۱۳۹۶ فروردین ۴, جمعه

یادی از خانۀ مشیرالدوله و خاطراتی از پدرم داود پیرنیا/شهرخ پیرنیا

من در همان خانه درندشتى متولد شدم و به دبستان و دبیرستان و دانشگاه رفتم که حسن‌ پیرنیا بنانهاده، در آن زیسته و براى خانواده‌اش به یادگار نهاده بود. این خانه، در انتهاى‌ بن‌بست پیرنیا در خیابان لاله‌زار نو و کمى پایین‌تر از چهارراه کنت واقع است.
طبیعى است که در این خانه، پدرم و بقیه اعضاى خانواده از مقیم و میهمان، سخنان‌ زیادى درباره زندگى و کارهاى مشیرالدوله مى‌گفتند و ما بچه‌ها ضبط حافظه مى‌کردیم. علاوه بر این، در و دیوار خانه حکایت از بانى آن داشت و عکسها و یادگارهاى او، هفت‌ روز هفته در برابر چشمان ما بود. چند تا از تابلوهاى نقاشى مورد علاقه‌اش هنوز در تالار پذیرایى و اتاق کار آن مرحوم نگاهدارى مى‌شد. اما حالا، با توجه به علاقه‌هاى پدرم، بیشتر به هنر موسیقى توجه مى‌شد تا نقاشى. از هنرمندان و شاعرانى که شاهد رفت‌وآمدشان با سرپرست برنامه گلها بودم سخن خواهم گفت.
خانه مسکونى خانواده پیرنیا را نیکلاى مارکوف روس در آغاز مشروطه دوم به‌ سفارش مشیرالدوله ساخته است. این شخص، در تفلیس به دنیا آمده و از دانشکده هنرهاى زیباى سن‌پترزبورگ دیپلم معمارى گرفته و همانجا با مرحوم مشیرالدوله‌ صمیمیتى پیدا کرده بود؛ اما بر من معلوم نیست چرا به ایران آمد و در بریگاد قزاق به کار پرداخت؟ با این حال، به زودى از آن کار کناره گرفت و با اقامت دائم در کشور ما، معمارى پیشه کرد. مدرسه ژاندارک را که در زمینش متعلق به مشیرالدوله و کنار خانه او بود، همو ساخته است. برخى از دیگر ساخته‌هایش عبارت‌اند از: دبیرستان البرز، شهردارى تهران واقع در میدان توپخانه (که متأسفانه در دوره محمدرضا شاه خرابش‌ کردند)، سفارت ایتالیا و عمارت سینگر در خیابان سعدى.
این ساختمان که خاطره انشاى فرمان مشروطیت، تدوین قوانین جدید دادگسترى و نگاشتن کتاب تاریخ ایران باستان‌ و دیگر اثرهاى مرحوم مشیرالدوله پیرنیا و زندگى‌ روزمره و مرگ حتى مجلس ختمش در دوره رضاشاه‌[۱]ـ را در خود دارد، پس از انقلاب‌ اسلامى‌به عنوان بناى تاریخى به ثبت سازمان میراث فرهنگى رسید و گویا با انجام‌ تعمیرهایى، اینک موزه مؤسسه‌اى به نام مطالعات علوم پزشکى است؛ با این وصف، سودجویانى مى‌خواسته‌اند با تخریبش، یک مرکز اقتصادى بنا کنند. بد نیست بدانیم که‌ بنابر وصیت مرحومه شکوه عظمى همسر مشیرالدوله، قرار بود این ساختمان به‌ بیمارستانى به نام فاطمه (ع) تبدیل شود و متأسفانه آن نیت خیر تا به امروز برآورده نشده است.
عمارت مشیرالدوله، در سه طبقه و نیم و با یک شیوه تلفیقى دلپذیر از معمارى ایرانى‌ و فرنگى ساخته شده و داراى گچبرى‌هاى زیباست. اولین طبقه آن، به تقریب یک متر از سطح زمین پایین‌تر است. در آنجا، سفره‌خانه، چایخانه، کتابخانه قدیمى مرحوم‌ مشیرالدوله، اتاق نشیمن مرحوم داود پیرنیا، چند اتاق استراحت و انبار بزرگ وسایل‌ خانه قرار داشت. در شمال شرق طبقه دوم، آشپزخانه و اقامتگاه خدمه بود. در پشت‌ ساختمان، منزل مسکونى دکتر ابوالقاسم پیرنیا کوچکترین فرزند مشیرالدوله و متصل به‌ آن، مدرسه دخترانه ژاندارک و مؤسسات فرهنگى از این قبیل را ساخته بودند. در ضلع‌ جنوب شرقى، «حیاط حمام» شامل یک حمام بزرگ بود. باغچه‌اى وسیع در برابر بخش‌ اصلى ساختمان خودنمایى مى‌کرد و بدیهى است که درخت‌هاى زینتى و میوه‌دار و گل‌هاى رنگارنگ آن چشم را مى‌نواخت، مشام را نشاط مى‌بخشید و کام را شیرین‌ مى‌ساخت.
دفتر کار مشیرالدوله در سمت راست ساختمان و در طبقه نخست قرار داشت. اتاقى‌ بود وسیع که در دو سوى آن قفسه‌هاى کتاب‌هاى مرجع وى را چیده بودند و میز کارش‌ در انتهاى سمت شمالى اتاق بود. بالاى سر او، عکس بزرگى از مرحوم میرزا نصرالله‌ خان مشیرالدوله، محاط در قابى بسیار نفیس و در یکى از دیگر عکس‌هاى اتاق، عکس‌ خود او به همراه نمایندگان ایران در صحن مجمع ملل متفق (ژنو) دیده مى‌شد. روى میز کار، چند قاب عکس خانوادگى به‌ویژه عکس پسر ارشدش داود خودنمایى مى‌کرد.
مى‌دانیم که مرحوم حسن پیرنیا پس از کناره‌گیرى از کارهاى سیاسى، بیشتر به‌ خواندن و پژوهش و نگاشتن روزگار مى‌گذرانید. مى‌گفتند که وقتى در این دفتر تنها بود، کسى اجازه این را نداشت که مزاحم کارش شود؛ مگر پیشخدمتى که چاى و قهوه آقا را مى‌برد و همو، پیام‌هاى ایشان را به دیگر اهل خانه و بالعکس مى‌رساند.
اکثر در همین اتاق بوده است که دوستان مرحوم مشیرالدوله و شمارى از برجستگان‌ سیاست و فرهنگ با او دیدار کرده‌اند: مستوفى‌الممالک، قوام‌السلطنه، رضاخان‌ سردارسپه، ملک‌الشعراى بهار، سعید نفیسى، على دشتى… روانشاد داود پیرنیا تعریف‌ مى‌کرد که در اواخر عمر مشیرالدوله، بیش از هر کس سعید نفیسى به دیدار او مى‌آمد؛ زیرا مشیرالدوله سرگرم اتمام بخش ساسانیان در تاریخ ایران باستان‌ خودش بود و مرحوم نفیسى برخى از مواد کار را براى ایشان تهیه مى‌کرد. سرانجام؛ پس از پایان این‌ بخش؛ مشیرالدوله آن را براى بازخوانى به نفیسى سپرد. این اثر تا وفات مشیرالدوله در دست نفیسى بود و به چاپ نرسید. به اعتقاد پدرم، بخش عمده این اثر همان است که‌ بعدها به نام مرحوم نفیسى به چاپ رسیده است.
نیاکان مشیرالدوله پیرنیا
نیاکان مشیرالدوله تا پدرش میرزا نصرالله که به کار دولتى پرداخت، اهل علم و عرفان‌ بودند. به ترتیب:
۱. حاج ادهم خان‌
۲. حاج عبدالقیوم‌
۳. عبدالوهاب که همان پیر عبدالوهاب نایینى صاحب مسند عرفانى (قطب) باشد و عنوان‌هاى «پیرنیا» و «پیرزاده» ویژه نوادگان اوست (وفات: ۱۲۱۲ ق).
۴. آقا محمد فرزند پیر عبدالوهاب که داراى دو پسر به نام‌هاى ابوطالب و عبدالله‌ بوده و دخترى به نام «گل مریم بانو». این دختر به همسرى حاج محمد حسن نایینى‌ درآمد و خانواده پیرزاده نوادگان اویند.
۵. ابوطالب فرزند بزرگ آقا محمد نیز دو پسر به نام‌هاى محمد سعید و محمد داشت. اولى جد شادروان ابوالحسن پیرنیا (معاضدالسلطنه) است. دومى، سه فرزند ذکور داشت که به ترتیب سن عبارت بودند از: میرزا نصرالله خان (مشیرالدوله بعدى)، اسدالله خان و عبدالحسین خان (اعتلاءالدوله).
۶. میرزا نصرالله خان، به تهران رفت و چنان که مى‌دانیم به صدارت هم رسید. وى که‌ اولین نخست‌وزیر نظام مشروطه است، در طول خدمت دولتى‌اش لقب‌هاى متعددى‌ داشته و آخرین و مشهورترینشان مشیرالدوله است: آقا، وزیر، مصباح‌الملک، مشیرالملک، مشیرالدوله. تنها دخترش زهرا نام داشت و ملقب به جلیل‌السلطنه بود که‌ بار اول با سرلشکر محسن دیبا (علاءالملک) و بار دوم با پرنس اسحق مفخم‌الدوله‌ ازدواج کرد و محمود دیبا و جمشید مفخم فرزندانش بودند. پسران میرزا نصرالله خان به‌ ترتیب سن عبارت بودند از: حسن پیرنیا (مشیرالدوله)، على پیرنیا که در جوانى فوت‌ کرد و حسین پیرنیا (مؤتمن‌الملک رییس بعدى مجلس شورا).
فرزندان و نوادگان مشیرالدوله
همسر مرحوم حسن پیرنیا خانم فاطمه (شکوه عظمى) امیرعلایى دختر علاءالدوله بزرگ بود. از این پیوند، تنها یک دختر به نام هما پدید آمد که با مرحوم یدالله عضدى‌ ازدواج کرد و بدون فرزند در جوانى درگذشت. پسران، به ترتیب سن عبارت‌اند از:
یکم. داود پیرنیا پدر من که شرح جداگانه‌اى درباره ایشان خواهم داد.
دوم. هرمز پیرنیا (همسر: قدس اعظم دختر مؤتمن‌الملک پیرنیا).
سوم. مهدى پیرنیا (همسر: عزت فرمانفرماییان).
چهارم. ولى‌الله پیرنیا (همسر: فروغ اعظم سجادى).
پنجم. محمدباقر پیرنیا (همسر: گلوریا دخترجان محمدخان‌ امیرعلایى دختردایى‌اش)
ششم. دکتر ابوالقاسم پیرنیا (همسر: دکتر لیوسا حمزوى)
روانشاد داود پیرنیا
مرحوم داود پیرنیا (تهران، ۱۲۸۰ خ ۱۱ آبان ۱۳۵۰) در سوییس تحصیل کرد و مقام‌هاى دولتى برجسته‌اى هم داشت؛ اما شهرت عمده‌اش در طرح و سرپرستى برنامه گلهاست. وى، تحصیل مقدماتى را در تهران (مدرسه سن‌لویى) انجام داد و البته از دانش‌ پدر و معلمان سرخانه هم بهره‌مند بود. آموزش عالى‌اش را در دانشگاه لوزان در رشته‌هاى قضایى و سیاسى گذراند. در بازگشت به وطن، در وزارتخانه‌هاى دادگسترى و دارایى خدمت کرد و مدتى نیز معاونت نخست‌وزیر در کابینه قوام‌السلطنه را بر عهده‌ داشت. آن مرحوم مؤسس دارالتأدیب، اداره احصاییه قضایى، کانون وکلا و چندین بنگاه‌ خیریه نیز بوده است. برنامه‌هاى گلها را در دوران بازنشستگى راه‌اندازى کرد. به‌ زبان‌هاى فرانسه و آلمانى و انگلیسى و عربى تسلط داشت و دست اندرکار تدوین تاریخ‌ ادبیات فرانسه بود که درگذشت.
مرحوم داود پیرنیا دوبار ازدواج کرد. بار اول با مهراعظم امیرعلایى (نواده عضدالملک نایب‌السلطنه) که دختردایى‌اش بود و چهار فرزند از او پیدا کرد: مهین‌دخت‌ (جهانشاهى)، مهردخت، گیتى‌دخت و مهریار یا اسفندیار (وفات: ۱۳۸۰). بار دوم با اختر خانم قراگوزلو از خانواده ناصرالملک (نایب‌السلطنه) پیمان زناشویى بست و از او داراى پنج فرزند پسر شد: بهرام (وفات در تیر ۱۳۸۱)، داریوش، بیژن (معروف به آبیژن به علت اجراى‌ برنامه کودک رادیو)، شهرخ (نگارنده این سطور) و فرخ‌پى.
