسیاست بپردازد که از حقیقت مطلق دولتشهر باخبرباشد. اما خود اذعان داشت که صرف این اطلاع کافی نیست ، زیرا انسان فکر مجرد نیست بلکه بخشی است از جهان محسوس . از نظر افلاطون حتی فیلسوفی هم که از حقایق اطلاع کامل دارد باید سعی در حل عینی مشکلات معمول دولتشهر بکند و برای حل مشکلات آگاهی از جهان معنا کافی نیست.
این نکته ، بدون این که حاجت به شکافتن نظرات مورخان باشد، نشان می دهد که یکی شمردن کامل قوانین سیاسی و مذهبی ممکن نیست . قرآن و سنت درحکم رهنمود اخلاقی است ، اما رهنمودی که به یک زمان و مکان خاص مربوط است : عربستان دوران محمد. از این نکات نتیجهٌ سیاسی گرفتن جز به کمک تفسیرهایی که شدیداً درمعرض خطا قرار دارد ممکن نیست.
- آیا می توان حرف های شما را به حساب موافقت با جدایی دین و دولت یا لائیسیته گذاشت؟
- من درست می خواهم همین نتیجه را بگیرم که در یک جامعهٌ سیاسی دین ودولت را باید از یکدیگر جدا ساخت. بی جا نیست اگر در این مورد به شما که ایرانی هستید و ظاهراً برای کلمهٌ لائیک معادل دقیقی در زبانتان ندارید توصیه ای بکنم. می دانید این کلمه در اروپا برای مشخص ساختن هر آن چه از حیطهٌ دستگاه کلیسا بیرون بود ساخته شد و به تناسب روش زندگی مذهبیان ( که بسیار مشخص بود) معنی پیدا می کرد، نه به تناسب روش زندگی آن هایی که خارج از کلیسا بودند(که متنوع و نامعین بود) در لاتین قرون وسطی کلمه Monde « دنیا» به هر آن چه خارج کلیسا بود اطلاق می گشت و لائیک شیوهٌ زندگی مردم «دنیا» بود. دقت دارید که این گونه استفاده از کلمهٌ دنیا هیچ ربطی به آن چه در بین مسلمانان «دنیا» ( در مقابل آخرت ) نامیده می شود ندارد، ولی اعراب با گرفتن این ریشه و ترجمهٌ مستقیم آن کلمهٌ «عالمی» را ساختند که به عقیدهٌ من معادل دقیقی نیست . شاید برای شما ایرانیان یافتن معادل در واژگان اهل طریقت کار راحت تری باشد، ولی تصور می کنم برای شیعیان راحت ترین کار همان تقسیم مردم به عمامه دار و بی عمامه باشد که وقت کم تری هم می گیرد.
به هر حال اگر فرض را بر این بگذاریم که قوانین سیاسی و مذهبی الزاماً یکی نیست ، طبعاً می توان در جوامع اسلامی دین و دولت را از یکدیگر جدا ساخت. تاریخ معاصر نشان می دهد که جدایی دین و دولت امر بسیار مطلوبی است. من تصور می کنم اگر دولت لبنان به جای چند مذهبی بودن ، لائیک بود امکان گرفتار شدنش در اشکالات فعلی بسیار کم می شد.
اخیراً در رادیو صحبت از دادن حق رأی به خارجیان مقیم فرانسه بود تا آن ها بتوانند در انتخابات شهرداری ها شرکت کنند. پادشاه مراکش با این امر مخالفت کرد. ظاهرا می ترسید رعایش عادت به رأی دادن در دموکراسی را کسب کنند ، ولی در عوض یک وزیر الجزایری موافقت خود را با این برنامه اعلام کرد. من تصور می کنم اگر این کار به صورت دوجانبه انجام بپذیرد و به فرانسویان ساکن این کشورها نیز حق رأی داده شود قدمی به طرف استحکام بنیاد لائیسیته در این کشورها برداشته خواهد شد. البته نباید فکر کرد جداکردن دین و دولت کار آسانی است اما مگر اصلاً حیات سیاسی آسان است ؟ زندگی در دموکراسی از هر رژیمی مشکل تر است زیرا در چنین رژیمی باید به گوش دادن به سخن دیگران و سعی در فهمیدن حرف هایشان عادت کرد. گوش کردن حرف مخالف زحمتی دارد که برگردهٌ هیچ یک از رعایای حکومت های دیکتاتوری نیست، زیرا در این حکومت همان اطاعت کافی است . ولی شانه از زیر بار این زحمت خالی کردن در حکم شانه خالی کردن از زیر بار آدمیت است.
