۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

زبان فارسی ، فکر تفرقه و همبستگی ملی و تکثرگرایی قومی



Sahar m
 ۱۳۹۲/۰۵/۰٤- محمد جلالی چیمه( م.سحر): این مطلب هم یک یادداشت کوتاه است که مدتها پیش در باره زبان فارسی و همبستگی ملی در ایران نوشته شده است
.........................................................
 
در این روزگار آشفته و در این وضعیت ناگوار است که گروهی از درس خواندگان برخاسته از نواحی مرزی ایران ، به نام حقوق اقوام (که آن را حقوق ملی می نامند) ، بیرق ستیزه با ایران و وحدت ملی و سر زمینی کشور خود را برمی دارند و شگفت آور است که با چنین روشی که در پیش گرفته اند ، در برابر ملت ایران و در پیشگاه تاریخ ، احساس شرمساری نمی کنند!
علت اصلی این همه هیاهوی جسورانه آن است که مفهوم و ایدهء ایران و نیز بنیان های تاریخی و فرهنگی ایران به واسطهء طوفان حوادث ویرانگری که بر این کشور وزید و به واسطه درهم آشفتگی ها و پریشانی های بنیان سوزی که حکومت ملایان ایجاد کرد ، دچار تزلزل و فرسایش گشته است.
 
با دریغ و تأثر بسیار باید گفت که دیگر نام و مفهوم ایران نه تنها در دل همسایگان غیر ایرانی ، بیم و باکی برنمی انگیزد ، بلکه حتی برخی از عناصر سست عنصر ایرانی برخاسته از نواحی مرزی کشور نیز در برابر مفهوم ایران و استمرار تاریخی و ملی این سرزمین احساس غیرت و غروی به خود راه نمی دهند ، سهل است به تهور تمام زبان تلخ خود را به نام دفاع از عنصر ترک یا عنصر عرب در ایران بی هیچ خجلتی به کار می اندازند و به نفع تفرقه افکنی های قومی و عشیره ای ، نیروهای گونه گون ایران گریز و نفاق افکن را گرداگرد محافل مشکوک غیر ایرانی و بر ضد منافع ملی و بر ضد همبستگی تاریخی و فرهنگی ایرانیان بسیج می کنند.
 
چنین واقعیتی ضرب المثل قدیمی فارسی را از زبان بهار فرا یاد آدمی می آورد که گفته بود:
 
گرفتم آن که دیگ شد گشاده سر
کجاست شرم گربه و حیای او؟
 
متأسفانه این گروه از ایرانیان ضدیت و دشمنی با همبستگی ها و رشته های پیوند میان ملت ایران را دفاع از «زبان ها و فرهنگ های قومی» (که به آن «ملی» یعنی متعلق به یک «ملت»خاص می گویند) نام می نهند ، و بدینگونه کوشش های ایران شکنانهء خود را لباس دفاع از حقوق بشر یا حق تعیین سرنوشت به تن می کنند یا فدرالیسم وحتی سوسیالیسزم و فمینیسم و انواع و اقسام این مکاتب و مفاهیم را نیز همچون پوششی برای مقاصد ناسالم سیاسی و فکری خود به کار می برند.
 
ظاهرا اینان بر این گمان اند که با روی کار آمدن مشتی ملای نادان و سپرده شدن کارهای بزرگ به دست مردمان حقیر و ناداشت و با سقوط سطح حکومتمداری و به واسطۀ قحط الرجالی که حکومت استبداد دینی بر جامعه ایران تحمیل کرده ، نفس ایرانیت و مفهوم ایرانیت و ایدهء ایران و هویت ایرانی هم به سطح حاکمان و کارگزاران حکومت ملایان سقوط کرده است و بر این تصورند که مفهوم ایران نیز هم سطح و هم عرض با حکومتی ست که در این ساله بر مردم تحمیل می شود.
 
ازین رو به قول معروف دُم درآورده اند و قلم هاشان را به جوهر زهرآلود آمیخته اند و قلب ایران و فرهنگ و هویت ایرانیان ، یعنی زبان فارسی و شاهنامه فردوسی و میراث هزاران سالهء تمدن ایرانی را نشانه می روند و تاریخ ها در برابر تاریخ ایران می سازند و در این کشور به کشف «ملل راغیۀ» جدید با هویت های جدید و تاریخ های جدید می پردازند! و البته غافل از آنند که تاریخ کشوری با تمدن دیرین مثل ایران را نمی توان به آسانی تحریف کرد و چنین تاریخی پنیر بلغار نیست که بشود کارد در میان آن نهاد و از سر بلهوسی با دست و دلبازی تمام ، سهم این و آن را پرداخت.
 
