۱۳۹۶ فروردین ۴, جمعه

یادی از خانۀ مشیرالدوله و خاطراتی از پدرم داود پیرنیا/شهرخ پیرنیا

من در همان خانه درندشتى متولد شدم و به دبستان و دبیرستان و دانشگاه رفتم که حسن‌ پیرنیا بنانهاده، در آن زیسته و براى خانواده‌اش به یادگار نهاده بود. این خانه، در انتهاى‌ بن‌بست پیرنیا در خیابان لاله‌زار نو و کمى پایین‌تر از چهارراه کنت واقع است.
طبیعى است که در این خانه، پدرم و بقیه اعضاى خانواده از مقیم و میهمان، سخنان‌ زیادى درباره زندگى و کارهاى مشیرالدوله مى‌گفتند و ما بچه‌ها ضبط حافظه مى‌کردیم. علاوه بر این، در و دیوار خانه حکایت از بانى آن داشت و عکسها و یادگارهاى او، هفت‌ روز هفته در برابر چشمان ما بود. چند تا از تابلوهاى نقاشى مورد علاقه‌اش هنوز در تالار پذیرایى و اتاق کار آن مرحوم نگاهدارى مى‌شد. اما حالا، با توجه به علاقه‌هاى پدرم، بیشتر به هنر موسیقى توجه مى‌شد تا نقاشى. از هنرمندان و شاعرانى که شاهد رفت‌وآمدشان با سرپرست برنامه گلها بودم سخن خواهم گفت.
خانه مسکونى خانواده پیرنیا را نیکلاى مارکوف روس در آغاز مشروطه دوم به‌ سفارش مشیرالدوله ساخته است. این شخص، در تفلیس به دنیا آمده و از دانشکده هنرهاى زیباى سن‌پترزبورگ دیپلم معمارى گرفته و همانجا با مرحوم مشیرالدوله‌ صمیمیتى پیدا کرده بود؛ اما بر من معلوم نیست چرا به ایران آمد و در بریگاد قزاق به کار پرداخت؟ با این حال، به زودى از آن کار کناره گرفت و با اقامت دائم در کشور ما، معمارى پیشه کرد. مدرسه ژاندارک را که در زمینش متعلق به مشیرالدوله و کنار خانه او بود، همو ساخته است. برخى از دیگر ساخته‌هایش عبارت‌اند از: دبیرستان البرز، شهردارى تهران واقع در میدان توپخانه (که متأسفانه در دوره محمدرضا شاه خرابش‌ کردند)، سفارت ایتالیا و عمارت سینگر در خیابان سعدى.
این ساختمان که خاطره انشاى فرمان مشروطیت، تدوین قوانین جدید دادگسترى و نگاشتن کتاب تاریخ ایران باستان‌ و دیگر اثرهاى مرحوم مشیرالدوله پیرنیا و زندگى‌ روزمره و مرگ حتى مجلس ختمش در دوره رضاشاه‌[۱]ـ را در خود دارد، پس از انقلاب‌ اسلامى‌به عنوان بناى تاریخى به ثبت سازمان میراث فرهنگى رسید و گویا با انجام‌ تعمیرهایى، اینک موزه مؤسسه‌اى به نام مطالعات علوم پزشکى است؛ با این وصف، سودجویانى مى‌خواسته‌اند با تخریبش، یک مرکز اقتصادى بنا کنند. بد نیست بدانیم که‌ بنابر وصیت مرحومه شکوه عظمى همسر مشیرالدوله، قرار بود این ساختمان به‌ بیمارستانى به نام فاطمه (ع) تبدیل شود و متأسفانه آن نیت خیر تا به امروز برآورده نشده است.