- می دانید که گاه لائیسیته به ضدیت با مذهب تعبیر می گردد؟
- این حرف بی اساس است ، زیرا لائیسیته آزادی مذهبی را افزایش می دهد. لائیسیته مطلقاً به معنای ضدیت با مذهب نیست، بلکه در حکم عمیق ترین شکل بی تعصبی است . متعصب ، اسلام ، مسیحیت یا هر مذهب دیگری است که خود را تنها مذهب مجاز بشمارد و داعیه پست شمردن پیروان ادیان دیگر را داشته باشد. لائیسیته درحکم مساوی شمردن تمام آدمیان صرفنظر از نوع اعتقادات آنهاست و حتی بی توجهی به این که اصلاً اعتقادی دارند یا نه . فرد لائیک نمی بایست ضد هیچ مذهبی باشد ، چون ضد استبداد مذهب است و مخالف مجبور کردن مردم پذیرفتن گرفتن یک مذهب معین . در جامعه ای که بر این اساس اداره شود همه ، به شرط لطمه نزدن به آزادی دیگران، از حق مسلم در انتخاب نوع مذهب و اعتقاد خویش برخوردارند. همین الان می گفتم زندگی در دموکراسی مشکل است . قبول لائیسیته برای بعضی از دموکراسی هم مشکل تر است ، ولی زندگی اجتماعی اصولاً مشکل است زیرا افراد عقاید مختلف دارند و ممکن است کارشان به دشمنی بکشد، ولی نباید در این وضع اسیر احساسات شد و باید از روی عقل زندگی کرد.
اگر آدمیان زبان و عقل نداشتند قادر به زندگی اجتماعی نمی شدند. ایمان برای وحدت آدمیان کافی نیست زیرا اعتقادات فراوان و گوناگون است . در این میان لائیسیته وسیلهٌ گریز از کشمکش هاست.
- در طی گفتارتان اشاره ای هم به مساله رأی دادن خارجیان در فرانسه داشتید، آیا ممکن است نظر شما را در بارهٌ دو واقعه ای که اخیرا سروصدای بسیاربپا کرد بپرسم ؟ مقصودم جنجال کتاب « آیات شیطانی» و حجاب اسلامی در مدارس فرانسه است.
- (باخنده) می دانستم که بالاخره به اینجا هم خواهیم رسید. پیش از هرچیز باید از این که حرف هایم چندان هم سیاسی نیست عذربخواهم. می دانید که من قبلاً هم راجع به این نکات اظهار نظر کرده ام ، خصوصاً درباب کتاب رشدی که شهرتش مدیون تبلیغات خمینی است . من این کتاب را ظرف تابستان اخیر خواندم، ولی قبل از این مخالفتم را با محکومیت نویسندهٌ آن اعلام کرده بودم، زیرا من همیشه معتقد بوده ام که اولاً هر کتابی جزو حافظهٌ بشریت است و باید آن را علی رغم مخالفت با محتوایش برای نسل های بعد محفوظ نگه داشت و ثانیاً این که نباید به فرض قضاوت هنری منفی درباب یک اثر ، آفرینندهٌ آنرا در مظان اتهام قرار داد. اگر اثری را دوست نداشته باشیم مجبود به خواندن، گوش دادن ... آن نیستیم و حق نداریم آثار بد را سانسور کنیم. تازه باید اضافه کنم اخیراً که این کتاب را خواندم دریافتم تمام صفاتی را که به آن نسبت داده اند دارا نیست ، ولی ترکیب و ساختمان و ریزه کاری هایی دارد که شایسته تآمل است و زحمت زیاد برده . اتفاقاً بعد از این اثر ، کتاب «نمایشگاه مستعمراتی» را که برندهٌ جایزهٌ گنکور شده بود خواندم و به نظرم آمد بین دو کتاب از بابت روایت داستانی پیچیده که در نقاط و در زمان های مختلف واقع می شود( بدون روشن کردن زمان و مکان قطعات آن برای خواننده ) تشابه جالبی هست . این را هم بگویم که نوشتهٌ رشدی به نظر من زننده نیامد، البته تندروی هایی کرده ولی امروز چه کسی تندروی نمی کند؟
رابله در قرن شانزدهم در حق کلیسا و معتقدات زمان خود به همین تندی حرف می زد و کسی هم به چیزی محکومش نکرد. راستش را بخواهید من فکر می کنم هدف اصلی حملهٌ رشدی ، استعمار انگلیس است ، نه اسلام . تصور می کنم محکوم ساختن او از طرف حکومت جمهوری اسلامی و سعی در سانسور کتابش بیش از هر چیز دلیل سیاسی داشت.