تا هویت ایرانی و تا ایرانیان بوده و هستند ، ایران نیز همواره ایران بوده است و همواره ایران خواهد بود!
 
به قول ضرب المثل معروف ، فیل ، مرده و زنده اش ، صد تومان است . ایران حکومت موقت یک گروه یا یک صنف یا یک ایل و عشیره نیست ، تاریخ ازین گونه درهم آشفتگی ها فراوان به خود دیده است.
 
ایران یک استمرار و یک مفهوم تاریخی و یک ایدهء فرهنگی و ملی ست که خلل ناپذیر است و این تداوم تاریخی خدشه دار نمی شود. 
 
ایران و ایدهء ایران همان شاهنامه است. ایران، ابن سینا و سهروردی و خیام و بیرونی و رازی و ناصر خسرو است ایران سعدی و مولوی ست . ایران پهلوانان نامدار و بی نام و نشان این مرز و بوم اند ایران مزدک و مانی ست. ایران کتیبه ها و سنگنوشته ها و کاشیکاری های گنبد ها و ستون ها ست. ایران مینیاتورها و خوشنویسی هاست . ایران هنرمندان و موسیقیدانان و شاعران اند.
 
ایران باربد است و نکیساست. ایران نظامی است و فرهاد کوهکن.
 
این ایران است که نه تنها دروجود همسایه بدسگال آزمند حسد ورشگ برمی انگیزد، بلکه او را علی رغم میل باطنی اش به کرنش و احترام وادار می کند.
 
این ایران ، ایران خمینی و خلخالی و خامنه ای و مصباح و مکارم و مشکینی و اژه ای نیست. ایران اوباشی هم نیست که به خدمت جور و جهل در آمده اند ، این ایران ایران عبد القادر مراغه ای ایران شمس تبریزی ایران خاقانی و بابک خرمدین است.
 
این ایران و این هویت در طول تاریخ در یک زبان تبلور یافته ، زبانی که محمل و کجاوه این تداوم و تسلسل فرهنگی و تاریخی و تمدنی بوده است و این زبان هم همانا زبان فارسی ست که میراث مشترک همه اقوام ایرانی ست زیرا همه در گسترش و اعتلای آن نقش داشته اند و به ویژه بخش اعظم فرهنگ ایران چه در دوران گذشتۀ تاریخی و چه در دوران مدرن( قرن نوزدهم و بیستم میلادی) در شمال غربی ایران و به زبان فارسی ظهور یافته است (از آخوند زاده و طالبوف و زین العابدین مرغه ای و میرزا آقا تبریزی و یحیی دولت آبادی و میرزارحسن رشدیه بگیرید تا کسروی و ایرانشهر و تقی زاده تا برسید به شهریار و ساعدی )!
 
ازین رو گریز از زبان فارسی گریز از بن مایۀ فرهنگ و مدنیت ایرانی و گریز از اشتراکات قومی و ملی و انسانی در این سرزمین و حرکت به سمت تفرق و پراکندگی ست. 
 
پراکندگی قومی خود بن مایۀ پراکندگی ملی و انسانی و ریشهء همۀ عدم اعتماد ها و کینه ورزی ها و دوئیت ها و ما و منی هاست!
 
فکر تفرقۀ ملی و انسانی در ایران با فکر تفرقهء زبانی آغاز می شود و هر شعاع مِهری که از سوی هر ایرانی زیر پوشش این قوم یا آن زبان و این نژاد و آن تیره که از زبان ملی و مشترک (زبان فارسی) دریغ شود ، شعاعی و پرتوی از چراغ وحدت و همدلی و همبستگی فرهنگی و انسانی و مدنی ایرانیان را خاموش می کند و به آفرینش شرّ و ظلمت و تفرق می انجامد.
 
وچنین آفرینشی نه شایستهء انسان های آرمانخواه و انسان دوست و آزادی طلب که دستکار و برساختۀ نیروی تاریکی و در خدمت استبداد و تحجر و در نهایت بر ضد آزادی و صلح و خوشبختی انسان هاست.
 
هرگونه روی آوری و دلبستگی به زبان فارسی ، حرکت به سمت یگانگی و یکپارچگی و همبستگی ملی ست ، زیرا حرکت به سمت واقعیتی ست که تاریخ چندین سده ای ایران شاهد آن بوده است.
 
واقعیتی که تاریخ ایران را به تاریخ اشتراک فرهنگی و زبانی اقوام و تبارهای ساکن در ایالات و ولایات گوناگون این سرزمین پهناور تبدیل کرده و همچون میراثی به سرگذشت و سرنوشت باشندگان این سرزمین ـ فارغ از نژاد و خون و رنگ و تبار و طایفهء آنها ـ بدل ساخته است.
 
روی آوردن به این زبان ، قدرشناسی از یک میراث مشترک است . روی آوردن به زبانی ست که عواطف و هویت و وجود و ضمیر بسیاری از ایرانیان آذری زبان و کرد زبان را نمایندگی کرده و بیان داشته است. 
 
ما نمی توانیم کُرد باشیم و مثلا میرزادۀ عشقی یا رشید یاسمی یا محمد قاضی را از خود ندانیم.
 
نمی توانیم آذری باشیم و کسروی و تقی زاده و شهریار و حاصل فکری و معنوی آنها و امثال آنها را از آنِ خود نشماریم.
 
زبان فارسی شاخص ترین و برجسته ترین عنصری در ایران است که لحظه های به هم در پیوسته و روزها و روزگاران یگانگی مردم سراسر این آب و خاک را روایت کرده است.
 
زبان فارسی درخشان ترین و روشن ترین شعله ای ست که گوشه و کنار دهلیزهای کور و کبود تاریخ این سرزمین را به پرتو همآهنگ و یگانگی آفرین خویش روشن می دارد.
 
بنابراین، گرایش و رفتن به سوی زبان فارسی ، همانا گرایش به سوی این لحظه های پیوند و همآهنگ تاریخی مردم ایران است و درست از همین روست که هرگونه بی مهری و دور شدن و گریز از زبان فارسی گریز از لحظات و گریز از ساحت های همدلی و پیوندهای تاریخی میان ایرانیان است.
 
همۀ کوشش هایی که زبان فارسی را محدود به قوم و «ملت»ی خاص می کند و می کوشد تا فارسی زبانان را یک «ملت» یا یک«قوم» بنامد ، که جدا از دیگران در میان سایر «اقوم» یا «ملت ها» ساکن اند ، حتی اگر با حسن نیت نیز همراه باشند ـ که غالباً نیستند ـ در نهایت امر شکستن یک پارچگی ایران و فروریختن وحدت ملی ایرانیان را هدف قرار داده اند.
 
بنابراین، نخستین پایۀ خواست و مطالبۀ تکثر زبانی و فرهنگی در ایران ، می باید بر پذیرش این حقیقت بنیان نهاده شود که:
 
ما ایرانیان یک زبان مشترک و ملی به نام زبان فارسی داریم که زبان آموزش و تعلیم و تربیت سراسری ست و دفاع از آن وظیفه ملی و شهروندی همه ایرانیان است با هرخواستگاه قومی و تباری که باشند و به هریک از زبان های ایرانی دیگر که تکلم کنند.
 
و با پذیرش این اصل خدشه ناپذیر است که می باید و می توان درچارچوب یک ایران دموکراتیک به آموزش زبان های دیگر منطقه ای نیز پرداخت و به گسترش آنها توجه کرد.
 
ازین رو خواست تکثر گرایی زبانی در ایران ، نمی باید در برابر زبان فارسی و در تعارض با آن مطرح گردد.
 
تعارض با زبان فارسی تعارض با همبستگی ملی و تعارض با تداوم و استمرار فرهنگی و تاریخی سرزمین ماست.
 
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکم آن که چو شد اهرمن ، سروش آمد!
 