عمارت مشیرالدوله، در سه طبقه و نیم و با یک شیوه تلفیقى دلپذیر از معمارى ایرانى‌ و فرنگى ساخته شده و داراى گچبرى‌هاى زیباست. اولین طبقه آن، به تقریب یک متر از سطح زمین پایین‌تر است. در آنجا، سفره‌خانه، چایخانه، کتابخانه قدیمى مرحوم‌ مشیرالدوله، اتاق نشیمن مرحوم داود پیرنیا، چند اتاق استراحت و انبار بزرگ وسایل‌ خانه قرار داشت. در شمال شرق طبقه دوم، آشپزخانه و اقامتگاه خدمه بود. در پشت‌ ساختمان، منزل مسکونى دکتر ابوالقاسم پیرنیا کوچکترین فرزند مشیرالدوله و متصل به‌ آن، مدرسه دخترانه ژاندارک و مؤسسات فرهنگى از این قبیل را ساخته بودند. در ضلع‌ جنوب شرقى، «حیاط حمام» شامل یک حمام بزرگ بود. باغچه‌اى وسیع در برابر بخش‌ اصلى ساختمان خودنمایى مى‌کرد و بدیهى است که درخت‌هاى زینتى و میوه‌دار و گل‌هاى رنگارنگ آن چشم را مى‌نواخت، مشام را نشاط مى‌بخشید و کام را شیرین‌ مى‌ساخت.
دفتر کار مشیرالدوله در سمت راست ساختمان و در طبقه نخست قرار داشت. اتاقى‌ بود وسیع که در دو سوى آن قفسه‌هاى کتاب‌هاى مرجع وى را چیده بودند و میز کارش‌ در انتهاى سمت شمالى اتاق بود. بالاى سر او، عکس بزرگى از مرحوم میرزا نصرالله‌ خان مشیرالدوله، محاط در قابى بسیار نفیس و در یکى از دیگر عکس‌هاى اتاق، عکس‌ خود او به همراه نمایندگان ایران در صحن مجمع ملل متفق (ژنو) دیده مى‌شد. روى میز کار، چند قاب عکس خانوادگى به‌ویژه عکس پسر ارشدش داود خودنمایى مى‌کرد.
مى‌دانیم که مرحوم حسن پیرنیا پس از کناره‌گیرى از کارهاى سیاسى، بیشتر به‌ خواندن و پژوهش و نگاشتن روزگار مى‌گذرانید. مى‌گفتند که وقتى در این دفتر تنها بود، کسى اجازه این را نداشت که مزاحم کارش شود؛ مگر پیشخدمتى که چاى و قهوه آقا را مى‌برد و همو، پیام‌هاى ایشان را به دیگر اهل خانه و بالعکس مى‌رساند.
اکثر در همین اتاق بوده است که دوستان مرحوم مشیرالدوله و شمارى از برجستگان‌ سیاست و فرهنگ با او دیدار کرده‌اند: مستوفى‌الممالک، قوام‌السلطنه، رضاخان‌ سردارسپه، ملک‌الشعراى بهار، سعید نفیسى، على دشتى… روانشاد داود پیرنیا تعریف‌ مى‌کرد که در اواخر عمر مشیرالدوله، بیش از هر کس سعید نفیسى به دیدار او مى‌آمد؛ زیرا مشیرالدوله سرگرم اتمام بخش ساسانیان در تاریخ ایران باستان‌ خودش بود و مرحوم نفیسى برخى از مواد کار را براى ایشان تهیه مى‌کرد. سرانجام؛ پس از پایان این‌ بخش؛ مشیرالدوله آن را براى بازخوانى به نفیسى سپرد. این اثر تا وفات مشیرالدوله در دست نفیسى بود و به چاپ نرسید. به اعتقاد پدرم، بخش عمده این اثر همان است که‌ بعدها به نام مرحوم نفیسى به چاپ رسیده است.
نیاکان مشیرالدوله پیرنیا
نیاکان مشیرالدوله تا پدرش میرزا نصرالله که به کار دولتى پرداخت، اهل علم و عرفان‌ بودند. به ترتیب:
۱. حاج ادهم خان‌
۲. حاج عبدالقیوم‌
۳. عبدالوهاب که همان پیر عبدالوهاب نایینى صاحب مسند عرفانى (قطب) باشد و عنوان‌هاى «پیرنیا» و «پیرزاده» ویژه نوادگان اوست (وفات: ۱۲۱۲ ق).