- راجع به حجاب دختران مراکشی نسب نیز همین عقیده را دارید؟
- اول باید بگویم که من هم معلمم و هم لائیک و معتقدم نباید در آموزشگاه ها به کسی اجازهٌ تبلیغ داد. این جریان حجاب در رسانه های همگانی طنینی بیش از آن چه سزاوار بود یافت ، اما نباید فراموش کرد که اصل جریان واکنش برانگیز بود. تصور می کنم رئیس مدرسه وظیفه داشت شاگردان را از این کار منع کند و توضیحات لازم را به اولیای آن ها بدهد، ولی آنچه از حجاب مهم تر بود طفره رفتن شاگردان بود از شرکت در بعضی از دروس نظیر طبیعی ، موسیقی ... بهانهٌ آن ها مطابقت نداشتن این دروس با طرز زندگیشان بود . در این شرایط باید به والدین آن ها گفت که اگر با روش تعلیم و تربیت مدارس دولتی فرانسه مخالفند باید کودکانشان را به مدارس دیگری بفرستند یا اصلا به مملکت خود برشان گردانند.
چندی پیش یکی از دانشجویان الازهر از یکی از شیوخ این دانشگاه پرسیده بود که چرا در این جا زبان های خارجی نظیر فرانسه و انگلیسی تدریس نمی شود و جواب گرفته بود: برای این که در بهشت همه عربی صحبت می کنند! می بینید که باید تکلیف خود را در این باب از اول روشن ساخت.
- حال که از سیاست گذشتیم می خواستم بپرسم آیا به نظر شما صحبت از اقتصاد اسلامی چه اندازه مشروع است؟
- من اقتصاد دان نیستم ، ولی پس از وقوع انقلاب اسلامی در ایران به رغم این که به حکومت شاه به دلیل اسبتداد و خشونت آن چندان موافقتی نداشم ، برای اقتصاد ایران بسیار نگران شدم ، زیرا دریافتم که حکومت اسلامی این کشور را از بابت اقتصادی در وضع بسیاربدی قرار خواهد داد. می دانید من برخی کتاب های افرادی را که مدعی ترتیب اقتصاد اسلامی اند خوانده ام و باید علی رغم نداشتن تخصص در اقتصاد اعتراف کنم که نوشته های آنان را مبتذل و به نسبت واقعیت اقتصاد عقب افتاده یافته ام.
اقتصاددانان « اسلامی» حرف اساسی شان همه بازگشت به کارگاه های کوچک و صنایع دستی است . حذف بهرهٌ وام هم در نظام اقتصادی امروز که دچار تورم مزمن و کاهش ارزش پول است ممکن نیست . دیگر دوران هارون الرشید نیست که بتوان کیسه ای زر نزد یک نفر به امانت گذاشت و چهل سال بعد با پس گرفتن آن به همان ثروتمندی روز اول بود. تازه باید گفت در دوران هارون الرشید هم تورم وجود داشته است ، یونانی ها و رومیان نیز دچار این مشکل بوده اند. از این گذشته حکومت های اسلامی هر قدر هم در داخل مملکت سختگیری کنند در خارج از بابت وام هایی که به دیگران می دهند سود دریافت می دارند.
- نکتهٌ دیگری که می خواستم مطرح کنم ارتباط دین واخلاق است . همانطور که می دانید اکثر افراد مؤمن تمایل به یکی گرفتن این دو دارند، حالتی که می توان ردش را در اصطلاحات معمول نیز یافت .
- این حالت به عقیدهٌ من فقط و فقط نشانهٌ تکبر است . احساس رضایت از تعلق به یک گروه اجتماعی را می توان در بین همه یافت .این رضایت گاه به صورت تکبر و احساس برتری نسبت به افراد خارج گروه بروز می کند. حتی گروه های شغلی نیز از این امر برکنار نیستند. در بین استادان دانشگاه ، تجار ... می توان به راحتی افرادی را یافت که گویی از دماغ فیل افتاده اند. طبعا معممین نیز دچار همین حالت هستند. اینها را باید فقط به حساب تکبر گذاشت. ولی اگر سؤال را به شکل اساسی زیر مطرح کنیم می توان برای آن جواب دقیق تری یافت .