شادروان پدرم در تربیت فرزندانش بسیار سختگیر بود و به‌ویژه کردار و رفتار درست، حس انجام وظیفه و مانند این‌گونه صفات را پیوسته در ما تقویت مى‌کرد. خاطره‌اى را نقل مى‌کنم: من در یکى از روستاهاى دورافتاده کردستان به نام «گازرخانى» خدمت وظیفه خود را به عنوان سپاهى دانش انجام مى‌دادم. روزى چشمم به دخترکى‌ افتاد که به سبب ابتلا به تراخم، به تقریب نابینا شده بود. بى‌اندازه از دیدن درماندگى این‌ دختر هموطنم متألم و متأثر شدم و تصمیم گرفتم کارى صورت دهم: در زمستانى که‌ راهها هم بسته بود با زحمت بسیار دختر و پدرش را به کرمانشاه بردم. پزشکان‌ بیمارستان این شهر، دختر تراخمى را «جواب» کردند و من و پدرش را افسرده ساختند. با این حال امید را از دست ندادم و آن دو را به پایتختى بردم که بهترین پزشکان و بیمارستان‌ها را احتکار کرده بود. ساعت ده صبح بود و مرحوم داود پیرنیا داشت از خانه‌ خارج مى‌شد. تا پدر چشمش به من افتاد، با تلخى سر برگرداند و به خانه بازگشت. فهمیدم از اینکه محل خدمت را ترک کرده‌ام برآشفته شده است. بالاخره، به دنبال ایشان‌ دویدم و موضوع را عرض کردم و کمک خواستم. مجاب شدن ایشان همانا و اقدام‌ پیگیرشان براى یافتن راهى همانا؛ تا آنکه دخترک در بیمارستان امیراعلم بسترى شد و پزشکان مجرب نور را به دیده او باز گرداندند. بعدها، پدرم گفت: اگر به دلیل انجام این‌ وظیفه انسانى به تهران نیامده بودى، خودم شخصاً تو را تحویل دژبان مى‌دادم!
چند خاطره از برنامه گلها
برخى از روزهاى هفته و به‌خصوص شبهاى جمعه، هنرمندان و شاعران برجسته در خانه ما جمع مى‌شدند؛ بزرگانى همچون جلیل شهناز، رهى معیرى، بهادر یگانه، ابوالحسن ورزى، کیومرث وثوقى، احمد عبادى، حبیب‌الله بدیعى، تجویدى، پرویز یاحقى،حسن شهباز، مجید نجاهى، ورزنده، جواد معروفى، مرتضى محجوبى، حسین‌ قوامى، فرهنگ شریف، بنان، عبدالوهاب شهیدى، کورس سرهنگ‌زاده و گاهى معینى‌ کرمانشاهى. شادروانان رهى معیرى و محجوبى و قوامى‌)فاخته‌اى) و شهیدى بیشتر با پدرم مأنوس بودند و طبیعتاً ما هم بیشتر آنها را مى‌دیدیم.
از این دیدارها، خاطره‌هاى بسیار خوبى براى نوجوان عاشق شعر و موسیقى آن وقت‌ که بنده باشم، به یادگار مانده است و خواننده گرامى‌این سطور باید به من حق بدهد که‌ از دیدار آن شاعران و موسیقیدانان بلندپایه بر خود ببالم و نام و یادشان را همواره در ذهنم گرامى‌بدارم. مثلاً، وقتى ترانه‌اى از استاد حسین قوامى‌مى‌شنوم، به یاد اولین شبى‌ مى‌افتم که به خانه ما آمد و ترانه «داد از دل، فریاد از دل» را در کنار حوض خواند و تحسین پدرم را برانگیخت. از آن هنگام، اهل ذوق خواننده جدیدى را به نام «فاخته‌اى» شناختند که کسى جز استاد قوامى‌نبود. همچنین است وقتى که شاهد صحنه‌اى‌ شورانگیز شدم: در یک جمعه، استاد تجویدى میهمان ما بود. ایشان به درخت ازگیلى در حیاط تکیه داده و مرحوم پدرم، برادران و خواهرانم و چند تن از هنرمندان بلندپایه‌ همچون مرحومان عبادى و معروفى گرداگردش نشسته بودیم. اوایل بعدازظهر بود و در سکوت محض، سه‌گاه معروف تجویدى طنین افکند و همه حاضران را جادو کرد. تنها وقتى که آرشه استاد از رفت و بازگشت باز ایستاد، متوجه شدیم که پرندگان نیز به‌ ترانه‌خوانى پرداخته‌اند!
یک روز بعدازظهر، از مدرسه به خانه بازگشتم. از هشتى نگذشته و وارد حیاط‌ نشده، صداى چهچهه‌اى را شنیدم که تا به آن روز نظیرش را نشنیده بودم و این صداى‌ تازه را نمى‌شناختم. در آستانه در یکى از اتاق‌هاى پذیرایى، برادرم داریوش را ایستاده‌ دیدم. صداى خوش از آنجا مى‌آمد. داریوش با دیدن من، با دست اشاره به سکوت کرد. سرانجام خواننده را دیدم و به زودى صدایش را از برنامه گلها هم پخش کردند و او، خواننده گرامى‌اکبر گلپایگانى بود.
این اواخر که عشق مرحوم پدرم به گل موجب شد خانه ما به باغ صبا منتقل شود، در یکى از شب‌هاى جمعه، استاد عبادى نزد پدرم آمد. جوانى خوش قامت به همراهش‌ بود که آقاى شجریان معرفى‌اش کردند. پس از صرف شام، استاد و همراه ایشان به سالن‌ رفتند و چند لحظه بعد، صداى خوشى به گوش رسید: استاد شجریان تصنیفى خراسانى‌ را مى‌خواند که نامش را به یاد ندارم اما در آن «کار داره بالا مى‌گیره» تکرار شده بود. خواندن آن ترانه، مقدمه پیوستن این استاد مسلم آواز ایران به خانواده هنرمندان برنامه گلها شد.
رسم چنین بود که وقتى نام‌آوران، به‌ویژه هنرمندان و ادیبان معروف که به خانه ما مى‌آمدند، یکى از ما برادران عهده‌دار پذیرایى مى‌شد و مستخدمان به کارهاى دیگرى‌ مى‌پرداختند. در یک بعدازظهر، مرحوم پدرم در زیرزمین نشسته و سرگرم مطالعه بودند. به محض دیدن من، فرمودند «برو براى مهمانانى که در سرسرا هستند چاى ببر». انجام‌ این‌گونه خدمت‌ها مرا ذوق‌زده مى‌کرد. فرمان را اجرا کردم و وقتى وارد سرسراى منزل‌ شدم، شادروان مرتضى‌خان را پشت پیانو نشسته و زنده‌یاد رهى معیرى را کنار او دیدم‌ که به پیانو تکیه داده و به هنرنمایى دوستش چشم و گوش فراداده است. عرض ادب‌ خاموشى کردم و پس از گذاشتن سینى چاى بر روى میز، از سرسرا خارج شدم؛ اما خودم را پشت در پنهان کردم تا به نواى پیانوى استاد گوش دهم. چند لحظه بعد، شاهد زایش ترانه‌اى دلنشین شدم که به زودى جاى خود را باز کرد: رهى مى‌خواند «تنها ماندم، تنها رفتى…» و محجوبى با پیانو جواب مى‌داد. بدین گونه آهنگ و ترانه «کاروان» ساخته‌ شد و بنان با استادى تمام آن را اجرا کرد. البته خانم مرضیه هم بعدها این آواز را خواند که هارمونى آن کمى تندتر است؛ ولى آن کجا و این کجا!
حال که صحبت از شادروان رهى شد، باید از شعرى که در کودکى به مناسبت‌ به‌دنیاآمدن برادرزاده‌ام ساخته بودم یاد کنم که ایشان یک بیت نارساى مرا به این صورت‌ درآوردند:
بار مهر او کشم بر دوش دل   ‌گل به روى شاخه بار دلکشى ست‌
این شعر را براى پدرم خواندم و مورد تشویق قرار گرفتم. از آن وقت به بعد، کار روانشاد رهى درآمد و هر وقت به خانه ما مى‌آمد، با لطف و تشویق، سروده‌هایم را تصحیح مى‌فرمود. آنگاه، شعرها را براى پدرم مى‌خواندم و سکه‌اى صله مى‌گرفتم!
براى بازداشتن ما از شیطنت‌هاى خانه خراب کن در تعطیل طولانى تابستانى، مرحوم‌ پدرم ما را اغلب با خود به اداره رادیو مى‌بردند تا زیر نظرشان باشیم و احیاناً درسى هم‌ خوانده خود را براى آغاز سال تحصیلى آماده کنیم. در یکى از آن روزها، به استودیویى‌ رفتیم که در آن استادان قوامى، گلپایگانى، خوانسارى، نجاهى، رهى، شجریان، ایرج و درویش حیاتى جمع بودند. مدتى طول کشید تا ضبط آهنگ شروع شود. خانم الهه‌ شروع کردند به خواندن تصنیف معروف «آن شاه که با دانش و دین بود، على بود» و دیگر خوانندگان پس از هر بیت جواب مى‌دادند. این تصنیف به قدرى در من مؤثر افتاد که در آن سن خردسالگى به گریستن افتادم و شاید عشقى که به مولا على دارم از همان‌ جا قوت گرفت. در پى ضبط این ترانه به یاد ماندنى، درویش امیر حیاتى با دوتار معروف‌ خود ترانه «على على» را اجراء کرد که هفته بعد از رادیو پخش شد و طرفداران بسیارى‌ به دست آورد.
مناسب مى‌بینیم از پایان کار پدرم، فرزند ارشد مشیرالدوله و مبتکر برنامه گلها یاد کنم: مرحوم داود پیرنیا بیمارى قلبى داشت و چون بالا رفتن پله‌ها را براى او ممنوع کرده‌ بودند، به دستور مقام‌هاى وقتِ رادیو، استودیوى معروف گلها در ضلع شمالى رادیو ایران (میدان ارک) و طبقه همکف ساخته شد. این سابقه را نوشتم تا از لحظه‌هاى‌ آخرش یاد شود و آن چنین بود که یکى از دوستان پدرم مجله خواندنیها را براى او آورده‌ بود و در آن شماره، به درست یا نادرست، از زبان یا قلم مظفر فیروز نوشته بودند که‌ ایران «ایرانستان» (= با اشاره به پسوند نام اکثر جمهورى‌هاى آسیایى شوروى) خواهد شد. مرحوم پیرنیا با خواندن این سطور، به سختى برافروخته شده مجله را پرتاب کرد و فریاد زد «اى خائن، اى خائن». فورى پیشخدمت براى ایشان لیوان آبى آورد، اما هنوز آب به دهان نرسیده، قلب حساسش از تپش بازایستاد، جان به جان‌آفرین تسلیم کرد و سایه‌اش از سر فرزندان کم شد. خدایش بیامرزاد و یاد و نامش گرامى‌باد.

۱۳۹۶ فروردین ۲, چهارشنبه

 واقعا شرم آوره،  تصورکنید که رهبریک کشورحتی درسخنرانی وپیام نوروزی خود هم دروغ گفته درصدد فریب مردم بربیاید یک روز درمیان سخنرانی می کند ایشان درپیام نوروزی خود درباره وضعیت اقتصادی کشوردروغ می گوید که رییس جمهوری رد شده از فیلترشورای نگهبان وی تلویحا دروغ وفریبکاری وی را افشاء می کند و دربخش دیگری ادعای دفاع از رییس جمهوری منتخب مردم درسالهای 76، 84، 88 و92 وعدم تسلیم درمقابل کسانی که خواهان شکستن آرای مردم بودند را می کند که دراین نوشته به این می پردازیم

1- انتخابات خرداد 76 محمدخاتمی کاندیدای اصلاح طلب با رای قاطع 20 میلیون درمقابل رای 7 میلیونی ناطق نوری کاندیدای موردنظررهبری انتخاب وبلافاصله کاندیدای شکست خورده با تبریک پیروزی صحت انتخابات وپیروزی رقیب خود را اعلام می کند (بنابراین ادهای خامنه ای مبنی بر اینکه درسال 76 کسانی درصدد ابطال آراء بوده یا ادعای تقلب را کرده اند دروغ محض است)
2- انتخابات خرداد 84 دراین انتخابات سه جریان اصلاح طلب، اعتدالی وراست اصولگرا یا افراطی شرکت کرده بود ودرمرحله اول جریان اصلاح طلب مجموعا 10/2 میلیون رای ( کروبی با 5 میلیون، معین با 4 میلیون و مهرعلیزاده با 1/2 میلیون رای )، جریان اعتدالی با 7/9 میلیون رای ( هاشمی 6/2 میلیون ولاریجانی با 1/7 میلیون رای) وراست افراطی با 9/7 میلیون رای ( احمدی نژاد با 5/7 وقالیباف با 4 میلیون رای) درمقابل هم قرارداشتند یعنی اتحاد ذاتی اصلاح طلبان واعتدالیون که درتمام انتخابات بعدی هم مشخص است جمعا 18/1 میلیون رای را درمقابل 9/7 میلیون رای راست افراطی داشته اند
 جدا ازادعای تقلب وریختن بخشی ازآرای کروبی به نفع هاشمی برای زدن وی با مهره هاشمی درمرحله اول وبعد هم زدن هاشمی با مهره احمدی نژاد برای به مسند نشاندن کاندیدای منتخب رهبری که با ادعای تقلب درانتخابات توسط هاشمی نیزهمراه شد نگاهی به ترکیب آرای نهایی ( مرحله دوم انتخابات) براحتی اثبات کننده تقلب درانتخابات به میزان حداقل 10 میلیون رای می باشد که درانتخابات 88 هم شاهد آن می باشیم یعنی انتخاب احمدی نژاد نماینده راست افراطی با 17/2 میلیون رای درمقابل هاشمی نماینده ائتلاف اصلاح طلبان واعتدالیون با 10 میلیون رای درحالیکه رقم واقعی باید آرای 9.7 میلیونی احمدی نژاد درمقابل 18.1 میلیونی هاشمی باشد ( جابجایی حدود 8/5 میلیون رای دراین انتخابات را درنظرداشته باشید واینکه اکرحاکمی با عدم مقاومت موثرقربانیان یعنی کروبی درمرحله اول وهاشمی درمرحله دوم روبرو بشود قطعا درانتخابات بعدی این میزان تقلب وجابجایی آراء را افزایش
خواهد داد بهمان دلیل که اگربا مقاومت قربانیان یا مردم نظیرسال 88 روبرو شود درانتخابات بعدی یعنی 92 رفتارخود را تعدیل خواهد کرد !)
3- انتخابات خرداد 88 که درآن موسوی خود را با 22 میلیون رای (درمقابل بیش از10 میلیون رای کروبی و 7 میلیون رای احمدی نژاد) برنده قطعی اعلام کرده بود اما دوکارگزاراصلی تقلب یعنی صادق محصولی وزیرکشورو کامران دانشجو (معاون وزیرورییس ستادانتخابات) احمدی نژاد بیش از24 میلیون وموسوی بیش از13 میلیون رای را نفرات اول ودوم اعلام کرده وخامنه ای نیزگفته بود تقلب بیش ازده میلیون درنظام خیلی مشکل است درحالیکه هاشمی درگفتگوهای خصوصی خود با مقامات به تقلب حداقل 8 میلیونی درانتخاب احمدی نژاد اشاره کرده واخیرا نیزمحمدرضا باهنرگفته است که اینکه گفته می شود درانتخابات تقلب نمی شود سخن خیلی بیخودی است.
(توجه کنید که اختلاف بین 11-8.5 میلیون تقلب درانتخابات 84 و88 که نشاندهنده هم امکان تقلب درحد 10 میلیون رای وهم ترغیب به ادامه وگسترش تقلب درخرداد 88 پس ازتقلب 8/5 میلیونی درخرداد 84 وسپس عقب نشینی آشکار و تغییردرتاکتیک تقلب به رد صلاحیت کاندیدای مرجع یعنی هاشمی درسال 92 انجامید)
4- انتخابات خرداد 92 که بدنبال حوادث پی درپی پس از انتخابات 88 ونگرانی از سرایت امواج انقلابات بهارعربی به ایران ازیکسو و تحریم های بین المللی ناشی ازبرنامه اتمی ایران ومنجربه عقب نشینی قهرمانانه ! رهیری درمقابل آمریکا وگروه 1+5 ازسوی دیگرانتخابات نسبتا کم دامنه خرداد 92 را رقم زد.
این انتخابات که با ردصلاحیت کلیه کاندیداهای تاثیرگذارخارج ازحاکمیت، اصلاح طلبان، جریان اعتدال یعنی هاشمی با 6 نامزد وابسته با طیف راست حاکم برکشور که روحانی درمیان آنها بیشترین فاصله را با رهبری ونزدیکترین فاصله را با هاشمی داشته وازحمایت اصلاح طلبان هم برخوردارشد نشان داد که حتی با ردصلاحیت های کامل بازهم مردم برای تغییرمسالمت آمیزنظام وبیان اعتراض خود به نقطه مقابل حاکمان پناه می برند. تفاوت آرای روحانی با حدود 19 میلیون رای درمقابل جلیلی کاندید رهبری برای ریاست جمهوری با 4 میلیون رای ازیکطرف و یا تفاوت نزدیک به 13 میلیونی با قالیباف با 6 میلیون رای بخوبی نشان می دهد که درانتخابات فوق هم نه تقلبی درشمارش آراء (بغیرازتقلب دررد صلاحیت ها) ادعا شده ونه فردی ازبازندگان انتخابات چنین ادعایی کرده است که خامنه ای مدعی جلوگیری ازشکستن رای مردم گردیده خود را مدافع آن نشان دهد
نتیجه اینکه تنها تقلب درشمارش وانتخاب ریاست جمهوری ( جدا ازتقلب دررد صلاحیت ها) تنها دردوانتخابات خرداد 84 وخرداد 88 هم بطوررسمی وهم غیررسمی ادعا شده ورخ داده است وهرگونه ادعای تقلب که نیازبه دفاع رهبری ازرای مردم داشته باشد درانتخابات خرداد 76 وخرداد 92 یک دروغ وفریبکاری آشکاربرای پنهان کردن دوتقلب درسالهای 84 و88 (دوره احمدی نژاد) می باشد وبس
سوال: آیا این روش فریبکاری ودروغ ومخلوط کردن دوغ ودوشاب تنها درحوزه سیاست و انتخابات ریاست جمهوری می باشد؟
 پاسخ: خیر همانطوریکه درانتخابات مجالس خبرگان رهبری ودوره دهم مجلس دربخش سیاسی دیدید با استفاده ازتجارب دوره های قبل ونیزانتخابات ریاست جمهوری 92 تاکتیک جدید تقلب به ردصلاحیت ها تغییرمسیرداده است زیرا تجربه نشان داده است تقلب درردصلاحیت ها حتی دربعد ازانتخاب اولا به نخبگان قابل کنترل محدود می شود ونه مردم درکف خیابانها (بعنوان نمونه به کیس مینوخالقی نماینده اصفهان رجوع کنید که حتی ردصلاحیت وی پس ازانتخاب هم هزینه چندانی را به حاکمان تحمیل نکرد) وثانیا فاقد تاثیرمستقیم برمردمی می باشد که پس ازانتخاب نماینده خود بعنوان معترض درکف خیابانها بدنبال رای دزدیده شده خود می افتند.
اما دربخش های اقتصادی هم همین رویه ازسوی خامنه ای اعمال می گردد نگاهی به کیس فیش های حقوقی برخی مدیران ارشد دولتی دربخش های بانکی وبیمه وصنایع که ازسوی خامنه ای وحامیان وی بعنوان پرونده میلیاردی " حقوق های نجومی" نام گرفت ومقایسه آن با پرونده های چندهزارمیلیاردی در" بورسیه های جعلی" یا پرونده "مه آفرید خسروی" یا پرونده " بابک زنجانی"، پرونده اختلاس دربیمه مرکزی " محمدرضا رحیمی" ، پرونده اختلاس تامین اجتماعی "سعیدمرتضوی"، پرونده واگذاری بیش ازده هزارمیلیارد املاک نجومی وبیست هزارمیلیارد قراردادواگذاری به سپاه پاسداران وچند هزارمیلیارد تبلیغات وامورفرهنگی شهرداری تهران "محمدباقرثالیباف"و....نشان می دهد که رهبری یک کشوربه حقوق های میلیونی مدیران دولتی که دریافتی آنها درمقایسه با مدیران حکومتی شاغل درنهادهای وابسته به رهبری درحد صفراست یا با اینکه هم قانون پرداخت ها وهم مصوبات آن توسط مجالس ودولت دست نشانده احمدی نژاد بوده با هدف تضعیف دولت روحانی وخارج ازرسیدگی فانونی مشمول حتی اعلام محکومیت کیفری مدیران فوق ازسوی ایشان می شود ولی نست به صدهاهزارمیلیارداختلاس درزیرمجموعه خود کوچکترین حساسیتی نه تنها وجود ندارد بلکه دربرخی موارد نظیرکیس املاک نجومی با سکوت ودرموردبرخی نظیر بورسیه های جعلی با حمایت کامل ودرمواردی که ناچارپای وابستگان به وی به دادگاه کشیده شده است نظیرکیس مه آفرید خسروی یا پرونده های بیمه مرکزی وتامین اجتماعی متهمان نظیرعلینقی جهرمی رییس بانک صادرات، سعید مرتضوی رییس تامین اجتماعی یا محمدرضا رحیمی معاون اول به حبس ها یا جریمه های اندک یا سپری کردن ایام زندان درمنزل محکوم شده اند واین درحالی است که یک دانشجو به اتهام گفتن یک کلمه "فاشیست " به احمدی نژاد به اعدام ونرگس محمدی به اتهام مخالفت با مجازات اعدام که اکنون درنتیجه فشارهای بین المللی توسط حاکمیت مدنظرقرارگرفته است به 16 سال حبس مکررمحکوم گردیده است.
نگاهی به موارد فوق بخوبی نشان می دهد که سرمنشاء ریشه فساد اقتصادی و دروغ وفریبکاری که کشوررابه ورطه نابودی کشیده است را تنها باید درجعبه تاندورای خامنه ای وخرافات مذهبی گریبانگیرملت باید جستجوکرد ولاغیر. 

گشتی در زندگانی کسروی

بهزاد کشاورزی



گشتی در زندگانی کسروی (۴)
گشتی در زندگانی کسروی (۳)
گشتی در زندگانی کسروی (۲)
گشتی در زندگانی کسروی (۱)
قتل کسروی
این درست است که کسروی به فتوای عالمان دین و بدست مریدان متعصب‌شان به گناه ارتداد به قتل رسید، لیکن اکثریتی از جامعۀ آن روزی کشور نیز در این فاجعۀ وحشتناک سهم عمده‌ای داشتند. به همین دلیل ابتدا چگونگی رودرروئی کسروی با کلیۀ زشتی‌های جامعه را بررسی می‌کنیم و سپس، به درگیری او با روحانیت و کیفیت قتل وی خواهیم پرداخت.
یک تنه در مقابله با جامعه
یکی از اوصاف منحصر به فرد کسروی عبارت از این بود که او یک تنه به جدال کلیۀ زشتی‌ها و پلشتی‌های جامعه رفت و چنین صفتی در هیچکدام از اصلاحگران قبل و بعد از وی وجود ندارد. کسروی در هر زاویه و گوشه‌ای از کشورکه سراغی از فساد و فاسد و خرافات و ارتجاع داشت، بدون پروا به جدال آن‌ها شتافت. گفتیم که مهمترین دورۀ مبارزاتی کسروی به زمان پس از سقوط رضاشاه مربوط می‌گردد. زیرا در این دوره کشور در آتش فساد و ناامنی و کشت و کشتار و قحطی و... می‌سوخت، لهذا کسروی در تمام گوشه‌های جامعه نبرد می‌کرد. در این نبرد، مقام و موقعیت افراد و اقشار برای او مهم نبود. برعکس هر اندازه که اعتبار اجتماعی فساد کاران - از دید وی - بیشتر بود، عکس العمل کسروی تندتر و بی پرواترمی شد.
به این مطلب نیز اشاره کردیم که مبارزات اجتماعی کسروی از سال ۱۳۱۱ شروع گردید. در همان سال با نوشتن کتاب «آئین»، و دو سال بعد در «مقدمه‌ای بر عفافنامه»، با تجددخواهان اروپا دیده درافتاد. در کتاب «راه رستگاری»، خرافات دینی و فرقه‌های صوفیگری، خراباتیگری و باطنیگری را زیر سؤال برد. در کتاب «ما چه میخواهیم»، نیزدوباره ادیان و فرقه‌های دینی و ملایان، مورد انتقاد شدید وی قرار گرفت. پس از سقوط رضاشاه، او با حرارت و توان فوق العاده در مورد اصلاح همۀ جوانب جامعه کمر همت بست و بیشتر از پیش، با تألیف کتاب‌ها و مقالات متعدد و ترتیب مجالس سخنرانی‌ها، مراکز پلیدی‌ها و ناهنجاری‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی کشور را مورد حمله قرار داد و آتش نفرت آنان را نسبت به خود شعله‌ور کرد. و این امر موجب گردید که محیط آماده‌ای برای بریدن رشتۀ جانش فراهم گردد.
در کتاب «حافظ چه می‌گوید»، با عاشقان فرهنگ و عرفان ایرانی درافتاد. در کتاب «در پیرامون اسلام»، علاوه بر پیشوایان دین، بار دیگر با طبقۀ اروپا دیده (ص۷) و نیز با اهل فلسفه (ص۲) و اساتید دانشگاه (ص۸) و رشوه‌گیری وزرا (ص ۱۰) درگیر شد. در کتاب «ایران و اسلام، کمونیستی در ایران، پولداران و آزمندان»، از کمونیست‌ها (ص۴۱) و نیز پولداران و ثروتمندان (ص۴۷) انتقاد کرد. در کتاب «سرنوشت ایران چه خواهد بود»، به سید ضیاء الدین طباطبائی (صص ۲ و ۴)، ایلات وعشایر(ص۶)، حزب توده (ص۱۰)، مجلس چهاردهم (ص۲۷)، صدرالاشرافی (ص۲۸)، وزرا و کابینه‌های پس از رضاشاه (ص۳۱)، حمله کرد.
بطورکلی نامبردگان زیر نیش زهر قلم و سخن کسروی را چشیده بودند و روشن است که کینه و عداوت وی را در دل داشتند و قاعدتاً می‌بایست از قتل وی ناراضی نباشند: از رجال سیاسی علی‌اصغر حکمت (وزیر فرهنگ)، عبدالحسین هژیر (نخست وزیر)، محمد ساعد مراغه‌ای (وزیر امور خارجه و نخست وزیر)، صدرالاشرافی (وزیردادگستری و نخست وزیر)، اسدالله ممقانی (وزیر دادگستری)، کریم قوانلو، وثوق‌الدولۀ دادور، ابراهیم حکیمی (نخست وزیر)، علی دشتی (نمایندۀ مجلس)، دکتر عیسی صدیق (وزیرفرهنگ)، وحید تنکابنی (کفیل وزارت فرهنگ)، سید محمد صادق طباطبائی (رئیس مجلس شورای ملی)، سید نصرالله تقوی (رئیس دیوان عالی کشور)، سرتیب شعری و سرتیب اعتماد مقدم (فرمانداران نظامی تهران)، سرتیب محمد حسین جهانبانی و سرتیب ضرابی (رؤسای شهربانی تهران)، دکتر خوشبین، سرلشکر رزم آرا در افتاد. از بلندپایگان فرهنگ و ادب فارسی و اساتید دانشگاهی، ملک‌الشعرای بهار، عباس اقبال آشتیانی، علامه محمد قزوینی، تقی‌زاده، قاسم غنی و... را از خود رنجانید.
از گروه‌ها و دستجات، (علاوه بر علمای دین)، در کتاب «کار و پیشه و پول»، از کارمندان دولت (ص۷)، طبقۀ درس خوانده (ص۸)، رمان‌نویسان (ص۱۱) و روزنامه‌نویسان (ص۲۱) شکایت کرد. در کتاب «در پیرامون روان»، اساتید دانشگاه را زیر سؤال برد (ص۸). در کتاب «دین و جهان»، به شاعران و صوفیان و فیلسوفان و شیعیان و بهائیان و شیخیان و خراباتیان حمله کرد (صص۲و۵۴). در کتاب «ایران و اسلام کمونیستی» تجار و اصناف و کلیمیان را سرزنش کرد (صص، ۴۷، ۵۴ و۵۶). در کتاب «یک دین و یک درفش» چهار دین اصلی کشور را زیر سؤال برد (صص ۳و۴). در کتاب «در پیرامون ادبیات» شاعران (ص۱۴۳)، تذکره نویسان (۱۴۶) و شرق شناسان (ص۱۴۸) را ملامت کرد. در کتاب «امروز چه باید کرد» مالکین را به باد انتقاد گرفت (ص۱۱). در کتاب «سرنوشت ایران چه خواهد بود» یک بار دیگر از حزب توده به زشتی یاد کرد (ص۱۰ به بعد ونیزص۲۲) همچنین مجلس چهاردهم را دوباره به باد انتقاد گرفت (صص۲۷و۳۰) و فرقۀ دموکرات آذربایجان را تقبیح نمود (ص۳۹). در کتاب «در راه سیاست» یک بار دیگر با ایلات و عشایر در افتاد (ص۵۰ به بعد).
در کتاب «افسران ما» ارتش رضاشاهی را با تیغ تیز قلمش مورد نقد و تحقیر قرار داد. از فساد بین افسران سخن گفت (ص۵). دزدی اسب‌های ارتش بوسیلۀ نظامیان را مطرح کرد (ص۸). سرلشگر یزدان پناه، سرلشگر نقدی، سرلشگر بوذرجمهری، سرلشگراحمد نخجوان، سرلشگر معین، سرلشگر محتشمی، سرلشگر ضرغامی، سرتیپ قادری و سرتیپ پوریا، را مورد حملۀ شدید قرار داد. در جزوۀ «خدا با ماست»، یک بار دیگر به روزنامه نویسان پرخاش کرد (ص۱۳). همچنین در کتاب «دفاعیات احمد کسروی از سرپاس مختاری و پزشک احمدی»، از خود فروشی و دو رنگی برخی از روزنامه نگاران به شدت انتقاد کرد[۱].
به این مطلب اشاره می‌کنیم که در افتادن کسروی با گروه اخیر، موجب شد که آنان بعد‌ها سرکینه و عداوت با وی پیش گرفتند و «اغلب‌شان» در واقعۀ قتل وی، یا سکوت کردند و یا اینکه وقایع را به نفع ملایان تحریف نمودند. آنچه که کسروی در دادگاه دفاع از پزشک احمدی بر علیه روزنامه‌نگاران ایراد کرد حقیقتی بود تلخ و شنیدنی: «... در زمان رضاشاه چند روزنامه خود را به او بسته بودند و هر روز ستایشهای بی‌اندازه از او می‌نمودند. و در مقابل نیز فایدۀ بسیار می‌بردند. زیرا با دستور او به نمایندگی پارلمان رسیدند، دارای پارک و اتومبیل گردیدند، دارای چاپخانه و دستگاه شدند. برخی از اینها از ستایش گذشته چاپلوسی هم می‌نمودند و هیچ‌گاه به اندیشه‌شان نمی‌رسید که روزی بیاید و رضاشاه نباشد. ولی قضا را چنان روزی رسید، این بود آنان نخست به مقتضای طبیعت استفاده‌جوئی و دوم از ترس و ملامت مردم صلاح خود را در آن دیدند که پیش بیفتند و یکبار زبان به نکوهش از رضاشاه باز نمایند و به دادوفریاد پردازند تا به مردم چنین نمایند که دیروز در فشار بوده‌اند و هرچه نوشته‌اند با زور فشار بوده.»[۲]
کسروی به همراهی چند وکیل دیگر لایحه‌ای تنظیم کرده بود و در نظر داشت که برطبق آن کلیۀ رجالی که با رضاشاه همکاری کرده بودند، برعلیه‌شان اعلام جرم بکند[۳].
یکی از کتاب‌هائی که کسروی در آن، کلیۀ ارگان‌ها و رجال مملکتی را (که از دید وی فاسد بودند)، به شدّت تقبیح کرده، کتاب «دادگاه» می‌باشد. و لذا اشاراتی چند به محتوای این کتاب اندازۀ خشم این گروه را نسبت به کسروی معین خواهد کرد.
دادگاه[۴]
این کتاب در ۶۴ صفحه و چهار گفتار در سال ۱۳۲۳ نوشته شده است. قصد کسروی از نوشتن آن، اعتراض به رفتار و حرکاتی بود که بوسیلۀ جمعی از متعصبین مذهبی، بدنبال ایدۀ «کتاب سوزان» وی، برعلیه او به عمل آورده و اتهاماتی نیز بر او وارد ساخته بودند. و همچنین اعتراض به اعمالی بود که در آذربایجان شرقی و غربی، مردم به بهانۀ همین مطلب (و با سکوت رضایت آمیز مقامات انتظامی و امنیتی) به دفاتر«باهماد» حمله کرده و گروهی از طرفداران وی را مجروح و یا کشته بودند.
کسروی در این کتاب با قلم نیشدار و تلخش، به جدال کلیۀ نهاد‌ها و رجال آن دوره رفت و با افشا گری‌های بی پروا و شجاعانه، و پرده برداری از خیانت‌ها و فساد یکایک آنان، موجب رسوائی و بی آبروئی همگی‌شان در پیش مردم شد.
او زمانی این کتاب را نوشت که قبلاً کتاب معروف «شیعیگری» را منتشر کرده و متعصبین مذهبی را بر علیه خویش برانگیخته و حکم ارتداد وی از جانب ملایان در دست اقدام بود.
به گمان ما انتشار کتاب «دادگاه» نقطۀ عطفی بود در همکاری «اغلب» اقشار و افراد (از روحانی و غیر آن)، جهت نابودی کسروی! زیرا که به دنبال انتشار کتاب فوق، کلبۀ اقشار و افراد و نهادهائی که هدف تیر انتقاد وی قرار گرفته بودند، کینه‌اش را به دل گرفتند. واو را به عنوان عنصری مزاحم و خطرناک دریافتند و خاموش کردن فریاد وی را در برنامۀ سیاه خویش جای دادند[۵]. ارائۀ فرازهائی از این کتاب، خواننده را با یکی از علل مهم کشته شدن کسروی آشنا خواهد کرد.
همان طوری که از نام کتاب پیداست، کسروی کلیۀ رجال و نهاد‌ها را به یک داوری فرامی‌خواند و قضاوت آن دادگاه را نیز به مردم واگذار می‌کند.‌
در سر فصل کتاب چنین آمده است: «چون برخی زمینه‌ها هست که باید مردان خردمند و نیکخواه جهان دربارۀ آنها داوری کنند این کتاب را بنام «دادگاه» نوشته بآن مردان ارمغان می‌گردانم»[۶]
آنگاه از اشخاصی که در این دادگاه می‌بایست محاکمه شوند، به وضوح نام می‌برد: «من چنین می‌انگارم که دادگاهیست برپا گردیده. یکسو مائیم که کتابها را می‌سوزانیم. یکسو آقایان عبدالحسین هژیر و محمد ساعد مراغه‌ای و محسن صدر و اسدالله ممقانی و محمد حسین جهانبانی و کریم قوانلو و وثوق‌السلطنۀ دادور است... این کتاب را هزاران کسان نیک و پاک خواهند خواند و داوری خواهند کرد. و کسی چه داند که روزی نیز (در آیندۀ نزدیکی) برسد که راستی را این مردان در پای دادگاه ایستند و پاسخ قانونشکنیهای خود گویند. چنین روزی را ما درور نمیدانیم.»[۷]
سپس بطور خلاصه از دورۀ ترقیخواهی کشور (از زمان قائم‌مقام و امیرکبیر) سخن گفته و بعد به مشروطیت پرداخته است. آنگاه علل زوال مشروطیت را بیان کرده و عامل اساسی آن را در خرافات دینی و مذهبی دانسته است. در این میان سهم ملایان شیعه را در بدبختی و بیچارگی مردم بالاترین علل شمرده و می‌نویسد: «با چنین کیشی و با بودن صدهزار ملایان که شب و روز به مردم وسوسه میکنند و این بدآموزیها را در دلهای آنان ریشه‌دارتر می‌گردانند، شما چشم زندگانی مشروطه‌ای از این مردم دارید؟! راستی را بسیار شگفت است! آیا در کشورهای دیگر نیز رفتارشان این بوده؟!»[۸]
در ادامۀ مطلب، صفحات فراوانی در اثبات علل «کتاب سوزانی»[۹] خویش صرف کرده است.
در گفتار دوم کتاب، حمله‌های کوبنده تری بر رجال کشور وارد ساخته و از سستی‌ها و ضعف‌های آنان در ادارۀ کشور و نیز دو رنگی‌ها و مردم فریبی آنان سخن می‌گوید. دوباره صدرالاشراف و ساعد و هژیر و ممقانی و دادور و سرهنگ شعری و سرتیب کریم فوانلو و سرلشگر رزم آرا و سرپاس جهانبانی و تعداد فراوانی از ملایان را به باد انتقاد می‌گیرد. و خطاب به آنان می‌نویسد: «شما که خود را بالا کشیده اید و از پول این مردم بدبخت کاخها برافراشته اید، در اتومبیلهای شیک می‌نشینید، سفره‌های آراسته می‌گسترید، خودتان و فرزندانتان با صد خوشی زندگانی بسر می‌برید، بما بگوئید آیا تا کنون بوده است که دلتان بحال این مردم بدبخت سوزد و زمانی باندیشه پردازید و جستجو از ریشۀ این بدبختیها کنید؟!»
گفتار سوم کتاب را با مطلبی تحت عنوان «راز نهانی» شروع کرده است. دربارۀ این «راز نهانی» می‌نویسد: «...من که دهسال می‌شود باین رازها پی برده ام همیشه در حال افسوس گذرانیده ام. زیرا از یکسو دیده ام زمینه نیست که من این رازها را بآشکار آورم و این تودۀ بدبخت را از یکرشته بدخواهیهایی که دربارۀ او بکار می‌رود آگاه گردانم و از یکسو همیشه بیم داشته ام که زمانم بسر آید و زندگانیم پایان یابد، بی آن که بتوانم پرده از این بدخواهیها بردارم و بدخواهان را بمردم بشناسانم. اکنون نیز زمینه چنانکه بایستی آماده نشده و من ناچار خواهم بود یک روی آن رازها را باز نمایم...»[۱۰]
کسروی هرچند که این (بقول خودش) «راز نهان» را هرگز برملا نمی‌کند، لیکن در این مورد به اشاراتی اکتفا می‌نماید. این مطلب خود می‌رساند که «احتمالاً» کسروی رازهائی در مورد مدیران کشور می‌دانسته و باز «احتمالاً» به همین دلیل آنان را در حمایت از روحانیان نسبت به قتل خودش مصمم‌تر گردانیده است[۱۱].
کسروی به دنبال این ادعا، ادامه می‌دهد که این گروه از دولتمردان، سالیان دراز است که کلیۀ امور مملکتی را بین خود و بازماندگانش به انحصار درآورده‌اند و هیچکس دیگر را در این امر شرکت نمی‌دهند. اضافه می‌کند؛ در کشورهای پیشرفته بدست آوردن مقامات بلند دولتی ضابطه‌هائی لازم دارد. آنان باید لیاقت خودشان را در طی سالیان دراز به مردم کشورشان نشان دهند، در صورتی که در کشور ما اینان نه تنها به مملکت خدمتی نکرده اند، یلکه فساد و خیانت به وطن و مردم، یکی از ویژه‌گی‌های آنان بشمار می‌رود. برای ثابت کردن ادعایش، از تعدادی از این رجال نام می‌برد و پروندۀ آنان را مورد بررسی قرار می‌دهد و می‌نویسد: «... اینان در هر دوره‌ای بودند و هستند. مثلاً همان هژیر و ساعد و دادور و صدر در زمان رضاشاه (که دورۀ دیکتاتوری خوانده می‌شد) می‌بودند و چون او رفت و دورۀ دموکراسی پیش آمد باز هستند و می‌باشند. این کار با سادگی چگونه تواند بود؟! اینان چه طلسمی می‌دارند که بدینسان چشم بندی می‌کنند؟!»[۱۲]
آنگاه یک بار دیگر به دورۀ مشروطه اشاره می‌کند و می‌پرسد؛ چگونه است که این افراد در آن زمان ابتدا به عنوان طرفدار استبداد جزو رجال کشور بشمار می‌رفتند، و پس از استقرار مشروطیت، همگی مشروطه خواه شدند و همان موقعیت و حیثیت قبلی را حقظ کردند. در واقعۀ کودتای محمد علیشاه به همراهی او به باغشاه رفتند و پس از سقوط وی دویاره زمام امور را در دست گرفتند در حالی که کسانی که در بازگشت مشروطیت جانفشانی‌ها کرده و خون خود و عزیزانشان را در آن راه داده بودند، هیچگونه نصیبی از ادارۀ کشور بدست نیاوردند!
در گفتار چهارم کتاب، به دورۀ سه سال‌ونیمۀ پس از رضاشاه برمی‌گردد و از همکاری - بقول خودش - «خیانت بار» رجال کشور، به عنوان «کمپانی خیانت» نام می‌برد و می‌نویسد که آن پادشاه (رضاشاه) زحمات فراوانی در استقرار نظم جامعه و زوال قدرت ملایان کشیده بود. لیکن اینان در این مدت کوتاه کلیۀ زحمات وی را برباد دادند و بی نظمی و فساد و جوروستم را مرسوم ساختند.
در بخشی از کتاب (ص۴۷ به بعد)، به واقعۀ شهریور بیست می‌پردازد و آن دسته از امرای ارتش را که در جنگ با متفقین سستی بخرج داده بودند، به عنوان اعضای کمپانی خیانت محکومشان می‌کند: «در هر کجا سرلشگران و برخی فرماندهان که خود از همان دستۀ بدخواه (یا بهتر بگوئیم: از کمپانی خیانت) می‌بودند، زیرکانه سپاهیان بدبخت و افسران خام زیردست خود را بجلو فرستاده بدم چک دادند و خودشان با پبرامونیانی رو بگریز آورده جان بدر بردند.»[۱۳]
و سپس در این مورد ادامه می‌دهد: «... برخی از فرماندهان که باید گفت از همدستان این کمپانی خیانت بوده‌اند برای آنکه بسیاست شوم هرچه بهتر پیشرفت دهند بیک بیناموسی فراموش نشدنی برخاستند، و آن اینکه هنگام گریز تفنگ و شصت تیر و فشنگ و گلوله را در کوهها و دره‌ها ریختند که بدست تاراجگران و راهزنان بیفتد و با نیروی بیشتر بدزدی و تاراجگری برخیزند...»[۱۴]
آنگاه دولتمردان را ملامت می‌کند و می‌نویسد که چگونه تمام رشته‌های رضاشاه را پنبه کردند فساد و دزدی و ناامنی و بویژه قدرت ملایان را دوباره در کشور پایدار گردانیدند. به مراجعت حاج آقا حسین قمی اشاره می‌کند و می‌گوید؛ این شخصیت را که رضا شاه تحقیرش کرده و از ایران اخراج نموده بود، با استقبال فراوان دوباره به کشور بازگردانیدند[۱۵]. و دوباره بساط حجاب بانوان را گسترش دادند: «چادر و روبند زنها که مایۀ ریشخند جهانیان بوده و پس از کوششهای بسیار از سوی آزادیخواهان در زمان رضاشاه برداشته شده بود کمپانی خیانت اینرا نمی‌پسندید. نمی‌پسندید که زنهای ایران همپای زنان جهان باشند و با روی باز بیرون آیند. این بود همان که رضا شاه افتاد وزیران ما یکی از کارهاشان آن بود که جلو سختگیری را گرفتند و برخی ملایان را وا داشتند که در این مسجد و آن مسجد سخن از «حرمت رفع حجاب» راندند...»[۱۶]
در جای دیگر اضافه می‌کند: «شما چه پافشاری داشتید که ملایان دوباره چیره گردند و بجان این توده بیفتند؟! چه پافشاری داشتید که سینه زن و زنجیرزن و قمه‌زن و اینگونه نمایشها دوباره بازگردد و شهربانی جلو نگبرد؟!
آیا شما چندان ساده‌اید که زیان چیرگی ملایان را نمی‌دانید؟! چندان نادانید که زشتی زنجیرزدن و قمه زدن را که دستاویز در دست بیگانگان شده و این توده را وحشی می‌خوانند درنیابید؟!»[۱۷]
در خاتمۀ کتاب، کسروی با لحنی طنزآمیز می‌گوید که این رجال «کمپانی خیانت»، اغلب سارش با ملایان و گسترش دوبارۀ شیعیگری را به حساب سیاست روز می‌گزارند و در جواب پرسشگر می‌گویند: «ای آقا شما که از سیاست دورید نمیدانید چه خبر است». و از آنان می‌پرسد: «من از آقایان، آقایان ساعد و هژیر و دیگر نامبردگان، می‌پرسم: کدام سیاست؟ کدام سیاست شما را ناچار گردانیده که بملایان رو دهید و آنانرا چیره گردانید؟...کدام سیاست شما را برانگیخته که ببازگشتن قمه‌زنی و سینه‌زنی و اینگونه رسوائیها میدان دهید و زنانرا دوباره به چادر و چاقچور بازگردانید؟! آشکاره بگوئید که ما نیز بدانیم. آیا سیاست خود کشور اینها را خواسته است؟ آیا چنین چیزی را می‌توان پنداشت؟! ما سیاستی که شمارا باین بدخواهیهای آشکار ناچار گرداند نمی‌شناسیم مگر سیاست بدخواهانۀ خودتان. پس بهتر است راستش را بگوئید. بهتر است پرده را بیکبار کنار گزارده بگوئید «ما بسرخود نیستیم. ما را با شرط این کارها بوزارت رسانیده‌اند. ماکه در سایۀ شایندگی باین جایگاه نرسیده‌ایم ما که بلند کردۀ توده نمی‌باشیم. بهتر است اینها را بگوئید تا دشواری در میان نباشد.»[۱۸]
مدتی قبل از تألیف کتاب «دادگاه»، انتشار کتاب‌های «در پیرامون اسلام»، «شیعیگری» و «بهائیگری» (در سال ۱۳۲۲) و «بخوانید و داوری کنید» و «در پیرامون ادبیات»، (در سال ۱۳۲۳)، مجامع مذهبی و ادبی را بر علیه وی شورانیده بود و شکایاتی در این مورد به وزارت عدلیه ارسال شده بود. تألیف کتاب «دادگاه» (همانگونه که گذشت)، زخم خوردگان قلم کسروی را نیز بر علیه او به جنبش واداشت و جبهۀ مخالفان وی را قوی ترگردانید.
کسروی در نبرد با خرافات دینی
در این میان نطفۀ اصلی توطئه بر علیه کسروی، محیط عالمان دین بود که به‌خیال خویشتن، عَلَم مذهب شیعه را بدوش می‌کشیدند. گذر کوتاهی بر چگونگی این امر، مطالعات ما را در مورد زندگانی کسروی تکمیل تر خواهد کرد.
درست است که کسروی از سال ۱۳۱۶، با تألیف کتاب «در راه رستگاری» و سپس در ۱۳۱۹ با نوشتن مقالاتی در پیمان، ضمن مطرح کردن پلیدی‌های اجتماعی، نبرد با خرافات دینی را پایۀ مبارزات خویش قرارداد و از آن تاریخ به عنوان اصلاحگر دینی در مجامع معروف گردید، لیکن در این مدت انتقاد وی از مذهب شیعه محدود می‌شد به برخی از رفتارها از قبیل عزاداری‌های توأم با قمه‌زنی و سینه زنی و غیره و یا برخی از روضه خوانی‌ها و نیز پرستش گنبدها. این قبیل انتقادات زیاد موجب رنجش متعصبان آن مذهب قرار نمی‌گرفت زیرا که برخی از«خودی»‌های این مذهب نیزگاه گداری خرده‌گیری‌هائی ازاین دست به مذهب خویش می‌کردند. بویژه در مورد رسومی همچون قمه زنی و غیره حتی مجتهدان بزرگی همچون شیخ مرتضی انصاری و حاج شیخ کریم حائری[۱۹]، نارضایتی خویش را ابراز کرده بودند. رنجش و سپس کینه و عداوت ملایان از زمانی با کسروی شروع گردید که او پایۀ دین اسلام و مذهب شیعه و مقدسات آن را زیر سؤال برد. اولین تألیف وی کتاب «در پیرامون اسلام» بود.
در پیرامون اسلام[۲۰]
این کتاب شامل مطالبی از مجموعۀ سخنرانی‌هائی است که بوسیلۀ کسروی در سال ۱۳۲۱ انجام گردیده و بعد‌ها به‌صورت کتابی در ۹۰ صفحه و پنج گفتار تهیه و در سال ۱۳۲۲ منتشر شده است. هدف اصلی آن، معرفی «پاکدینی» است که در فصل آخر کتاب در آن مورد سخن گفته است. در این کتاب کسروی اسلام و مذاهب آن و نیز ادیان دیگر را بررسی کرده و بی‌پرواتر از قبل مورد انتقاد قرار داده است.
در مورد اسلام می‌نویسد آنچه که از اسلام امروزی باقی مانده است چیزی بجز خرافات نیست: «امروز مسلمانان مغزهاشان آکنده از هر گونه گمراهیست. گذشته از آنکه گنبدپرستی و مرده‌پرستی که رنگهای دیگر بت‌پرستی می‌باشد در میان مسلمانان رواج بی اندازه می‌دارد، گمراهی‌های رنگارنگ دیگر نیز - از پندارهای پوچ صوفیان، و بافندگی‌های فلسفۀ یونان، و بدآآموزیهای باطنیان، و یاوه‌سرائی‌های خراباتیان و مانند اینها - درمیانست. »[۲۱]
آنگاه راجع به اعتقاد آنان نسبت به خدا می‌نویسد: «...اینان ...خدائی از پندار خود ساخته‌اند که در بالای هفت آسمان می‌نشیند و جهان را با دست فرشتگان راه می‌برد. خدائی که همچون پادشاه خودکامه و خودخواهی، چون از مردم اندک نافرمانی دید بخشم آید و بیماری و گرسنگی و زمین لرزه فرستد، ولی سپس که مردم رو بسویش آردند و به لابه‌وزاری پرداختند خشمش فرو نشیند و پتیاره (بلا) بازگرداند، اینست خدائی که می‌پندارند.»[۲۲]
از عقاید خرافی مسلمانان نسبت به پیغمبر سخن می‌راند: «کتابهای مسلمانان پر است از داستانهای نتوانستنی که بنام پاکمرد اسلام نوشته‌اند: ماه را دو نیم گردانیده، بآسمان برای دیدار خدا رفته، آفتاب را پس از فرورفتن بازگردانیده، از میان انگشتان چشمه روان گردانیده، با سوسمار سخن گفته»[۲۳]
در مورد این مطلب که ملایان اوصاف خارق‌العاده به پیغمبر نسبت می‌دهند، با طنز می‌نویسد: «یکی ازاینان (ملایان)، در عراق است که کتابی نوشته و چنین وا نموده که پیغمبر و دوازده امام ستاره شناسی نو را می‌شناخته‌اند و آنچه را که گالیله و کپلر و نیوتن و دیگران به صد رنج پیدا کرده‌اند آنان می‌دانسته‌اند و هزار سال پیش در میان گفته‌های خود آنها را باز نموده‌اند.»[۲۴]
کسروی هرچند که به قرآن معتقد است، لیکن آن کتاب را بدون نقص و عیب نمیداند. و چون معتقد است که پیغمبر اسلام از اغلب علوم بی خبر بود، قرآن را نیز عاری از اغلب دانش‌ها می‌داند. و می‌گوید: «شنیدنیست که قرآن در داستان ذوالقرنین زمین را گسترده و هموار نشان می‌دهد، (و آن روز دانستۀ مردم همین بود)...»[۲۵]
در مورد خرافات آنان نسبت به زندگی بعد از مرگ می‌نویسد که مسلمانان: «دربارۀ آن جهان پندارهای بسیار پوچی را در مغز خود جا داده اند، کسی که مرد در گور دوباره زنده گردد، و دو فرشته یکی «نکیر» و دیگری «منکر» با گرزهای آتشینی بدست بسر او آیند و پرسش‌هائی با زبان عربی کنند: «من ربّک؟. من نبیّک؟.» که باید به هر پرسش پاسخ دهد، و گرنه گُرزهای آتشین بسرش فروخواهد آمد. کسیکه گناهکار است گور او را خواهد فشرد. روز رستاخیز همگی از گور خواهند برخاست و در یک بیایانی گرد خواهند آمد، خدا بروی کرسی خواهد نشست، پیغمبران از این سو و آن سو صف خواهند کشید، گناه و صواب هر کس در ترازو کشیده خواهد شد، پیغمبران هریکی به «امّت» خود میانجی خواهد بود، سپس از روی پل باریک و بُرنده «صراط» گذشته یکدسته به بهشت و یک دسته به دوزخ خواهند افتاد»[۲۶]
آنگاه کسروی ضمن اینکه دنیا و پیشرفت آن را بر طبق قوانین علمی و بر اساس علت و معلول می‌شمارد، از نادانی و خرافه پرستی مسلمانان بیزاری می‌کند؛ می‌نویسد: «این جهان از روی یک سامانی می‌گردد و هر کاری در آن نتیجۀ کار دیگری می‌باشد، که هیچ چیزی بیشوند (بدون دلیل) نتواند بود. لیکن مسلمانان همیشه در پی کارهای بیشوند و بیرون از آئین می‌باشند. مثلآ به بیماری با دعا درمان می‌کنند، برای پیشوایان خود «معجزه»، یا «کرامت» می‌شمارند. بازگشت عیسی، و پیدایش امام نا پیدا، و زندگانی جاوید خضر که همه بیرون از آئین جهان است باور می‌دارند...»[۲۷]
سپس به باورهای خرافی شیعیان می‌پردازد و می‌نویسد: «در ایران شیعیان از روی باورهای خود روضه می‌خوانند، سرمیشکنند، سینه می‌زنند، مرده‌های خود را از گور بیرون آورده برای قم و عراق بار می‌کنند. خود را در دیدۀ بیگانگان رسوا گردانیده، دست از این کارها برنمی‌دارند. حاجیها و مشهدیها چون از روی کیش خود دولت را «غاصب» دانسته‌اند با صد نیازی که بدولت می‌دارند با آن دشمنی می‌نمایند، که تا می‌توانند از دادن مالیات و از فرستادن فرزندان خود بسربازی باز می‌ایستند، بقانون ارج نگزارده شکستن آنرا مایۀ سرفرازی می‌دانند.»[۲۸]
در جای دیگر، وی علت زوال اخلاقی مسلمانان (از قبیل دروغ گویی و زشت کاری) را در آداب و آئین غلط اسلام امروزی می‌داند و می‌نویسد: «... در این دستگاه اسلام نام براستگوئی و درستکاری و مانند آنها ارج گزارده نشده و نمیشود... در این اسلام، در هر کیشی از آن، چیزهائی هست که راستگوئی و مانند آنرا از کار انداخته است. در جائی که دین برای رفتن به بهشت است و این کارهم با خواندن نماز و گرفتن روزه و رفتن به مکه یا کربلا و مانند اینها انجام تواند گرفت، چه نیازی براستگوئی و درستکاری میماند؟!.»[۲۹]
به طوری که پیداست، کسروی در این کتاب ابتدا از انتقاد اسلام شروع کرده و سپس ضمن بیان زشتی‌های مذاهب و فرقه‌های دیگر آن، بد آموزی‌ها و خرافات ملایان و پیروان آنان را برملا کرده است.
بدنبال این کتاب، اعتراض کسروی نسبت به دین اسلام و مذاهب و فرقه‌های آن تندتر و بی‌پرواتر گردید. کتاب «شیعیگری» و سپس تکمیل شدۀ آن بنام «بخوانید و داوری کنید»، سند ارتداد وی بود و قتلش را به دنبال داشت! نگاهی بر کتاب فوق، بخش نهائی گفتار ما خواهد بود.
بخوانید و داوری کنید[۳۰]
کتابی که در اختیار ماست، در سال ۱۳۶۷ شمسی، به همراهی دو کتاب دیگر «بهائیگری» و «صوفیگری»، (یک جا) منتشر شده است. کتاب «بخوانید و داوری کنید» از صفحۀ ۱۲۱ تا ۲۳۲ آن مجموعه را تشکیل می‌دهد که دارای چهار گفتار می‌باشد. همانطوری که گذشت این کتاب تکمیل شدۀ کتاب «شیعیگری» می‌باشد.
کتاب شیعیگری را کسروی در بهمن ماه ۱۳۲۲ منتشر ساخت. به دنبال آن، ملایان و مردم متعصب مسلمان و نیز رجال مذهبی کشور، نسبت به مطالب آن، اعتراض کرده و برعلیه وی شکایت به دادگاه بردند و پخش کتاب را ممنوع اعلام نمودند. کسروی از پای ننشست و چهار ماه بعد، برای توجیه عقاید خویش درپیش مردم، کتاب فوق را با توضیحات بیسشتر انتشار و به داوری مردم واگذار کرد[۳۱]. خود در این باره می‌نویسد: «ما چنانکه خواهش کرده‌ایم دوست میداریم هر خواننده‌ای راستی را داور باشد. هیچ سخنی را بی دلیل از ما نپذیرد و از هیچ سخنی که با دلیلست چشم نپوشد چنان داند که یک دادگاه بزرگیست که او داورش میباشد و رفتاری کند که شایندۀ چنان جایگاه باشد.»[۳۲]
محتوای این کتاب - بطوری که از نامش پیداست - نقدی است بر مذهب شیعه. به عبارت کاملتر، کسروی در این کتاب، کیان و هستی مذهب شیعه را زیر سؤال برده و مدعی شده است که اصولاً وجود یک چنین مذهبی ساختگی و سراپا خرافات و دروغ و مردم فریبی است.
وی مطلب را با تاریخچۀ مختصر پیدایش شیعه شروع کرده و اشاره می‌کند که شیعیگری همزمان با قتل عثمان و جنگ‌های معاویه و علی ابن ابیطالب پیدا شد. وی معتقد است که در ابتدا شیعیان به لحاظ اینکه یک مبارزۀ سیاسی در مقابل حکومت منحط امویان انجام می‌دادند، انسان‌های پاک و منزّهی بودند. لیکن بعد‌ها افرادی در این مذهب پیدا شدند که حق علی ابن ابی طالب را ضایع شده پنداشتند و بر علیه خلفای راشدین جبهه گرفتند و از آنان نا خوشنودی نمودند و برعلیه آنان سخنان ناشایست به زبان آوردند. بدین ترتیب نخستین آلودگی در بین پیروان این مذهب پدیدار گردید.
سپس می‌نویسد؛ دومین آلودگی مهمی که در مذهب شیعه پیدا شد، در زمان «جعفر ابن محمد» - امام ششم شیعیان - بود. این شخص می‌گفت: امام کسی است که از جانب خدا برگزیده شده باشد و اگرمردم می‌خواهند رستگار گردند: «باید به این برگزیدۀ خدا گردن گزارند و فرمان برند و خمس و مال امام پردازند.»[۳۳]
از این تاریخ بود که شیعیان واژۀ «امام» را در مفهومی مقدس، جانشین کلمۀ «خلیفه» ساختند. و پیروان این شخص بودند که به امام معنای الوهیت و آسمانی بخشیدند. و خود را «فرقۀ ناجیه» نامیده و کلیۀ کسانی را که با عقاید شان همراه نبودند، کافر و بی دین شماردند. کسروی آنگاه سرگذشت مختصر امامان بعدی را بطور خلاصه بیان داشته و به داستان امام زمان می‌رسد. وی می‌نویسد که پس از مرگ «حسن العسگری» - یازدهمین امام شیعیان - در بین پیروانش اختلاف پدیدار شد. گروهی امامت را تمام شده انگاشتند. دستۀ دیگر برادر او «جعفر» را به امامت برگزیدند. تعداد دیگری مدعی شدند که از او فرزندی پنج ساله باقی مانده است که جانشین وی می‌باشد و او را امام دوازدهم نامیدند و تاریخ مذهب شیعۀ دوازده امامی از این زمان شروع می‌گردد.
کسروی شخصآ معتقد است که از این امام فرزندی باقی نمانده بود، لیکن گروهی بخاطر سود جوئی (و در رأس آنان شخصی بنام «عثمان ابن سعید»)، مدعی شدند که از امام فرزندی پنجساله برجای مانده است که در سرداب نهان می‌باشد. همین شخص خود را «باب» یا (در امام) نامیده و می‌گفت: «آن امام مرا میانۀ خود و مردم میانجی گردانیده. شما هر سخنی میدارید بمن بگوئید و هر پولی میدهید بمن دهید...»[۳۴]
آنگاه کسروی دلایل فراوانی به عدم وجود امام زمان آورده و از جمله می‌نویسد: «داستان بسیار شگفتی می‌بود آن بچه ایکه اینان می‌گفتند کسی ندیده و از بودنش آگاه نشده بود و این نپذیرفتنی است که کسی را فرزندی باشد و هیچکس نداند. آنگاه امام چرا رو می‌پوشید؟! چرا از سرداب بیرون نمی‌آمد؟! اگر امام پیشواست باید در میان مردم باشد و آنانرا راه برد. نهفتگی بهر چه می‌بود؟!.»[۳۵]
وی ادامه می‌دهد که چهار نفر به مدت هفتاد سال، خودشان را جانشینان ویژۀ امام دانسته و بنام «نواب خاصۀ» او از قِبَل چنین موقعیتی سود می‌بردند. پس از این مدت، گروهی بنام روحانیان شیعه خود را «نواب عام» نامیده وزمام امورشیعیان را دردست گرفتند.