م.سحر
پاریس

با یاد هوشنگ کشاورز صدر- ادای دین به جبهۀ ملّی

Yalfani-Mohsen-1



 ۱۳۹۲/۰۵/۰٤- محسن یلفانی: در این سی و چند سال بسیار سنحابی‏ها و کشاورزها این پیمان ناگفته را پاس داشتند. عطای حکومت شرارت و خدعه را به لقایش بخشیدند، پناهندگی سیاسی در کشورهای بحران‏زده و تنگ‏نظر غربی را بر مرگ و تهدید و خفت و خواریِ حکومت ملّایان ترجیح دادند و سرانجام دور از میهن و مردم خویش سر در نقاب خاک کشیدند. آیا قرار است که برجسته‏ترین رویداد کارنامۀ ما تبعیدیانِ حکومت اسلامی به همین مرگ‏ها و مراسم پرشکوه و جانگدازی که بر اثر آنها بر پا می‏کنیم، خلاصه شود؟
 
(این مقاله اندک زمانی پس از درگذشت هوشنگ کشاور صدر نوشته شد و می‌خواست تا در عین حال بزرگداشتی از خاطرۀ این مبارز فرزانه باشد. انتشار آن مدتی به تاًخیر افتاد. اینک، سالگرد روز تاریخی سی‌ام تیر، شاید مناسبت دیگری فراهم آورد. م. ی.)
 
در میان دوستان و دوستداران پرشمار هوشنگ کشاورز صدر من جای کوچکی داشتم ولی حکایتی از او به یاد دارم که از زبان دیگران نشنیدم. در همان سال‏های اول تبعید روزی به کریم سنجابی، از پیران مکتب فکری‏اش، که در سال‏های کهولت از ایران فرار کرده بود ولی آرزو داشت پس از مرگ جسدش را به ایران بازگردانند و در آنجا به خاک بسپارند، گفته بود : «آقا، این فکر را از سر به در کنید. بگذارید شما را هم در همین جا دفن کنند - در میان این هزاران ایرانی که قبرهایشان در چهار گوشۀ عالم پراکنده است. تا آنها که بعدها بر این قبرها می‏گذرند، بینند و بدانند که این قوم کوردل و تبهکار با فرزندان میهن چه کرد.» حدود سی سال بعد هوشنگ کشاورز صدر خود بر این پیمان استوار ماند و در حالی که به گفتۀ همسرش نام «ایران» را تکرار می‏کرد، آخرین نفس‏ها را کشید و در گورستانی دوردست در فلوریدای ایالات متحدۀ آمریکا به خاک سپرده شد.
 
در این سی و چند سال بسیار سنحابی‏ها و کشاورزها این پیمان ناگفته را پاس داشتند. عطای حکومت شرارت و خدعه را به لقایش بخشیدند، پناهندگی سیاسی در کشورهای بحران‏زده و تنگ‏نظر غربی را بر مرگ و تهدید و خفت و خواریِ حکومت ملّایان ترجیح دادند و سرانجام دور از میهن و مردم خویش سر در نقاب خاک کشیدند.
آیا قرار است که برجسته‏ترین رویداد کارنامۀ ما تبعیدیانِ حکومت اسلامی به همین مرگ‏ها و مراسم پرشکوه و جانگدازی که بر اثر آنها بر پا می‏کنیم، خلاصه شود؟
 
آیا قرار است که حاصل زندگی سیاسی هوشنگ کشاورز صدر، که همان مراسم یادبودش در پاریس نشان داد از چه وجهه و اعتبار و نفوذ و محبوبیتی برخوردار بوده، به همان جلسه، و چند جلسۀ دیگر در کشورهای مختلف، و سنگی بر گوری در یکی از چهار گوشۀ جهان ختم شود؟
 
اگر چنین است، نباید اعتراف کنیم که برنامۀ - سازمان‏یافته یا خودبخودیِ- حکومت اسلامی برای بیرون راندن بخش بزرگی از نیروی سیاسی آگاه و مدرن جامعۀ ایرانی تحقّق یافته و از این راه سلطه و فعّال مایشائی رژیم آسان‏تر و حتّی تضمین شده است؟
 
در برابر این پرسش‏ها و بسیار پرسش‏های دیگر از این دست، نمی‏توان دست روی دست گذاشت، اختیار رویدادها را به دست روزگار سپرد و نهایتاً با شرکت در مراسم یادبود بزرگانی که، دریغ، در این سال‏ها رفتنشان سرعت شتاب‏آمیزی به خود گرفته، دل خوش کرد. اگر تحمّل پناهندگی و تبعید به معنای مقاومت در برابر سلطۀ خدعه و جهل به خودی خود به اصطلاح حامل ارزشی است، پذیرفتن مرگ در تبعید، به مثابه آخرین تیر ترکش این مقاومت، سخت تلخ و ناامید کننده است.
 
KeshavarzSadr Hooshang 130525گفته‏اند و راست هم هست که هوشنگ کشاورز صدر از اعضای فعّال و پی‏گیر جبهۀ ملّی بوده و تا آخر به آرمان‏های جبهۀ ملّی و رهبر تاریخی آن دکتر مصدق وفادار بوده است. (دوستان چپ مایلند تصریح کنند که آن زنده یاد فعالیت سیاسی‏اش را در سازمان جوانان حزب توده شروع کرده و بعد به جبهۀ ملّی پیوسته و در آنجا نیز به جناح یا گرایش چپ جبهۀ ملّی تعلّق یا تعلّق خاطر داشته است.)در مراسم یادبود هوشنگ کشاورز نیز که متناسب با شخصیتی محبوب و صمیمی و کوشا و پاک‏سیرت چون او، برگزار شد، بسیاری از سخنرانان از همکاری‏‏شان با او در جبهۀ ملّی سخن گفتند. با اینکه همۀ این بزرگواران، همچون خود هوشنگ کشاورز صدر، در انقلاب ۱۳۵۷ نیز شرکت کرده بودند، بخش عمدۀ خاطراتی که از وی نقل می‌کردند، مربوط به فعالیت جبهۀ ملّی در سال‏های ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ بود. گوش دادن به سخنان این بزرگواران، به قول معروف، این احساس را در آدم ایجاد می‏کرد که آنان، و مطمئناً خود هوشنگ کشاورز نیز، سخن گفتن از جبهۀ ملّی را، که فعالیت‏هایش به جائی هم نرسید و به «شکست» انجامید، بسی خوش‏تر می‏دارند تا شرح خاطرات مربوط به انقلاب اسلامی که نزدیک‌تر و زنده‌تر بود و به «پیروزی» هم رسید.
 
این ملاحظه، نه بهانه، که دلیل مسلمی است بر این که باید یک بار دیگر به آن هویت یا نیرو یا مجموعۀ سیاسی‏ای بیاندیشیم که به زندگی هوشنگ کشاورز صدر شکل و معنی داد و دوستان و دوستدارانش همچنان با علاقه و افتخارِِ، هر چند با آمیزه‌ای از تاًسف و حسرت، از آن سخن می‏گویند:
 
تاریخچۀ جبهۀ ملّی، بجز در دو سال و چند ماه نخست‏وزیری دکتر مصدّق، قصّۀ پر از آب چشم ناکامی‏ها و جدائی‏ها و شکست‏هاست. حتّی همان دو سال و چند ماه هم بیشتر به منازعه و رقابت و اختلاف و تفرقه گذشت. امّا این سابقۀ تلخ و پریشان، که البته به هیچوجه به جبهۀ ملّی اختصاص ندارد و سرنوشت مشترک همۀ سازمان‏ها یا تشکیلات آزادی‏خواه مملکت ماست، نمی‌تواند مانع پذیرفتن این حقیقت آشکار باشد که از انقلاب مشروطیت به این سو، حبهۀ ملّی معتبرترین و پایدارترین تشکّل سیاسی بوده است که آزادی‏خواهان ایران توانسته‏اند برای رسیدن به حق حاکمیت مردم، تاًمین حقوق و آزادی‏های اولیه، استقرار قانون و... برپا کنند.
 
جبهۀ ملّی از لحاظ تاریخی با دو دشمن اصلی و آشتی‏ناپذیر روبرو بوده که به چیزی کمتر از نابودی تام و تمام آن رضایت نمی‌داده‏اند : استبداد سلطنتی و ارتجاع مذهبی، که گاه به اتفاق و گاه به تنهائی، در این کار موفق شده‏اند – هر چند که جبهۀ ملّی، به اقتضای شیوۀ اعتدالی و مسالمت‌آمیز خود، همواره آمادۀ تحمّل و مایل به سازش و همکاری با هر دوی آنها بوده است. شاه و درباریان و کسان دور و بر آنها مبارزۀ ضد استعماری دکتر مصدق را برنمی‏تافتند و اصولاً بقای خود، و شاید هم بقای مملکت، را در گروی وابستگی به انگلستان و آمریکا می‏دانستند. ارتجاع مذهبی، در عین حال که نمی‌توانست در مبارزۀ ضد استعماری با جبهۀ ملّی همراه نباشد، اصولاً آن را به عنوان یک نیروی سکولار سراسری لامحاله رقیب غیرقابل تحملّی برای خود می‏دانست. دشمن نخست در کودتای ۲۸ مرداد و دشمن دوم در انقلاب اسلامی ضربت مرگبار خود را بر جبهۀ ملّی وارد کردند.
 