آیا انسان کامل محتاج دین است؟
پیش از هر چیز باید تذکر داد که انسان موجود کاملی نیست و از نظر اسلام نیز نمی تواند باشد زیرا مخلوق است و هیچ مخلوقی بنابرتعریف کامل نیست . البته مؤمنان تصور می کنند به حقیقت مطلق دست یافته اند ولی فکر می کنم این خیال به دلایل مختلف خطاست . اولاً ایمان با حقیقت دوتاست ، زیرا در جایی می توان صحبت از حقیقت کرد که پای استدلال عقلی در میان باشد . طبعاً ایمان برای فرد مؤمن شادی و آرامش به همراه می آورد و در وی این اعتقاد را پدیدار می سازد که با پیروی از دستورات دین در دنیا و آخرت شادکام خواهد بود. البته بسیاری کسان در راه ایمان خود جان باخته اند ولی من در عین احترام به کسانی که در راه اعتقاد خویش رنج می کشند، تصور نمی کنم بتوان ایمان را مایهٌ برتری محسو ب داشت . به هر حال در تاریخ بسیاری نیز بیهوده شهید شده اند. شهادت ضمانت رسیدن به هیچ هدفی نیست. من نمی دانم چرا دین باید در کسی احساس برتری ایجاد کند؟ تازه امروز دین از نظر اکثر دانشجویان مسلمانی که من دائم می بینم محدود است به دین یهود، مسیحیت و اسلام. معلوم نیست چرا در این میان حق دیگر ادیان پامال می شود. مثلاً نوشته های پورفیر (Porphyre) فیلسوف معروف مکتب اسکندریه که از درخشان ترین مثال های اوج گیری فکر بشر و خرد اوست باید طبق تقسیم بندی های معمول به حساب یک آدم بی دین گذاشته شود، زیرا به جای اتکای به وحی در یک سنت فلسفی ریشه دارد. در قرن هجدهم فرانسه نیز افراد بسیاری بوده اند که در عین ارتباط نداشتن با مسیحیت از نظر شرافت انسانی دست کمی از بزرگترین مؤمنان نداشته اند. من تصور نمی کنم ایمان مذهبی قادر به تغییر سرشت آدمی باشد. اگر خود من می خواستم مذهبی را بگزینم مذهبی را انتخاب می کردم که پایه اش بر ارج نهادن بر مقام آدمیت باشد.
- به این ترتیب با کنارگذاشتن سیاست و اقتصاد و اخلاق نقش مذهب به چه محدود می گردد؟
- درحقیقت جواب این سؤال را باید از افراد مسلمان پرسید زیرا پاسخ دادن به آن امریست فردی و برای آن نمی توان خود را جای بقیه گذاشت. نکتهٌ جالب این سؤال انگشت گذاشتن بر برداشت های مختلف مردم از مذهب است . من در کشورهای مختلف مسلمان نشین زندگی کرده ام ، البته کشورهایی که با ایران و عربستان سعودی قابل مقایسه نیست، اما در عین مسلمان نبودن رابطهٌ باز و راحتی با مسلمانان داشته ام. اگر سؤال شما را به این ترتیب تعبیر بکنیم که آیا ممکن است زندگی یک مسلمان دائماً و در تمام موارد مطابق اسلام نباشد، و آیا فرد مسلمان حق دارد چنین زندگی را برگزیند ، جواب من به آن مثبت خواهد بود. در قرآن نه خبری از اتومبیل و هواپیما هست و نه بسیاری چیزهای دیگر. البته می دانید که برخی متعصبین معتقدند این ها در قرآن پیش بینی شده ولی حرفشان آنقدر اهمیت ندارد که به آن بپردازیم . من تصور می کنم هر مسلمانی می تواند در عین داشتن زندگی معنوی اسلامی و رسیدن به دعا و نماز و مراقبت در اعمال خویش به قصد دستیابی به بهشت در حق دیگران رفتاری انسانی داشته باشد. تازه باید گفت زندگی به سبک صحابهٌ پیغمبر امروز کاملا ناممکن است و نمی توان فقط به فکر آخرت بود و زندگی طبیعی داشت، این وضع فقط مربوط به اسلام نیست و به نظر من تمام ادیان و جوامع را شامل می شود.
- راجع به «فلسفهٌ اسلامی» چه فکر می کنید؟
- فلسفه مبحث جداگانه ایست و من از قدیم یونانی خوانده ام و برایم فلسفه اصولا پدیده ای یونانی است ، از اسمش گرفته به بعد فلسفه روش فکری خاص یونانیان بود. در مغرب زمین فلسفه با علم کلام تماس پیدا کرد یا بهتر بگویم به آن موجودیت بخشید.