۴. آقا محمد فرزند پیر عبدالوهاب که داراى دو پسر به نام‌هاى ابوطالب و عبدالله‌ بوده و دخترى به نام «گل مریم بانو». این دختر به همسرى حاج محمد حسن نایینى‌ درآمد و خانواده پیرزاده نوادگان اویند.
۵. ابوطالب فرزند بزرگ آقا محمد نیز دو پسر به نام‌هاى محمد سعید و محمد داشت. اولى جد شادروان ابوالحسن پیرنیا (معاضدالسلطنه) است. دومى، سه فرزند ذکور داشت که به ترتیب سن عبارت بودند از: میرزا نصرالله خان (مشیرالدوله بعدى)، اسدالله خان و عبدالحسین خان (اعتلاءالدوله).
۶. میرزا نصرالله خان، به تهران رفت و چنان که مى‌دانیم به صدارت هم رسید. وى که‌ اولین نخست‌وزیر نظام مشروطه است، در طول خدمت دولتى‌اش لقب‌هاى متعددى‌ داشته و آخرین و مشهورترینشان مشیرالدوله است: آقا، وزیر، مصباح‌الملک، مشیرالملک، مشیرالدوله. تنها دخترش زهرا نام داشت و ملقب به جلیل‌السلطنه بود که‌ بار اول با سرلشکر محسن دیبا (علاءالملک) و بار دوم با پرنس اسحق مفخم‌الدوله‌ ازدواج کرد و محمود دیبا و جمشید مفخم فرزندانش بودند. پسران میرزا نصرالله خان به‌ ترتیب سن عبارت بودند از: حسن پیرنیا (مشیرالدوله)، على پیرنیا که در جوانى فوت‌ کرد و حسین پیرنیا (مؤتمن‌الملک رییس بعدى مجلس شورا).
فرزندان و نوادگان مشیرالدوله
همسر مرحوم حسن پیرنیا خانم فاطمه (شکوه عظمى) امیرعلایى دختر علاءالدوله بزرگ بود. از این پیوند، تنها یک دختر به نام هما پدید آمد که با مرحوم یدالله عضدى‌ ازدواج کرد و بدون فرزند در جوانى درگذشت. پسران، به ترتیب سن عبارت‌اند از:
یکم. داود پیرنیا پدر من که شرح جداگانه‌اى درباره ایشان خواهم داد.
دوم. هرمز پیرنیا (همسر: قدس اعظم دختر مؤتمن‌الملک پیرنیا).
سوم. مهدى پیرنیا (همسر: عزت فرمانفرماییان).
چهارم. ولى‌الله پیرنیا (همسر: فروغ اعظم سجادى).
پنجم. محمدباقر پیرنیا (همسر: گلوریا دخترجان محمدخان‌ امیرعلایى دختردایى‌اش)
ششم. دکتر ابوالقاسم پیرنیا (همسر: دکتر لیوسا حمزوى)
روانشاد داود پیرنیا
مرحوم داود پیرنیا (تهران، ۱۲۸۰ خ ۱۱ آبان ۱۳۵۰) در سوییس تحصیل کرد و مقام‌هاى دولتى برجسته‌اى هم داشت؛ اما شهرت عمده‌اش در طرح و سرپرستى برنامه گلهاست. وى، تحصیل مقدماتى را در تهران (مدرسه سن‌لویى) انجام داد و البته از دانش‌ پدر و معلمان سرخانه هم بهره‌مند بود. آموزش عالى‌اش را در دانشگاه لوزان در رشته‌هاى قضایى و سیاسى گذراند. در بازگشت به وطن، در وزارتخانه‌هاى دادگسترى و دارایى خدمت کرد و مدتى نیز معاونت نخست‌وزیر در کابینه قوام‌السلطنه را بر عهده‌ داشت. آن مرحوم مؤسس دارالتأدیب، اداره احصاییه قضایى، کانون وکلا و چندین بنگاه‌ خیریه نیز بوده است. برنامه‌هاى گلها را در دوران بازنشستگى راه‌اندازى کرد. به‌ زبان‌هاى فرانسه و آلمانى و انگلیسى و عربى تسلط داشت و دست اندرکار تدوین تاریخ‌ ادبیات فرانسه بود که درگذشت.
مرحوم داود پیرنیا دوبار ازدواج کرد. بار اول با مهراعظم امیرعلایى (نواده عضدالملک نایب‌السلطنه) که دختردایى‌اش بود و چهار فرزند از او پیدا کرد: مهین‌دخت‌ (جهانشاهى)، مهردخت، گیتى‌دخت و مهریار یا اسفندیار (وفات: ۱۳۸۰). بار دوم با اختر خانم قراگوزلو از خانواده ناصرالملک (نایب‌السلطنه) پیمان زناشویى بست و از او داراى پنج فرزند پسر شد: بهرام (وفات در تیر ۱۳۸۱)، داریوش، بیژن (معروف به آبیژن به علت اجراى‌ برنامه کودک رادیو)، شهرخ (نگارنده این سطور) و فرخ‌پى.
شادروان پدرم در تربیت فرزندانش بسیار سختگیر بود و به‌ویژه کردار و رفتار درست، حس انجام وظیفه و مانند این‌گونه صفات را پیوسته در ما تقویت مى‌کرد. خاطره‌اى را نقل مى‌کنم: من در یکى از روستاهاى دورافتاده کردستان به نام «گازرخانى» خدمت وظیفه خود را به عنوان سپاهى دانش انجام مى‌دادم. روزى چشمم به دخترکى‌ افتاد که به سبب ابتلا به تراخم، به تقریب نابینا شده بود. بى‌اندازه از دیدن درماندگى این‌ دختر هموطنم متألم و متأثر شدم و تصمیم گرفتم کارى صورت دهم: در زمستانى که‌ راهها هم بسته بود با زحمت بسیار دختر و پدرش را به کرمانشاه بردم. پزشکان‌ بیمارستان این شهر، دختر تراخمى را «جواب» کردند و من و پدرش را افسرده ساختند. با این حال امید را از دست ندادم و آن دو را به پایتختى بردم که بهترین پزشکان و بیمارستان‌ها را احتکار کرده بود. ساعت ده صبح بود و مرحوم داود پیرنیا داشت از خانه‌ خارج مى‌شد. تا پدر چشمش به من افتاد، با تلخى سر برگرداند و به خانه بازگشت. فهمیدم از اینکه محل خدمت را ترک کرده‌ام برآشفته شده است. بالاخره، به دنبال ایشان‌ دویدم و موضوع را عرض کردم و کمک خواستم. مجاب شدن ایشان همانا و اقدام‌ پیگیرشان براى یافتن راهى همانا؛ تا آنکه دخترک در بیمارستان امیراعلم بسترى شد و پزشکان مجرب نور را به دیده او باز گرداندند. بعدها، پدرم گفت: اگر به دلیل انجام این‌ وظیفه انسانى به تهران نیامده بودى، خودم شخصاً تو را تحویل دژبان مى‌دادم!
چند خاطره از برنامه گلها
برخى از روزهاى هفته و به‌خصوص شبهاى جمعه، هنرمندان و شاعران برجسته در خانه ما جمع مى‌شدند؛ بزرگانى همچون جلیل شهناز، رهى معیرى، بهادر یگانه، ابوالحسن ورزى، کیومرث وثوقى، احمد عبادى، حبیب‌الله بدیعى، تجویدى، پرویز یاحقى،حسن شهباز، مجید نجاهى، ورزنده، جواد معروفى، مرتضى محجوبى، حسین‌ قوامى، فرهنگ شریف، بنان، عبدالوهاب شهیدى، کورس سرهنگ‌زاده و گاهى معینى‌ کرمانشاهى. شادروانان رهى معیرى و محجوبى و قوامى‌)فاخته‌اى) و شهیدى بیشتر با پدرم مأنوس بودند و طبیعتاً ما هم بیشتر آنها را مى‌دیدیم.
از این دیدارها، خاطره‌هاى بسیار خوبى براى نوجوان عاشق شعر و موسیقى آن وقت‌ که بنده باشم، به یادگار مانده است و خواننده گرامى‌این سطور باید به من حق بدهد که‌ از دیدار آن شاعران و موسیقیدانان بلندپایه بر خود ببالم و نام و یادشان را همواره در ذهنم گرامى‌بدارم. مثلاً، وقتى ترانه‌اى از استاد حسین قوامى‌مى‌شنوم، به یاد اولین شبى‌ مى‌افتم که به خانه ما آمد و ترانه «داد از دل، فریاد از دل» را در کنار حوض خواند و تحسین پدرم را برانگیخت. از آن هنگام، اهل ذوق خواننده جدیدى را به نام «فاخته‌اى» شناختند که کسى جز استاد قوامى‌نبود. همچنین است وقتى که شاهد صحنه‌اى‌ شورانگیز شدم: در یک جمعه، استاد تجویدى میهمان ما بود. ایشان به درخت ازگیلى در حیاط تکیه داده و مرحوم پدرم، برادران و خواهرانم و چند تن از هنرمندان بلندپایه‌ همچون مرحومان عبادى و معروفى گرداگردش نشسته بودیم. اوایل بعدازظهر بود و در سکوت محض، سه‌گاه معروف تجویدى طنین افکند و همه حاضران را جادو کرد. تنها وقتى که آرشه استاد از رفت و بازگشت باز ایستاد، متوجه شدیم که پرندگان نیز به‌ ترانه‌خوانى پرداخته‌اند!
یک روز بعدازظهر، از مدرسه به خانه بازگشتم. از هشتى نگذشته و وارد حیاط‌ نشده، صداى چهچهه‌اى را شنیدم که تا به آن روز نظیرش را نشنیده بودم و این صداى‌ تازه را نمى‌شناختم. در آستانه در یکى از اتاق‌هاى پذیرایى، برادرم داریوش را ایستاده‌ دیدم. صداى خوش از آنجا مى‌آمد. داریوش با دیدن من، با دست اشاره به سکوت کرد. سرانجام خواننده را دیدم و به زودى صدایش را از برنامه گلها هم پخش کردند و او، خواننده گرامى‌اکبر گلپایگانى بود.
این اواخر که عشق مرحوم پدرم به گل موجب شد خانه ما به باغ صبا منتقل شود، در یکى از شب‌هاى جمعه، استاد عبادى نزد پدرم آمد. جوانى خوش قامت به همراهش‌ بود که آقاى شجریان معرفى‌اش کردند. پس از صرف شام، استاد و همراه ایشان به سالن‌ رفتند و چند لحظه بعد، صداى خوشى به گوش رسید: استاد شجریان تصنیفى خراسانى‌ را مى‌خواند که نامش را به یاد ندارم اما در آن «کار داره بالا مى‌گیره» تکرار شده بود. خواندن آن ترانه، مقدمه پیوستن این استاد مسلم آواز ایران به خانواده هنرمندان برنامه گلها شد.
رسم چنین بود که وقتى نام‌آوران، به‌ویژه هنرمندان و ادیبان معروف که به خانه ما مى‌آمدند، یکى از ما برادران عهده‌دار پذیرایى مى‌شد و مستخدمان به کارهاى دیگرى‌ مى‌پرداختند. در یک بعدازظهر، مرحوم پدرم در زیرزمین نشسته و سرگرم مطالعه بودند. به محض دیدن من، فرمودند «برو براى مهمانانى که در سرسرا هستند چاى ببر». انجام‌ این‌گونه خدمت‌ها مرا ذوق‌زده مى‌کرد. فرمان را اجرا کردم و وقتى وارد سرسراى منزل‌ شدم، شادروان مرتضى‌خان را پشت پیانو نشسته و زنده‌یاد رهى معیرى را کنار او دیدم‌ که به پیانو تکیه داده و به هنرنمایى دوستش چشم و گوش فراداده است. عرض ادب‌ خاموشى کردم و پس از گذاشتن سینى چاى بر روى میز، از سرسرا خارج شدم؛ اما خودم را پشت در پنهان کردم تا به نواى پیانوى استاد گوش دهم. چند لحظه بعد، شاهد زایش ترانه‌اى دلنشین شدم که به زودى جاى خود را باز کرد: رهى مى‌خواند «تنها ماندم، تنها رفتى…» و محجوبى با پیانو جواب مى‌داد. بدین گونه آهنگ و ترانه «کاروان» ساخته‌ شد و بنان با استادى تمام آن را اجرا کرد. البته خانم مرضیه هم بعدها این آواز را خواند که هارمونى آن کمى تندتر است؛ ولى آن کجا و این کجا!
حال که صحبت از شادروان رهى شد، باید از شعرى که در کودکى به مناسبت‌ به‌دنیاآمدن برادرزاده‌ام ساخته بودم یاد کنم که ایشان یک بیت نارساى مرا به این صورت‌ درآوردند:
بار مهر او کشم بر دوش دل   ‌گل به روى شاخه بار دلکشى ست‌
این شعر را براى پدرم خواندم و مورد تشویق قرار گرفتم. از آن وقت به بعد، کار روانشاد رهى درآمد و هر وقت به خانه ما مى‌آمد، با لطف و تشویق، سروده‌هایم را تصحیح مى‌فرمود. آنگاه، شعرها را براى پدرم مى‌خواندم و سکه‌اى صله مى‌گرفتم!
براى بازداشتن ما از شیطنت‌هاى خانه خراب کن در تعطیل طولانى تابستانى، مرحوم‌ پدرم ما را اغلب با خود به اداره رادیو مى‌بردند تا زیر نظرشان باشیم و احیاناً درسى هم‌ خوانده خود را براى آغاز سال تحصیلى آماده کنیم. در یکى از آن روزها، به استودیویى‌ رفتیم که در آن استادان قوامى، گلپایگانى، خوانسارى، نجاهى، رهى، شجریان، ایرج و درویش حیاتى جمع بودند. مدتى طول کشید تا ضبط آهنگ شروع شود. خانم الهه‌ شروع کردند به خواندن تصنیف معروف «آن شاه که با دانش و دین بود، على بود» و دیگر خوانندگان پس از هر بیت جواب مى‌دادند. این تصنیف به قدرى در من مؤثر افتاد که در آن سن خردسالگى به گریستن افتادم و شاید عشقى که به مولا على دارم از همان‌ جا قوت گرفت. در پى ضبط این ترانه به یاد ماندنى، درویش امیر حیاتى با دوتار معروف‌ خود ترانه «على على» را اجراء کرد که هفته بعد از رادیو پخش شد و طرفداران بسیارى‌ به دست آورد.
مناسب مى‌بینیم از پایان کار پدرم، فرزند ارشد مشیرالدوله و مبتکر برنامه گلها یاد کنم: مرحوم داود پیرنیا بیمارى قلبى داشت و چون بالا رفتن پله‌ها را براى او ممنوع کرده‌ بودند، به دستور مقام‌هاى وقتِ رادیو، استودیوى معروف گلها در ضلع شمالى رادیو ایران (میدان ارک) و طبقه همکف ساخته شد. این سابقه را نوشتم تا از لحظه‌هاى‌ آخرش یاد شود و آن چنین بود که یکى از دوستان پدرم مجله خواندنیها را براى او آورده‌ بود و در آن شماره، به درست یا نادرست، از زبان یا قلم مظفر فیروز نوشته بودند که‌ ایران «ایرانستان» (= با اشاره به پسوند نام اکثر جمهورى‌هاى آسیایى شوروى) خواهد شد. مرحوم پیرنیا با خواندن این سطور، به سختى برافروخته شده مجله را پرتاب کرد و فریاد زد «اى خائن، اى خائن». فورى پیشخدمت براى ایشان لیوان آبى آورد، اما هنوز آب به دهان نرسیده، قلب حساسش از تپش بازایستاد، جان به جان‌آفرین تسلیم کرد و سایه‌اش از سر فرزندان کم شد. خدایش بیامرزاد و یاد و نامش گرامى‌باد.