جز اینها باید از دشمنی کینه‏توزانۀ حزب توده با جبهۀ ملّی یاد کرد که اگر چه بعد از قیام سی تیر ۱۳۳۱ اصلاح و تعدیل شد و در دوران کوتاه (۱۳۳۹-۱۳۴۲) نیز تلاش‌هائی برای همکاری صورت گرفت، ولی در نهایت اختلاف آشتی‌ناپذیر ایدئولوژِیک از یک سو، و دنیای دو قطبی دهه‌های جنگ سرد، که خواه ناخواه حزب توده را به پیروی کورکورانه از اتحاد شوروی می‌کشانید، از سوی دیگر، همه گونه دلیلی برای مقابلۀ این دو نیرو فراهم می‌کرد.
 
امّا دشواری کار جبهۀ ملی تنها به رو در دروئی با این دشمنان محدود نمی‏شود. تاریخچۀ جبهۀ ملّی در عین حال مالامال از اختلاف‏ها و ناسازگاری‏های درونی و در نتیجه انشعاب‏ها و جدائی‏های پایان‏ناپذیر است. تنها نگاه گذرائی به برخی از این منازعات و کشمکش‏های داخلی می‏تواند ما را از آنچه گذشته افسرده و نسبت به آینده دل‌سرد کند :
در سال ۱۳۴۰، در پی اندک گشایشی در فضای سیاسی که بر اثر آن جبهۀ ملّی فرصت می‏یابد فعالیت خود را از سرگیرد و به موفقیت‏هائی هم نائل ‏شود (میتینگ میدان جلالیه، انتخاب الهیار صالح به نمایندگی مجلس شورای ملّی...)، مهندس بازرگان و چند تن از دوستانش که تا آن زمان عضو جبهۀ ملّی بودند و بی هیچ مشکلی با آن همکاری می‏کردند، «نهضت آزادی ایران» را تشکیل می‏دهند. هدف آنان از تشکیل این سازمان جدید قاعدتاً این بوده که هم به ایمان و علاقۀ مذهبی خود مجال بروز آشکارتری در صحنۀ سیاسی دهند و هم از طریق مذهب کسان بیشتری را به فعالیت سیاسی بکشانند. در این که نیت آنان خیر بوده و نظر سوئی هم نسبت به جبهۀ ملّی نداشته‏اند و همگی نیز افرادی متّقی و درستکار بوده‏اند، تردیدی نیست. در ضمن آنها همچنان خود را جزو جبهۀ ملّی می‏دانسته‏اند و اندک زمانی بعد این مسئولان جبهۀ ملّی بودند که برای حضور آنها در صفوف جبهه اشکال ‏تراشی می‏کردند. امّا برای دریافت تاًثیر نهائی تشکیل نهضت آزادی بر جبهۀ ملّی، همچنانکه بر سرنوشت تمامی جامعه، باید هفده سالی می‏گذشت. در جریان انقلاب اسلامی بود که نقش تاریخی نهضت آزادی به عنوان اسب تروآئی که مذهب را در ارتجاعی‏ترین و خشن‌ترین نمودهای آن وارد صحنۀ سیاسی کرد، و شد آنچه شد، آشکار گردید.
 
در همین سال‏های ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ اختلاف‏های زیادی میان مسئولان و فعالان جبهۀ ملّی بروز کرد. به طور خلاصه نسل جوانی که در این سال‏ها به مبارزۀ سیاسی روی آورده بود، رهبران و مسئولان قدیمی را بیش از حد میانه‏رو و محافظه‏کار می‏دانست و مشتاق بود که عمل سیاسی با صراحت و قاطعیت بیشتری همراه باشد. این اختلاف سلیقه، تا آنجا پیش رفت که مسئولان قدیمی از کار کنار کشیدند و جوانان که دیگر رخت جبهۀ ملّی را به قامت خود تنگ می‏دیدند، به شیوه‏های افراطی مبارزه روی آوردند. (زنده یاد هوشنگ کشاورز صدر، که محبت خود را نسبت به این جوانان همواره حفظ کرد، تعریف می‏کرد که تا آن زمان صفت «افراطی» در کار سیاست مذموم شمرده می‏شد و معمولاً برای تقبیح کسانی که حدود عقل و منطق و مصلحت را رعایت نمی‏کردند، به کار می‏رفت.) اختلاف میان مبارزان نسل جدید و رهبران قدیمی از جبهۀ ملّی به نهضت آزادی هم منتقل شد. حاصل نهائیِ این گرایش به قاطعیت، که منطقاً می‏بایست به قهر هم کشیده می‏شد که شد، تشکیل دو سازمان انقلابی چریک‏های فدائی خلق و مجاهدین خلق بود. شهرت و محبوبیت – و نه نفوذ و اعتبار - این دوسازمان، که البته بیش از هر چیز از برداشت‏های سیاسی بلندپروازانه ولی زودگذر آن دوران نشاًت می‏گرفت – که اختصاص به ایران هم نداشت و سراسر «جهان سوم» و حتّی محافل «مترقّی» کشورهای غربی را نیز در بر گرفته بود - جبهۀ ملّی را در محاق کامل قرار داد. چنانکه این تصور پدید آمد که این جبهه نقش تاریخی خود را، بد یا خوب، بازی کرده، دورانش به سر رسیده و فاتحه‌اش خوانده شده است.
 
امّا دو سازمان چریک‏ها فدائی و مجاهدین خلق پنج شش سالی بیشتر دوام نیاوردند. علت این جوانمرگی هم بیش از ضربات بی‏رحمانۀ ساواک، فاصلۀ نجومی برنامه و به اصطلاح پلاتفرم آنها با واقعیت جامعۀ ایران بود. در واقع، هنگامی که در اواخر بهار ۱۳۵۶ با انتشار نامۀ سه نفری کریم سنجابی و شاپور بختیار و داریوش فروهر خطاب به شاه، جبهۀ ملّی فعالیت خود را از سر گرفت، از چریک‏ها و مجاهدین چیز زیادی باقی نمانده بود. (امّا همانچه باقی مانده بود، به یمن فضائی که به ابتکار رهبران جبهۀ ملّی و دیگر آزادی‏خواهان میانه‏رو نظیر آنها ایجاد شده بود، بیشترین استفاده را برد. گو این که در این «استفاده» سهم شیر نصیب آیت‏الله خمینی و پیروانش شد که توانائی و اشتهای انقلابی‏شان بسی بیشتر از فدائیان و مجاهدین بود، که این همه داستان دیگری است و در جای دیگری گفته شده است.)
 
تنها چند ماهی پس از سر گرفته شدن فعالیت جبهۀ ملّی در سال ۱۳۵۶، یک بار دیگر گوئی زمین زیر پای آن خالی شد. جامعۀ آشنا و مخاطب معمولی و تاریخی جبهۀ ملّی با سرعتی جنون‏آمیز در مسیری پیش‏بینی نشده و غیرقابل کنترل به حرکت درآمد. جبهۀ ملّی در مقابل وضعیتی قرار گرفت و مجبور به انتخاب‏هائی شد که هیچ گونه آمادگی‏ای برای آنها نداشت. در یک سو، بهمن انقلاب اسلامی بود که تنوره‌کشان سرازیر شده بود و همه چیز را در خود می‌پیچید و با خود می‌برد، و در سوی دیگر شاهنشاهی که در سراشیب سقوط به هر چه دم دستش می‏رسید چنگ می‏زد و با خود به درون پرتگاه می‏کشید. سازش کریم سنحابی با آیت‏الله خمینی، شرط‌ها و تردیدهای غلامحسین صدیقی در پذیرفتن نخست‌وزیری شاه، و مهمتر از همه، اشتباه مرگبار شاپور بختیار در پذیرفتن همین مسئولیت، که نتیجۀ از پیش آشکار آن نه حتّی یک دولت مستعجل، که تنها یک دولت محلّل بود، نشانه‏های تراژیک تنگنا و انزوائی بود که نیروهای گریزنده از مرکز در طول دهه‌ها برجبهۀ ملّی تحمیل کرده بودند. به خواننده‏ای که این چند سطر را نشانه و دلیل آشکار ناتوانی جبهۀ ملّی و تاًییدی بر این می‏داند که جبهۀ ملّی دلیل وجودی خود را از دست داده و عمرش به آخر رسیده بود، یادآور می‏شویم که وضعیت جبهۀ ملّی در این هنگام انعکاس طابق‏النعل بالنعل وضعیت آن بخش از جامعه بود که مخاطبان سنتی آن را تشکیل می‏دادند. (به نظر زنده یاد هوشنگ کشاورز صدر مخاطبان یا طرفداران، همچنانکه فعّالان جبهۀ ملّی، عمدتاً و سنتاً در دو پایگاه دانشگاه و بازار متمرکز بودند، که در آن برهۀ زمانی اولّی بوسیلۀ فدائیان و مجاهدین و دومی بوسیلۀ روحانیت مصادره شده بودند.) به طور کلّی پایگاه اجتماعی جبهۀ ملّی همان طبقۀ متوسط جدید - با به یاد داشتن همۀ شرط و شروط و تسامحی که به کار بردن اصطلاح طبقه می‌طلبد - بود که در آشوب برآمده از انقلاب، وضعیتی بهتر از دانشگاه، چه رسد به بازار، بازار نداشت.
 
جبهۀ ملّی هنوز از زیر بار جدائی شاپور بختیار کمر راست نکرده و زیر بار همکاری با آیت‌الله خمینی تلوتلو می‏خورد که در ۱۴ اسفند ۱۳۵۷ در مراسم بزرگداشت زادروز دکتر مصدق در احمد آباد اعلام تشکیل «جبهۀ دموکراتیک ملّی» را همچون ضربه‌ای از پشت احساس کرد. یک بار دیگر فرزندان معنوی دکتر مصدّق، در پی آرمان‏های دور و دراز انقلابی، سرکردگان قبیلۀ او را با امیدها و انتظارات متواضعانه و معقولشان‌، تنها گذاشتند.
 
غیرممکن شدن ادامۀ همکاری با رژیم اسلامی و تصمیم جبهۀ ملّی در خروج از دولت موقت انزوای هر چه بیشتر آن را در پی آورد. تا آنجا که در روز ۲۵ خرداد ۱۳۶۰ هنگامی که جبهۀ ملّی، در اعتراض به لایحۀ قصاص، مردم را به تظاهرات فراخواند، آیت‏الله خمینی، سرمست و سیراب از قدرت بادآوردۀ انقلاب، با یک اشاره آن را مرتد خواند و از صحنه بیرون راند و صدای هیچ کس هم برای دفاع از هیئتی که بیش از سه دهه نماد بهترین و برجسته‏ترین آرمان‏های ملّت ما شمرده می‌شد، برنخاست.
 
این خلاصۀ شتابزده و جانب‌گیرانه از تاریخِ مهمترین و پربارترین تاًسیس سیاسی آزادی‌خواهانۀ تاریخ معاصر مملکت ما طبعاً نمی‌تواند مورد قبول یا حتّی توجه کسانی باشد که از دور یا نزدیک در نیروها و جریان‌هائی شرکت داشتند که از جبهۀ ملّی جدا شدند و در اینجا به آنها اشاره شد. امّا می‌تواند، در روزگاری که همگان در پی یافتن حبل‏المتینی برای گریز از انزوا و تفرقۀ چاره‏ناپذیر به هر سو سر می‏سایند و دست خالی باز می‏گردند، بهانه‌ یا مقدمه‌ای برای بازنگری و به خودآمدن نسبت به ظرفیت‌های موجود و در دسترس باشد. کسانی هم که به کار بردن اصطلاح ثقیل «حبل المتین» را برای آن هیئت متواضع و ناتوانی که امروز از جبهۀ ملّی باقی مانده، مبالغه‌آمیز و بی‌خردانه می‌دانند، کافی است به حاصل تلاش‌های این سی و چند سالۀ خود بیاندیشند و درجۀ آشفتگی و ناتوانی سازمان‌ها و تشکل‌هائی را که در این سال‌ها سربرآورده‌اند و فرو خفته‌اند، با بازماندۀ جبهۀ ملّی مقایسه کنند.