ممکن نبود علم کلام در مغرب زمین بدون فلسفه به این درجهٌ ترقی برسد، به عبارتی فلسفه ، دین را از درون فتح کرد. بهترین نشانهٌ این امر نفوذ واژگان فلسفه است در میان کلامیان. هدف کلامیان یاری جستن از فلسفه به قصد دفاع از مسیحیت و ترویج آن بود. این سؤال مدت ها پیش در مغرب زمین مطرح شد که آیا وجود « فلسفهٌ مسیحی» ممکن است یانه . حدود شصت سال پیش بحثی در این باب بین امیل برئیه مورخ معروف فلسفه و اتین ژیلسون (Etienne Gilson) متخصص نامدار فلسفهٌ قرون وسطی درگرفت ... برای برئیه امکان وجود « فلسفهٌ مسیحی » به کلی منتفی بود.
برای ژیلسون که قضاوتش در این باب بسیار پیچیده و پرپیچ و تاب است نهایتاً چیزی به اسم فلسفهٌ مسیحی وجود نداشت اما ممکن بود روزی چنین فلسفه ای پیدا شود. جواب من راجع به فلسفهٌ اسلامی نیز جز این نیست . ایمان مذهبی فتوحات بسیاری را باعث گردید و مردمان بسیاری را که اکثراً از فلسفه و تفکر یونانی بهره مند بودند به زیر پرچم اسلام برد. اما برای دعوت مردم احتیاج به حرف هایی بود که قادر به تشریح و توجیه مسایل و اقناع دیگران باشد.
مسلمانان واژگان و دستگاه استدلالی لازم این کار را از فلسفه وام گرفتند. مثلا اگر نوشته های غزالی را بخوانید ( تازه متعرض فارابی نمی شوم) متوجه خواهید شد که امام مذکور از اصول دین اسلام با براهین ، عبارات و کلماتی دفاع می کند که از طرق مختلف از ارسطو به وی رسیده است. آیا می توان گفت تفکر غزالی ( تازه باید تذکر داد که افکار او در طول زمان تغییر بسیارکرده است) فلسفهٌ اسلامی است ؟ مثلا می توان کتاب « احیای علوم دین » را فلسفه به حساب آورد؟ تصور نمی کنم. این کتاب حاصل کار یک عالم کلام است که سعی دارد به دیگران نشان دهد که قرآن و سنت تمام ابعاد حیات انسان را می پوشاند. مثال دیگر ابن رشد است که می توان آثارش را به سه بخش طبی ، فقهی و فلسفی تقسیم کرد. اولی وارث سنت طبی مکتب اسکندریه است که اصلش به جالینوس میرسد. دومی مربوط به مسایل اندلس در روزگار حیات ابن رشد است و سومی چیزی نیست جز شرح ارسطو که پی آمد نوشته های ابن سینا و احیاناً فارابی است . نوشته های ابن رشد فلسفهٌ اسلامی نیست ، تفسیری است از فلسفه با وام گرفتن نکات بسیارکوچکی از علم کلام.
- اشاره به غزالی و فارابی و ابن سینا سؤال دیگری را پیش آورد. می خواستم بپرسم چرا گاه بر اینان صفت عربی یا اسلامی اطلاق می شود و هنوز تقسیم بندی های زمانی و جغرافیایی که در مورد کشورها معمول است شامل احوال این دانشمندان که اهل ایرانند نشده است؟
- می دانید که مسأله عرب بودن این افراد پیش از همه در قرون وسطی بین خود اعراب مطرح گشت که به خارجیان به چشم خوبی نمی نگریستند و برای آن ها در حیات سیاسی حقی قایل نبودند. طبیعی است که نه ابن سینا عرب بوده و نه ابن رشد. من اصلا نمی دانم امروزه به که می توان عرب گفت و به که نه . علت عرب محسوب شدن این افراد استفاده شان از زبان عربی است که ساده ترین وسیله را برای تقسیم بندی به دست می دهد. طبیعی است استفاده فارابی و ابن سینا ( که هیچکدام عرب نبوده اند) از زبان عربی که با اهمیت و مقام علمی آن ها تؤام گشته آن ها را تبدیل به نمایندهٌ تفکر عرب یا اسلامی کرده است . ولی نکته ای که باید بیش از هر چیز به آن دقت کرده اینست که افراد نامبرده از موهبت زندگی در یک محیط باز فرهنگی برخوردار بوده اند و از میراث تفکر مشرق زمین که احیاناً ریشه هایش درهند ، یونان ، مانی گری ، مذهب زرتشت ... است بهره مند گشته اند ، عامل مهم در اینجاست نه در زبان .