در گفتار دوم کتاب، کسروی ابتدا این عقیدۀ شیعیان را که معتقدند که امام علی ابن ابی طالب برگزیدۀ خداوند است، مورد نقد قرار داده و به نهج البلاغه استناد کرده و ضمن ارائۀ نامه‌ای از علی به معاویه[۳۶]، روشن می‌کند که خود علی در این نامه به معاویه[۳۷]، اظهار داشته است که در نتیجۀ بیعت مردم (مهاجران و انصار)، او به خلافت «انتخاب» شده است و نتیجه می‌گیرد که برگزیدگی علی از جانب خدا به امامت پایه و اساس ندارد. بدنبال آن، کسروی در مورد داستان غدیر خم[۳۸] و نیز این عقیدۀ شیعیان که: (پیغمبر در شب آخر زندگانی خویش دوات و قلم خواسته است تا علی را به جانشینی خویش معین کند، لیکن عمر - با بیان این مطلب که محمد هذیان می‌گوید - از این عمل جلوگیری کرده است)، به سخن می‌نشیند و آن دو مطلب را رد می‌کند. در مورد غدیر خم، پس از تفسیر جملۀ پیغمبر و مردود شمردن انتخاب علی به عنوان جانشین خویش، اضافه می‌کند: «از اینها هم گذشته، مگر یاران پیغمبر که سالها با وی بسر برده و در راه او جانبازیها کرده بودند زبان اورا نمی‌فهمیدند؟! یا دلبستگی آنان به پیغمبر و دستورهای او کمتر از شیعیان قزوبن [!] بود؟!. این چه باور کردنیست که پیغمبر علی را خلیفه گرداند و یارانش آنرا ناشنیده گیرند و بگرد سر ابوبکر درآیند؟! پس چرا با دیگر دستورهای پیغمبر این کار را نکردند؟!»[۳۹]
راجع به داستان دوم نیز می‌نویسد: «من نمیدانم این داستان تا چه اندازه راست است...اگر راست است رفتار عمر بسیار بجا بوده. این دلیل است که عمر معنی اسلام را بهتر از دیگران میدانسته. دلیلست که آنمرد یک باور بسیار استوار بخدا و اسلام می‌داشته. اینکه ایراد می‌گیرند که به پیعمبر «نسبت هذیان» داده راست نیست. گفته است: «ان الرجل لیهجر». «هجر» بمعنی سرسام است. نه بمعنی هذیان. هذیان از کمی خرد برخیزد ولی سرسام نتیجۀ بیماری باشد. عمر گفته: این مرد سرسام میگوید و این گفته به پیغمبر برنخواهد خورد زیرا یک پیغمبر چنانکه بیمار گردد، لاغر شود، رنگش زردی گیرد، همچنان سرسام گوید. سرسام دنبالۀ بیماری باشد و بکسی نخواهد برخورد. اگر برانگیختگان از این چیزها برکنار بودند بایستی پیش از همه از بیماری برکنار باشند و هیچگاه بیمار نگردند. یک پیغمبری که بیمار شده سرسام نیز تواند گفت و جای شگفتی نیست. از آنسوی شما می‌گوئید: پیغمبر بیسواد می‌بود و نوشتن و خواندن نمی‌توانست، پس چگونه نامه و کاغذ می‌خواسته که چیزی بنویسد؟!.»[۴۰]
کسروی بدنبال این مطلب یک بار دیگر حقانیت امامان را زیر سؤال برده و می‌گوید که امام یا پیشوا برای اینکه بتواند در بین مردم مطرح شده و بر آنان رهبری نماید، می‌بایست که مبارزۀ اجتماعی کرده و سعی کند حکومت را بدست گرفته و جامعه را ارشاد نماید. نه اینکه در خانه نشیند و تقیه کند و انتظار داشته باشد که مردم او را به عنوان پیشوا به پذیرند. می‌نویسد: « شگفت است که از یازده تن امام که بوده‌اند کسی جز امام علی ابن ابی طالب خلافت نکرده و کسی جز حسین ابن علی به طلب آن نکوشیده. از بازمانده حسن ابن علی (امام دوم) کسیست که بخلافت رسید و آنرا نگه نداشت. علی ابن الحسین (امام چهارم) چندان گوشه‌گیر و آسایشخواه و چندان گریزان از این کار می‌بود که چون در سال ۶۳ هجری مردم مدینه به یزید شوریدند او خود را کنار کشیده از شهر بیرون رفت و به یزید نامه نوشته از همدستی با مردم بیزاری جست...از محمد الباقر(امام پنجم) من جز گوشه نشینی سراغ نمیدارم جعفر الصادق (امام ششم) را گفتم که خلافت را میخواست ولی به هبچ کوششی در آنکار برنخواسته از ترس جان بیکبار آنرا نهان می‌داشت. پسر او موسی الکاظم (امام هفتم) گذشته از آنکه همچون پدرش آرزوی خلافت را بسیار نهان می‌داشت دستگیر هم شد و بیست و هفت سال در زندان بسر برد. پسر او علی الرضا (امام هشتم) را مأمون ولیعهد گردانید... دیگران جز خانه نشینی و خوش‌گذرانی کاری نداشتند. آیا اینست معنی برگزیده شدن برای خلافت؟!.»[۴۱]
آنگاه وی دربارۀ اینکه شیعیان نسبت معجزه به امامانشان می‌دهند، می‌گوید: جائیکه پیغمبر معجزه نمی‌دانسته است، چگونه امامان می‌توانستند این فدرت را دارا باشند؟ (ص۱۵۰). از اعتقادات شیعیان نسبت به امامزاده‌ها و گنبد‌های قبور امامان با طنز سخن می‌راند و این عمل آنان را شرک می‌شمارد (ص۱۵۴). وی ضمن بیان تاریخ تاراج‌هائیکه بوسیلۀ قبایل مختلف از این قبور به عمل آمده است و خونریزی‌هائی که در کنار این گنبد‌ها انجام یافته است، خطاب به شیعیان می‌نویسد: «یکی نمیپرسد: پس چرا در این خونریزی‌ها معجزه‌ای از آن گنبد‌ها دیده نشده؟!. آیا بیشرمی نیست که با این داستان‌های تاریخی شما هر زمان دروغ دیگری دربارۀ معجزه ساخته بیرون ریزید؟!.»[۴۲]
دربارۀ گریه و زاری شیعیان به کشته شدگان کربلا می‌نویسد که این عمل چه سودی می‌تواند داشته باشد؟ یک عملی اتفاق نیفتد، وقتی اتفاق افتاد ناله و فغان چه اثری در آن دارد؟ (ص۱۵۹). آنگاه به عقاید خرافی شیعیان که دربارۀ روز رستاخیز ساخته‌اند حمله می‌کند و می‌نویسد که آنان می‌گویند: در روز رستاخیز خدا دربارگاه خویش می‌نشیند و پیغمبران در جلوی او صف بسته علی «لواء الحمد» را که پرچمش از مشرق تا مغرب و بلندیش هزار سال راه است بدست خواهد گرفت. امامان از شیعیان در پیش خدا میانجیگری خواهند کرد و خدا گناه تمام شیعیان را به سنیان خواهد داد. علی از آب کوثر به سنیان (که از گرمای آن جا بشدت تشنه خواهند شد)، نخواهد داد.(ص۱۶۰). در مورد تبرائیان که به یاران محمد دشنام می‌دهند سخن می‌گوید و عقاید خرافی آنان را در این مورد به شدت مورد حمله قرار می‌دهد. از عمل «تقیه» که در بین شیعیان رواج دارد خرده می‌گیرد.(ص۱۶۴).
وی ملایان را شماتت می‌کند از این بابت که بخاطر بر کرسی نشاندن عقاید خویش، حتی به قرآن نیز دستبرد زده‌اند. می‌نویسد: «برخی از ایشان در گستاخی گام بالاتر گزارده واژه‌ها یا جمله‌هائی که با خواستشان سازنده است به آیه‌های قرآن افزوده[۴۳] و دو سورۀ جداگانه نیز یکی بنام «سورة النورین» و دیگری بنام «سورة الولایه» ساخته‌اند. و بنام اینکه در قران می‌بوده و ابوبکر و عمر و عثمان انداخته‌اند قرآن دیگری پدید آورده‌اند.»[۴۴]
شگفت تر آنکه گفته‌اند: «این قران درست در نزد صاحب الامر است که چون ظهور کرد با خود خواهد آورد»...»[۴۵]
سپس یک بار دیگر، صفحات زیادی در مورد مهدیگری و امام زمان نوشته است و آن را زائیدۀ عقاید خرافی شیعیان انگاشته است و روایات مربوط به آن را بالجمله واهی دانسته و می‌نویسد:«اینکه گفته‌اند: [امام زمان پس از ظهور] خون حسین را خواهد گرفت، بنی امیه یا بنی عباس را خواهد کشت،... اکنون که نه بنی امیه مانده و نه بنی عباس، دانسته نیست مهدی چه کسانی را خواهد کشت و آیا به این نوید‌ها که آشکاره دروغ درآمده چه باید گفت؟!.»[۴۶]
کسروی در گفتار چهارم کتاب، زیان‌های شیعیگری را برای جامعه مورد بررسی قرار داده و آن را با خرد سازگار نمی‌داند. (ص۱۷۳). به زیارت رفتن آنان را با اقتصاد کشورمغایرمی داند. (ص۱۷۶). به گمان وی افکارشیعی موجب گمراهی مردم وپستی فرهنگ جامعه می‌گردد و دروغ گوئی را در کشور رواج می‌دهد. (ص۱۷۸) در این باره یک بار دیگر استناد به روایات و حدیث‌های آنان در مورد امام زمان کرده و می‌نویسد: «دربارۀ امام ناپیدا گذشته از دروغهای دیگر، چنین گفته‌اند: «دو شهری هست بنام جابلقا و جابلسا، یکی در مشرق و دیگری در مغرب، وامام نا پیدا درآن دوشهرمی باشد». اکنون که همه جای کرۀ زمین شناخته شده شما از ملایان بپرسید: جابلقا و جابلسا کجاست؟!. از شهرهای کدام کشورهاست؟!.»[۴۷]
در مورد واقعۀ کربلا می‌نویسد: درحالی که بازماندگان حسین پس از یکی دو سال واقعۀ کربلا را فراموش کردند و با خاندان یزید سازش کردند، شیعیان پس از هزار و سیصد سال، هنوز به این داستان اشک می‌ریزند. می‌نویسد: «...چنانکه گفتیم علی ابن حسن با یزید آشتی کرد و با او دوستی نمود. سکینه دختر حسین که بگفتۀ روضه‌خوانان در ویرانۀ شام مرده است و باشد که شیعیان به این مرگ او خروارها اشک ریخته‌اند سالها پس از آن زیسته و زن مصعب ابن زبیر شده بود که سپس نیز زن عبدالملک ابن مروان گردید و با خوشیها زندگی بسر برد»[۴۸]
سپس در مورد سنت‌های عزاداری شیعیان می‌نویسد: «سینه زدن، زنجیر بتن کوفتن، گل برو مالیدن، خاک بسر ریختن، سرخود شکافتن، جستن و افتادن، نعره‌ها کشیدن و اینگونه کارها جز نشان دژخوئی و بیابانیگری نیست. شیعیان اینها را هنری پنداشتند و اگر در میان تماشاچیان یک یا چند تن اروپائی بودی بنام خودنمائی بیشتر کوفتندی و زدندی و بلندتر نعره‌ها کشیدندی.»[۴۹]
آنگاه کسروی سخنی چند دربارۀ زشتی انتقال استخوان‌های مردگان شیعیان به جوار قبور مقدسین خویش می‌نویسد و این عمل آنان را علاوه بر نادانی و بی خردی، موجب پخش میکرب و انتقال بیماری‌ها در جامعه می‌داند.(ص۲۰۰).
در جای دیگر وی در مورد دو رنگی و مردم‌فریبی ملایان سخن می‌گوید. می‌نویسد که در سال‌های پس از شهریور بیست که بخاطر جنگ و اشغال کشور بوسیلۀ قوای بیگانه، کمیابی ارزاق و در نتیجه گرانی آن‌ها در کشور بوجود آمده بود، ملایان این پیش آمد را به حساب بیدینی مردم گذاشته و از منابر می‌گفتند که چون مردم نماز و روزه را ترک کرده اند، زن‌ها بی‌حجاب شده اند، مجالس روضه خوانی تعطیل شده است، زیارت قدغن شده است،... لذا خدا به غضب آمده برای تنبیه مردم این بلاها را فرستاده است! آنگاه با خشم و تندی قلم مخصوص به خود می‌نویسد: «ای بیخردان! خدا از رو باز کردن زنان تهران کینه می‌جوید، آنهم از بچگان و زنان بوشهر و بندرعباس؟!. اینان [زنان تهران] روباز می‌کنند و خدا بآنان خشم می‌گیرد؟... پس چرا زنهای اروپا و آمریکا که همیشه روبازند خدا بآنان خشم نگرفته تنها از روبازکردن زنان ایران خشم می‌گیرد؟!. خاک بر سرتان‌ای نادانان؟!.»[۵۰]
پس از انتشار کتاب فوق، کسروی از پای ننشست و کتاب دیگری بنام «بهائیگری» تألیف و منتشر ساخت. در این کتاب نیز وی الزاماً می‌بایست از امام زمان شیعیان سخن گوید. (زیرا که «علی محمد باب» ابتدا بنام «بابِ» امام و سپس خود امام ادعا کرد). کسروی در این فرصت نیز حملات کوبنده‌ای بر علیه امامان و بویژه آخرین آنان «مهدی»، به عمل آورد و بار دیگر بیشتر از پیش باورهای شیعیان را به باد انتقاد طنزآلود خویش گرفت.
بدنبال انتشار این دو کتاب، اکثریت مردم شیعه مذهب جامعه یکدست و یک زبان بر علیه وی جبهه گرفتند. با اینهمه او از گفتار و نوشتار باز نایستاد و بیان عقیده را به عنوان یکی از حقوق مسلم شهروندی، برای خویش مجاز دانست. او را به دادگاه کشیدند. زمانی که حکم احضارش به بازپرسی را گرفت، دریافت که اینک آغازی است بر پایان راه. و چنین نوشت:«خدا را سپاس که پس از ۵۸ سال زندگانی، یک بار راهم به شعبۀ بازپرسی افتاده و آن هم گناهم کتاب نوشتن و با خرافات جنگیدن است. این پرونده مرا به راهی می‌اندازد که اگر تا پایان پیش رود مرا همپایۀ سقراط و مسیح خواهد گردانید. سقراط و مسیح هم به همین گناه محکوم گردیدند.»[۵۱]
و بالاخره همانگونه که خود پیش‌بینی کرده بود، آدمکشان اسلامی منتظر رأی دادگاه نشدند. حکم ارتداد وی از طریق ملایان نجف[۵۲]، به قداره بندان متعصب اسلامی ابلاغ شد. آنان در روز هشتم اردیبهشت بیست و چهار، در کنار منزلش (چهار راه حشمت الدولۀ تهران) او را از درشکه پائین کشیدند[۵۳] و با گلوله و قداره و دشنه قصد جانش کردند. لیکن به هدف نرسیدند، چند ماه بعد (۲۰ اسفند) بدست گروه دیگری از آدمکشان، در دادگستری خون یکی از فرهیخته ترین و شریف ترین انسان‌های کشور ما ریخته شد.
با مطالعۀ سطور فوق روشنمان می‌شود که دست‌های آلوده و نا پاک ارتجاع، خون چه شخصیت والائی را بخاطر تعصب و جهل و خصومت و حماقت، به ناحق ریخت. و کشور ایران را از وجود چنین انسان فرهیخته و والائی محروم ساخت. شاید اگر کسروی به دور از محیط سیاه و خفقان و خرافات آخوندی، دریک جامعۀ آزاد متولد شده بود، اینک دنیا از وی در حد «ولتر» و «روسو» و «لوتر» و«دیدرو» و... سخن می‌راند.
کسروی را به بهانۀ «ارتداد» کشتند! مرتد در فرهنگ اینان به مفهوم بازگشت از دین است. یعنی که اینان با آزادی اندیشه و قلم و بیان و رفتار و کردار مخالفند. در فرهنگ اینان، مغز تودۀ مسلمان باید در زیر انبوهی از خاکستر نادانی و نافهمی، تهی از هرگونه آگاهی باقی بماند. و این تنها راهی است که حرمت و اعتبارشان را از گزند چون وچرا در امان میدارد. تودۀ مسلمان شیعه لازمست که در حماقت و نا فهمی باقی بماند تا ارکان اجتهاد و تقلید اینان خدشه دار نگردد. مگر یک انسان آگاه، چشم بسته تن به اوامر و مناهی شخص دیگری می‌دهد؟ منطق عجیبیست! اینان می‌گویند: شما باید دربست سنن و آداب ما را به پذیرید وگرنه خونتان را هبا و هدر خواهیم کرد! چشم مبلغان حقوق آزادی بشر روشن باد!
پایان
--------------------
[۱]- در آن دوره روزنامه‌ها و نشریات تنها وسایلی بودند که مردم را از وقایع روزمره آگاه می‌ساختند. و برخی از روزنامه‌نگاران با قلم توانای خویش می‌توانستند هرآنجا که خود صلاح می‌دانستند، حقیقت‌ها را در پیش مردم وارونه جلوه دهند.
[۲] - دفاعیات احمد کسروی، ص۷۶، به کوشش باهماد آزادگان، برگرفته شده از پرچم روزانه و هفتگی ۱۳۲۱ و ۱۳۲۲، پاریس، خاوران، ۱۳۸۳.
[۳] - همان، ص۷۷.
[۴] - دادگاه، احمد کسروی، چاپ چهارم، تهران، ۱۳۵۷، انتشارات؟، ص۱۸. (این کتاب را وی در دفاع از ایدۀ «کتاب سوزانی»اش نوشته است. و البته ما با این ایده و عمل وی کاملآ مخالفبم.
[۵] - ناصر پاکدامن، در کتاب قتل کسروی، کیفیت همکاری نهادهای دولتی را با روحانیت، در انجام ترور کسروی، بطور کاملاً بیان کرده است.
[۶] دادگاه، ص۲.
[۷] - همان بالا، ص۳.
[۸] - همان بالا، ص۱۱.
[۹] - در گذشته گفتیم و باز هم تکرار می‌کنیم که ما این عمل کسروی را جزو گناهان بزرگ وی می‌دانیم. گناهی که لکۀ آن از دامن کسروی هرگز پاک نگردید. قصد ما از تفسیر این کتاب، بیان یکی از علل قتل وی می‌باشد والسلام.
[۱۰] - همان، صص۳۹-۳۸.
[۱۱] - به اعتقاد برخی، منظور کسروی از «رازنهان» وابستگی بعضی از رجال به لژهای فراماسونری بوده است.
[۱۲] - همان، ص۴۲.
[۱۳] - همان، صص۴۸-۴۷.
[۱۴] - همان، ص۵۲.
[۱۵] - به ص ۱۳۴ همین کتاب مراجعه گردد.
[۱۶] - همان، ص۵۴.
[۱۷] - همان، ص۵۵.
[۱۸] - همان، ص۶۰.
[۱۹] - علمای معتبری همچون آیت الله حبت الدین شهرستانی، آیت الله بهبهانی، آیت الله سید احمد موسوی خوانساری و آیت الله سید محمد رضا گلپایگانی نیز در سال ۱۳۳۴ مراسم عاشورا را حرام اعلام کردند. ن - ک، ر.ن. بوستن، نشریۀ ره آورد، ش ۴۳، ص۱۶.
[۲۰] - نشر کتابفروشی پایدار، تهران، چاپ پنجم، خرداد۱۳۴۸.
[۲۱] - صص۶- ۵
[۲۲] - ص۱۰.
[۲۳] - ص۱۱.
[۲۴] - ص۵۰.
[۲۵] - ص۵۱.
[۲۶] - صص۱۲- ۱۱.
[۲۷] - صص۱۳- ۱۲.
[۲۸] - ص۴۰.
[۲۹] - صص۴۳-۴۲.
[۳۰] - احمد کسروی، انتشارات نوید، آلمان، دیماه ۱۳۶۷.
[۳۱] - کسروی «به گمان ما» تنها مبارزی است که در مقابل دشمنانش، عقایدش را به قضاوت مردم گذاشته است. علاوه بر کتاب فوق، کتاب «دادگاه» وی نیز در چنین هدفی تألیف شده است.
[۳۲] - صص۱۲۴-۱۲۳.
[۳۳] - ص۱۲۸.
[۳۴] - همان، ص۱۳۱.
[۳۵] - همان بالا.
[۳۶] - متن اصل نامه به زبان عربی بدین شرح است:
«إنّهُ با یَعَنیِ القَومُ الَّذِ ینَ با یَعُوا أبابَکروّعُمَروَعُثمانَ عَلی ما بایَعوُهُم غَلَیهِ، فَلَم یَکُن لّلشّاهِدِأن یَختارَ، وَلاللغاءَبِ أن یَرُدَّ، وَإنَّماَ ألشّوُری لِلمُهاجِرِینَ وَالأنصارِ، فَإنِ أجتَمَعوُاعلی رَجُلِِ وّسَمّوهُ إماما کانَ ذالِکَ لِلّهِ رِضی، فَإن خَرَجَ غَن أمرِهِم خارِجُ بِطَعن أوبِدعَةِ ردّوُهُ ألی ماخَرَجَ مِنهُ، فَإن أَبی قاتَلوُهُ عَلَی أتِّباعِهِ غَیرَ سَبِیلِ ألمُؤمِنینَ، وَوَلاّهُ أللّهُ ما تَوَلّی.
وَلَعَمری – یا مُعاوِیَةُ – لَئِنّ نَظَرتَ بِعَقلِکَ دوُنَ هَواکَ لَتَجَدَ نّی أبرَآ آلنّاسِ مِن دَمِ عُثمانَ، وَلَتَعلَمَنَّ أَنّی کُنتُ فی عُزلَةِ عَنهُ إِلاّأَن تَتَجَنّی، فَتَجُنَّ ما بَدالَکَ، وَالسّلام.» ن- ک، نهجُ البلاغه، بقلم فیض الاسلام، تهران، نشر؟، تارخ؟، نامۀ ۷، ص۸۴۲.
ترجمۀ فارسی این نامه چنین است: «همان مردمی که با ابوبکر و عمر و عثمان برای خلافت بیعت کردند، به من هم دست بیعت دادند و به سویم روی آوردند. بنا بر این سزاوار نیست که آنان که حضور داشتند، حرف خود را زیرپا بگذارند و انتخابشان را نا دیده بگیرند، و کسانی هم که نبودند نمی‌توانند چنین چیزی را رد نموده و نپذیرند. و مشورت دربارۀ خلافت حق مهاجرین و انصار است، چنانچه آنها مردی را برگزینند و امامش بخوانند که خشنودی خدا در این کار است. اما اگر شخصی از تصمیم آنها سرپیچی نماید و نوای عیبجوئی بنوازد و تهمت نا روا بزند، هرآینه وادارش می‌سازند دوباره به راهی که از آن خارج شده است برگردد وتمکین بکند. ولی نمینکه گستاخی ورزد و رام نشود، با او به پیکار می‌پردازند، زیرا به راه راستی که مؤمنان می‌روند نمی‌رود. آنگاه هرچه خدا برسرش آرد، شایستگی آن را دارد.‌ای معاویه، به آئینم سوگند که چون با دیدۀ خرد، نه از روی خود خواهی، بنگری درمی‌یابی که دامنم از خون عثمان از همۀ مردم پاکتر است، و می‌بینی که در آن هنگام از او دور و برکنار بودم، و این توئی که چنین جنایتی را به من نسبت می‌دهی، و روی خقیقت سرپوش می‌نهی، والسلام.» ن – ک، نهج البلاغه، ترجمۀ محسن فارسی، انتشارات امیر کبیر، چاپ دوم ۱۳۵۸، ص۳۴۰.
[۳۷] - همان، ص۱۲۷.
[۳۸] - آبگیری است بین مکه و مدینه. پیغمبراسلام درموقع برگشتن از حجّة الوداع در این ناحیه خطبه‌ای بدین شرح ایراد کرد: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه، اللهم وآل من والاه، وعاد من عاداه، وانصرمن نصره، واخذل من خذله، وادالحق معه حیث کان». اهل سنت مولی را به دوست تعبیر کنند. ن- ک، فرهنگ معین.
[۳۹] - بخوانبد و داوری کنید، ص ۱۴۴.
[۴۰] - همان بالا، ص۱۴۵.
[۴۱] - همان، صص۱۴۸-۱۴۷.
[۴۲] - همان، ص۱۵۷.
[۴۳] - ان الله اصطغی آدم و نوحاً و آل ابراهیم و آل عمران «و آل محمد و ذرّیّه» علی العالمین – انّما انت منذرو «علی» الکل قوم‌هاد.
[۴۴] - همان، ص۱۶۷.
[۴۵] - همان.
[۴۶] - همان، ص۱۷۰.
[۴۷] - همان، ص۱۸۳.
[۴۸] - همان، ص۱۹۰.
[۴۹] - همان گذشته.
[۵۰] - همان، ص۲۰۷.
[۵۱] - سایت اینترنتی احمد کسروی، برگرفته از: روزگار نو، دفتر پنجم (سال پنجم) خردادماه ۱۳۶۵.
[۵۲] - بقولی این حکم بوسیلۀ شیخ عبدالحسین علامۀ امینی، صادر شده بود. ن – ک، پاکدامن، قتل کسروی، ص ۱۸.
[۵۳] - همان بالا، ص ۲۱.