مصاحبه شاملو
من بارها گفته ام که رهبری هنر هر عصری را ، ناقدان هنری آن عصر برعهده دارند.
در هر رشته ، ناقدان ، با تاریخ آن رشته هنری آشنایی کامل دارند. و یک ناقد فهیم و ارزشمند ، نه تنها هنر زمان خود را در مجرای صحیح و منطقی خود می اندازد ، بلکه بار هنرمندان را نیز از لحاظ مطالعه ی آثار گذشتگان سبک می کند .
طبیعی است من که یکی از شاعران دوره ی خود به شمار می روم از مطالعه ی فلان کتابی که با یک دید انتقادی ارزشمند و یک برداشت درست و صحیح ، شعر فارسی را از رودکی تا نیما نقد کرده باشد بسی بیشتر مطلب دستگیرم می شود تا اینکه شخصاً بنشینم و دیوان های هفتاد منی شاعران ریز و درشت و کوتاه و بلند اعصار مختلف را زیر و رو کنم .تازه چه ؟
اما شما هم لطف فرموده حساب ادبیات و شعر را از هم جدا کنید.
در مورد اوزان عروضی باید بگویم که «اوزان عروضی» البته چیز دهن پرکنی است ، اما مگر روی هم رفته چند تا وزن عروضی هست ، تازه ، این را به شما بگویم ، هیچ شاعری نمی نشیند فکر شاعرانه ای را که به اصطلاح به اش الهام شده ، یا به زور سرهمش کرده ، یک گوشه بنویسد . و بعد بیاید و بررسی کند ببیند از « اوزان عروضی » کدام یکی برای بیان آن فکر و حال شاعرانه « مناسب تر » است ، و پس از انتخاب آن وزن ، اندیشه ی شاعرانه اش را مثل قطعات شیرینی که تو ی قوطی می چینند ، توی آن وزن عروضی بچیند.
هیچ شاعری چنین کاری نکرده است . فقط ، چرا ، قصیده سرایان (گمان می کنم) چنین روشی داشته اند، آنها اوزان مطنطنی را در نظر می گرفته اند و سعی می کرده اند فکر خود را بر آن وزن تحمیل کنند منتها ، آخر سر (باز هم گمان می کنم) توفیقی دست نمی داده ، چیزی که هست از تلاش شاعر و کشتی گرفتن او با وزنی که طبعاً هیچگونه انعطافی نشان نمی دهد ، وزن و مضمون دیگری پیدا می شده که خود را به هر دو طرف تحمیل می کرده است هم به طرح و فکر و وزن انتخافی شاعر خط بطلان می کشیده و هم شاعر را به انتخاب خود وا می داشته.
بنابراین « دانستن» و «ندانستن» اوزان عروضی برای یک شاعر بالفطره ، به صورت مسئله ای مطرح نیست اگر شاعر به وزن معتاد است ، شعر و وزن را با «هم» و یکجا «میگیرد» . یعنی ناگهان مثل چراغی که روشن بشود ، توی ذهنش می آید که :
اژدهایی خفته را ماند ، بروی رود پیچان پل
و این کلمات را ، با این شکل که گویای این معنی باشد خیال می کنم توی وزن دیگری نشود ریخت :
پل ، به روی رود پیچان ، اژدهایی خفته را ماند
چرا ، شاید بتوان گفت :
ماند به روی رود پیچان اژدهایی خفته را پل
که وزن اول . تکرار « فاعلاتن » است و این آخری تکرار «مستفعلن» - ولی در وزن اول جمله حالت طبیعی تری دارد و در وزن دوم پیداست که کلمات به زحمت در وزن جابجا شده است... و خود ناگفته پیداست که شاعر فقط مواظب است که بعضی جاها به جای خشت نیمه بکار برد یا در جاهای خالی آن سنک و سقط بریزد تا نمای بیروی بنا کامل و بی عیب جلوه کند. رده ها همه هموار و یکدست و صاف به ظاهر اما برای چه ؟ معلوم نیست . شاید از آن جهت که شمس قیس یا فلان و بهمان چنین پسندیده اند، به روش بیکارگان اعصار بیکارگی .
اما مسئله ای که لازم می دانم گفته شود این است که نمی توان با استناد به مجموعه هایی که پس از « هوای تازه » نشر یافته ، مرحله ای جدید را در شعر من عنوان کرد. زیرا اگر به تاریخ سرودن قطعات کتاب توجه شود در این مجموعه ها ، همچنان قطعاتی هست که پیش از قدیمی ترین اشعار هوای تازه سروده شده است.
علت این امر آنست که به سال 1334 ، من پنج دفتر بزرگ محتوی اشعار خود را گم کردم . جوانکی « نقاشیان » نام ، به بهانه ی آنکه خیال تدوین و چاپ آنها را دارد ، برد و پس نداد
چهار جلد از این دفترها محتوی چهار سال از پرکارترین دروه های شاعری من بود. دروان شکفته ای که تنها کار من نوشتن بود و حاصل کارم ، گاه در روز از پنج تا شش قطعه و از دو تا سه هزار کلمه تجاوز می کرد! – امری شگفت و باور نکردنی ! ضربه ها پساپس فرود می آمد و طنین آن ضربه ها همه ی زندگی مرا سرشار می کرد.
نمایشنامه هایی چون مردگان برای انتقام باز می گردنند ، و داستانهای کوتاهی چون «مرگ زنجره»، « سه مرد از بندر بی آفتاب » و جز اینها [که بیش از اشعار گمشده ی خود دریغ آنها را می خورم ] محصول این دوران بود. همچنین اشعار بسیار بلندی چون «سرود آنکس که نه دشمن است و نه مدعی» ، «پریا» و چند شعر دیگر نیز مربوط به همین دوران است ، که اگر جزو غنائم آقای نقاشیان از میان نرفت برای آن بود که نسخه هایی از این اشعار نزد این و آن یافت می شد.
از این اشعار ، به تدریج چند تایی از این سو و آنسو پیدا شد و در دیوان های پس از هوای تازه به چاپ رسید .
به این جهت است که گمان می کنم نمی توان به این شکل «مرحله ی جدیدی » را تنها به استناد کتابهای پس از هوای تازه در شعر من مشخص کرد. مگر آنکه این اشعار، به تمامی از روی تاریخ نگارش تدوین شوند و بعد به نقد در آیند.
زاغه ای کثیف و مبتذل که در آن ، فرشتگان و جنایتکاران از یکدست درد می کشند . جهانی رسوا و مبتذل ، سرشار از نیرنگ و دروغ و اطوار و ادا . پست ترین پا اندازان با داعیه های خوف انگیز به عرصات قدرت می رسند. بی رحمی و خون خوارگی می باید نخستین صفت انسانی باشد که صبحگاه به جست و جوی لقمه ی نانی از سوراخ خود بیرون می خزد وگرنه دیگران چون گرگان گرسنه او را از هم می درند . می باید از طلا بود تا مورد پرستش قرار گرفت ،حتی اگر گ وس ال ه ای بیش نتوان بود.
دغدغه و وحشت و کابوس ، روزها و شبهای مرا سرشار کرده است . هرزمان که زنگ تلفن یا دق در به صدا در می آید ، عرق سردی بر پیشانی من می نشیند.
بهترین روزهای عمرم را بر سر هیچ و پوچ یا در گوشه های زندان گذرانیده ام یا در پیشگاه «عدالتی» که به یک دست شمشیری دارد و به دست دیگر ترازویی . اما در ترازو ، تنها «اتهام» ترا در برابر زری که می توانی بسلفی سنگین و سبک می کنند... و این زندانها و زندانها و زندانها، پاره ای مزد قلب تو بوده است ، یا بهتر : کفاره ی عشق من و صداقت من کفاره ی زندگی با کسانی که دوستشان داشته ام ، خاطرات مشترکی داشته ایم و بسیاری از اشعار من به نام آنهاست.
مردمی که یک زمان «خوف انگیزترین عشق من »
بوده اند. مرا از گند و عفونت نفرت سرشار کرده اند. مردمی که تنها برای آن خوبند که گروهبانی به خطشان کند و از ایشان برای پیشبرد هوسهای خویش قشونی ترتیب دهد.
به ایمان و عقیده شان تف کند و اگر دیر بجنبند به چوبه ی اعدامشان ببندد یا با تازیانه و گ او سر از حقشان برآید.
نه . در چنین جهانی از شعر چه کاری ساخته است ؟به خصوص که شاعران نیز دروغ می گویند، و به خانه نشتنشان از بی چادری است.
چهره های درخشانی طلوع می کنند و اینها صادق ترین پیغمبرانند، چرا که امیدی به خلق ندارند. بی نیاز از نام و نان سر در کار خود ، که می دانند خلق ، اگر پاره سنگی بر سر ایشان نکوبند ، روی خوش بدیشان نمی نمایند. نه امید به جایزه ای بسته اند نه مقامی: لاجرم بنده ی کسی نیستند. در خلائی فریاد می کشند که می دانند گوش دلی به فریاد ایشان نیست. لاجرم صمیمانه «از برای خویش» می نالند.
هرچه اند و هرکه اند ، صادقند و آنچه مغتنم است همین است ، تیراژ کتابها آنقدر کم است که نویسنده می تواند خوانندگان آثار خود را نفر به نفر بشناسد!
از این میان ، یکی دو سه تن کبک وار سر به زیر برف کرده اند.... اما کیست که نشناسدشان؟ چقدر آرزو می کردم که زندگانیم – به هر اندازه که کوتاه – سرشار از زیبایی باشد. افسوس که گند و تاریکی و ابتذال و اندوه همه چیز را در خود فرو برده است. بارها کوشیده ام از شهر بگریزم و در گوشه دهی یا مغازه ای مدفون شوم . دریغا که در سرا چه ترکیب تخته بند تنم!
این جماعتی که چنین چهار چنگولی به «وزن» چسبیده اند ، و از وحشت آن که «شعر سفید» بر کرسی قبول نشیند خواب و آرام ندارند، پر بی حق نیستند: در ماهنامه ای به نقل از «ازراپاند» خواندم که :
« آنچه را که در نثر های قوی گفته شده نباید در اشعاری متوسط عرضه کرد. نباید تصور کرد که می توان مردم را با قطعه قطعه کردن نثری قوی و نمایاندن آن به صورت شعر فریب داد نباید تصور کرد که هنر شعر آسان تر از موسیقی است ، یا می توانی اهل هنر را از شعر خود راضی کنی بی آنکه اقلاً رنجی را که یک نوازنده ی متوسط در فرا گرفتن موسیقی متحمل شده ، دیده باشی »
گفته ی پاند را بدینصورت درآوريم:
«نباید تصور کرد که می توان مردم را با وزن و قافیه دادن به چیزی که منطقاً نثر است فریب داد .»
آلن می گوید « اینان چیزی را به صورت شعر و در جامه ی شعر ارائه می دهند که قبلاً به نثر اندیشیده !»
این حرف بسیار بزرگ ، بسیار زیبا ، و بسیار رندانه است .!
طبیعی است که اینگونه چیزی ، هر چه قوی تر به بیان درآید نثری قوی تر خواهد بود ، گیرم نثری منظوم . تلاش این جمع «وزن چی » برای دفاع ازحیات خویش است . اگر وزن را از دست ایشان بگیری دیگر زیر کدام نقاب پنهان شوند تا همچنان «شاعرشان» بشناسند؟
من نثر را به عکس سیاه و سفیدی تشبیه می کنم و نظم را به عکس رنگین،آنگاه به نقاشی می رسیم که « شعر » است .
این جماعت ، می کوشند عکس رنگینی را که از منظره ای [گیرم به جای دوربین ، با قلم مو و رنگ !] ثبت کرده اند، به عنوان « پرده ی نقاشی » بخورد ما دهند.
یک مجله ی بازاری ، در معرفی یکی از این دوربین عکاسی های جانداری که خود را نقاش می دانند چنین نوشته بود:
« تابلو معروف هلو و گلابی او را در ویترین مغازه ای گذاشته بودند این تابلو آنقدر زنده است که در روز ، چندین بار اشخاصی ، به مغازه داخل می شدند و می پرسیدند : آقا گلابی ها و هلوهایتان کیلویی چند است؟»
ملاحظه می فرمایید؟
اما هنر را من همیشه چنین تعریف کرده ام : « طبیعت به اضافه انسان»
تابلو « هلو و گلابی » بدان جهت عابران را به اشتباه می انداخته که تنها «طبیعت» بوده است و نقاش به عبارت خودمان انسان در آن به چشم نمی خورده . – نقاش چیزی از خودش در آن نگذاشته و لاجرم عابران تنها بهای هلو و گلابی را می پرسیده اند نه قیمت تابلو نقاشی را !
گمان می کنم اگر به جای آن به اصطلاح «تابلو نقاشی» عکس رنگین و شفافی از همان موضوع پشت ویترین قرار می دادند ، تعداد مراجعین به چند برابر می رسید.... در این شک نکنید ! – جانوری که چنین شاهکاری خلق می کند، هر چه در کار خود ورزیده تر شود بیشتر خودش را به حماقت و بی احساسی یک دوربین عکاسی نزدیک کرده است!
گوته می نویسد :
«من وزن و قافیه را که سخن ، در ظاهر خویش به مدد آنهاست که «شعر» می نماید ارج می نهم . اما عمق و اصالت شعر ، تنها در آن جوهر والائی است که چون شعری را از صافی ترجمه می گذرد بی آنکه کاهشی در آن پدید آید!»
آب پاکی را روی دستتان بریزم : - شعری که ترجمه اش به صورت مقاله ای در آید ، حقه بازیست نه شعر ، گندم نمائی و جو فروشی است . و چنین شاعری را قانوناً می توان به عنوان کلاهبردار تحت تعقیب قرار داد.
من به شعر دست یافته ام و دوست تر می دارم که غبار وزن و قافیه ، شفافیت آن را کدر نکند.
کوزه البته می تواند بسیار گرانبها باشد . اما تشنگی مرا آب است که فرو می نشاند .- آنها که به نقش کوزه می اندیشند تشنه نیستند، یا کوزه فروشند یا ادای تشنگان را در می آورند.
شعر ، همیشه ، «نمی آید » خانه ی ما در سرزمینی است که ابرها فقط گهگاه می بارند – این است که تا ابرها پیدایشان می شود بی درنگ سطل و تشت و هرچیز دیگر ر اکه دم دست است برای گرد آوردن باران در فضای آزاد می گذاریم .
در زلالی چشمه ساران فروشدن را دوست تر دارم تا شست و شوی در حمامی اشرافی را با وان چینی و دوش نقره.
برده فروش نیز نیستم که کنیزکان را بیارایم تا دلبری کنند و عشق انگیزاند : من آن عاشقم که به معشوقه رسیده است .در بند گوشوار و نیمتاج گیسوانش نیستم ، یا جامه ی زربفتش ، جامه اش را بدور می اندازم و تن گرمش را در آغوش می کشم . و کاش که سرخی لبان معشوقه را شایبه ی «رنگ» نباشد. گردنش بی رشته ی مروارید زیبا باشد و گوشش بی گوشوار و اندامش بی نیاز از نابکاری خیاط که روی دلارام را حاجت مشاطه نیست.
و اما اینکه عده ای این را عیب بزرگی می دانند بد نیست گفته باشم که علاقه یی به جلب آن عده ندارم.
هر چیز لابد برای خواستارش خوب است.
اما براستی مسأله ای است این ؟ چه می گویند؟ - که برای خاطر مرد هوسران و احمق همسایه که دختر چاق و سفید می پسندد : دختر باریک اندامم را وادارم که رژیم چاقی بگیرد حال آنکه می خواهم سر به تن مرد همسایه نباشد ؟
برایتان آرزوی موفقیت وسلامت دارم.
در هر رشته ، ناقدان ، با تاریخ آن رشته هنری آشنایی کامل دارند. و یک ناقد فهیم و ارزشمند ، نه تنها هنر زمان خود را در مجرای صحیح و منطقی خود می اندازد ، بلکه بار هنرمندان را نیز از لحاظ مطالعه ی آثار گذشتگان سبک می کند .
طبیعی است من که یکی از شاعران دوره ی خود به شمار می روم از مطالعه ی فلان کتابی که با یک دید انتقادی ارزشمند و یک برداشت درست و صحیح ، شعر فارسی را از رودکی تا نیما نقد کرده باشد بسی بیشتر مطلب دستگیرم می شود تا اینکه شخصاً بنشینم و دیوان های هفتاد منی شاعران ریز و درشت و کوتاه و بلند اعصار مختلف را زیر و رو کنم .تازه چه ؟
اما شما هم لطف فرموده حساب ادبیات و شعر را از هم جدا کنید.
در مورد اوزان عروضی باید بگویم که «اوزان عروضی» البته چیز دهن پرکنی است ، اما مگر روی هم رفته چند تا وزن عروضی هست ، تازه ، این را به شما بگویم ، هیچ شاعری نمی نشیند فکر شاعرانه ای را که به اصطلاح به اش الهام شده ، یا به زور سرهمش کرده ، یک گوشه بنویسد . و بعد بیاید و بررسی کند ببیند از « اوزان عروضی » کدام یکی برای بیان آن فکر و حال شاعرانه « مناسب تر » است ، و پس از انتخاب آن وزن ، اندیشه ی شاعرانه اش را مثل قطعات شیرینی که تو ی قوطی می چینند ، توی آن وزن عروضی بچیند.
هیچ شاعری چنین کاری نکرده است . فقط ، چرا ، قصیده سرایان (گمان می کنم) چنین روشی داشته اند، آنها اوزان مطنطنی را در نظر می گرفته اند و سعی می کرده اند فکر خود را بر آن وزن تحمیل کنند منتها ، آخر سر (باز هم گمان می کنم) توفیقی دست نمی داده ، چیزی که هست از تلاش شاعر و کشتی گرفتن او با وزنی که طبعاً هیچگونه انعطافی نشان نمی دهد ، وزن و مضمون دیگری پیدا می شده که خود را به هر دو طرف تحمیل می کرده است هم به طرح و فکر و وزن انتخافی شاعر خط بطلان می کشیده و هم شاعر را به انتخاب خود وا می داشته.
بنابراین « دانستن» و «ندانستن» اوزان عروضی برای یک شاعر بالفطره ، به صورت مسئله ای مطرح نیست اگر شاعر به وزن معتاد است ، شعر و وزن را با «هم» و یکجا «میگیرد» . یعنی ناگهان مثل چراغی که روشن بشود ، توی ذهنش می آید که :
اژدهایی خفته را ماند ، بروی رود پیچان پل
و این کلمات را ، با این شکل که گویای این معنی باشد خیال می کنم توی وزن دیگری نشود ریخت :
پل ، به روی رود پیچان ، اژدهایی خفته را ماند
چرا ، شاید بتوان گفت :
ماند به روی رود پیچان اژدهایی خفته را پل
که وزن اول . تکرار « فاعلاتن » است و این آخری تکرار «مستفعلن» - ولی در وزن اول جمله حالت طبیعی تری دارد و در وزن دوم پیداست که کلمات به زحمت در وزن جابجا شده است... و خود ناگفته پیداست که شاعر فقط مواظب است که بعضی جاها به جای خشت نیمه بکار برد یا در جاهای خالی آن سنک و سقط بریزد تا نمای بیروی بنا کامل و بی عیب جلوه کند. رده ها همه هموار و یکدست و صاف به ظاهر اما برای چه ؟ معلوم نیست . شاید از آن جهت که شمس قیس یا فلان و بهمان چنین پسندیده اند، به روش بیکارگان اعصار بیکارگی .
اما مسئله ای که لازم می دانم گفته شود این است که نمی توان با استناد به مجموعه هایی که پس از « هوای تازه » نشر یافته ، مرحله ای جدید را در شعر من عنوان کرد. زیرا اگر به تاریخ سرودن قطعات کتاب توجه شود در این مجموعه ها ، همچنان قطعاتی هست که پیش از قدیمی ترین اشعار هوای تازه سروده شده است.
علت این امر آنست که به سال 1334 ، من پنج دفتر بزرگ محتوی اشعار خود را گم کردم . جوانکی « نقاشیان » نام ، به بهانه ی آنکه خیال تدوین و چاپ آنها را دارد ، برد و پس نداد
چهار جلد از این دفترها محتوی چهار سال از پرکارترین دروه های شاعری من بود. دروان شکفته ای که تنها کار من نوشتن بود و حاصل کارم ، گاه در روز از پنج تا شش قطعه و از دو تا سه هزار کلمه تجاوز می کرد! – امری شگفت و باور نکردنی ! ضربه ها پساپس فرود می آمد و طنین آن ضربه ها همه ی زندگی مرا سرشار می کرد.
نمایشنامه هایی چون مردگان برای انتقام باز می گردنند ، و داستانهای کوتاهی چون «مرگ زنجره»، « سه مرد از بندر بی آفتاب » و جز اینها [که بیش از اشعار گمشده ی خود دریغ آنها را می خورم ] محصول این دوران بود. همچنین اشعار بسیار بلندی چون «سرود آنکس که نه دشمن است و نه مدعی» ، «پریا» و چند شعر دیگر نیز مربوط به همین دوران است ، که اگر جزو غنائم آقای نقاشیان از میان نرفت برای آن بود که نسخه هایی از این اشعار نزد این و آن یافت می شد.
از این اشعار ، به تدریج چند تایی از این سو و آنسو پیدا شد و در دیوان های پس از هوای تازه به چاپ رسید .
به این جهت است که گمان می کنم نمی توان به این شکل «مرحله ی جدیدی » را تنها به استناد کتابهای پس از هوای تازه در شعر من مشخص کرد. مگر آنکه این اشعار، به تمامی از روی تاریخ نگارش تدوین شوند و بعد به نقد در آیند.
زاغه ای کثیف و مبتذل که در آن ، فرشتگان و جنایتکاران از یکدست درد می کشند . جهانی رسوا و مبتذل ، سرشار از نیرنگ و دروغ و اطوار و ادا . پست ترین پا اندازان با داعیه های خوف انگیز به عرصات قدرت می رسند. بی رحمی و خون خوارگی می باید نخستین صفت انسانی باشد که صبحگاه به جست و جوی لقمه ی نانی از سوراخ خود بیرون می خزد وگرنه دیگران چون گرگان گرسنه او را از هم می درند . می باید از طلا بود تا مورد پرستش قرار گرفت ،حتی اگر گ وس ال ه ای بیش نتوان بود.
دغدغه و وحشت و کابوس ، روزها و شبهای مرا سرشار کرده است . هرزمان که زنگ تلفن یا دق در به صدا در می آید ، عرق سردی بر پیشانی من می نشیند.
بهترین روزهای عمرم را بر سر هیچ و پوچ یا در گوشه های زندان گذرانیده ام یا در پیشگاه «عدالتی» که به یک دست شمشیری دارد و به دست دیگر ترازویی . اما در ترازو ، تنها «اتهام» ترا در برابر زری که می توانی بسلفی سنگین و سبک می کنند... و این زندانها و زندانها و زندانها، پاره ای مزد قلب تو بوده است ، یا بهتر : کفاره ی عشق من و صداقت من کفاره ی زندگی با کسانی که دوستشان داشته ام ، خاطرات مشترکی داشته ایم و بسیاری از اشعار من به نام آنهاست.
مردمی که یک زمان «خوف انگیزترین عشق من »
بوده اند. مرا از گند و عفونت نفرت سرشار کرده اند. مردمی که تنها برای آن خوبند که گروهبانی به خطشان کند و از ایشان برای پیشبرد هوسهای خویش قشونی ترتیب دهد.
به ایمان و عقیده شان تف کند و اگر دیر بجنبند به چوبه ی اعدامشان ببندد یا با تازیانه و گ او سر از حقشان برآید.
نه . در چنین جهانی از شعر چه کاری ساخته است ؟به خصوص که شاعران نیز دروغ می گویند، و به خانه نشتنشان از بی چادری است.
چهره های درخشانی طلوع می کنند و اینها صادق ترین پیغمبرانند، چرا که امیدی به خلق ندارند. بی نیاز از نام و نان سر در کار خود ، که می دانند خلق ، اگر پاره سنگی بر سر ایشان نکوبند ، روی خوش بدیشان نمی نمایند. نه امید به جایزه ای بسته اند نه مقامی: لاجرم بنده ی کسی نیستند. در خلائی فریاد می کشند که می دانند گوش دلی به فریاد ایشان نیست. لاجرم صمیمانه «از برای خویش» می نالند.
هرچه اند و هرکه اند ، صادقند و آنچه مغتنم است همین است ، تیراژ کتابها آنقدر کم است که نویسنده می تواند خوانندگان آثار خود را نفر به نفر بشناسد!
از این میان ، یکی دو سه تن کبک وار سر به زیر برف کرده اند.... اما کیست که نشناسدشان؟ چقدر آرزو می کردم که زندگانیم – به هر اندازه که کوتاه – سرشار از زیبایی باشد. افسوس که گند و تاریکی و ابتذال و اندوه همه چیز را در خود فرو برده است. بارها کوشیده ام از شهر بگریزم و در گوشه دهی یا مغازه ای مدفون شوم . دریغا که در سرا چه ترکیب تخته بند تنم!
این جماعتی که چنین چهار چنگولی به «وزن» چسبیده اند ، و از وحشت آن که «شعر سفید» بر کرسی قبول نشیند خواب و آرام ندارند، پر بی حق نیستند: در ماهنامه ای به نقل از «ازراپاند» خواندم که :
« آنچه را که در نثر های قوی گفته شده نباید در اشعاری متوسط عرضه کرد. نباید تصور کرد که می توان مردم را با قطعه قطعه کردن نثری قوی و نمایاندن آن به صورت شعر فریب داد نباید تصور کرد که هنر شعر آسان تر از موسیقی است ، یا می توانی اهل هنر را از شعر خود راضی کنی بی آنکه اقلاً رنجی را که یک نوازنده ی متوسط در فرا گرفتن موسیقی متحمل شده ، دیده باشی »
گفته ی پاند را بدینصورت درآوريم:
«نباید تصور کرد که می توان مردم را با وزن و قافیه دادن به چیزی که منطقاً نثر است فریب داد .»
آلن می گوید « اینان چیزی را به صورت شعر و در جامه ی شعر ارائه می دهند که قبلاً به نثر اندیشیده !»
این حرف بسیار بزرگ ، بسیار زیبا ، و بسیار رندانه است .!
طبیعی است که اینگونه چیزی ، هر چه قوی تر به بیان درآید نثری قوی تر خواهد بود ، گیرم نثری منظوم . تلاش این جمع «وزن چی » برای دفاع ازحیات خویش است . اگر وزن را از دست ایشان بگیری دیگر زیر کدام نقاب پنهان شوند تا همچنان «شاعرشان» بشناسند؟
من نثر را به عکس سیاه و سفیدی تشبیه می کنم و نظم را به عکس رنگین،آنگاه به نقاشی می رسیم که « شعر » است .
این جماعت ، می کوشند عکس رنگینی را که از منظره ای [گیرم به جای دوربین ، با قلم مو و رنگ !] ثبت کرده اند، به عنوان « پرده ی نقاشی » بخورد ما دهند.
یک مجله ی بازاری ، در معرفی یکی از این دوربین عکاسی های جانداری که خود را نقاش می دانند چنین نوشته بود:
« تابلو معروف هلو و گلابی او را در ویترین مغازه ای گذاشته بودند این تابلو آنقدر زنده است که در روز ، چندین بار اشخاصی ، به مغازه داخل می شدند و می پرسیدند : آقا گلابی ها و هلوهایتان کیلویی چند است؟»
ملاحظه می فرمایید؟
اما هنر را من همیشه چنین تعریف کرده ام : « طبیعت به اضافه انسان»
تابلو « هلو و گلابی » بدان جهت عابران را به اشتباه می انداخته که تنها «طبیعت» بوده است و نقاش به عبارت خودمان انسان در آن به چشم نمی خورده . – نقاش چیزی از خودش در آن نگذاشته و لاجرم عابران تنها بهای هلو و گلابی را می پرسیده اند نه قیمت تابلو نقاشی را !
گمان می کنم اگر به جای آن به اصطلاح «تابلو نقاشی» عکس رنگین و شفافی از همان موضوع پشت ویترین قرار می دادند ، تعداد مراجعین به چند برابر می رسید.... در این شک نکنید ! – جانوری که چنین شاهکاری خلق می کند، هر چه در کار خود ورزیده تر شود بیشتر خودش را به حماقت و بی احساسی یک دوربین عکاسی نزدیک کرده است!
گوته می نویسد :
«من وزن و قافیه را که سخن ، در ظاهر خویش به مدد آنهاست که «شعر» می نماید ارج می نهم . اما عمق و اصالت شعر ، تنها در آن جوهر والائی است که چون شعری را از صافی ترجمه می گذرد بی آنکه کاهشی در آن پدید آید!»
آب پاکی را روی دستتان بریزم : - شعری که ترجمه اش به صورت مقاله ای در آید ، حقه بازیست نه شعر ، گندم نمائی و جو فروشی است . و چنین شاعری را قانوناً می توان به عنوان کلاهبردار تحت تعقیب قرار داد.
من به شعر دست یافته ام و دوست تر می دارم که غبار وزن و قافیه ، شفافیت آن را کدر نکند.
کوزه البته می تواند بسیار گرانبها باشد . اما تشنگی مرا آب است که فرو می نشاند .- آنها که به نقش کوزه می اندیشند تشنه نیستند، یا کوزه فروشند یا ادای تشنگان را در می آورند.
شعر ، همیشه ، «نمی آید » خانه ی ما در سرزمینی است که ابرها فقط گهگاه می بارند – این است که تا ابرها پیدایشان می شود بی درنگ سطل و تشت و هرچیز دیگر ر اکه دم دست است برای گرد آوردن باران در فضای آزاد می گذاریم .
در زلالی چشمه ساران فروشدن را دوست تر دارم تا شست و شوی در حمامی اشرافی را با وان چینی و دوش نقره.
برده فروش نیز نیستم که کنیزکان را بیارایم تا دلبری کنند و عشق انگیزاند : من آن عاشقم که به معشوقه رسیده است .در بند گوشوار و نیمتاج گیسوانش نیستم ، یا جامه ی زربفتش ، جامه اش را بدور می اندازم و تن گرمش را در آغوش می کشم . و کاش که سرخی لبان معشوقه را شایبه ی «رنگ» نباشد. گردنش بی رشته ی مروارید زیبا باشد و گوشش بی گوشوار و اندامش بی نیاز از نابکاری خیاط که روی دلارام را حاجت مشاطه نیست.
و اما اینکه عده ای این را عیب بزرگی می دانند بد نیست گفته باشم که علاقه یی به جلب آن عده ندارم.
هر چیز لابد برای خواستارش خوب است.
اما براستی مسأله ای است این ؟ چه می گویند؟ - که برای خاطر مرد هوسران و احمق همسایه که دختر چاق و سفید می پسندد : دختر باریک اندامم را وادارم که رژیم چاقی بگیرد حال آنکه می خواهم سر به تن مرد همسایه نباشد ؟
برایتان آرزوی موفقیت وسلامت دارم.