- آیا به نظر شما تاثیر زبان عربی در این زمینه تماما مثبت بوده است؟
- پاسخ به این سؤال به بررسی رکود فرهنگی سرزمین های مسلمان نشین بعد از قرن های سیزدهم و چهاردهم نیازمند است. اگر بخواهیم دنبال حرف های ارنست رنان (Ernest Renan) و برخی مارکسیست ها را بگیریم باید تمام گناه را متوجه اسلام دانست ؛ اما من تصور میکنم دلیل اصلی امر ، در بستن به روی باقی فرهنگ هاست ( البته به دلایل سیاسی و غیره ) ، زیرا از این دوران به بعد افراد با فرهنگ ناچار شدند فقط به زبان عربی بپردازند و تمام تحقیقات جای خود را به تحقیقات دستوری و لغوی داد. از همین دوران بود که غربیان پا در راه پیشرفت گذاشتند و عدم تعادل بین فرهنگ بستهٌ سرزمین های مسلمان نشین و فرهنگ غربی تشدید گردید. اگر در دوران قدیم افرادی نظیر ابن سینا با فکر باز خود نمایندهٌ نوعی « اومانیسم » بودند با متوقف شدن رشد افکار ، دیگر متفکری مانند آن ها پیدا نشد و « عربیسم » جای بینش قبلی را گرفت.
- حال که صحبت از فرهنگ شد ، شما تصور می کنید بتوان هویت فرهنگی کشورهای مسلمان نشین را در مذهب آن ها خلاصه کرد؟
- به هیچوجه فکر نمی کنم بتوان فرهنگ این کشورها را به اسلام محدود ساخت. این کار حتی در مورد کشورهای عرب زبان هم جایز نیست . زیرا هویت فرهنگی تمام لایه های سوابق تاریخی یک گروه اجتماعی را در بر می گیرد و تازه هویت فرهنگی کشورهای اسلامی نیز با هم متفاوت است ، ازهند و اندونزی گرفته تا ایران و الجزایر.
- در آخر می خواستم راجع به وضع زنان در اسلام از شما سؤالی بکنیم . آیا تصور می کنید با اجرای دقیق مقررات اسلام امکانی برای آزادی زنان و جود دارد؟
- این سؤال قدری مبهم است . اول باید معلوم کرد آزادی زنان یعنی چه ؟ که جوابش چندان روشن نیست . دوم باید دید اسلام برای زنان چه حقوقی قایل است . دراین باب می توان به صراحت گفتکه زن در اسلام کم تر از مرد ارث می برد. شهادتش با مرد یکی نیست ، و ترتیب مجازات او با مردان فرق دارد. البته آن چه در مورد حجاب در قرآن آمده زیاد روشن نیست ، زیرا آیات مربوط به حجاب اصولاً به زنان پیغمبر مربوط می شود نه به همه و تعمیم آن برعهدهٌ مفسران است نه برآمده از نص صریح قرآن. به هر حال فکر نمی کنم اسلام مقام و موقعیت ممتازی به زنان بدهد. من وقتی در کشورهای مسلمان بسر می بردم متوجه این امر شدم. مثلاً وقتی در تونس زندگی می کردم به نظرم آمد که می توان زنان را به سه دسته تقسیم کرد:
دهاتیان ، زنان چادری شهر و زنانی که به سبک غربیان زندگی می کردند. در آن زمان گاه زن ها همراه مردها به کافه های اروپایی می آمدند و این امر مایهٌ حیرت کسی نمی شد و زننده به حسا نمی آمد؛ ولی گویا امروز بساط تمام این کافه و این ترتیب زندگی برچیده شده است . آیا باید این را به حساب پیشرفت اسلامی ها گذاشت؟ نمی دانم، به هر صورت از دید من زن و مرد مساویند و این کارها ناپسند است. اگر مرد متمدن باشد، دلیلی برای احترام نگذاشتن به زنان بی حجاب وجود ندارد . فکر می کنم این ترتیب رفتار بیشتر از عقده مندی در برابر زنان سرچشمه می گیرد و منجر به واکنش های ابلهانه و موهن می گردد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر